⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۴۵ و ۴۶
_....شما خانوم، گفتید که اگه پدرهاشون بودند شوهرشون میداند؟زنشون میداند؟ حجاب و نماز و روزه، ریش گذاشتن و لباسهای مرتب پوشیدن، دلیل بر عقبافتادگی نیست. این یعنی اعتقادات ما جلوی پیشرفت ما رو نمیگیره، این یعنی قرار نیست غربزدگی بشه دلیل پیشرفت.
من، همسر شهید سیدمهدی علوی و مادر زینب سادات علوی، دارم بهتون میگم که همسرم، پدر دخترم، یک مرد #باایمان و #وطن_دوستی بود. اگه اون و امثال اون نبودند، شما الان پشت این میز و نیمکت ها نبودید.برید از پدر مادراتو درباره حمله به مجلس بپرسید، برید بگید واقعه اهواز چی بود. برید تو اینترنت ببینید چقدر دنیا دست به دست هم دادن برای گرفتن استقلال ما...
در کلاس همهمهای برپا شد.
زینب صورتش خیس از اشک بود. آیه دستش را گرفت و به دنبال خود برد. دانشجوها به دنبالش آمدند. بعضی از ترس اینکه برای تحصیلشان مشکلی پیش نیاید، بعضی محض کنجکاوی و برخی با کینه و لجاجت دشمنی کردن را در خود مشق میکردند...
در میانه راِه بازگشت به خانه بودند که زینب سادات طلبکارانه گفت:
_تو دانشکدهی ما چکار میکردی؟چرا دخالت کردی؟مگه نگفتم دوست ندارم کسی بدونه مادرم استاده دانشگاهه؟ الان همه میگن، مادرش براش نمره میگیره از استادا، همهی استادا توقع دارن بهترین نمره ها رو بیارم!
آیه خونسردانه گفت:
_بهت گفتم بزن سهمیه شاهد رو، گفتی نمیخوام کسی بفهمه بابا ندارم، بجای اینکه الان پزشکی بخونی، داری پرستاری میخونی! دوست نداری کسی بفهمه مادرت استاد دانشگاهه، که کسی نگه نمره برات میگیرن! زینب، منظورت چیه؟از ما خجالت میکشی؟مگه دزد و قاتل و معتادیم؟چه کاری انجام دادیم که از ما خجالت میکشی؟
زینب سادات :
_بحث خجالت نیست، ببین چکار کردی!همه دانشگاه رو خبر کردی! آبرومو بردی.
آیه: _همهی دانشگاه اونجا جمع بودند، من فقط به رییس دانشگاه گفتم. خودتم میدونی، تجمع دانشجوها بدون اطلاع رییس دانشگاه و حراست، جرم حساب میشه، غیر قانونیه! بعدشم من آبروتو بردم؟ اونا به تو و پدرت توهین کردن، و تو فقط سکوت کردی!
زینب سادات: _اگه نیومده بودی، خودم از بابام دفاع میکردم. من دیگه بزرگ شدم، دست از این کارا بردار مامان!
به خانه که رسیدند، زینب سادات به اتاق خودش رفت.
آیه کنار ارمیا نشست:
_بریم یکم قدم بزنیم؟
ارمیا لبخند همیشگی اش را به لب داشت: _اگه شما توان هل دادن اون ویلچر رو داری بریم.
آیه ویلچر را آورد. با کمک ایلیا،
ارمیا را روی آن نشاندند. با آسانسور پایین رفته و از سطح شیبدار کنار پله ها به کوچه رسیدند.
آیه همانطور که ویلچر را هل میداد شروع به تعریف اتفاقات کرد و در نهایت گفت:
_این مسئله مال امروز و دیروز نیست، زینب خیلی وقته گرفته و ناراحته!
ارمیا گفت:
_نمیدونم چرا تا اسم شهید و جانباز میاد، عادت کردیم جبهه بگیریم. اگه بگن فرزند یک کارمند میتونه جای باباش بره سر تایید و تشویق میکنن، اما اگه بگن فرزند شهید جای باباش بره سرکار، میشه رانت و سواستفاده و هزار تا چیز دیگه. اگه بگن خانواده پزشکا یا مهندسا یا وکلا و هر رشتهای، سهمیه دادن تو ورود به دانشگاه، همه براشون کف میزنن و میگن عجب تدبیری، عجب استدلالی، عجب تصمیم
بجایی! اما اگه شاهد باشی، جانباز باشی، میشی سوءاستفاده گر!چرا #مردم فکر میکنن ما دشمنشونیم؟ چرا نمیبینن 95 درصد دانشگاه مال اوناست؟ این پنج درصد شده خار چشمشون؟ بحث امروز و دیروز و فردا هم نیست!از روز اول تا الان همینه. گاهی میگم خدا! چرا اون روز، اون ترور ناموفق بود؟ چرا فقط زمینگیرم کردی؟دیدن این چیزا سخته! چطور تحمل میکنی جانان؟
آیه همانطور که ویلچر را هل میداد، بغض صدایش را پس زد:
_خوشحالم که ترور ناموفق بود. خوشحالم که هستی. تو که باشی میشه تحمل کرد، تو که باشی میشه نفس کشید. ارمیا! خوبه که هستی، سنگ صبوری! وقتی هستی همه چیز خوبه.ما آدما #عادت داریم دنبال #بهونه باشیم. ناکامی ها و شکستهامون رو تقصیر این و اون بذاریم.عادت داریم همه چیز رو برای خودمون بخوایم. اگه نداشتیم، دیگران هم نداشته باشن. اگه داریم، کس دیگهای نداشته باشه! ما یادمون میره باید از خدا تشکر کنیم، چه برسه تشکر از بندههای خوب خدا! انگار هرچی رنگ و بوی خدایی بگیری، کمتر دیده میشی.حتی دیگه داره اسم شهدا از خیابونها و کوچهها برداشته میشه، داره یادمون میره برای حفظ این کوچهها و خیابونا، این خونهها و پارکها، چقدر خون ریخته شد، چقدر پدر رفت، چقدر پسر رفت...
ارمیا: _خوش بحال.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa