⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۲۱ و ۲۲
چشمان ارمیا که بارید، صدرا به خودش آمد:
_بازنشستگی به مسیح ساخته. خوبی شغل شما اینه که 48 سالگی بازنشست میشید و راحت. من چی که حالا حالاها باید بدوم. مسیح که چند سال هم اضافه کار کرد اما بالاخره خودشو بازنشست کرد.
ارمیا: _تو هم خودتو بازنشست کن. چقدر پول رو پول میذاری!
صدرا: _پول رو پولم کجا بود مومن؟ هرچی میدویم خرج و دخلمون با هم نمیخونه.
ارمیا: _خب اینقدر در راه رضای خدا مفتی کار نکن.
صدرا: _نمیتونم. دیگه نمیتونم. یادته یک روز بهت گفتم جنس من و رها فرق داره؟
ارمیا با لبخند سرش را تکان داد و صدرا ادامه داد:
_ما رو شکل خودشون کردن. دیگه هیچی مثل روزای قبل از اومدنش به زندگیم نیست.
صدرا به یاد آورد...
محسن هشت ماهه بود. تازه چهار دست و پا میرفت. گاهی مبل و پشتی و دیوار را میگرفت و می ایستاد. دندانش در حال جوانه زدن بود. پای رها را گرفته بود و سعی در بلند شدن داشت.
مهدی خوب با برادر کوچکش کنار آمده و با هر کار جدید او کلی ذوق میکرد.
آن روز صدرا تازه از دادگاه برگشته بود و هنوز کت و شلوارش را عوض نکرده بود که صدای زنگ خانه بلند شد.
مهدی دوید و آیفون را جواب داد. سپس رو به صدرا گفت:
_بابا با تو کار داره!داد میزنه!
صدرا ابرو در هم کشید.
رها و محبوبه خانوم متعجب به او نگاه میکردند. چه کسی پشت در خانه بود که داد میزد؟
صدرا آیفون را گذاشت و به حیاط رفت.
رها روسری سر کرد و چادرش را مرتب کرد و به ایوان رفت. صدرا که در را باز کرد، دو مرد و یک زن وارد خانه شدند.
داد و بیداد میکردند و باهم فریادزدنهایشان مانع از این میشد که رها بفهمد چه میگویند
صدرا سعی در آرام کردنشان داشت که عاقبت بعد از دقایقی داد زدن، زن زیر گریه زد و مردها دستی روی کمر و دستی روی سر، نفس گرفتند.
یکی از آنها که مشخص بود بزرگتر است،
گفت:
_میدونی چقدر این در اون در زدیم تا پیداش کنیم؟ حالا با یک قرار وثیقه داری فراریش میدی؟
صدرا: _ببین جناب مسعودی، من وکیلم و هرکاری برای موکلم انجام میدم. اونم حق داره آزاد باشه وگرنه دادگاه قبول نمیکرد. شما باید منطقی برخورد کنید.
مرد جوان تر داد زد:
_منطق؟ حق رو #ناحق میکنی و میگی منطق؟ خودت میدونی اون عوضی چکار کرده.
صدرا: _وظیفهی من دفاع از موکلمه. شما میگید گناهکاره، ثابت کنید!
زن نالید: _چطوری؟ خودت میدونی با پول دهن همه ی شاهد ها رو بسته! خود تو رو هم با پول خریده!
صدرا با اخم گفت:
_مواظب حرف زدنتون باشید. من میتونم ازتون شکایت کنم بخاطر این تهمتها.
مرد مسن تر: _تهمت؟
بعد رو به رهای روی ایوان کرد و بلند تر گفت:
_میدونی شوهرت از کجا پول میاره سر سفره؟ میدونی پولش #حرومه؟
صدرا رنگش پرید:
_چی میگی؟ کدوم حروم؟ من وکیلم! دارم از موکلم دفاع میکنم!
زن اشکهایش را با پشت دست پاک کرد: _دخترم و پرپر کرده! الهی داغ بچههاتو ببینی!
صدای گریه ی همراه با جیغ محسن که از خانه بلند شد، رها به داخل دوید و محسن را که با صورت روی سرامیکها افتاده و پیشانی از پر خون شده بود را از آغوش محبوبه خانوم گرفت و به سمت حیاط دوید.
صدرا که تازه داشت وارد خانه میشد،
کلید ماشین و کیفش را چنگ زد و دنبال رها دوید.
پیشانی محسن کوچکشان، پنج بخیه خورد. رها پسرکش را بوسید و بویید و اشک ریخت. پسرکش آنقدر جیغ زده بود که بیحال شده، فقط ناله میکرد.
به خانه که آمدند،
مهدی را باصورتی غرق در اشک و محبوبه خانوم را پای سجاده دیدند.
رها محسن را روی تختش خواباند ،
و بوسهای بر صورتش نشاند. بعد به سراغ مهدی رفت و ترسهایش را با در آغوش کشیدنش از بین برد.
مهدی دائم زمزمه میکرد:
_به خدا تقصیر من نبود. من مواظب بودم
مامان.
رها به چشمان پر اشک پسرش نگاه کرد. مهدی را بیشتر از محسن دوست نداشته باشد، کمتر هم نبود.
لبخند زد و صورتش را بوسید:
_میدونم مامان جان. تو بهترین برادر دنیایی. اگه تو نبودی من از پس بزرگ کردن محسن بر نمیومدم. اینم که سرش شکست تقصیر تو نبود. تقصیر من و بابا بود. قول میدم بیشتر مواظب شما دوتا باشیم.حالا هم با مامان محبوب برو پیش داداشی بخواب.
محبوبه خانوم، دست مهدی را گرفت و به اتاق برد.
رها رو با صدرا کرد:
_حالا وقتشه توضیح بدی!
صدرا خودش را روی مبل انداخت و سرش را به پشت تکیه داد و چشمانش را بست:
_اون که باید توضیح بده تویی!چرا بچه رو رها کردی و اومدی بیرون؟فوضولی کردن از بچت مهمتره؟
رها چادرش را که خونی شده بود،.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa