eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
496 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۱ و ۲۲ چشمان ارمیا که بارید، صدرا به خودش آمد: _بازنشستگی به مسیح ساخته. خوبی شغل شما اینه که 48 سالگی بازنشست میشید و راحت. من چی که حالا حالاها باید بدوم. مسیح که چند سال هم اضافه کار کرد اما بالاخره خودشو بازنشست کرد. ارمیا: _تو هم خودتو بازنشست کن. چقدر پول رو پول میذاری! صدرا: _پول رو پولم کجا بود مومن؟ هرچی میدویم خرج و دخلمون با هم نمیخونه. ارمیا: _خب اینقدر در راه رضای خدا مفتی کار نکن. صدرا: _نمیتونم. دیگه نمیتونم. یادته یک روز بهت گفتم جنس من و رها فرق داره؟ ارمیا با لبخند سرش را تکان داد و صدرا ادامه داد: _ما رو شکل خودشون کردن. دیگه هیچی مثل روزای قبل از اومدنش به زندگیم نیست. صدرا به یاد آورد... محسن هشت ماهه بود. تازه چهار دست و پا میرفت. گاهی مبل و پشتی و دیوار را میگرفت و می ایستاد. دندانش در حال جوانه زدن بود. پای رها را گرفته بود و سعی در بلند شدن داشت. مهدی خوب با برادر کوچکش کنار آمده و با هر کار جدید او کلی ذوق میکرد. آن روز صدرا تازه از دادگاه برگشته بود و هنوز کت و شلوارش را عوض نکرده بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مهدی دوید و آیفون را جواب داد. سپس رو به صدرا گفت: _بابا با تو کار داره!داد میزنه! صدرا ابرو در هم کشید. رها و محبوبه خانوم متعجب به او نگاه میکردند. چه کسی پشت در خانه بود که داد میزد؟ صدرا آیفون را گذاشت و به حیاط رفت. رها روسری سر کرد و چادرش را مرتب کرد و به ایوان رفت. صدرا که در را باز کرد، دو مرد و یک زن وارد خانه شدند. داد و بیداد میکردند و باهم فریادزدن‌هایشان مانع از این میشد که رها بفهمد چه میگویند صدرا سعی در آرام کردنشان داشت که عاقبت بعد از دقایقی داد زدن، زن زیر گریه زد و مردها دستی روی کمر و دستی روی سر، نفس گرفتند. یکی از آنها که مشخص بود بزرگتر است، گفت: _میدونی چقدر این در اون در زدیم تا پیداش کنیم؟ حالا با یک قرار وثیقه داری فراریش میدی؟ صدرا: _ببین جناب مسعودی، من وکیلم و هرکاری برای موکلم انجام میدم. اونم حق داره آزاد باشه وگرنه دادگاه قبول نمیکرد. شما باید منطقی برخورد کنید. مرد جوان تر داد زد: _منطق؟ حق رو میکنی و میگی منطق؟ خودت میدونی اون عوضی چکار کرده. صدرا: _وظیفه‌ی من دفاع از موکلمه. شما میگید گناهکاره، ثابت کنید! زن نالید: _چطوری؟ خودت میدونی با پول دهن همه ی شاهد ها رو بسته! خود تو رو هم با پول خریده! صدرا با اخم گفت: _مواظب حرف زدنتون باشید. من میتونم ازتون شکایت کنم بخاطر این تهمت‌ها. مرد مسن تر: _تهمت؟ بعد رو به رهای روی ایوان کرد و بلند تر گفت: _میدونی شوهرت از کجا پول میاره سر سفره؟ میدونی پولش ؟ صدرا رنگش پرید: _چی میگی؟ کدوم حروم؟ من وکیلم! دارم از موکلم دفاع میکنم! زن اشکهایش را با پشت دست پاک کرد: _دخترم و پرپر کرده! الهی داغ بچه‌هاتو ببینی! صدای گریه ی همراه با جیغ محسن که از خانه بلند شد، رها به داخل دوید و محسن را که با صورت روی سرامیک‌ها افتاده و پیشانی از پر خون شده بود را از آغوش محبوبه خانوم گرفت و به سمت حیاط دوید. صدرا که تازه داشت وارد خانه میشد، کلید ماشین و کیفش را چنگ زد و دنبال رها دوید. پیشانی محسن کوچکشان، پنج بخیه خورد. رها پسرکش را بوسید و بویید و اشک ریخت. پسرکش آنقدر جیغ زده بود که بی‌حال شده، فقط ناله میکرد. به خانه که آمدند، مهدی را باصورتی غرق در اشک و محبوبه خانوم را پای سجاده دیدند. رها محسن را روی تختش خواباند ، و بوسه‌ای بر صورتش نشاند. بعد به سراغ مهدی رفت و ترس‌هایش را با در آغوش کشیدنش از بین برد. مهدی دائم زمزمه میکرد: _به خدا تقصیر من نبود. من مواظب بودم مامان. رها به چشمان پر اشک پسرش نگاه کرد. مهدی را بیشتر از محسن دوست نداشته باشد، کمتر هم نبود. لبخند زد و صورتش را بوسید: _میدونم مامان جان. تو بهترین برادر دنیایی. اگه تو نبودی من از پس بزرگ کردن محسن بر نمیومدم. اینم که سرش شکست تقصیر تو نبود. تقصیر من و بابا بود. قول میدم بیشتر مواظب شما دوتا باشیم.حالا هم با مامان محبوب برو پیش داداشی بخواب. محبوبه خانوم، دست مهدی را گرفت و به اتاق برد. رها رو با صدرا کرد: _حالا وقتشه توضیح بدی! صدرا خودش را روی مبل انداخت و سرش را به پشت تکیه داد و چشمانش را بست: _اون که باید توضیح بده تویی!چرا بچه رو رها کردی و اومدی بیرون؟فوضولی کردن از بچت مهمتره؟ رها چادرش را که خونی شده بود،..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa