27.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚀 رونمایی از دومین کار تولیدی
گروه سرود «بچههای انقلاب»
شهرستان ابرکوه
🤩 به مناسبت هفته خانواده
🥇 اولین اثر با موضوع فرزندآوری در حوزه کودکونوجوان با عنوان «خوشقدم»
💯 پایان حدود ۹ ماه تلاش بیوقفه
🎼 شاعر و آهنگساز: سیدصادق آتشی
🎬 کارگردان: مهدی حافظیه
🎞 مدیرتولید: رقیه عادل
🔶 استان یزد؛ شهرستان ابرکوه
🔸 نماهنگ باکیفیت را از طریق لینک آپارات مشاهده کنید 👇
https://aparat.com/v/4x1SG
#ره_آورد_پویایی
#بچه_های_انقلاب
#فرزندآوری
https://eitaa.com/roshangariarneh
#امام زمان
#امنیت
#بحران جمعیت
#ایران قوی
#اطاعت از امر ولی
......... ..... ...... ......... . .....
🔸 @enghelab_sorod
🔹 @oroojiha
.
♻️ بله #امنیت اتفاقی نیست
وزارت اطلاعات در این چند روز بزرگترین تیم تروریستی ۲۰ سال اخیر را متلاشی کرد.
۴۳ بمب کشف شد
۳۵ خانه تیمی رفت زیر ضربه
۸۰ محل ذخیره مواد منفجره در تهران
۱۰۰ محل در شیراز متلاشی شد
خدا قوت
#ایران_قوی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱ و ۲
✍مقدمه
تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم✨
امروز که #دنیا درگیر و دار نبردِ بیسرانجام ِ قدرت است،...
امروز که #غرب دست در دست اشرار داده و #امنیت قارهی کهن را در خطر انداخته است،....
امروز که برای خواب آسودهی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم،...
و برای #حفظ همین #امنیت، همین آرامش، همین خندهها، مردانی را فدا
میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیدهاند...
««آیه»»قصهی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّت ندادند؛ ««آیه»»قصهی کودکانی است که پدر ندیدهاند، که پدر میخواهند؛
««آیه»»
قصهی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیمهای
بسیاری برایش ماند.
قصه ی مردانی که هویت گم کردهاند....
قصهی زنانی که بالِ
پروازِ مردانشان میشوند و...
بهشت همین نزدیکیهاست.....
بسم الله الرحمن الرحیم
برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند.
در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانواده هایشان داشتند.
جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیمالجثهاش تکیه داده و کاپشن
موتور سواریاش را بیشتر به خود میفشرد تا گرم شود،
کسی به او توجهی نداشت؛
انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند.
با خود اندیشید:
"کاش به حرف «مسیح» گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمیگذاشتم!"
مرد شصت سالهای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود.
صندوق عقب را باز کرد و
مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایهای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛
لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت.
_سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟!
+سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه.
_هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه!
جوان چشمان متعجبش را به مرد روبهرویش دوخت و تکرار کرد:
+بیام تو ماشین شما؟!
_خب آره!
و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد:
_زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو!
خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست.
وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته.
آرام سلام کرد و گفت:
_ببخشید مزاحم شدم.
جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت:
_اسمم علیِ... «حاج علی» صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین
شد، قلبش را گرم کرد.
_«ارمیا» هستم... «ارمیا پارسا»
حاج علی: _فضولی نباشه کجا میرفتی؟
ارمیا: _راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده.
حاج علی: _توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران.
ارمیا: _اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟
صدای زمزمه مانند دختر را شنید:
_جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره.
حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد:
_هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با
خودت اینجوری کن!
«آیه» در خاطراتش غرق شده بود....
و صدایی نمیشنید.صدای صحبتهای ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشد و صدای مردی در گوشش زنگ میزد:
🕊_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته!
آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت:
_شما که تا دیروز میگفتی هرجا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض شد؟
🕊_نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه!
آیه مستانه خندید به این اخم و جدیّتِ صدای مَردش....
صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد:
_آیه جان... بابا! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه!
به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید و گفت:
_لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی.مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه!
استکان را به بینیاش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست.
حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت:
_بفرمایید، چای دارچینه، بخور گرم شی!
لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف قطع شده بود.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#ارسالی_اعضا
🔶 سفر ترکیه ما🔶
سلام
من و همسرم و دو تا بچه هام، همون قشری از جامعه هستیم که تا نصف شب پای سریال های ماهواره و ترکی خوابمون میبره. اصلا تلویزیون ایران نمی بینیم و تمام اخبارو از اینترنشنال و بی بی سی میدیدیم. اوایل نماز میخوندیم. ولی شوهرم کم کم منو هم بی نماز کرد. حجاب هم که دیگه نگم. معتقد بودیم باید مثل ترکیه آزاد بشه و هر کی هر کار دوس داره بکنه. تا اینکه تیرماه امسال (1402) رفتیم سفر ترکیه.
تصور ما از ترکیه با فیلمایی که دیده بودیم با اونچه در واقعیت دیدیم، زمین تا آسمون متفاوت بود.
ترکیه ای که ما دیدیم، اولین تفاوتش با ایران مردمش بود. مردمی شدیدا پول پرست، شیاد و خطرناک.
ما هیچوقت در ایران، از مردم نترسیدیم.
ولی توی ترکیه کنار خیابون مردها و زنها و حتی بچه هایی می بینید که مشغول سیگار و دود کردنن. نگم براتون که برای یه مسیر ده دقیقه ای از ما 2.5 میلیون کرایه گرفتن، فقط چون توریست بودیم. و با راننده دیگه ای که باز قصد تیغ زدن داشت ناچار به نزاع شدیم و پلیس خبر کردیم.
درسته! همه میگن توی ترکیه مسجد جدا، کلاب جدا. عیسی به دین خود موسی به دین خود. ولی دیدن مردهای مست و لایعقلی که کنار خیابون و کنار سطل آشغالها دارن استفراغ میکنن و بالا میارن، حال هر کسیو به هم میزنه.
وقتی این صحنه ها رو دیدیم واقعا خدا را شکر کردیم که #ایرانی هستیم. که این صحنه ها توی ایران نیست. و ای کاش هرگز ایران اینطوری نشه. ای کاش این #جمهوری_اسلامی که مرتب قبلا بهش غر میزدیم و حتی فحش میدادیم نذاره ایران به اون وضع برسه.
آره. بذار بگن میخواد به زور مردمو ببره بهشت، بذار بگن. بهتر از اینه که ما رو به زور ببرن جهنم دنیا و آخرت.
از وضع اقتصادی و گرانی شون نگم. تورم فوق العاده بالاست و برای یک پرس دلمه ساده شون، 800 لیر، تقریبا 1.5 میلیون پول دادیم. یک تیشرت ساده رو 1میلیون و 800 هزار تومان بهمون قالب کردن و توی رودربایستی مجبور شدیم بخریم!!
بدترین حسی که توی ترکیه داشتیم، #حس_ناامنی بود.
حتی برای یک سرویس رفتن ساده زنانه، مردای حال بهم زنشون دنبالمون کردن و با دعا تونستیم از مهلکه فرار کنیم
آره. این کشور مکان های توریستی خیلی باحالی داره. اماکن تاریخی شونو به بهترین و مدرن ترین شکل حفظ کردن و مراقبت میکنن. طبیعت و جزیره های زیبایی داره استانبول. ولی همه اینها در یه کشوری هست که اخلاق توش مُرده. #انسانیت کمیابه و سکولار بودن (هر کس به دین خود) این سرزمینو به انسانهای بی بند و بار و هرج و مرج اخلاقی تبدیل کرده.
شاید باورتون نشه. وقتی به فرودگاه امام خمینی رسیدیم با دیدن مامورای نیروی انتظامی توی فرودگاه از شدت شوق، فقط گریه میکردیم. چون با دیدن شون مملو از آرامش و #امنیت شدیم. شوهرم بغض کرده بود و میگفت اینهایی که الان داریم با دیدن شون اشک میریزیم همونان که توی اینترنشنال برای کشتن شون کف و هورا میکشن و ما قبلا تماشا میکردیم.
ما نگرانیم. دوست داریم این حکومت که تا الان جلو بی دینی را گرفته، نگذاره ایران بشه ترکیه. نذاره خیابونای ما مردم ما اخلاق و پاکی ما نابود بشه. تا قبل از این عِرق و علقه ای به جمهوری اسلامی نداشتیم . ولی الان میدونیم چقدر کار حکومت مون مهم و حیاتی هست.
چقدر مهمه توی این دنیای ناپاک، این قطعه خاک دنیا پاکیزه بمونه.
پس الان با این حکومت هستیم. دعا کنید برای همه اونایی که مثل قبلا و الانِ ما فکر میکنن.
به امید رشد فکری همه مردم ایران
✍️ سارا آذری. استان سمنان.
روشنگری = گسترش آگاهی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۲۷ و ۲۸
موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای زینب بود و ارمیا نگاهش به روسری ارغوانی رنگ داخل ویترین مغازه روبهرو!
زینب که لباس را پرو میکرد ،
سریع رفت و آن را خرید. آیه که برای زینب
روسری میخرید، نگاه ارمیا به مانتوهای پشت ویترین مغازهی کناری بود.
به آیه نزدیک شد:
_میخوای اون مانتوها رو ببینی؟ به نظرم قشنگن!
آیه نگاه به آن مغازه انداخت:
_مانتو دارم!
ارمیا سرش را پایین انداخت:
_میخوام براتون یه چیزی بخرم، لطفا بیایید دیگه!
_باشه.
ارمیا لبخند زد و دست زینب را گرفت ،
و آیه را به آن سمت هدایت کرد. آیه چند مانتو را پرو کرد و یکی را که قهوهای سوخته بود از میانشان برداشت.
ارمیا دستی به مانتوی دیگری کشید و گفت:
_این آبی هم قشنگهها، اینم بردار.
آیه اصلاح کرد:
_آبی نفتی!
ارمیا شانه ای بالا انداخت:
_آبیه دیگه.
آیه ریز خندید و آن مانتو را هم برداشت.
شب که به خانه بازگشتند، ارمیا عجیب حس خوشبختی میکرد... زینب خواب بود. سرش را روی شانهاش گذاشت و به نرمی او را به آغوش کشید.
آیه در خانه را باز کرد ،
و وارد واحد خودشان که شدند به سمت اتاق خواب رفتند؛
لامپ را روشن کرد ،
و هر دو دم در اتاق خشکشان زد. تمام قاب عکسهایی که روی دیوار بود و نقشی از آیه و سیدمهدی را در خود داشتند جایشان را به عکسهای آیه و ارمیا در روز عقد داده بودند. عکسهای دستهجمعی و دو نفره و سه نفره...
رها خوب کارش را بلد بود....
ارمیا با صدای زمزمه مانندی گفت:
_عکسای عقدمون؟
آیه: _کار رهاست!
ارمیا لبخند تلخی زد:
_دلشون برام سوخت؟
_نه! قرار شد عکسا رو جمع کنه، گفت قبل از برگشتن ما انجامشون میده! این ایده از خودش بود، اما ایدهی خوبی بود. عکسای عقد رو ندیده بودی نه؟
_نه؛ وقت نشد!
_زینب رو بذار روی تخت بیا با هم ببینیم!
ارمیا زینب را روی تخت آیه گذاشت و به سمت قاب عکسها رفت. تکتک را نگاه کردند و لبخند زدند.
ارمیا گفت:
_من باید پس فردا برم، حالا با این اوضاع باید چطوری تنهاتون بذارم؟
آیه خواست جواب بدهد که صدای در زدن آمد:
_حتماً رهاست. در رو باز میکنی تا من لباس عوض کنم؟
ارمیا سری به تایید تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که آیه گفت:
_وسایلتو از اون خونه آوردی؟
ارمیا سرش را به پشت چرخاند و گفت:
_آره؛ گذاشتم تو اتاق زینب تا بهم بگی کجا بذارمشون!
بعد از اتاق رفت و در را باز کرد.
صدای احوالپرسی ارمیا با رها و صدرا آمد؛ حتما رها به صدرا گفته و او را هم نگران کرده!
لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد:
_سلام! خوش اومدید، شبنشینی اومدید؟
صدرا: _یه جورایی، از اونجایی که خیلی دیر کردید پسرم خوابید، مجبوریم زود برگردیم!
آیه: _برید بیاریدش بذارید روی تخت پیش زینب، اینجوری دیگه عجله ندارید!
رها: _اومدیم صحبت کنیم، من جریان ظهر رو برای صدرا گفتم.
آیه: _بزرگش نکنید، چیزی نیست!
ارمیا: _بزرگه... خیلی بزرگ؛ صدرا من پس فردا دارم میرم ماموریت، با این اوضاع حواسم اینجاست.
صدرا اخم کرد:
_دوباره داری میری سوریه؟
ارمیا: _مجبورم، یه ماه دیگه برمیگردم؛ اما الان باید چیکار کنم که یه دیوونه که سابقهی اقدام به قتل رو هم داره تهدید خانوادهم شده!
صدرا: _چرا دوباره میری؟
ارمیا: الان موضوع مهم #امنیت آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا!
صدای ارمیا بالا رفته بود ،
و صدای گریهی زینب بلند شد. ارمیا به سمت اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت.
وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت:
_ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم!
صدرا: _من هستم، حواسم بهشون هست!
_این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم!
آیه دخالت کرد:
_فعلا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که!
رها: _من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم.
ارمیا: _برای خود شما هم خطرناکه.
آیه: _به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه.
ارمیا: _تا حالا انقدر نترسیده بودم!
اعتراف سنگینی بود برای مردی که خطمقدم بوده، چه کردهای بانو که نقطه ضعف شدهای برای این مرد!
صدرا: _حواسمون به زن و بچهت هست، تو حواست به خودت باشه و
دیگه هم نیومده بار سفر نبند!
ارمیا لبخندی پر درد زد ،
و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود...
ارمیا: _برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۴۷ و ۴۸
ارمیا: _خوشبحال سیدمهدی که رفت. شرمندتم آیه...
آیه به روی خود نیاورد و حرف را عوض کرد:
_بریم حرم؟دیگه راهی نمونده.
ارمیا هم تن به خواسته آیه داد و بحث را ادامه داد:
_خیلی دلم هوس زیارت داشت.
آیه تعجب کرد:
_پس چرا نگفتی؟
ارمیا: _کم بار زندگی رو دوش تویه؟ کم زحمتم برای تو رو بچهها و پدر مادرت؟
آیه ویلچر را گوشه پیادهرو متوقف کرد، مقابل ارمیا ایستاد و گفت:
_کدوم زحمت؟ کدوم بار؟ ما همه بخاطر دوست داشتنته که پیشتیم! این همه سال بخاطر ما از #جون و #جونیت گذشتی، کار کردی، #امنیت ساختی! حالا حرف از زحمت میزنی؟ این همه سال بار من و زندگی من رو دوش تو بود، هنوزم هست! تو مرد خونهای! هنوز حقوق تو داره خرج ما رو میده! بیمهی تو داره هزینه درمان ما رو میده. خونهنشینی این فکرا رو انداخته تو سرت؟
ارمیا دست آیه را گرفت و گفت:
_چرا شاکی میشی؟ خب ببخشید! زود هل بده بریم حرم که دلم تنگه، وقت کم میارم.
ُآیه به سمت حرم رفت.
دلش از #مظلومیت این مرد آتش میگرفت. ارمیا زیادی خوب بود. زیاد بود برای آیه. اصلا انگار برای این دنیا هم زیاد بود.
آیه روی سکوی نشست.
اول نگاهی به حیاط حرم انداخت بعد به ایوان آینه نگاه کرد.
خطاب به ارمیا گفت:
_روز اولی که با سیدمهدی بیرون اومدیم. اومدیم اینجا! روی همین سکو نشستیم!
ارمیا نگاهش دور شد:
_یادمه فردای تدفینش، اومدی اینجا! همه نگرانت شدن.
آیه: _از دست دادن سخته!اینو از منی بپرس که خیلی از دست دادم.
ارمیا: _میدونم. اما بیکسی سختتره! اینو از منی بپرس که عمری، بیکس بودم!
آیه: _به رفتن فکر نکن ارمیا! من از پس زندگی برنمیام. زندگی منو کله پا میکنه. من بی تو کم میارم.
ارمیا: _صبور باش! تو قویترین زنی هستی که دیدم. بعد از رفتن سیدمهدی، خم شدی؛ اما نشکستی...
آیه: _اگه نشکستم، چرا اون همه اذیتت کردم؟ آیه هم میشکنه، مثل آینه!
ارمیا: _شکسته، نشکسته، خسته، غرغرو، بداخلاق، هرچی باشی، عزیزی جانان...
آیه خندید. بلند شد و ویلچر را هل داد. بریم که دیر شد. یک بستنی هم مهمون تو!
ارمیا بلند خندید:
_امان از دست تو! اصلا من کیف پول همراهم نیست!
آیه آرام به شانه اش زد:
_خسیس! پس اون چیه تو جیب کاپشنت؟
ارمیا: _خوب آمارمو داریا!
آیه: _چی فکر کردی؟ داشتن شوهر خوشتیپ دردسر داره! اصلا هوس هوو نکردم!حواسم به شوهرم هست تا سرم کلاه نره.
ارمیا بلندتر خندید:
_بهتر از تو کجا پیدا کنم!
آیه به شوخی گفت:
_گاهی فکر میکنم اون گلوله، جای خوبی خورد. وگرنه ممکن بود بعد بازنشستگی، زیر سرت بلند بشه! الانم حواسم بهت هستا! فکر نکن گوشیتو چک نمیکنم!
ارمیا دستش را بالا آورد و روی دست آیه که ویلچر را هل میداد گذاشت، نگاهش را بالا داد و به جانانش چشم دوخت:
_خدا بهتر از تو نیافریده!
آیه هنوز همان خط سیر را طی میکرد:
_میدونم، اما مردا بد سلیقه هستن، زن خوب که داشته باشن، میرن دنبال بداش که یکم اذیت بشن!خوشی زیاد میزنه زیر دلشون!
ارمیا دیگر واقعا خنده اش گرفته بود:
_پس خداروشکر علیل شدم افتادم ور دلت؟
آیه سری به تایید تکان داد:
_دقیقا! خدا بهت رحم کرد، وگرنه هر روز با لنگه دمپایی دنبالت میکردم تا بگی کجا بودی!
ارمیا همانطور صورتش رو به بالا بود و آیه اش را نگاه میکرد:
_چرا لنگه دمپایی؟
آیه مثلا متفکر شد:
_خب چون همیشه و همه جا در دسترسه
******
رها مشغول آماده کردن شام بود. احسان، مشغول سر و کله زدن با مهدی و محسن بود. صدرا هنوز نیامده بود.
صدای احسان از دِم در آشپزخانه آمد:
_چکار میکنی رهایی؟
رها با لبخند به او نگاه کرد:
_برات کشک بادمجون درست میکنم!
صدای مهدی و محسن آمد:
_آخ جون کشک بادمجون.
رها خنده ی ریزی کرد و رو به احسان گفت:
_نزدیک بیست ساله عروس این خانوادهام، هنوز نفهمیدم راز این عشق کشک بادمجون خاندان زند چیه!
احسان روی صندلی میز غذاخوری کوچک آشپزخانه نشست:
_اگه فهمیدی به منم بگو. جای امیر خالی، کاش میومد. از وقتی شیدا رفته، خیلی افسرده شده.
رها روبروی احسان نشست:
_فهمیدی کدوم کشور رفته؟
احسان چهرهاش متفکر و پر اندوه بود:
_دنبالش نمیگردم. از بابا طلاق گرفته بود، منو چرا ول کرد؟ الآنم که بدون اینکه به من بگه رفت. گاهی شک میکنم این زن واقعا منو به دنیا آورده؟ چرا هیچ احساسی به من نداره؟ هیچوقت نداشت. انگار مادری بلد نبود. یا شایدم دوست نداشت بلد باشه.
رها سعی کرد آرامش کند:
_شیدا دوستت داشت. فقط.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۵۱ و ۵۲
همه بهوش آمدند جز ارمیا.
رفت و آمد همه را خسته کرده بود و بیشتر از همه، پیگیری علت و عوامل #ترور بود. تمام دنیای مجازی و حقیقی پر بود از ترور «امیر ارمیا پارسا و خانواده اش»، ترور «امیر مسیح پارسا و همسرش». #شایعه با #حقیقت در آمیخت.
تا آنکه آن روز صبح که رها هرگز از یاد نمیبرد. سرهنگ فرهنگ را از بس این روزها میدیدند، خوب میشناختند، احوال ارمیا را پرسید که هنوز بیهوش بود،
بعد رو به سیدمحمد ادامه داد:
_عوامل ترور دستگیر شدن، بازجوییها تموم شده و برای رسیدگی به پرونده در دادگاه به وکیلتون بگید اقدام کنه.
سیدمحمد رو به صدرا کرد:
_پیگیر این پرونده میشی؟
صدرا ابرو در هم کشید:
_این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم.ده تا وکیل هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم!
بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد:
_علت ترور چی بود؟
سرهنگ دستی به صورتش کشید:
_تمام سایتها و شبکهها خبر رو رفتن، ندیدید؟
سیدمحمد: _درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم.
سرهنگ فرهنگ: _یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران-پاکستان بودند، درگیریهای شدیدی با تروریستها و قاچاقچیهای منطقه داشتن، تقریبا باعث شکست همه عملیاتهاشون شدند، همین باعث شد که درصدد حذف ایشون بربیان.
رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش توان بلند شدن از صندلی را نداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند چون تلاششان #امنیت این کشور بود.
صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد:
_خدا به ارمیا صبر بده.
رها دلداری داد:
_میده جان من. میده عزیزم. خدایی که تو رو به ارمیا داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده.
************
زینب سادات از دانشگاه خارج میشد،
که دستش کشیده شد. نگاه زینب به چشمان دریدهی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل داشت.
دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد:
_ولم کن!
دختر: _فکر نکن با چرت و پرتهای اون روز مادرت، من و بچهها، قانع شدیم. تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید.
زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشمان دخترک دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید:
_ولم کن
و رفت....
رفت و ساعتها کنار سنگ قبر پدر نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد.
آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید.
حاج علی: _دلنگرانت شدیم بابا جان.
زینب سادات: _با بابام حرف داشتم
حاج علی: _حرف یا گلایه؟
زینب سادات: _شکوایه!
حاج علی: _چی شده که شکوایه آوردی برای بابا؟
زینب سادات: _به بابام نگم به کی بگم؟ نبودش درد داره بابا حاجی!
حاج علی: _هر دردی درمون داره عزیزم. درمون دل تو هم توکل به خداست. خدا هم خوب پاداش میده، هم سخت عذاب میده! دنبال پاداش صبرت باش و مطمئن باش خدا جواب کسایی که اذیتت میکنن رو سخت میده.
زبنب دلش آغوش گرم پدر خواست،
سنگ قبر سرد را بغل کرد، هقهق کرد، دست پدر نوازشش نکرد، هقهقش بیشتر شد. حاج علی دخترکش را در آغوش کشید و پدرانه بوسید و نوازش کرد. اما خوب میدانست که هیچ کس برای آدم پدر خودش نمیشود....
*******************
احسان کلید انداخت و وارد خانه شد.
خانهای که هیچوقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشمان منتظری، نه عطر دلانگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود. بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنیِ دوست و آشنا. آشپزخانه ای که مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بیکسی، فراموش شدگی.
خودش را روی مبل، مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد. دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این تمیزی وسواس گونه را از بین ببرد.
تمام کودکیاش را آموخته بود که تمیز باشد، هرچیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهنربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرکها میانداخت.
به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودش بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد.
باید سپاسگذار مادرش بود اما...
احسان دلش خانه میخواست. همان خانهای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#همسرانه
🍃💕🍃
آقای خونه؛
📌 ابراز خشونت در محیط خانه نشان دهنده قدرت شما نیست بلکه از نظر روانی کاملا نشان دهنده ضعف است!
👈 قدرت بازو، صدای بلند و... وقتی نشانه قدرت است و ایجاد جذابیت می کند که در راستای حفظ #امنیت خانواده از آن بهره بگیرید، در محیط خانواده حفظ آرامش، بردباری و تواضع شما نشان میدهد تا چه حد قدرتمند هستید!
#سبک_زندگی_اسلامی
@delkade_matn
⭕️یه المپیک میخوان برگذار کنند تو کشوری که نه تحرمیه نه با تروریست ها درگیره نه دشمن جدی داره، داخلش گیر کردن.
🔹️اونوقت یه عده اینجا به حافظین امنیت تیکه میندازن، این اتفاقاتی که توی فرانسه داره میوفته در حد یه هفته تهدیدات امنیتی عادی کشور ما هم نیست، ولی سربازان گمنام امام زمان هیچوقت نذاشتن مردم احساس ترس کنند و کار رو قبل اجرا عملیات جمع کردند.
#ایران_قوی🇮🇷
#امنیت
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa