⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۱۹ و ۲۰
فخرالسادات که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود در خانه را باز کرد و گفت:
_تا حالا به حرمت شوهر شهیدم، احترامتون کردم. دیگه پا تو این خونه نمیذارید! تا من زنده ام، پا تو این خونه نمیذارید. خوش اومدید....
و تا زنده بود دیگر سید عطا و خانواده اش، پا در خانه اش نگذاشتند...
*************
آیه مقابل سید عطا قرار گرفت:
_مامان فخری رفت شما دوباره اومدین مظلومکشی؟
سید عطا که به عصای دستش تکیه داده بود اخم کرد:
_من با تو حرف ندارم.
آیه: _مگه باز شما نیومدید به محمد بگید بیغیرت و به من بگید ننگم و به همسرم توهین کنید؟خدا همسرتونو بیامرزه. این بار تنها هم اومدید!
سیدعطا: _قبلا این قدر زبون نداشتی؟عوارض این شوهرته؟ علیل شده و تو زبونت دراز شده؟
آیه قدمی به سمت سیدعطا جلو رفت:
_قبلا هم بلد بودم جوابتون رو بدم اما #حرمت بزرگتریتون رو داشتم. حرمت مامان فخری و مهدی رو داشتم. اما شما لیاقتش رو نداشتید. روزی که مامان فخری از این خونه بیرونتون انداخت، همه حرمت ها هم انداخته شد. شوهرم علیله؟ باشه!به شما چه؟ من باید راضی باشم که هستم. همین که اسمش هست، نفسش هست، برای من و بچههام بسه! شما مواظب خودتون باشید که توی این سن و سال اگه علیل بشید، کسی رو دارید؟
ارمیا آیه را صدا زد تا بیشتر از این ادامه ندهد:
_آیه جان!
آیه نفس گرفت:
_چشم.اما تنهات نمیذارم تا بازم اذیتت کنن!
ارمیا دست آیه را گرفت ،
و کمی به سمت خود کشید. آیه هم سرش را سمت ارمیا برد و صدای پچ پچ وارش را شنید:
_برو داخل. از پس خودم برمیام.
آیه هم پچ پچ کرد:
_میدونم. ایلیا ترسیده، میترسه باز بخوای بری!
ارمیا: _بریم خونه؟
آیه لبخندی به صورت خسته ی همسرش زد.
*************
ساعت یازده شب بود ،
که صدرا و رها به همراه پسرانشان زنگ در خانه ی حاج علی را زدند. ایلیا که در را باز کرد و از همان دم در مشغول خوش و بش با پسرها شد و فورا به اتاقش رفتند.
زینب سادات با اخم و تخم نگاهشان کرد. میدانست این پسرهای فضول دست به وسایلاش میزنند و این اصلا باب میلش نبود.
آیه که کارهای ارمیا را انجام داده بود ،
و روی تخت کنارش نشسته و پاهای ناتوانش را ماساژ میداد با صدای احوالپرسی حاج علی و صدرا، بلند شد و لباس مناسبی پوشید، چادرش را سر کرد،
ملافه را روی پاهای ارمیا مرتب کرد و با لبخند به ارمیا گفت:
_رفیقت طاقت دوریتو نداشت و اومد! چقدر تو طرفدار داری آخه.
ارمیا محجوبانه خندید.
دل آیه به درد آمد. ارمیا همیشه مظلوم بود و این روزها بیشتر از همیشه مظلوم شده بود. قهرمان زندگیات که آرام گیرد، دلت میمیرد اما باز هم قهرمان زندگیات میماند.
دقایقی بعد که احوال پرسی گذشت ،
و صدرا کنار ارمیا نشست و رها آیه را در آشپزخانه همراهی کرد که شربت بهارنارنج درست میکرد و حاج علی زهرا خانوم رختخوابها را آماده میکردند. زینب سادات هم مشغول صحبت با مهدی درباره کنکورشان شد.
صدرا: _تو که رفتی، مسیح اومد.
ارمیا لبخند زد:
_واقعا؟خیلی دلم براش تنگ شده.
صدرا: _اونم دلش برات تنگ شده.
ارمیا: _ #بعداز_یوسف، همه چیز بهم ریخت. گاهی فکر میکنم خدا هم از دست ما سه تا خسته شده بود که اون روز، اون اتفاق افتاد.
💭ارمیا به یاد آورد...
ظهر عاشورا بود. شلوغی جمعیتی که برای نمازظهر عاشورا در حرم مطهر حضرت معصومه (س) جمع شده بودند، هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
ارمیا و یوسف که دیرتر از صدرا و سیدمحمد و مسیح و حاج علی رسیده بودند، در صفهای انتهایی حیاط حرم ایستاده بودند. رکعت سوم بود که ارمیا متوجه شد ،
که نفر جلوییاش نماز نمیخواند و نامحسوس اطراف را زیرنظر دارد.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.
یوسف که سمت راست ارمیا ایستاده بود ارمیا را هل داد و به سمت عامل انتحاری
که مقابلش بود خیز برداشت اما قبل از آن که بتواند دست های او را مهار کند، صدای تکبیرش بلند شد و یوسف روی او خوابید و صدای انفجار. بلافاصله در میان صدای انفجار تکبیر دیگر و انفجار. انفجاری که شهدای بسیاری داد.
زیر لب زمزمه کرد:
_به قول حاج علی....ما مدعیان صف اول بودیم...
💭صدرا به یاد آورد....
تشییع جنازه ی بدن تکه تکه شده ی یوسف بود که حاج علی با بغض گفت:
_این بار گرگ ها واقعا یوسف رو دریدند. بندهی مخلص خدا بود. ما سینه زدیم، بی صدا باریدند/ از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند/ ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند...
چشمان ارمیا که بارید، صدرا.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa