⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۲۷ و ۲۸
آیه: _حسودی هم داره دیگه. راستی مطبت چطوره؟ راضی هستی؟
رها: _خوبه. میچرخه. اما مرکز صدر یک چیز دیگه بود.یادش بخیر!خدابیامرزه دکتر صدر رو.
آیه خدابیامرزی گفت و رها ادامه داد:
_تو چکار میکنی استاد؟ هنوز عشق تدریس هستی یا نه؟
آیه: _تدریس رو که دوست دارم. اما به قول تو، مرکز صدر یک حال و هوای دیگهای داشت. روز به روز و نسل به نسل بچه ها #بی_پرواتر میشن و معلم و استاد #بیارزشتر. احترامی که ما میذاشتیم کجا و اینا کجا.
رها خندید:
_تقصیر ما #پدر_مادراست که یادمون رفته به بچه باید محبت کرد و احترام گذاشتن رو یادشون داد. ما به بچههامون اونقدر افراطی محبت کردیم و اونقدر احترام گذاشتیم بهشون که یادشون رفته احترام
یک مساله ی متقابله!
آیه: _اینو باهات موافقم خانوم دکتر!
رها دوباره خندید:
_اینو میگی که منم بهت بگم استاد؟ نخیر استاد! راه نداره!
آیه گفت: _پاشو دو تا استکان چایی بریز ببر برای اون لیلی مجنون رو بالکن، بچهها رو هم بگو دیگه بخوابن.
رها بلند شد:
_چشم خواهر بزرگه.
آیه: _بیبلا خواهر کوچیکه!
رها لبخندی زد و با دو استکان چای بهلیمو به سمت حاج علی و زهرا خانوم رفت. اول در بالکن را زد،
و بعد که لبخندشان را دید وارد بالکن شد:
_خلوت کردین لیلی مجنون!
حاج علی: _تو خودت مگه با خواهرت خلوت نکردی؟ یا اون باجناقای پدرزن فروش؟
رها و زهرا خانوم خندیدند و زهرا خانوم گفت:
_حالا چرا پدر زن فروش؟
حاج علی با اخمی مصنوعی گفت:
_آخه آخر شبا منو ارمیا خلوت میکردیم. منو به اون باجناق تازه از تهران رسیده، فروخت!
رها گفت:
_تازه آقا مسیح نیومده! وگرنه کلا از یادشون میرفتین؟
حاج علی پرسید:
_مسیح رسید بابا جان؟
رها سرش را تکان داد:
_قبل اومدن ما رسید.
حاج علی چایش را سرکشید و بلند شد:
_پس بریم بخوابیم که صبح زود اینجاست!
زهرا خانوم تصحیح کرد:
_حلیم به دست اینجاست.
رها در بالکن را باز کرد حاج علی و زهرا خانوم به داخل خانه رفتند. و پشت سرشان در را بست.
***********
هنوز هفت نشده بود که زنگ در به صدا در آمد.
ارمیا که معمولا بعد از نماز صبح نمیخوابید، قرآنش را بوسید و روی میز کوچک کنار تختش گذاشت. دلش هوای برادرانههای کودکیاش را داشت.
صدرا با غرلند رفت در را باز کرد.
حاج علی از آن چایی های محبوبش را دم کرد. زنها تند تند مشغول مهیا کردن صبحانه بودند.پنیر و گوجه و خیار، گردو و مرباهای بهارنارنج و گیلاس و انجیر، شیر و عسل و کره و خامه و سرشیر محلی، کمی املت و حالا ظرف حلیمی که مریم روی میز گذاشت.
مریم با آن حجب و حیای تا همیشه اش، مریم با آن زیبایی ردّ ظلم مانده در گوشه ی چشمش، مریم با آن غم همیشگی مهمان شده در ته چشمانش.
آیه او را در آغوش گرفت ، و خوش آمد گفت. در حالیکه مریم در آغوشش بود،
💭به یاد آورد....
مریم عروس مسیح شد.
در آن لباس شیری رنگی زیبا شده بود، بیشتر از هر زمانی تا آن روز زیبا، شده بود. مسیح با آن اعتماد به نفسی که هنوز،
آیه نمیدانست از کجا آورده که حتی کمی ترس هم ندارد.
مسیح را میشد خدای اعتماد به نفس خواند.
مرد هم این قدر آرام و بی اضطراب؟مرد هم این قدر قلدر و زورگو؟ آیه کمی دلش برای مریم سوخت.
مریم لیاقتش بهتر از مسیح بود ،
و مسیح برادرانه داشت با ارمیا و در حقیقت آیه از قوم شوهر مریم بود و کمی هم جاری حساب میشدند.
آیه است دیگر،...
کمی دلش زود کار دست چشمانش میداد. عروسِ زیبای مسیح، روزهای سختی را گذرانده بود. شاید به مراتب سخت تر از کتکی که آن روز در آن کوچه خورده بود.
زهرا خانوم بعد آیه،مریم را در آغوش گرفت و بعد از سر سلامتی، گفت:
_خدا روح مادرتو شاد کنه دخترم. خیلی خوش اومدی. سایه ات سنگین شده ها! الان شوهرتم ببینم میگم، میدونید چند وقته به ما سر نزدید؟
مریم مثل همیشه محجوبانه گفت:
_شرمندتونم. ما نتونستیم بیایم، شما چرا نیومدید؟ بخاطر ما نه، بخاطر امام رضا میومدید!
اشک چشمان آیه و زهراخانم را پر کرد،
رها مداخله کرد:
_انشاالله به زودی همگی میایم! این زینب سادات ما هم که نازش زیاده، هنوز جواب خواستگاریتونو نداده! انشاالله به زودی واسه عقد محمدصادق و زینب سادات دورهم جمع میشیم.
و آیه فکر کرد به دلیلِ یک دله نشدن دخترش. به زینبی که گفت «محمدصادق عجیب شبیه مسیح شده» .
و ترس زینبش همین شباهت عجیب بود...
***************
چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت.......
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa