eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
522 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
8هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧕 وضعیت زنان کشورم، بعد سخنرانی رهبرم 😅😁😂 💥 کپشن خیلی مهمه 💥 ✅️ کارکردن خانوما توی خونه وظیفه قانونیشون نیست، ولی از نظر اخلاقی زنو شوهر باید باهم تفاهم کنن تا فشار روی شخص به خصوصی نیاد، به خاطر همینم طبق فرموده حضرت آقا، فرزندآوری، مادری و خانه داری مهم ترین وظایف زن هستند ♥️ https://eitaa.com/women92 🏠 خانه داری از لحاظ اخلاقی یکی از بزرگ‌ترین وظایف زن هست، همونطور که کار بیرون از خونه و بحث معیشت و اقتصاد خانواده ، یکی از بزرگترین وظایف مردان است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ نحوه خالی شدن حساب با پیامک های کلاهبرداری را ببینید . ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۹ و ۳۰ چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت. انتقالی مسیح به تیپ مشهد و بازگشت آنها به شهرشان باعث شده بود کمتر از احوالات هم باخبر شوند. مریم کسل و بی‌حوصله پای تلویزیون، نشسته بود. این روزها خستگی از تنش بیرون نمیرفت. انگار هرچه بیشتر استراحت میکرد، خسته‌تر میشد. دیگر مثل آن روزها نبود. همان روزهایی صبح تا شب جان میکند، و پول درمی‌آورد و شب تا صبح درس میخواند. خودش در عجب بود که چه توانی داشت. نگاهش دور خانه چرخید ، و حسرت گذشته در دلش جوانه زد. خودش خوب میدانست که ازدواجش با مسیح نه از سر عشق بود و نه از علاقه. ازدواج با مسیح کار درستی بود که در آن زمان به آن نیاز داشت. اگر میدانست همانند این روزهایش ، همه‌ی زندگی اش حسرت میشود، هرگز تن به این کار نمیداد. این همه دست و پا زدن در باتلاق زندگی بدون احساس، خسته و پژمرده‌اش کرده بود. مسیح خوب بود.همه چیز خوب بود. به فکر و مادر و خواهر برادرش بود. تمام مایحتاجش را تا میتوانست برطرف میکرد. چیزی که مریم را پژمرده کرد، مسیح بود. مسیح بال نبود، بود. مریم را در خانه و پشت اجاق‌گاز میخواست. مریم پرواز را تجربه کرده بود. مریم، آیه و ارمیا را دیده بود، رها و صدرا، سیدمحمد و سایه‌ی سرخوش را زندگی کرده بود. مسیح شبیه هیچ کدامشان نبود. دیده بود که گاهی یوسف و ارمیا از کارهایش تعجب میکنند.مسیح خیلی بود و این کنترلگری‌اش بال میچید و باتلاق میساخت و روحیه‌اش را از دست داده بود. حتی دیگر یک خرید ساده از سوپرمارکت هم نمیتوانست انجام دهد. دیگر اعتماد به نفس نداشت. دیگر هیچ شبیه خودش نبود. خنده‌هایش سرسری بود و افکارش همه مالیخولیایی. حتی مسیح محض دلخوشی اش،دوستت دارمی هم خرجش نمیکرد. محض رضای دل همسرش، جانم و عزیزمی خرجش نمیکرد. محض دل کسی، رفت و آمد و گفت و گفت و بله را گرفت. گاهی فکر میکرد چه کلاه بزرگی سرش رفته است. کلاه تا زانو که هیچ تا مچ پایش آمده بود. کاش مسیح کمی شبیه ارمیا بود. ارمیایی که اشک‌های آیه را دانه دانه پاک میکرد و جان میداد تا لبخند همیشه لبهای آیه‌اش را نشانه رود. اما مسیح فقط اشک‌هایش که هیچ، هق‌هق ها رو ناله‌ها و دردهایش را به تمسخر میگرفت و میخندید و ته ته اش میگفت: _خودتو اذیت میکنی؟ کمی میخواست. کمی بال و پر...روزهایش وقتی بدتر شد که حامله بود. و بدتر شد وقتی دخترکشان دنیا آمد. مسیح عجیب بود و عجیب آنقدر که مریم کلافه و خسته شد و به سایه پناه برد و اشک‌هایش را از پشت تلفن به دامن رفیق این روزهایش ریخت، و درد دلش را سبک کرد. سایه بار و بندیلش را جمع کرد ، و فردای آن روز با اولین پرواز عازم مشهد شد. سیدمحمد با شنیدن ماوقع، ناباور، سایه را راهی کرد. آن روز مریم از دردهایش گفت و سایه راه‌حل گفت. مریم گلایه کرد و سایه امید داد. اما همه چیز همان شب خراب شد و سایه شبانه عازم فرودگاه شد و منتظر اولین پروازی که جای خالی داشته باشد، نشست. مسیح به محض اینکه فهمید سایه به چه دلیل آمده مقابلش ایستاد و گفت: _بهتره تو مسائل خصوصی مردم دخالت نکنید. من به کسی اجازه نمیدم به من یا زنم بگه این کارو بکن اون کارو نکن. سرتون تو کار خودتون باشه. شما اونقدر سر خود هستید که تنهایی هشتصد کیلومتر راه اومدید. زن من حق نداره اینجوری باشه. زن من، زن منه و اونجوری که دوست داریم زندگی میکنیم. و زمانی که سایه دهان باز کرد، او را از خانه بیرون کرد.... مسیح: _دیگه حق ندارین اینجا پا بذارید. من اجازه نمیدم زنم با هرکسی رفت و آمد کنه و خودسری رو یاد بگیره. مریم دخالت کرد: _مسیح! و مسیح داد زد: _ساکت باش! به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم! تو به چه حقی فکرای مالیخولیاییتو واسه هرکس و ناکسی میگی؟ به چه حقی اجازه میدی تو زندگیمون سرک بکشن؟ احمقی مریم! احمق! بعد رو به سایه ادامه داد: _بفرمایید بیرون!من نیاز ندارم خاله خان باجی ها تو زندگیم سرک بکشن. سایه کیف دستی اش را برداشت و رفت. مریم ماند و مسیحی که هیج وقت حرفش دو تا نشد و اجبارهایی که سال‌ها مریم با آنها زندگی کرد. گهگاهی با سایه تماس میگرفت و درد و دل میکرد اما هیچ وقت هیچ چیزی خوب نشد. بدتر از همه، محمدصادقش بود که مرید مسیح بود، و روز به روز بیشتر شبیه‌ش میشد. آیه، مریم را از آن روزها بیرون کشید: _زینب دلش رضا نمیشه. میدونم محمدصادق رو دوست داره اما میترسه. مریم لبخند تلخی زد: _حق داره. محمدصادق خیلی.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۳۱ و ۳۲ مریم: _حق داره بخدا. من خودم مخالف بودم بیایم خواستگاری، نه اینکه با شما مخالف باشم ها! زینب یادگار شهیده. دردونه‌ی آقا ارمیاست. با این رفتارها، میترسم منو شرمنده ی شما و پدرش کنن. اون روز هم مجبورم کردن زنگ بزنم برای اجازه خواستگاری، حالا هم که... خدا بیامرزه فخری خانم رو. رها که دید الان اشک از چشمان مریم جاری میشود گفت: _خدا رحمتش کنه. حالا بریم صبحانه بخوریم. بعدا مفصّلا صحبت میکنیم. مسیح بعد از بوسیدن صورت و دستان ارمیا، در کنارش نشست. دلتنگ برادرانه‌هایشان بود. دیدن این ارمیا سخت بود. آنقدر که دو سال گذشته را دوری و دلتنگی کرد. شاید اگر فخرالسادات از دنیا نمیرفت، هنوز هم دور میماند تا درد برادرش را نبیند. همین نبود یوسف برای قلبش بس بود. وضع ارمیا خارج از توانش بود. یاد آن روز در ذهنش غوغا کرد 💭و مسیح به یاد آورد...... ارمیا روزهای پایانی خدمتش را میگذراند. سی سال خدمت، سی سال سختی، سی سال ازخودگذشتگی، سی سال خانه به‌دوشی به پایان میرسید. ارمیا که فوق لیسانسش را در (دانشکده فرماندهی و ستاد که به طور مخفف دافوس گفته میشود) گذرانده و پایان‌نامه‌اش غوغا کرده بود، پس از آن اخذ درجه دکترا از (دانشگاه عالی دفاع ملی) دوباره دعوت به همکاری شد. مسیح اما به همان دافوس اکتفا کرده بود. ارمیایی که همیشه مشغول بود و شب و روز برایش فرق نداشت. همیشه کار بود و کار. بالاخره بعد از مدتها توانست چند روزی مرخصی بگیرد و با خانواده عازم مشهد شد. مسیح یادش بود ..... که چقدر خوشحال از آمدن برادرش بود.هر چه بیشتر خدمت میکردند، کارشان سخت‌تر و حساس‌تر میشد و دیدارهایشان دورتر و دورتر میشد. آن شب از حرم برمیگشتند. شهر خلوت بود. بچه ها همراه محمدصادق در ماشین مسیح بودند و ارمیا و مسیح و مریم و آیه و زینب سادات همراه با ارمیا. پسرها ذوق‌زده ویراژ میدادند و کُری‌خوانی میکردند. مسیح خندید و رو به ارمیا گفت: _این جوجه‌های تازه از تخم دراومده رو نگاه کن ها! نمیدونن ما خودمون خدای کورس گذاشتن بودیم! مریم: _واقعا؟بهتون نمیاد! ارمیا از آینه به آیه نگاه کرد: _قبل از ازدواج با خانوم، خیلی کارها میکردیم. زینب سادات که وسط نشسته بود، خودش را جلو کشید و کنار سر پدر با ناز گفت: _مثلا چکارا میکردین؟ ارمیا به ناز و ادای زینبش خندید: _هیچی بابا، یک موتور داشتیم و میزدیم به جاده! زینب ذوق زده گفت: _بابا حالشونو بگیر!تو رو خدا تو رو خدا... آیه اعتراض کرد: _الکی قسم نده. صد بار گفتم برای هرچیز الکی قسم ندید! ارمیا هم ادامه داد: _حق با مادرته عزیزم. این کار، کار خوبی نیست بابا. بعدشم، بذار خوش باشن که خیلی شاخن! زینب بُق کرده نشست و غر زد: _چرا زهرا نیومد؟ اه اه اه آخه چقدر شوهر ذلیله!منو تنها گذاشت رفت خونه مادرشوهر! دختر لوستم رفت!همه شدن پسر و منم تنها... لب ورچید و دست به سینه ادامه داد: _بابا هم که عین پیرمردا عقربه کیلومتر شمارش از هشتاد بالاتر نمیره! صدای خنده در ماشین پیچید. ارمیا خنده‌اش گرفت. همان لحظه از آینه نگاهش به ماشینی افتاد که خیلی مشکوک میزد. از وقتی از پارکینگ حرم بیرون آمده بودند، دنبالشان بودند. دو خودرو که سرنشینانش همه مرد بودند. تمام مدت پشت آنها می آمدند و سعی در سبقت گرفتن نداشتند. محمدصادق از چراغ رد شد ، و ارمیا پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهش به ماشین‌های مشکوک عقبی بود. در یک لحظه هر چهار در دو خودرو باز شد. اسلحه های دستشان را که دید دنده را جا زد و فریاد زد: _بخوابید کف ماشین! همه مات شدند که صدای شلیک با حرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد. آیه دستش را روی سر زینب گذاشت و همراه مریم، تا جایی که میتوانستند خوابیدند.ارمیا گاز میداد و سعی در دور شدن از مهاجمان داشت. اما آنها سپر به سپر می آمدند. ماشین گلوله باران شده بود.آنقدر سرعت ارمیا بالا بود که از محمدصادق گذشتند. ایلیا گفت: _ماشین بابا بود؟ جواد و رضا پسران مسیح سرک کشیدند و با دیدن تیراندازی متعجب گفتند: _دارن تیراندازی میکنن بهشون. محمدصادق سرعت ماشین را بیشتر کرد و به رضا گفت: _زنگ بزن پلیس! رضا با صد و ده تماس گرفت. دقایقی بعد دو خودروی پلیس به تعقیب‌گران اضافه شد.ارمیا خوب توانست ضاربان را جا بگذارد. پلیس هنوز در تعقیب آنها بود. که ارمیا ماشین را در یک فرعی پارک کرد. هنوز نفس راحت نکشیده بودند، که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با توڪل به اسم اعظمت خدایا بزرگ و توانا تویی رحیم و رئوف و یڪتا تویی پر از مهرے و بخشش و مغفرت ڪه ما قطره هستیم و دریا تویی 🌸 الهـے به امیـد تـو 🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💚✨ کشتی اسلام را غیر از علی لنگر کجاست؟ امّت آزاده را جز مـــرتضی رهبر کجاست؟ پهنـه ی ایمان و ملک عزّت و اخــلاص را جز امیرالمومنین حیدر یکی سرور کجاست؟ 💚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💚 با سر به خاطر تو سرِ دار میروم آخر به شوقِ وعده‌ی دیدار میروم حالا که شاهراه رسیدن به تو یکی‌ست دنبالِ راهِ میثم تمّار میروم یکبار اگر قدم بگذاری به چشم من قربانِ خاک پای تو صدبار میروم مستم؛ نوازشم نکنی گریه می‌کنم با سر میانِ دامنِ دیوار میروم نوکر قبول کن؛ بخرم؛ مُفت هم بخر دارم به شوقِ سود، به بازار میروم بین غلامهای تو یوسف نشسته است باشد قبول، من تهِ انبار میروم تو کعبه‌ای و قبله‌نما ردّ پای توست وقتی به طوف قبله‌ی سیّار میروم در سایه‌سار هیبتِ ایوان‌ْطلای تو قربانِ دست و پنجه‌ی معمار میروم سوی بهشت، از حَرَمَت کوچ می‌کنم راه گریز نیست، به اجبار میروم جنت برای مزدِ گدایان تو کم است حالا که چاره نیست، به اصرار میروم دلخوشم با تو اگر از دور صحبت میکنم با سلامی، هر کجا باشم زیارت میکنم 🥀به یاد شهیدمدافع‌حرم محسن قاجاریان ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🥀 معجـزات چشــم زهـرا عرش اعظم ساخته هـاجـر و آسـیـــــه و حوا و مریم ســـاخته از ازل بیت‌الحرام کعبه، بیت الفاطمه‌ست کعبه را تسبیح زهرا قرص و محکم ساخته 💚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا