eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
497 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.5هزار ویدیو
71 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
به نیابت از شهدای اسلام جهت سلامتی و تعجیل در فرج صاحب الزمان، هدیه به امام حسن مجتبی (علیه السلام) برای شرکت در این ختم، لطفا تعداد صلوات خودتون رو در لینک زیر ثبت کنید: https://EitaaBot.ir/counter/2qpda با ارسال این پیام برای دوستانتون، اونها رو هم در ثواب این ختم دسته جمعی شریک کنید😉 @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 مادر کنارم نشست و پرسید: –حالا چطور شد تعقیبش کردی؟ –می‌دیدم همش با تلفن حرف میزنه و قرار میزاره. البته میدونم که قرار کاریه، ولی دلم نمیخواد همسر آیندم اینجوری بی قید باشه. رفت و آمدش تو همون موسسه کوفتی برام بسه، ظاهرش کمک به دخترای بدبخته ولی باطنش رو خدا میدونه. –چی بگم پسرم. اینا میگن ما روشن فکریم دیگه، این کارامون یعنی پیشرفت کردیم. –نه مامان. اینا گرد سوز فکرم نیستن چه برسه روشنش، من دوست ندارم زنم فکرش چراغونی باشه، نورش چشمم رو میزنه. –خب پسرم، تو اول باید خانواده‌ی دختر رو بشناسی، تو که میگی اصلا نمیدونی خونش کجاست. فقط میدونی میره موسسه. –می‌دونم اکثرا پیش خالش میمونه. پدر و مادرش فکر کنم اینجا نیستن. زیاد در موردشون حرف نمیزنه منم نمی‌پرسم. علاقه‌ام به پری‌ناز تنها عاملی بود که همیشه باعث میشد دنبال سوال این جوابها نگردم. نکند خود من هم منورالفکر بودم. مادر بلند شد و راهی را که آمده بود را برگشت و زمزمه وار گفت: –مثلا روز جمعه‌ایی کیک پختم به خوشی دور هم بخوریما. یاد حرفهای پری ناز افتادم که گفت: من با اون پسره قرار کاری داشتم. روز جمعه چه قرار کاری میشه داشت. مثل برادرم آدم مذهبی نبودم. ولی این آزادی که پری ناز حرفش را میزد هم نمی‌توانستم قبول کنم. وقتی با دوستم رضا از مشکلم گفتم. نظرش این بود که باید از همین اول آخرها را بگویم. وگرنه بعد از ازدواج دیگر کاری نمی‌شود کرد. مثل خیلی از مردها باتلاق روبرویشان را چمنزار می‌دیدند ولی وقتی جلوتر رفتند زیر پایشان خالی شد و فرو رفتند. آنقدر درگیر نجات خودشان شدند که به هر ریسمانی چنگ زدند. حرفهای رضا گاهی مرا می‌ترساند. حتی گاهی از عشق هم می‌ترسیدم. یادم است یک روز که در اتاق کار با کامران و پری ناز در مورد مسائل کاری با هم حرف میزدیم. خانم ولدی برایمان شیرینی آورد و روی میز گذاشت. کامران دستش را دراز کرد تا یکی بردارد. پری ناز روی دستش زد و به شوخی گفت، خانم ها مقدم ترند. در دلم آشوبی به پا شد و تیز نگاهش کردم. ولی او شیرینی را برداشت و با لذت خورد. شیرینی که آن روز خوردم نتوانست کامم را شیرین کند. وقتی به خودم آمدم نیمی از ظرف شیرینی را خورده بودم. وای که چقدر مزه‌ی تلخی داشت. امان از روزی که فشارت پایین باشد و کامت تلخ، دیگر با هیچ قندی فشارت بالا نمی‌آید. از آن روز به خیلی چیزها حساسیت پیدا کردم. به خصوص به این جمله، " در محیط کار طبیعی است پیش می‌آید." حساسیتم وقتی کهیر زد که ماجرای شرکت زدن و پچ پچ اطرافیان وادارم کرد دنبال درمان قطعی باشم. تا کی قرص هیدروکسی‌زین مصرف می‌کردم. باید کبدم پاکسازی میشد. گاهی با خودم فکر می‌کنم چه فرقی بین من و حنیف است، چرا او اینقدر احساس خوشبختی دارد. حتی غم غربت، دوری و سختی کارش نتوانسته خوشبختی‌اش را از او بگیرد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 چهار ماه از آن روزها گذشته بود. همان روزها به شریکم گفتم اگر پری ناز پایش را در شرکت بگذارد من دیگر نیستم. باید سهمم را بدهد. شریکم کامران علی‌رغم میل باطنی‌اش عذر پری ناز را خواست. تقریبا همه در شرکت موضوع را فهمیده بودند. پری ناز از این موضوع بیشتر از قطع رابطه‌مان ناراحت بود. ولی برای من دیگر هیچ چیز مهم نبود. در این چهار ماه چند بار به طور تصادفی دیدمش. خبر داشتم که سفر چند هفته‌ایی به خارج از کشور داشته و دیگر حرف و سخنی از شرکت زدن و این حرفها در میان نیست. گاهی به شرکت می‌آمد و به بهانه‌ی این که با منشی کار دارد یا با او می‌خواهند جایی بروند می‌دیدمش. نگاهش دیگر جسارت نداشت. معلوم بود که از کارش پشیمان است و می‌خواهد باب آشتی را باز کند. در این مدت کارمان رونق کمی داشت. حسابداری شرکت را کامران خودش به عهده گرفته بود. می‌گفت در هفته دو روز هم انجام بدهم به همه‌ی حسابها می‌توانم برسم. این روزها مادر حرف ازدواج را کنار گوشم زمزمه می‌کرد. اصلا دلم نمی‌خواست در موردش فکر کنم و زیر بار نمی‌رفتم. ولی مادر کوتاه نمی‌آمد و تمام سعی‌اش را می‌کرد که مرا مجاب کند. تا این که یک روز آمد و گفت که دختری را دیده و پسندیده و اصرار داشت که من هم ببینمش. هر چقدر می‌گفتم نمی‌خواهم ازدواج کنم، قبول نمی‌کرد. روی تَختم نشسته بودم و به حرفهایش فکر می‌کردم. اصلا شاید ازدواج باعث شود بِبُرم از هر چیزی که مرا به گذشته متصل می‌کرد. با صدای تقه‌ایی که به در خورد سرم را بلند کردم. مادر وارد شد. –میخوام به بیتا بگم شمارشون رو بگیره ها. –حالا چرا اینقدر عجله داری مامان؟ فرصت بده یه کم فکر کنم. مادر جلوتر آمد. –در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. لبخند زدم. –کی گفتم می‌خوام استخاره کنم. من فقط می‌خوام فکر کنم. –پسرم همین دل دل کردن خودش یعنی کار خیر رو میخوای به عقب بندازی دیگه. بعد بغض کرد. –آخه تو چقدر سنگدلی، نمیخوای من آخر عمری بچه‌‌ات رو ببینم؟ اون از برادرت که رفت تو غربت ازدواج کرد و دوری نصیبم شد. حالام که میگه قرار نیست هیچ وقت بچه دار بشن. اینم از تو که حرف گوش نمیدی و میخوای عذابم بدی. با تردید پرسیدم. –حنیف‌اینا نمی‌تونن بچه‌دار بشن؟ –دکترا اینطور گفتن. پوفی کردم و سرم را در دستهایم گرفتم. –آخه چقدر میخوای منتظر اون پری ناز ورپریده باشی. اون اصلا بیادم واسه تو زن بشو نیست. منم اصلا دلم نمی‌خواد اون عروسم بشه. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –این چه حرفیه مادر من؟ کی گفته من منتظر اونم؟ –بغضش تبدیل به لبخند شد. –می‌دونستم پسرم عاقل تر از این حرفهاست. پس دیگه قرار خواستگاری رو بزارم؟ –خواستگاری؟ سرش را به طرفین تکان داد. –منظورم همون آشناییه. سرم را پایین انداختم. –نگرانم مامان. مادر دستم را گرفت. –خیالت تخت باشه، اصلا نگران نباش. خیلی خانواده خوبی هستن. از اون اصل و نصب دارا. پوزخندی زدم. –آخه مگه اصل و نصب واسه من زن میشه؟ –آخه تو که اونجا نبودی، خیلی دختر مودبی بود. بیتا هم تعریفش رو می‌کرد. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوی. –حالا شما کجا باهاشون آشنا شدید؟ –گفتم که گاهی روزا مادر دختره میاد پیاده روی. اینبار دخترشم باهاش امده بود. بعد از پیاده روی برای استراحت با بیتا روی نیمکتهای آلاچیق نشسته بودیم که اونا هم امدن. بیتا می‌گفت، خونشون تو کوچه‌ی اوناست. می‌گفت دورادور باهاشون آشناست. بلند شدم ایستادم. –بیتا خانم چرا واسه پسر خودش نمی‌گیرتش؟ مادر چشم غره‌ایی رفت. –پسر اون آدمه؟ خودش شصتا دوست دختر داره. نه کار درست و حسابی داره، نه حرف زدن بلده. بعد با خودش زمزمه وار گفت: " معلوم نیست خرج این همه رفت و آمدهاش رو از کجا میاره؟" بعد دستش را پشت آن یکی دستش کشید. –همیشه خدارو شکر کردم که تو لنگه‌ی اون نیستی. خدارو شکر هم کار درست و حسابی داری هم دنبال اون‌جور دخترای... بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد: –چه میدونم، پولت رو خرج این دخترا نمی‌کنی. –نگران پولای من نباش مامان جان. او دخترا خرج زیادی ندارن. سرو تهش یه آب میوه و کیک تو کافی شاپه. –استغفرالله... بلند شدم و به طرف در اتاق راه افتادم. –من خیلی وقته مرض قند گرفتم. این کیک و شیرینی‌‌ها زیادی حال آدم رو بد می‌کنه. منتها آدمها خودشون نمیفهمن. چون بهش میگن بیماری خاموش. وقتی میفهمن که دیگه کار از کار گذشته. بلند شد و دنبالم آمد. –حالا کی گفت تو برو این همه قند مصرف کن؟ من گفتم یدونه زن میخوام برات بگیرم نه بیشتر. بعد هم خندید. حرفی نزدم و او ادامه داد: –تو کوتا بیا دل مادرت رو نشکن، مطمئن باش دور از جونت دیابت نمیگیری. به چشمانش خیره شدم. چطور می‌گفتم فکر پری‌ناز هنوز هم رهایم نکرده. التماس را در نگاهش خواندم. –باشه، هر کاری دلت میخواد بکن. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 خواهرم که چند سال از من کوچکتر بود، کنار تلفن نشسته بود و اشک می‌ریخت. دو روز بود قهر به خانه‌ی ما آمده بود. امروز به خاطر این که شوهرش در این مدت سراغی از او و حتی پسرش نگرفته چشمه‌ی اشکش جوشید. مادر دستش را گرفت و بلندش کردو روی مبل نشاندش. –دنیا که به آخر نرسیده. آخه تو که طاقت نداری خب نیا قهر. بالاخره اونم مرده و غرور داره. امینه آب بینی‌اش را بالا کشید. –من آدم نیستم؟ اصلا من هیچ، این بچه چی، اون همیشه میگه من یه روز آریا رو نبینم دیونه میشم. پس کو... بعد دوباره گریه‌اش را از سر گرفت. مادر آهی ‌کشید. –از بچگیت هم همینطور بودی. عجول و یک دنده. بعد اشاره‌ایی به آریا کرد و گفت: – اون که دیگه بچه نیست. ماشالا دیگه مردیه واسه خودش. کنار خواهرم نشستم و دستمالی دستش دادم. –اون شاید اصلا نخواد زنگ بزنه، تو که نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی. انگار با حرفم داغ دلش تازه شد. –خوش به حالت اُسوه. مجردی، نشستی خونه خوشی دنیارو می‌کنی. من بدبخت که جوونیم خونه‌ی شوهر بود. اصلا نفهمیدم خوشی یعنی چی. نفس عمیقی کشیدم و آرام زیر گوشش گفتم: –خوش به حالت که خونه‌ی شوهرت جوونی کردی. من که دیگه جوونیم تموم شد. نه جوونی کردم، نه خونه زندگی دارم، نه بچه‌ایی، نه شوهری... اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت. –شوهر میخوای چیکار؟ روزگار من رو نمیبینی؟ مردا اصلا لیاقت ندارن که حسرتشون رو بخوری. حالا تازه شوهر من خوبشونه. ببین دیگه بقیه چی ‌هستن. چشم به گلهای قالی دوختم. –خودمونیما توام یه کم ناشکری. تیز نگاهم کرد. –من ناشکرم؟ من؟ چیکار کردم که ناشکرم. شوهرم کدوم محبت رو در حقم کرده که ناشکری کردم؟ ها؟ وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –دِ بگو دیگه. بلند شدم. –قدر زندگیت رو بدون. خب اون محبت نمی‌کنه تو بکن. تو زندگیت رو حفظ کن. آخه عیب شوهر تو چیه؟ معتاده؟ بیکاره؟ دست بزن داره؟ چرا نمیشینی درست زندگی کنی؟ عصبی گفت: –مگه من از گشنگی رفتم زنش شدم. اگه معتاد بود که یه دقیقه هم زندگی نمی‌کردم. چرا مثل آدم‌های عهد بوق حرف میزنی. یه دختر واسه چی ازدواج می‌کنه؟ اون حرف زدن بلد نیست. یه حرف محبت آمیز نمیزنه. تو اون خونه مثل چی جون می‌کندم یه دستت درد نکنه نمیگه. وقتی هم ازش ایراد میگیرم و ناراحت میشم میگه تو دنبال بهونه‌ایی. اصلا حرف من رو نمیفهمه. نداشتن شعور چیزیه که نمیشه به کسی نشونش داد. فقط وقتی شوهرت نداشته باشه دیوانت میکنه. البته تو حق داری اینارو نفهمی. عقلیت کردی و مثل من زود ازدواج نکردی و خبر نداری من چی می‌کشم. فقط بیرون گود وایسادی میگی لنگش کن. زیر چشمی نگاهی به آریا انداختم و با اشاره از اَمینه خواستم که جلوی بچه بد پدرش را نگوید. ولی امینه عصبی‌تر از این حرفها بود که ملاحظه کند. پوفی کردم و گفتم: –نمی‌دونم والا شایدم تو راست میگی. من شوهر ندارم نمیفهمم. ولی آخه تو این چند سال ما که ندیدیم حسن آقا حرف بدی به تو بزنه یا بهت توهین کنه. حرصی گفت: –نه پس، بیاد جلوی شما هم بی احترامی کنه. اونجوری که... صدای زنگ تلفن باعث شد حرفش نیمه کاره بماند. فوری به طرف تلفن یورش برد و باعث خنده‌ی ما شد. همین که خواست گوشی را بردارد به طرف مادر برگشت. –مامان تو جواب بدی بهتره. حالا فکر نکنه من منتظر تلفنش بودم. آریا با لبخند گفت: –اگه بابا باشه به گوشیت زنگ میزنه مامان. امینه پشت چشمی نازک کرد و نگاهی به شماره‌ایی که افتاده بود انداخت. –نه بابا حسن نیست. اون از این شعورا نداره. مادر لبی به دندان گرفت و گوشی را برداشت. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
سلامـ و ارادٺ به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 خوش آمدید:)💚 ـ جهٺ دسترسے بھ پستهاےِ ڪانال، روۍ هشتگ موࢪ
همراهان گرامی لینک قسمت اول رمان های موجود در کانال به همراه لینک نظرسنجی مون در پست سنجاق شده قرار داده شده است. منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما در مورد داستان ها و بقیه مطالب کانال هستیم😊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...🌱 فرشته سمت راستم هر وقت منو میبینہ میگہ: حداقل یہ بفرست ببینم خودکارم رنگ میده یا نہ؟!🤨😅 ُم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
با سلام و آرزوی قبولی طاعات شما همراهان گرامی همونطور که گفته بودیم، به علت نزدیکی به #انتخابات ان
دوستان گلم چون این داستان، طولانیه و تا هم فرصت کمه بنظرم اومد اگه بخوام تو این کانال روزی ۶ پارت بزاریم، مطالب روزانه مون زیاد میشه، نظر شخصیم اینه که یه کانال جدا برای این داستان بزنیم و یه داستان کوتاهتر هم تو کانال اصلی مون بزاریم، نظر شما چیه؟ موافقین یا مخالف؟ لطفا نظراتونو همین الان تو لینک نظرسنجی که تو پیام سنجاق شده هست، اعلام کنید. ممنون ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی مطهری دم میگه ساپورت پوشیدن مشکلی نداره، یه مانتو (عبای یزید البته) هم روش بپوشن! اگه کسی روسری هم نداشت، باید از کنارش رد بشیم و اهمیت ندیم!😳 خوبه این خاطره قدیمی ضرغامی از مطهری رو دوباره ببینیم؛ آقای مطهری چطور اون خانم رو دیدی؟😂 چه می‌کنه این قدرت که طرف اعتقادش هم عوض میشه!؟🤔 ✍آقای مطهری! سالگرد پدر شهیدتون نزدیکه؛ اینو گفتم فراموش نکنی که تو هم نشی پسر نوح! ...قرآن خوندی؟! ولاتتبعوا خطوات الشیاطین آدم یهو سر از جهنم درنمیاره... یه زمانی یه زنی مثل این زنهای کذایی و عباپوشِ امروزی رو شما که سنتون بیشتر از ماست توی خیابون میدیدی، آتیش میگرفتی ... اما الان از این هم بدتر بیرون بیان، بخاطر رسیدن به قدرت، اصلا براتون مهم نیست! امر به معروف و نهی از منکر هم که اصلا حرفشو نزن... آقای مطهری! میدونی امام حسین (ع) چرا قیام کرد و شهید شد؟ چون حضرت دیدند کسی بر مسند خلافت مسلمین نشسته و حکمرانی میکنه که غیرت و شرف و مردانگی نداشت و میخواست اسلام رو نابود کنه... البته اون یزید بود اما شما پسر شهید هستی اون هم چه شهید عزیز و بزرگواری...! مواظب باش از هول حلیم نری توی دیگ! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa