eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
487 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
71 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
🕰 برای این که اون برداشته کاراگاه بازی درآورده و کامران رو از چشم تو انداخته. معلوم نیست در مورد من چیا بهت گفته که... حرفش را بریدم. –اون روحشم خبر نداشت. من خودم حسابرس آوردم. حالا که بعد از مدتها یکی پیدا شده درست کار انجام میده شماها نمیزارید. در ضمن اون در مورد تو چیزی به من نگفته، تو چرا توهم توطئه داری؟ –اگه نگفته پس چرا رفتارت با من تغییر کرده، قبلنا اینجوری نبودی. با خشم نگاهش کردم. –نمی‌دونی چرا؟ سرش را پایین انداخت و دوباره فوری جبهه گرفت. –من مطمئنم اگه اون از شرکت بره همه چی درست میشه. –همه چی درست نمیشه، فقط تو و کامران روی همه چی سرپوش می‌زارید که همه چی درست شده به نظر بیاد. اگه همین خانم مزینی کمک نمی‌کرد چند وقت دیگه شرکت ورشکست میشد. رضا می‌گفت کامران از روی قصد می‌خواسته شرکت رو ورشکسته کنه، ولی من نتونستم مثل اون بد بین باشم. باورم نمیشه رفیق چند سالم می‌خواسته این کار رو کنه. با تعجب نگاهم کرد. –رضا گفته یا اون دختره که حرف تو کلش نمیره؟ خواستم یه دستی بزنم و چیزی بپرانم تا عکس العملش را ببینم. بنابراین گفتم: –اتفاقا اون خیلی هم حرف گوش کنه، چون حرف شماهارو گوش نمی‌کنه میگی حرف تو سرش نمیره؟ شماها خواستین از سادگیش سواستفاده کنید که نشد. کامران یه جور، تو یه جور. اون با رشوه دادن، تو هم با جیغ جیغ کردن. با چشمهای گرد شده نگاهم کرد. –دختره دروغ میگه، تو حرفش رو باور می‌کنی؟ اصلا من نمی‌دونم این دختره یهو سرو کلش از کجا پیدا شد که از وقتی امده تمام برنامه‌های ما رو به هم ریخته. –چی؟ کدوم برنامه‌هاتون؟ با مِن و مِن گفت: –کلی گفتم دیگه. منظورم اینه اعصاب ما رو به هم ریخته. دیر یا زود حقش رو میزارم کف دستش. ابروهایم بالا رفت. –میخوای چیکار کنی؟ –آدمش می‌کنم. دختره به هیچ صراطی مستقیم نیست. –آهان چون رشوه قبول نمیکنه می‌خوای آدمش کنی؟ خود تو هم کم مقصر نیستی‌ها، حسابرس چند مورد تو اون تاریخهایی که تو حسابدار بودی رو هم بهم نشون داد که... حرفم را برید. –من کاری که کامران می‌گفت رو انجام میدادم. درست و غلطش رو نمی‌دونستم. به روبرو خیره شدم و نجوا کردم. –منم به همین امیدوارم. –اینقدرم رشوه رشوه نکن. واسه چی باید بهش رشوه بدم؟ اون دختره توهم داره نه من. –رشوه دادن کامران رو که خودم دیدم. خیلی سعی کرد مخ دختره رو بزنه ولی تیرش به سنگ خورد. زیر لب شروع به غر زدن کرد. ماشین را جلوی یک قنادی نگه داشتم. کارت عابرم را از جیبم خارج کردم و به دستش دادم. –اینجا جای پارک نیست میشه یک کیلو شیرینی بگیری و بیای. بی‌حرف کارت را گرفت و رفت. چند دقیقه بعد صدای زنگ گوشی‌اش توجهم را جلب کرد. گوشی‌اش روی صندلی جا مانده بود. نگاهی به صفحه‌اش انداختم. اسم دکی روی گوشی‌اش افتاده بود. دکی دیگر کیست. گوشی را برداشتم و جواب دادم. –الو... صدای مردانه و دستپاچه‌ایی از آن ور خط گفت: –میشه گوشی رو بدید به پری‌ناز؟ –شما؟ صدایش را بلند کرد. –تو رو خدا گوشی رو بده پری‌ناز. حتما اتفاقی افتاده که اینطور حرف میزند. صدایش برایم آشنا بود. از ماشین پیاده شدم و به سمت شیرینی فروشی دویدم. پری‌ناز در حال بیرون آمدن از قنادی بود. جعبه‌ی شیرینی را از دستش گرفتم و گوشی را به دستش دادم. –ببین کیه. پری‌ناز متعجب گوشی را گرفت و پرسید: –کیه؟ تو چرا گوشی من رو جواب دادی؟ دهنم را کج کردم. –دُکی. فوری تلفن را روی گوشش گذاشت. –الو... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
🕰 رنگ از رخ پری‌ناز پرید و فریاد زد: –چی گفتی؟ خودکشی کرده؟ تو مطمئنی؟ ... –الان اونجایی؟ ... –باشه الان میام. فقط بگو ساعت کلاس من بود یا نه؟ ... –وای، من که گفتم حواست بهش باشه، حالا یه بار من یه کاری ازت خواستما. من همانجا مثل مجسمه ایستاده بودم و مات و مبهوت به حرکات پری‌ناز نگاه می‌کردم. گوشی را قطع کرد و به طرف ماشین دوید. دستش که روی دستگیره‌ی در رفت به طرفم برگشت. –چرا اونجا وایسادی؟ بدو بیا ماشین رو روشن کن دیگه. سردرگم به طرف ماشین راه افتادم و پرسیدم: –چی شده؟ کی خودش رو کشته؟ در را باز کرد و نشست. من هم فوری جعبه شیرینی را صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم. پری‌ناز گفت: –یکی از بچه‌های موسسه خودش رو کشته، باید زودتر برم اونجا. میگم تو می‌تونی خودت بری خونه ماشین رو بدی به من؟ ماشین را روشن کردم. –خودم می‌رسونمت، تو با این حالت که نمیتونی رانندگی کنی. با اصرار گفت: –چیه می‌ترسی ماشینت بلایی سرش بیاد؟ من رو جلوتر پیاده کن، با تاکسی میرم. اخم کردم. –یعنی چی؟ می‌رسونمت دیگه. کلافه گفت: –آخه بیایی اونجا چیکار؟ بی‌توجه به حرفش به طرف موسسه راندم. مسیر آنجا را خوب می‌دانستم. چند باری دنبال پری ناز به آنجا رفته بودم. –واسه چی خودکشی کرده؟ چشم به روبرو دوخت. –چه میدونم. این دختره از اولم دیونه بود. –پس شماها اونجا چیکار می‌کنید؟ اینجوری اینارو به راه میارید؟ حالا جواب خانوادش رو چی می‌خواهید بدید؟ –به ما چه؟ خانوادش اگه درست و حسابی بودن که دختره پیش ما چیکار می‌کرد. کمی‌فکر کردم و پرسیدم: –حالا خانوادش هر جوریم باشن، می‌تونن برن ازتون شکایت کنن، به درد‌سر میوفتید. دستش را در هوا پرت کرد و گفت: –نه بابا. اینا اونقدر گشنن که با یه کم پول کلا یادشون میره بچه‌ایی هم داشتن. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –حالا اگه پول قبول نکردن چی؟ بی‌خیال گفت: –اولا که قبول میکنن، چون یه نمونه قبلن داشتیم. اگرم قبول نکردن مدیر موسسه اونقدر آشنا ماشنا داره که خودش درستش میکنه. حرفهایش برایم عجیب بود. –خب اگه اینقدر راحته، تو چرا اینقدر ناراحتی؟ –آخه تو ساعت خودکشی با من کلاس داشت. منم کلاسم رو سپرده بودم به یکی از همکارام. الان دوباره مدیر موسسه میخواد من رو توبیخ کنه. پوزخند زدم. –به همین آقای دُکی سپرده بودی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –اونوقت مگه اونجا همه‌ی مددکارا خانم نیستن؟ –چرا، این روان شناسه، گاهی واسه مشاوره‌ی بچه‌ها بیشتر میمونه. گاهی با هم جلسه میزاریم که بدونیم چطور به بچه‌ها امید بیشتری بدیم. از حرفش خنده‌ام گرفت. –چقدرم امید دادید. لابد واسه همین رفته خودش رو سر به نیست کرده. اُمیدش زده بالا. با عصبانیت نگاهم کرد. –تو اصلا میدونی اون دختره چش بود؟ دُکتر می‌گفت حداقل یک سال وقت میبره خوب بشه. –همون دکتری که بهت زنگ زد؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. کمی صدایم را بالا بردم. –چه غلطا. اون هنوز خودش حرف زدن بلد نیست میخواد بچه‌ی مردم رو درمان کنه، خودش حالش از همه بدتره، یه روانشناس اونجوری خبر میده و دست و پاش رو گم میکنه؟ یه جوری داد و هوار راه انداخته بود فکر کردم دختره هجده سالس. –مگه چطوری حرف زده؟ توام فقط دنبال بهانه‌ایی ها. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
🕰 ادایش را درآوردم. –دُکی‌تون داد زد... گوشی رو بده به پری‌ناز، یه جوری اسمت رو صدا میزد که... مکث کردم و بعد ادامه دادم: –خجالتم نمیکشه، انگار منم می‌شناخت، نه؟ اصلا تعجب نکرد من گوشی تو رو جواب دادم. پری‌ناز جوابم را نداد. گذاشتم به حساب این که الان دلش شور میزند و زمان مناسبی برای این حرفها نیست. من هم دیگر حرفی نزدم. ولی فکر آن آقای دُکی حسابی مشغولم کرده بود. به کوچه که رسیدیم آمبولانسی جلوی در موسسه دیدیم. چند نفر هم آنجا جمع شده بودند. پری‌ناز فوری از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید. من هم دنبالش رفتم. به آن چند نفری که جلوی ساختمان ایستاده بودند رسیدیم پری‌ناز برگشت و رو به من گفت: –تو داخل نیا، همینجا بمون. وقتی چهره‌ی پر از سوالم را دید گفت: –شاید اون داخل صحنه‌ی خوبی نباشه برای دیدن... حرفش را بریدم. –وقتی دُکی میتونه اون صحنه رو ببینه، منم می‌تونم. کلافه گفت: –نه منظورم این نیست. فکر نکنم اجازه بدن تو بیای داخل. اصلا تو برو خونه، منم کارم اینجا تموم بشه زود میام. نگاه پر استرسش باعث شد کوتاه بیایم. دستم را بالا بردم. –باشه، حالا تو برو. مصرانه دوباره گفت: –راستین حتما برو خونه‌ها. منم خودم زود میام. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. بعد از رفتن پری‌ناز آقای مسنی که آنجا ایستاده بود پرسید: –آقا واقعا دختره خودکشی کرده؟ شانه‌ام را بالا انداختم. –چه می‌دونم آقا. منم مثل شما. –مگه اون خانمی که رفت داخل با شما آشنا نبود؟ اون همینجا کار می‌کنه. متعجب نگاهش کردم. –شما از کجا می‌دونید که اون اینجا کار می‌کنه؟ –من اکثرا می‌بینمش میاد و میره، البته با شما ندیدمش، با اون آقا سوسوله اکثرا دیدمش. حرفش عصبی‌ام کرد. آن آقا دوباره شروع به صحبت کرد. –من یه باز نشسته‌ام. تو این ساختمون روبرو تنها زندگی می‌کنم. وقتی حوصلم سر میره از پنجره رفت و آمدها رو نگاه می‌کنم. تو این ساختمون رفت و آمد زیاده، دخترای...دیگر حرفهایش به گوشم نمی‌رسید. تمام فکرم به داخل ساختمان کشیده شده بود. باید آن دکتر سوسول را می‌دیدم. دوان دوان به طرف ساختمان دویدم. حیاط را که رد کردم به جلوی در ساختمان رسیدم یک آقا آنجا ایستاده بود و از رفتنم به داخل جلوگیری کرد. ولی من گفتم آشنای خانم جاهد هستم و به زور وارد شدم. کمی که جلوتر رفتم دیدم پری‌ناز روبروی مردی که پشتش به من بود ایستاده. آرام جلو رفتم. آن مرد دستهایش را در هوا تکان میداد و صحبت می‌کرد. پری‌ناز هم اشک می‌ریخت. وقتی نزدیکشان شدم ایستادم تا حرفهایشان را بشنوم ولی سرو صدای اطراف این اجازه را به من نمیداد. خانم قد بلند و عصبانی جلو آمد و پرسید: –آقا شما کی هستید؟ چرا بی‌اجازه امدید داخل؟ پری‌ناز با شنیدن حرفهای من با آن خانم به طرفمان آمد. با دیدن من خشکش زد. آن آقا هم به طرفم برگشت. با دیدن چهره‌اش جا خوردم. همانجا بی‌حرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر می‌شود او را نشناسم؟ چهره‌اش را هیچ‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم. با این که قیافه‌اش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود. تیپ و هیبتش با قبل خیلی متفاوت‌تر شده بود. ظاهر متشخص‌تری پیدا کرده بود. کم‌کم خشم تمام وجودم را گرفت. آن لحظه‌ها که موقع تعقیب پری‌ناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری‌ با لبخند دستش را فشار میداد. دکتر قلابی رنگش پریده بود. ولی سعی کرد خیلی عادی برخورد کند. به طرف پری‌ناز برگشت و گفت: –نمی‌خواهید معرفیشون کنید؟ پری ناز آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزانی رو به من گفت: –گفتم که نیا. آن خانم هم که از حرف زدنش متوجه شدم مسئول آنجاست رو به پری‌ناز با اخم گفت: –توام هر روز یکی رو برمی‌داری میاری اینجا. بعدا بیا اتاقم کارت دارم. بعد به سرعت به طرف انتهای سالن که همه آنجا جمع شده بودند رفت. دو نفر هم با لباسهای سفید آنجا مشغول کاری بودند. معلوم بود پرستارهای آمبولانس هستند. پری‌ناز رو به من گفت: –بیا از اینجا بریم. من بی‌تفاوت به حرفش رو به آن دُکتر قلابی گفتم: –نیازی به معرفی نیست. من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم. اون موقع تو نقش حسابدار بودی حالا شدی دکتر؟ این بار چه نقشه‌ایی واسه زندگی من کشیدی؟ بعد نگاه تحقیر آمیزی به پری‌ناز انداختم. –اینم که ساده، دوست و دشمنش رو نمی‌تونه از هم تشخیص بده. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشاهده و پخش كردن اين ويدئو تو اين شرايط جامعه از هرچيزي واجب تره 🚫🎥 هم ببينين هم براى كسايى كه نميخوان راى بدن بفرستين اگه فقط رو يك نفر تاثير بذاره ما به هدفمون رسيديم💯💪🏻 . به_عشق_وطن من_راى_ميدهم آينده_ايران_روشن_است ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
هرصبح که از خواب بیدار می‌شوی، در نظر بیاور چه سعادتیست زنده بودن، لذت بردن و عشق ورزیدن و شکر کن خداوند را برای بیداری دوباره‌ات..☺️🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
کاش‌ از‌ صبح‌ که بیدار می‌شدیم دائماً در نظر‌ داشتیم که تحت‌ نظریم!📸 - علامه‌طباطبایی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
جان پدر ڪجاستے؟ معصوم‌تر که بود از این کودکان پاک؟ بر بیگناه، حد، به گناه که می‌زنید؟ طفلان مکتب شهدا را چه می‌کنید؟ ای رهزنان عاطفه، راهِ که می‌زنید؟ 🥀 💔 🥀 🏴شهادت مظلومانه دانش آموزان مدرسه سید الشهدا، بدست فرزندان شيطان را خدمت تمامی شیعیان جهان، بالخصوص برادران مسلمان و شیعه افغانستانی، را تسلیت و تعزیت عرض می نماییم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
اِلهی . . روز‌های آخر است ریشه در آبیم بگذار جوانه بزنیم . . ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
گُم نام ... یعنی ... کسی که ... دنیا را ... حتی ... به اندازه یک نام هم ... نمی خواهد ! . بجویید ... . بگذارید مردم در مورد آنچه که واقعا هستید! جور دیگری فکر کنند ! شهید ابراهیم هادی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰