فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معجزه لیمو عسل در پیادهروی #اربعین!
⭕️ دکتر غلامرضا کردافشاری، متخصص طب سنتی از ریزهکاریهای سلامت در پیادهروی اربعین میگوید.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣این فیلم را دست به دست کنید!
همه بانوانی که زائر اربعین هستند ببینند:)!🏴
✅یک پاسخ کامل برای این پرسش:
#اربعین، عبا بپوشیم؟ یا چادر؟🤔
#امام_حسین
#حجاب
@sisadodelltangnafar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
🎙استاد پناهیان
🔅 از اهمیت یاد #امام_زمان در اربعین نباید غافل بشیم، به حدی باید از امام عصر یاد بکنیم که بگن این #اربعین برای #امام_حسین هست یا امام زمان؟!
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبهه
❌امربه معروف و نهی ازمنکر تاثیر نداره
🔻رهبری فرمودند احتمال تاثیر قطعیست!
چه تاثیری؟ وقتی تذکر میدهم، #حجاب از سرش برمیدارد. 🤦♂
🎙دکتر علی تقوی
#واجب_فراموش_شده
#امربهمعروف_نهیازمنکر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 قدرت رسانه
از آذربایجانی ها پرسید اگه جنگ بشود، دولت آذربایجان باید از کدام یک حمایت کند؟
ایران یا اسرائیل؟
‼️برای نابودی #اسرائیل و رفتن به #طریق_الاقصی باید همسایه های خودمان را همراه کنیم.
‼️#جنگ_رسانه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ حضور ۱۹ وزیر پیشنهادی در جلسۀ رای اعتماد
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ کوچکزاده، مخالف کابینه پیشنهادی: اصل جلسۀ امروز بررسی برنامۀ دولت است
🔹آقای قالیباف! آیا برنامۀ آقای پزشکیان به شما ارائه شده که به ما بدهید؟
🔹نمایندگان مخالف و موافق، در مخالفت با چه چیزی صحبت میکنند؟
🔹طبق آییننامۀ مجلس، باید برنامۀ دولت به مجلس ارائه میشد تا نمایندگان به بررسی آن بپردازند.
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari
.
♨️ معافیت سربازی برای مشمولان غیرغایب بالای ۳۵ سال سن و دارای دو فرزند
سازمان وظیفه عمومی فراجا در اطلاعیهای اعلام کرد:
🔹مشمولان غیرغایب بالای ۳۵ سال سن و دارای دو فرزند از تاریخ اول شهریورماه امسال میتوانند برای معافیت سربازی از طریق دفاتر پلیس+۱۰ اقدام کنند.
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari
.
♨️ پایتخت اندونزی تغییر کرد
🔹امروز همزمان با روز استقلال اندونزی شهر نوسانتارابه طور رسمی پایتخت جدید و جایگزین جاکارتا شد.
🔹دلیل این جایگزینی آن است که بخشهای زیادی از جاکارتا با خطر زیر آب رفتن روبروست و به سرعت در حال غرق شدن است.
🔹نوسانتارا، پایتخت جدید در ۱۳۰۰ کیلومتری جاکارتا در جزیره بورنئو قرار دارد.
🔹هزینه ساخت پایتخت جدید حدود ۳۳ میلیارد دلار تخمین زده شده است و یکی از بزرگترین پروژههای زیربنایی اندونزی است.
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari
.
♨️ سردار رادان: در دولت جدید هم گشت ارشاد را ادامه میدهیم/ احتمالا در نحوه اجرا نکاتی باشد
سردار احمدرضا رادان، در خصوص اجرای طرح نور در دولت جدید:
🔹در خصوص اجرای طرح نور باید به قانون مراجعه کنیم زیرا هر چیزی که قانون باشد، پلیس مجری آن بوده و باید طبق قانون آن را انجام دهد، مگر اینکه از همان مسیر قانونی تکلیف از پلیس برداشته شود.
🔹آن چیزی که من متوجه شدم، این است که ریاست محترم جمهوری به شدت به اجرای قانون علاقهمند هستند و در صحبتی که با همدیگر داشتیم، ایشان قانون را ملاک خودشان میدانند و بایستی مسیر را دنبال کنیم.
🔹ما روی چرایی موضوع بحث نداشتیم، ممکن است در چگونگی موضوع نکتهای وجود داشته باشد. پس چرایی هست و چگونگی میتواند در هر مقطعی تفاوتهایی در اجرا داشته باشد.
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari
.
♨️ میزان ارز و کالایی که زائران اربعین میتوانند از کشور خارج کنند
🔹گمرک ایران شیوه نامه اربعین ۱۴۰۳ را منتشر کرد که لازم است زائران اربعین پیش از سفر از مفاد آن مطلع شوند.
#اربعین
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨وقت خداحافظی مادر ازش پرسید:
علیرضا کی برمیگردی؟
گفت: وقتی راه کربلا باز شد..!
پیکر علیرضای ۱۶ساله، ۱۶ سال بعد مصادف با اعزام اولین کاروان به کربلا در فکهی شمالی پیدا شد ...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌در حالی که بعضی بیحجابیها و بدحجابیها چهرهی برخی از شهرهای ایران اسلامی را نازیبا کرده است، ما شاهد مانور #حجاب در قلب اروپا [لندن] هستیم و این شاید یکی از مصادیق غربال مردم آخرالزمان باشد!!!
#آخرالزمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚✌️ احسنت به این شیرمرد با شرف باوجدان که در ترکیه
به در مغازهها میرود و مردم را از خرید کالاهای اسرائیلی منع میکند
و به آنها میگوید:
خداوند فقط شما را بهخاطر #حجاب و نماز جمعه بازخواست نخواهد کرد؛
بلکه بهخاطر کمک به اسرائیل مجازات خواهد کرد.
#بهخودمونبیایم
❌❌☝️☝️
#تحریم_کالای_اسراییلی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فوری
📣 اطلاعیهی کاروان " زائران کربلا حامیان فلسطین🇵🇸"
💠 امامخامنهای ارواحنافداه:
"فلسطین، مهمترین مسئلهی دنیای اسلام است."
💔 به کربلا میرویم اما دل ما با کودکان غزه است...
📢 به اطلاع امت حزبالله میرساند: کاروانی با پرچمهای فلسطین 🇵🇸 و با هدف حمایت از مردم مظلوم غزه و احیای گفتمان مقاومت در پیادهروی اربعین، روز یکشنبهی هفتهی آینده در صورتی که تعداد شرکتکنندگان به حد نصاب برسد، از قم به طرف مرز مهران حرکت میکند.
شرکت خانوادهها با خودروهای شخصی 🚗 از شهرهای مختلف ایران در این کاروان زیارتی-حماسی، بر شکوه این حرکت مردمی خواهد افزود.
👈🏻 علاقهمندان جهت ثبتنام و کسب اطلاعات بیشتر، با شمارههای ذیل تماس بگیرند.
📞 آقای حقیقت: ۰۹۱۹۲۵۱۱۹۲۲
📞 آقای عیسیپور: ۰۹۱۹۸۷۱۲۰۷۲
📞 آقای علیزاده: 09191588744
📞 آقای صادقی: 09193508091
#نشر_حداکثری
📣 کانال فریاد ابوذرها ____
https://eitaa.com/aboozar72
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پولشو سیدالشهدا علیهالسلام حساب کرده!
#امام_حسین
#صلیاللهعليڪیـاابــاعبــدالله
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
🚨 قدرت رسانه از آذربایجانی ها پرسید اگه جنگ بشود، دولت آذربایجان باید از کدام یک حمایت کند؟ ایران
86.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ ترور جمهور
⭕️ حقایقی در مورد نفوذ عجیب اسرائیل در کشور آذربایجان
⚠️مسائل خطرناکی که تاکنون از آن بی اطلاع بودید
❓ چرا باید نفوذ اسرائیل در آذربایجان را جدی گرفت؟
❓چه عواملی موجب حساسیت پایین ایران نسبت به این مسئله حیاتی بوده است؟
❓تبعات حضور اسرائیل در آذربایجان برای امنیت ایران اسلامی و جبهه مقاومت چه بوده است؟
#حواسمونباشه
Eitaa.com/efshagari57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال اگه روزیت شد و رفتی کربلا
چند قدم هم به نیابت از این آقای مظلوم بردارید....😭
#اربعین
#لبیک_یا_خامنه_ای
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
هدایت شده از کانال جهادی شهیدقربانخانی🌱
آتشبهاختیار به معنی کار فرهنگی خودجوش و تمیز است.۱۳۹۶/۰۴/۰۵
بسم ربّ الشهدا و الصدیقین💚
در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است، تکلیف اول است شهیدانه زیستن🕊
🍃نظر به انجام فرمایش رهبری و همچنین پر کردن گوشه ای از خلأ های فرهنگی موجود در کشور؛
#گروهفرهنگی_جهادیشهیدمجیدقربانخانی
از سال ۱۴۰۱ به یاری خداوند و زیر نگاه امام زمان (عج) و به همت کمک های کاملا مردمی پا به این عرصه مهم و حیاتی گذاشت.
🔸به حمدللّه تا کنون در مناسبت های مختلف شهدایی و مذهبی اعم از :
ولادت ها،شهادت ها
عیدهای بزرگ ،ماه رمضان و..
کارهای فرهنگی متفاوتی مانند:
تهیه و توزیع
💠 تسبیح
💠 عروسک
💠تربت
💠نذر سیب
💠راهی کردن زائر اولی به کربلا در ایام اربعین
💠توزیع ماهانه آجیل مشکل گشا(به عشق علی)
💠توزیع افطاری در ماه مبارک رمضان
💠اطعام علوی در عید بزرگ غدیر
💠اهدای تبرکی و اجرای برنامه های متفاوت دیگر
در شهر های مختلف کشور صورت گرفته است.
🌱امید است که زین پس نیز به یاری خداوند متعال و همت شما مردم عزیز، این گروه فرهنگی_جهادی در این مسیر پایدار بوده و فعالیت های آن مورد قبول پیشگاه مقدس امام زمان(عج) واقع شود🌺
#نذر_ظهور
ان شاءالله 🤍🍃
@jahadi_shahidghorbankhani
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۷ و ۸
زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن ما به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی نوبت تعویض لباس شد...
این بار اما برای من فرق میکرد زینب ماسک را به دستم داد با عشقی وصف نشدنی آن را به صورتم زدم...
یاد حرفهای مرضیه افتادم...
یاد عملیات خیبر... یاد شهدای طلایئه... همه و همه انگیزه ای شده بود برای ادامه ی راهم...
از شهدا مدد خواستم کمک کنند...
و چه خوب امدادگرانی هستند شهدا...
در حال نجوا با خدا بودم که صدای آقایی از بیرون خلوتم را بهم زد...
_خواهران کرونایی!
این اسمی بود که وقتی جنازه ی کرونایی میآوردند ما را صدا میزدند یکدفعه تنم لرزید اما نه مثل دیروز...
دوباره زینب و مرضیه جلو رفتند میت را تحویل گرفتن ...
جنازه کمی سنگین بود و تنهایی کار برایشان سخت بود. ما چهار نفر بودیم و مثل دیروز نیروی کمکی نداشتیم.
آن یکی خواهر هم گذاشته بودند برای کفن که نباید جلو میآمد که خیس شود... آرام آب دهنم را قورت دادم یک یا زهرا گفتم و رفتم سمت بچه ها...
پیرزنی بود آرام با چهره ای نورانی ...وقتی فهمیدم مادر شهید است قلبم آرامش عجیبی گرفت...
شروع کردم کمک کردن... بچه ها هم سخت مشغول بودند...
لحظه ای ذکر از زبانم و اشک از چشمانم متوقف نمی شد...حس حضور شهدا و اینکه پسر آمده به استقبال مادرش حس آرامش بخشی بود در همان حال احساس کردم چقدر بعضی ها حتی مردنشان هم با هم فرق میکند!
بعد از اتمام غسل با آن لباسهای محافظ خیس عرق بودم اما نه از ترس! از شدت فعالیت و گرمای لباسها!
تمام طول آن مدت فقط با خود میاندیشیدم آخر کار من چه می شود...آیا خودم را آماده ی این جا به جایی کردهام!؟
آیا دوست داشتنی هایی انتخاب کرده ام که فقط در این لحظات به من بدهند!؟
هنوز استراحت نکرده بودیم که دوباره با صدای آن مرد بلند شدیم...دومین جنازه را که تحویل گرفتیم خانم میانسالی بود...
سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم... مشغول شدیم ذکر و دعا لحظه ایی از زبان بچه ها متوقف نمی شد...
شاید هیچ وقت در طول عمرم اینطور برای خدا عرق نریخته بودم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم فرصتی که در بحرانها هست در خود فرصت ها نیست!
هنوز کار این میت تمام نشده بود که جنازه ی بعدی را آوردند...و ما بدون استراحت بعد از اتمام این جنازه کار بعدی را شروع کردیم...و دوباره جنازه... و دوباره...
بیشتر از اینکه خسته باشم کلافه بودم... کلافه از اینکه چرا وقتی میتوانیم با پیشگیری جلوی این ویروس منحوس را بگیریم با خودسری اینقدر راحت عزیزانمان را از دست میدهیم...
نکته ی عجیبی که حس میکردم حالت و حس من با هر جنازه متفاوت بود کنار بعضیها احساس آرامش می کردم و کنار بعضی دیگر دلهره یی عجیب سراغم میآمد!
اول فکر میکردم فقط خودم دچار چنین حالتی شدم اما وقتی از بقیه بچه ها پرسیدم خیلی جالب بود که هر کدامشان این حالت را تجربه کردهاند!
برایم سوال شده بود براستی چه چیزی باعث میشود کنار جنازهایی آرامش داشته باشی و کنار جنازهی دیگری از ترس قالب تهی کنی؟!
و زینب انگار ذهن من را خوانده باشد گفت:
_بچه ها دقت کردید حس بودن کنار هر جنازه چقدر متفاوت بود!
و بعد ادامه داد:
_خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند
و سکوت کرد...
زینب که بچه ها چشم رنگی صدایش میزدند با صورتی سفید و ابرو هایی کشیده و چشمانی عسلی روشن که به چهره اش زیبایی خاصی داده بود!دختری با روحیه ی آرام و تودار که کمتر حرف می زد و بیشتر پا به رکاب بود...در این دو روز بیشتر ساکت بود و مشغول کار!
در دلم گفتم کاش حرفش را ادامه می داد...دوست داشتم بیشتر بشناسمش!
قبل از اینجا یکی و دو بار بیشتر ندیده بودمش و آشناییمان در همین حد بود...
ولی نمیدانستم که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغول کار هست آن هم کاری که هر کسی زیر بار آن نمیرود!
تا وقتی که موقع تعویض لباس مرضیه رو به زینب گفت:
_حضرت استاد اینها را کجا بگذاریم!
زینب ابروهایش را توی هم کشید و با اشاره ی دستش گفت:
_مرضیه جان اینجا!
مرضیه که متوجه تغییر حالت چهره ی زینب شد ادامه داد:
_والا زینب جان شما از عجایبی! همه دوست دارند استاد صدایشان کنند آن وقت شما را درست صدا میکنیم ناراحت میشوی!
زینب با حرص و غرولند گفت:
_مرضیه جان شما که بهتر میدانی عزیزم! آدم را که به اینجا می آورند دیگر مهم نیست چکاره است جنازهاش را مثل همهی جنازه ها میشورند! پس دیگر این بحث را ادامه ندهیم!
مرضیه با حالت شیطنت گفت:
_باشد من دیگر چیزی نمیگویم شما استاد دانشگاه و حوزه هستید و چند سال خارج از کشور چکار میکردید و الان ایران چکار میکنید؟!
زینب لبش را به دندان گرفت و چشم غرهای به مرضیه رفت که مرضیه فقط با حالت اشاره زیپ دهانش را کشید که واقعا صحنهی بامزهای بود!
دوست داشتم بیشتر راجع به زینب بدانم اما باید در یک فرصت مناسب از خودش میپرسیدم...
حالتهای مرضیه من را یاد رزمندههای جنگ می انداخت که در اوج فشار روحی به دیگران روحیه میدادند! و ما دقیقا در چنین موقعیتی بودیم....
لباسهایمان را تعویض و بعد از ضد عفونی و استریل شدن با بچه ها خداحافظی کردیم و همراه مرضیه سمت ماشین راه افتادیم شیفت عصر قرار بود نیروی کمکی برسد...
خوشحال بودم امروز بر ترسم غلبه کرده بودم شاید خودم هم باورم نمیشد اما لطف خدا کمکم کرد تا کمکی کنم...
اما جدای از ترس که با آن کنار آمده بودم خیلی سخت است که از صبح تا ظهر مرده و جنازه دیده باشی از پیر و جوان گرفته بعد هم قرار باشد روال زندگیت را ادامه دهی!
طبیعتاً یک سری تغییرات در زندگی هر انسانی اتفاق میافتاد و یکی از مهمترین تغییرات زندگی من دقیقا همین اتفاق بود که تاثیر عجیبی در زندگیم داشت...
رسیدم خانه...
امیر رضا دوباره منتظرم بود در را که باز کرد از حالت چهره ام فهمید که سمیهی دیروز نیستم! با همان وسواس لباسهایم را تعویض و ضدعفونی کردم.
امیر رضا با اینکه میخواست زود برود اما آمد و چند لحظهای کنارم نشست گفت:
_چه خبر خانمی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_تو را بخدا بیرون میروی مواظب خودت باش!
یک ابرویش را داد بالا و با حالت تعجب گفت:
_عجب!
گفتم: _آقای من! سوالی میپرسی خوب در غسالخانه چه خبری میتواند باشد! جز...
و بعد سکوت کردم...
امیر رضا اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
_خوب وضعیت مسافرها چه جوری بود؟ بالاخره بی خبر هم نیستی از صبح شما آماده و راهیشان کردین؟
از نوع حرف زدنش میدانستم میخواهد بداند وضعیت روحی من در چه حال است!
نگاهش کردم و گفتم:
_خدا را شکر بچه ها با کلی ذکر و دعا راهیشان کردند
بعد با آه عمیق و حسرتی گفتم:
_ولی شاید میتوانستند با رعایت کردن فرصت بیشتری در این دنیا داشته باشند نمیدانم شاید!
گفت: _سمیه شما فرقی هم می گذارید طرف ازچه تیپ خانواده و شکلی هست!
اخم هایم را کشیدم توی هم گفتم:
_اصلا! خدا میداند برای همه مثل هم کار میکنیم! هر چند که تفاوت جنازه با جنازه ی دیگر خیلی زیاد هست خیلی! بعضیهایشان خیلی آرامش دارند بر عکس بعضیهای دیگر!
لبخندی زد و گفت:
_چون به دوست داشتنی هایشان رسیدند!
و آنهایی که از دوست داشتنی هایشان جدا شدند روحشان ناراحت است.... نوع دوست داشتنی ها تفاوت حالت ها را بوجود میآورد...
این را گفت و همانطور که لبخند روی لبش بود دستهایش را بالا گرفت و به سمت در رفت گفت:
_بچه ها منتظرند من راهی بشوم تا شما راهیم نکردی!!!
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۹ و ۱۰
آمدم جلوی در و رو به امیررضا خیلی کشیده گفتم:
_امیییییر رضا مواظب خودت باش!(دقیقا با همین تاکید وکشش حروف)
با خودم فکر میکردم که اگر بدانیم فرصت زندگی کردنمان چقدر کم است حتما همیشه #با_عشق زندگی میکردیم
دیدن جنازه های پیر و جوان به من این را خوب فهمانده بود که زمان رفتن هیچکس مشخص نیست پس تا فرصتی هست باید زندگی کرد...
کارهای سجاد و ساجده را با عشق بیشتری انجام دادم...
و حواسم بیشتر جمع شده بود دلی را نشکنم با دخترم بیشتر بازی کنم به پسرم بیشتر اقتدار ببخشم هوای همسرم را بیشتر داشته باشم
و خلاصه ریز ریز زندگی ام را بکاوم تا اگر روزی مسافر شدم بارم پر باشد از خوبی...
تصمیم گرفتم دفترچه یادداشتی برای خودم بردارم و هرروز حساب و کتابم دستم باشد میان همین فکرهای خوب بودم که گوشیم زنگ خورد...
مهناز بود یکی از دوستان و همکلاسی دوران دانشگاهم خیلی گرم با هم احوالپرسی کردیم خیلی نگران بود میگفت:
_با این کرونا چکار باید بکنیم؟ آخرش چه می شود؟
گفتم: _توکل بر خدا همراه با رعایت بهداشت و شستشوی مداوم دستها و هرچه که میگویند دیگر!
در تکمیل صحبت های من ادامه داد:
_از من میشنوی حتما مواد غذایی برای یکسال خرید کن! معلوم نیست که چه خبر شود آدم باید محتاط باشد! کشورهای خارجی را نگاه کن آنجا که همه چیز هست و فرهنگشان بالاتر است چه به جان هم افتاده اند خدا بخیر کند برای ما با این مردم!
گفتم: _البته اینطوری هم که میگویی نیست! خدارا شکر اینجا همه چیز فراوانی است...
بدون توجه به حرفهایم یکدفعه گفت: _راستی سمیه الان کجا هستی؟
گفتم: _خانه چرا؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_خوب خدارا شکر با خودم گفتم تو دختر عاقلی هستی! بعضی از بچه ها میگفتند رفتی داخل غسالخانه کار میکنی؟!
خیلی جدی گفتم:
_تنها کاری که در این موقعیت از دستم بر میآمد همین بود البته من تازه به جمع بچهها اضافه شدم راستی تو نمیخواهی...
نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به نصیحت کردن...
_این چه کاری هست میکنی؟! مگر از جان خودت سیر شدی! تو بچه ی کوچک داری! آخر آدم هم اینقدر بی فکر! به فکر خودت نیستی به فکر شوهر و بچه هایت باش!
پای جان که می رسد شما بیچاره ها به صف میشوید، حقوقش را یکی دیگر میگیرد آن وقت تو می خواهی نه تنها جان خودت که خانواده ات را هم به خطر بیندازی! این چه منطقی هست شما دارید!
گفتم :_مهناز جان بحث اعتقاد است دوباره وسط صحبتم پرید و باز شروع کرد:
_خدا در کنار اعتقاد به انسان عقل داده است! اصلا به خطر انداختن جان حرام هست و...
همینجور پشت سر هم بدون وقفه و لحظه ایی تنفس فقط میگفت!
همان لحظات یادم افتاد چند هفته قبل مادربزرگش بخاطر این بیماری فوت کرده بود و من تلفنی تسلیت گفتم و خوب یادم هست مدام خدا را شکر میکرد بخاطر طلبههایی که جهادی کار کفن و دفن را با احترام برایشان انجام دادند درحالیکه هیچ کدامشان جلو نرفته بودند!
چقدر انسانها زود #فراموش_کار میشوند!
جبهه گرفتن در مقابلش بی فایده بود بعد از اتمام نصایحش که متوجه بی رغبتی من شد خداحافظی کرد!
ولی دیگر حال خوب مرا بهم ریخته بود
لحظاتی از شدت فشار روحی چشمانم را بستم! وااای کاش مردم می فهمیدند با هر کلامی چقدر میتوانند حال یک نفر را خوب یا بد کنند! و چقدر باید مواظب حرف زدنمان باشیم حداقل اگر کاری نمیکنیم با زبانمان کار خوب را که میتوانیم تحسین و ترغیب کنیم!
اما بعضی ها انگار با خودشان عهد بسته اند که کار خیری نکنند! سعی کردم برای شنیدن حرفهای ناامید کننده یک گوشم در باشد و یک گوشم دروازه...
وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک میبیند از اینکه خودش را مشغول چیزهای بی ارزش مثل حرف این و آن کند دوری میکند چون واقعا اینقدر ها هم زمانمان بی ارزش نیست!
در طول روز حسابی مشغول بودم تا نبودم در خانه کاری روی زمین نماند چون خوب میدانستم اولویت اول باید خانواده باشد...
روز بعد هم با مرضیه همراه شدم داخل ماشین نشسته بود و کتابی دستش بود من که سوار شدم کتاب را داخل کیفش گذاشت...
کنجکاوانه پرسیدم :
_چی میخواندی!؟
لبخندی زد و گفت:
_الان نمیگویم هر وقت تمام شد میدهم تو هم بخوانی!
گفتم: _ای بدجنس! چیه میترسی کتاب را بگیرم! دنیا ارزش ندارد مرضیه خانم مثلا داریم میرویم غسالخانه! دل بکن از مال دنیا دختر!
نگاهم کرد و با لبخند مرموزانه ای گفت:
_اگر فکر کردی من با این حرفها تحت تاثیر قرار میگیرم جهت اطلاعت سمیه جان هنوز من را خوب نشناختی...
می دانستم تا کتاب را تمامش نکند اصرار فایده ای ندارد...مثل شکست خورده ها تسلیم شدم و دیگر چیزی نگفتم...
مرضیه هم چیزی به روی خودش نیاورد بعد از چند لحظه سکوت گفت:
_راستی امروز نیروی کمکی داریم بچه های تازه نفس...
آه عمیقی کشیدم و گفتم :
_کاش امروز خبری نباشد مرضیه آدم دلش میگیرد...کاش بچه ها تازه نفس بمانند...
حرفی نزد و مردمک چشمهایش از من فاصله گرفت...
چیزی نگذشت که رسیدیم...زینب باز آمد استقبالمان...داخل غسالخانه که رفتم با دیدن دختر پانزده و شانزده ساله خشکم زد!
چطور والدینش اجازه داده اند؟چقدر جرات دارد! متحیر مانده بودم! زینب که من را متعجب دیده بود با دستش اشاره کرد :
_چرا خشکت زده!
آرام طوری که آن دختر نشنود گفتم:
_بچه ها دردسر نشود این بچه اینجاست!
مرضیه که صدایم را شنید گفت:
_دردسر مامانش هست که بغل دست من دارد مجهز میشود!
و با همان شیطنت جذابش ادامه داد:
_خدا به داد امواتی برسد که نرگس(به مادر همان دختر نوجوان اشاره می کرد) جنازهشان را میشورد!
و بعد بلند گفت:
_امروز میت نداشته باشیم بلند صلوات...
و صدای صلوات فضای غسلخانه را پر کرد. رفتم جلوی دخترک بعد از سلام و علیک گفتم:
_نمیترسی اینجایی؟
چنان با اقتدار جوابم را داد که اصلا انتظار نداشتم گفت:
_من از مولایم یاد گرفتم اگر در مسیر حق بودم مرگ برایم از عسل شیرین تر خواهد بود!
حقیقتا با این جمله از رفتار روز اول خودم شرمنده شدم و دیگر حرفی برای گفتن نماند!
مرضیه نگاهی به من انداخت با خنده گفت:
_بچه ها سمیه نیاز به شستن دارد فکر کنم پودر شد!
در همین حین زینب با تشر به مرضیه گفت :
_مرضیه خانم غسالخانه است دختر یک کم ذکر بگو!(فکر میکنم جبران حرفهای دیروز مرضیه را کرد)
با خودم حس کردم چقدر جمع این بچه ها #با_صفاست حتی میان غسالخانه! روح که پر باشد از #معنویت همه جا را عطرآگین میکند مثل روح مرضیه ، زینب،و اخلاص همین دخترک نوجوان
با حرفش یاد #شهید_بهنام_محمدی افتادم و احساس غروری عجیب در دلم که نه تنها جوانهای ما پای کارند که نوجوانها هم حاضرند جانشان را کف دست بگیرند وارد میدان شوند...
اینکه در غسالخانه خوشحال باشی تناقض عحیبیست! که فقط با دیدن این صحنه قند در دلت آب میشود که با این همه تلاش دشمن اما این انقلاب چه نسلی دارد!
من آنجا زنده هایی را دیدم که زندگی کردن را میان مرده ها به من آموخت!
و مرده هایی که فرصت زنده بودن را به من یاد آوری میکردند تا زندگی کنم!
توی حس و حال بچه ها بودم که صدای همان آقا از بیرون جمع و جورمان کرد
_خانم های کرونایی....
به چشم بر هم زدنی حال و هوای غسالخانه پر از ذکر و دعا شد...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa