─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۵ و ۶۶
احساس کرد #حریمش خدشهدار شدهاست. #چادری که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. او اهل این مدل ابراز احساسات، آنهم از یک نامحرم، نبود.حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بیپرده ابراز میکرد.چرا مردها اینقدر بیفکرند؟!؟تمام این فکرها در کسریازثانیه از ذهنش گذشت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت:
-اما من و شما هیچ شباهتی بهم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!!
و رفت...رفت و سیاوش را با لبخندیخشکیده بر لبانش تنها گذاشت..جناب استاد توقعهر برخوردی را داشت الا این یکی!!همیشهفکر میکرد با موقعیتی که او دارد ازهرکسخواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دستهایش را به هم میکوبد و بله را میگوید.
لااقل خیلی از دخترهایی که اطراف او بودند اینگونه بودند.از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بیرحمانه بیان شده بود.همه معادلاتش به هم ریخت.کمکم اخمهایش در هم رفت. با قدمهایی سنگین به راه افتاد.
چه افتضاحی!جواب نه!!.احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همهاش تقصیر سید بود.این چه پیشنهادی بود!؟ او عاشق بود و حواسپرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد؟
بله همه اش تقصیر سید بود.در ماشین را محکم بست و زیر لب غرغر کرد:میکشمت صادق و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت...بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود.
و چقدر غرغر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست. وقتی نقهای سیاوش تمام شد،سید همانطور که گوشیاش را از روی میز برمیداشت و به گردنمیانداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت:
-من گفتم برو #خواستگاری، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم؟!؟..میرم یه سر به مریضا بزنم.
و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
-اون دکمه بالای یقهت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت.قرار نیست خودت رو #گول بزنی.اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو
و درحالیکه که از این خودشیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خندهاش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت... رفت و سیاوش هم درماندهتر از قبل فکر کرد. حق با صادق است!!
چند روزی گذشت. راحله حس کرد حالا که قطعات پازل کنار هم چیده شده و سوالهایش جواب داده شد و ابهامات برطرف، آرامش بیشتری پیدا کرده است. خصوصا با جواب منفی که به جناب پارسا داده بود.دیگر همه چیز را تمام شده میدانست.و فکر کرد قرار است بالاخره بعد از چندین ماه تلاطم با خیال راحت از زندگیاش لذت ببرد.
مخصوصا که عید نزدیک بود و برای مراسم عقدخواهرش اینقدر کار داشتند و سرشان شلوغ بود که دیگر وقت نمیکرد به استاد نگونبختی که آب سرد روی آتش عشقش ریخته بود فکر کند.با خودش فکر میکرد تعطیلات و دوری، آقای پارسا را هم از تب و تاب خواهد انداخت.
صبح روز دوشنبه قبل از عیدبود.روز غافلگیری راحله.همانطور که دور کرسیداشتندصبحانهشان را میخوردند پدر رو به مادر کرد و پرسید:
- خانم جان؟ به نظرت آقای پارسا رو هم دعوت کنیم برای مراسم؟
گوشهای راحله زنگ زدند:پارسا؟کدوم پارسا؟ مادر کمی شیر برای شیما ریخت و جواب داد:
-نمیدونم! ما مدیون ایشون هستیم و فرصت هم نشد درست حسابی ازشون تشکر کنیم.ولی هرچی باشه استاد راحله ست. به نظرم بهتره نظر راحله رو هم بپرسیم.
استاد راحله! اشتباه نشنیده بود.پدر و مادرش داشتند در مورد آقای دکتر صحبت میکردند. آخر چرا این ماجرا تمام نمیشد؟مادر رو کرد به راحله و پرسید:
-نظر تو چیه دخترم؟ به نظرت اشکالی نداره دعوتشون کنیم؟
راحله که نزدیک بود قطره آبی که در گلویش پریده بود خفهاش کند سرفهای کرد و گفت:
-اشکال که نه..ولی خب بابا که ازشون تشکر کردن!
راحله جریان پیش آمده را به خانواده نگفته بود.برای همین پدر و مادرش نمیدانستند او چه تقلایی میکند در این میان.جواب مثبت او دیدارش با پارسا را در پی داشت.دیداری که از آن فراری بود.با خودش فکر کرد او که جواب منفی را به پارسا داده است پس حتی اگر دعوت شود مشکلی پیش نخواهد آمد برای همین مخالفتی نکرد.اصلا شاید به خاطر همان جواب منفی،جناب استاد بهشان برخورده باشد و از آمدن امتناع کند.خدا کند اینطور شود..
آن روز،جناب پارسا،همینطور که پکر رانندگی میکرد گوشیاش زنگ خورد.شماره ناشناس بود.با بیمیلی جواب داد:
-بله؟
ولی وقتی صدای پشت گوشی خودش را معرفی کرد جا خورد.برای لحظهای فکر کرد نکند راحله جریان رابه پدرش گفته باشد و پدر برای حسابرسی زنگ زده باشد!
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۷ و ۶۸
حتما زنگ زده بود لیچار بارش کند که این چه رفتاریست پسره الدنگ..!وقتی سید با این ابراز علاقه مخالفت کرده بود،خب تکلیف پدر خانم شکیبا هم معلوم بود دیگر!اما وقتی لحن پدر و علت زنگ زدن را فهمید با اینکه هنوز کمی گیج بود خیالش راحت شد.
ماشین را به کنار خیابان برد و نگه داشت. برای حرف زدن با پدر راحله میبایست حواسش را جمع میکرد.وقتی فهمید پدر صرفا برای تشکر خواسته است او را به مراسم عقد دخترش دعوت کند گل از گلش شکفت و نیشش تا بناگوش باز شد.رختشویی که تا چند دقیقه پیش در دلش بشور و بساب راه انداخته بود جایش را به رقاصی داده بود که بشکن میزد و قند آب میکرد.
البته سیاوش مجبور بود کمی زیر قابلمه قند آب را کم کند تا سر نرود و لویش ندهد برای همین سعی کرد تعارفات معمول را بجا بیاورد که نه،خیلی ممنون، مزاحم نمیشم و از این قسم جملات الکی...در همین حین یکدفعه با خودش فکر کرد: عقد دختر؟ کدام دختر؟راحله؟؟؟
به یکباره زیر قابلمه خاموش شد و کسی سطل آب سرد را روی سرش خالی کرد. نسنجیده از دهانش در رفت که:
-منظورتون از دخترتون راحله خانم هستن؟ یعنی ایشون...؟چطور به من چیزی نگفتن؟!؟
اما یکدفعه فهمید چه سوتی وحشتناکی داده است، سعی کرد جمع و جورش کند:
-منظورم اینه با اون اتفاقات کاش بیشتر صبر میکردید.یعنی میخوام بگم دوباره مث اون دفعه....🤦♂
و پدر آن سوی خط،لبخندی آرام زد.او هم مرد بود و میشناخت جنس خودش را.ازهمان بار اول که سیاوش را دیده بود و آن جریان پیش آمده بود بوهایی برده بود. سیاوش را نمیشناخت اما میدانست هیچوقت احساس انسان دوستی و خیرخواهی صرف منجر به انجام چنین ماموریتهای غیرممکنی نمیشود.
هرچند ظاهر سیاوش متفاوت بود اما حس پدر اشتباه نمیکرد. این بچه اصیل بود."خمیره اش مشکل نداشت، فقط خوب لگد نخورده بود..(حکایتی از بهلول)"
و پدر اندیشیده بود شاید همین محبتی که باعث شده بود سیاوش به آب و آتش بزند برای راحله، بتواند سرآغازی باشد برای تغییر.اصلا دلبستن یک آدم آن مدلی،به دختری این مدلی، نشان میداد چیزی در ذات این پسر هست که #ارزشمند است.که #اصیل است، که #اصل است! که شبیه است به آنچه در #ذات_دخترش است.
اما راه پر خطری بود و باید محتاطانه طی میشد.نخواست چیزی به روی خودش بیاورد و پسر را شرمنده کند پس خودش را به کوچه چپ زد که شتر دیدی ندیدی.با همان لبخند معنا دار ادامه حرف سیاوش را گرفت:
- بله، متوجه منظورتون شدم.نخیر،اوشون که فعلا تصمیم گرفته ور دل خودمون بمونه. منظورم دختر دومم بود.
خب سیاوش توانست نفس راحتی بکشد که البته این نفس از گوشهای تیز پدر مخفی نماند و لبخند معنادار دیگری روی لبهایش آمد و او را بیشتر به یقین رساند. سیاوش که برای بار دوم فهمید خراب کرده طبق عادتش تمام بدنش را منقبض کرد و عصبانی از دست خودش منتظر ماند تا واکنش پدر را ببیند
و وقتی پدر با بیخیالی حرفش را ادامه داد راحت شد.وقتی تماس قطع شد سیاوش با خودش فکر کرد وقتی راحله قضیه را به خانواده اش نگفته، یعنی اصلا شاید بتواند به طریقی دلش را به دست بیاورد.احساس میکرد الان است که ازخوشحالی، از پوستش بیرون بزند!
روز موعود نزدیک میشد.دو روز قبل از عید،راحله استرس عجیبی گرفته بود.اصلا باورش نمیشد جناب دکتر دعوت را قبول کرده باشند. پسره سیریش! با آن بیمحلی و جواب منفی باز هم ول کن نبود. احساس میکرد مراسم کوفتش می شود. هرچند مردها و زن ها جدا بودند اما خب ترجیح داد به جای فکر کردن به آنچه ممکن بود پیش بیاید خودش را به خیالی بزند. خودش را دلداری میداد که:
میآید، شام و شیرینی میخورد، خوش و بشی میکند با پدر و میرود.اصلا قرار نیست من ببینمش! نهایت سلام علیکی و احوالپرسی...و با این حرفها خودش را آرام میکرد.آن دو روز هم گذشت.در آرایشگاه همانطور که داشت چادرش را درست میکرد شاگرد آرایشگر با تعجب پرسید:
-چادر میذارید!؟ مدل موهاتون خراب میشه ها
راحله لبخندی زد و گفت:
-مدل زندگیت خراب نشه آبجی
بخاطر آرایشی که داشت پوشیهاش را زد. اینطوری دیگر راحت بود برای سوار شدن به آژانس و رسیدن به مجلس زنانه. زنانی که آنجا بودند تعجب کردند.
داماد آمد، عروس تورش را کامل پایین انداخت و رفت. تاکسی تلفنی هم منتظر راحله بود.وقتی از در آرایشگاه بیرون میرفت میشنید پچپچهایشان را.مهم نبود. بگذار هرچه میخواهند بگویند. آنها چه میدانستند #لذت_اطاعت را؟نه بخاطر پوشاندن چهار تار مو، بخاطر احترام و اطاعت حرفش. پوشاندن مو و صورت #بهانه است، او میخواهد بداند تو چقدر #مطیعی؟
دم در تالار پیاده شد. میخواست داخل برود که صدای احوالپرسی را شنید.پدرش بود که دم در قسمت مردانه ایستاده بود. یکدفعه صدای پدر بلندتر شد.انگار داشت...
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
📚 لیسـت رمـانهـا:
قسمٺاول رمان از من تا فاطمه⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/33
قسمٺاول رمان من با تو⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/754
قسمت اول رمان بی تو هرگز ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/1766
قسمت اول رمان عبور زمان بیدارت میکند ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/2524
قسمت اول رمان در انتظار عشق ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/4141
قسمت اول رمان تنها میان داعش ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/6973
قسمت اول رمان چمران از زبان غاده ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/12769
قسمت اول رمان فرار از جهنم ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/16451
قسمت اول رمان چایت را من شیرین میکنم ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/17912
قسمت اول رمان مبارزه با دشمنان خدا ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/20654
قسمت اول رمان از روزی که رفتی(جلداول) ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/21489
قسمت اول رمان شکسته هایم بعد تو(جلددوم) ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/22575
قسمت اول رمان پرواز شاپرک ها (جلد سوم) ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/24103
قسمت اول رمان اسطوره ام باش مادر (جلد چهارم) ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/25435
قسمت اول رمان از سوریه تا منا ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/28835
قسمت اول رمان مثل یک مرد ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/32871
قسمت اول رمان باد بر می خیزد ⇩
https://eitaa.com/lotfe_khodaa/34082
کتاب های مجازی با موضوعات جذاب و متفاوت را با هشتک #pdf جستجو کنید.
❌کپی از رمان ها فقط با ذکر نام نویسنده جایز است.❌
ـــــــــــــــــــــــــــــ
لینک نظرسنجی ناشناسمون:
https://daigo.ir/secret/8120014467
لطفا نظراتون رو درمورد رمان ها در لینک بالا اعلام کنید.
از کدوم رمان خوشتون اومده و چرا، یا به چه دلیلی از رمانی انتقاد دارین...
#به_وقت_رمان
بــامــاهمــࢪاهبــاشیــد😍🌱
+نگاھمولابدرقهیِزندگیتونالھے!
🍁لطفِ خدا🍁
📚 لیسـت رمـانهـا: قسمٺاول رمان از من تا فاطمه⇩ https://eitaa.com/lotfe_khodaa/33 قسمٺاول رمان
👆👆👆
اینم لیست رمان هامون، برای اعضای جدید
لطفا نظراتون هم بگین
از کدوم رمان ها بیشتر خوشتون اومد و چرا؟
یا کدوم رمان رو نپسندیدین؟
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️نبرد #ابلیس با منتظران امام مهدی عج
❇️ توصیه های مهم استاد رائفی پور به منتظران!!!
🎙 استاد رائفیپور
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
10.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☠ کریستف کلمب و سربازانش، نوزادان رو از سینه مادرانشون جدا میکردن و سر اونها رو به سنگ میکوبیدن! اونها بچهها رو زنده زنده به سگهاشون میدادن...
❌ اسناد این جنایت رو در این کتاب بخونید👇🏻
🚨کتاب وزین "تاریخ حضور مسلمانان و ایرانیان در قاره آمریکا پیش از کریستف کلمب" اثر تحقیقی دکتر حمید شفیع زاده
✅ بی تردید یکی از عجیب ترین مواردی که در ایران به صورت مداوم با آن روبرو می شویم، عدم آگاهی مردم در سطوح مختلف از تاریخ ایران زمین است.
😱زن و مرد و پیرو جوان و با سواد و بی سواد هم ندارد. یک عدم آگاهی فراگیر و عمیق و نهادینه شده در میان مردم موج می زند. این نادانی جمعی حاصل عدم مطالعه و تحقیق پیرامون ایران از سوی مردمی است که گاهی برای فخر فروشی و پُز روشنفکری، صد بار کوروش و داریوش را از قبر بیرون می آورند و از کتیبه ای که اساسا نمیدانند چه شکلی داشته است، جملهی گفتار نیک پندار نیک،... را لق لقه ی زبان میکنند.
📚 اگر به دنبال آگاهی هستیم باید مطالعه کنیم، آنهم! تطبیقی! تحقیقی! و انتقادی! کتابهای نویسندگان غربی مملو از دروغ است و باید در مواجه با آنها هوشیار باشیم!
📖یکی از بهترین کتابهایی که میتوان با افتخار به معرفی آن اقدام نمود، کتابِ "تاریخ حضور مسلمانان و ایرانیان در قاره آمریکا پیش از کریستف کلمب" نوشتهی دکتر حمید شفیع زاده است. مطمئنم اگر این کتابِ فوقالعاده را پیدا کنید چندین بار خواهید خواند
#ایران
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
جواب منطقی و عالی به این سوال که: ⁉️ چرا نباید با سگ انس بگیریم؟🤔 #جهاد_تبیین ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe
.
🔴با شکایت همسایه بساط سگ از آپارتمان جمع میشود
🔻لطفا توجه فرمایید:
طبق ماده ۶۸۸ قانون ِ
مجازات اسلامی نگهداری هرگونه سگ در آپارتمان برای بار اول موجب جزای نقدی درجه ۶ یعنی از ۲۰ تا ۸۰ میلیون تومان و در صورت تکرار موجب تشدید جریمه است که هم ساکنین آپارتمان و هم سایر همسایگان حق طرح شکایت کیفری خواهند داشت.
استدعا داریم پیام فوق را حتیالمقدور منتشر فرمایید.
اگر در هر ساختمانی که در آن سگ نگهداری میکنند یکی از سکنه یا سایر همسایگان شکایت کنند بساط سگ و سگگردانی جمع خواهد شد.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 واقعیت تخفیف های فروشگاه های بزرگ
#فریبکاران
🔷@IslamlifeStyles
💢🟥 اساسا فروشگاه های زنجیره ای بزرگ یکی از نمادهای نظام سرمایه داری صهیونیستی هست
در هر جامعه ای که این فروشگاه ها بیشتر بشن فقر عمومی مردم بیشتر خواهد شد.
در حقیقت وقتی شما از فروشگاه های بزرگ خرید میکنید دارید دو تا ضربه بزرگ میزنید. یکی به سایر فروشگاه های کوچک که بنده های خدا با هزار امید و آرزو راه اندازی کردن و مشتری هاشون هر روز کمتر میشن
و یکی هم به نظام اقتصادی کشور ضربه میزنید چون دارید جیب سرمایه داران گردن کلفت رو بیش از پیش پر از ثروت میکنید!
💢 و در نهایت هم دارید به خودتون ضربه میزنید. فکر میکنید اینایی که میان و اقتصادی کشور رو به راحتی تخریب میکنن کیا هستن؟
⭕️ آدمای فقیر که دستشون به جایی بند نیست. سرمایه داران بزرگ هستن که با بالا و پایین کردن دلار و طلا و بورس به راحتی و بدون هیچ زحمتی ثروت های هزاران میلیاردی به جیب میزنن و به ماها میخندند...
🔷@IslamlifeStyles
17.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ماجرای جالب ازدواج دخترهای حاج آقای قرائتی...
❌شهوت تاریخ سرش نمیشه....
#سبک_زندگی_اسلامی
@Khanehtma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تولید محتوا از عیب و ایراد همسر؟!
#همسرداری_مومنانه
Eitaa.com/efshagari57