eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
495 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۵ و ۷۶ کسی که با همه دلش تو را دوست دارد و تو هیچ احساسی به او نداری خیانت نیست؟الان در قبال مهرش وظیفه ای نداشت، اما اگر همسرش میشد نمیتوانست بی جواب بگذارد این همه عاطفه را! برایش احترام قائل بود،بابت محبتهایش متشکر بود اما علاقه‌ای در میان نبود.باید فکر میکرد.برای همین ترجیح داد دست از بحث بکشد: -فکر میکنم برای امشب کافی باشه. من باید فکر کنم.هرچند بعید میدونم به نتیجه ای که شما دوست دارید برسم.! و نگاهش موقع ادای این کلمات چنان قاطع و محکم بود که تمام پنجره‌های امید را در دل جناب استاد بست!سیاوش آنقدر راحله را میشناخت که بداند این حرف از سر بازارگرمی نیست.برق نگاهش خاموش شد و راحله نفس راحتی کشید. اما نمیتوانست دست بکشد. آخرین تلاشش را کرد: -بازم جای شکرش باقیه که فکر میکنید. امیدوارم دیدار دوباره‌ای باشه و وقتی راحله سکوت کرد فکر کرد شاید بشود کمی امیدوار بود. به اشاره راحله از هال بیرون رفتند..آن چند روز راحله تمام مدت به خواستگار جدیدش فکر میکرد. آنقدر که دیگر کلافه شده بود.برخلاف همیشه پدرش اصلا حرفی در این مورد نزد.میدانست حالا حالا نیاز به فکر کردن دارد. شنبه شب وقتی در رختخواب دراز کشیده بود، همه حرفها، کارها و اتفاقات را مرور کرد. باز هم به همان نتیجه رسید.باید جواب منفی میداد.نه بخاطر بی علاقگی خودش، شاید اگر با هم زندگی میکردند بالاخره علاقه‌ای هم پیدا میشد، اما تنها چیزی که در دلش پیدا شد حس احترام بود و بس. این چند روز همانقدر که برای راحله کلافه کننده بود برای سیاوش هم سنگین بود.با حرفهایی که شنیده بود امیدی به جواب مثبت نداشت.اگر جواب منفی بود چه باید میکرد؟ تنها دلخوشی اش این میان پدر راحله بود.حس کرد این مرد میتواند کمکش کند. بعد از مراسم خواستگاری سیاوش پاپی پدر شده بود تا زیر زبانش را بکشد که راحله چه چیزی راجع به او گفته است. این میان پدرش هم شوخی اش گرفته بود و سیاوش را دق داده بود تا بگوید. بیشتر مواقع غرق در افکار خودش بود.آنقدر که شنبه شب، وقتی در سالن انتظار فرودگاه نشسته بود تا پدرش را بدرقه کند چنان در عوالم خیال سیر میکرد که اصلا متوجه اعلام پرواز نشد.بالاخره پدر رفت... دم در خانه بود. از ماشین پیاده شد تا در گاراژ را باز کند و ماشین را داخل ببرد. به لطف جناب پروفسور حواس‌پرت، ریموت در گم شده بود.اما اگر ریموت گم نشده بود او هم از ماشین پیاده نمیشد و اتفاقی که سرنوشتش را عوض کرد رقم نمیخورد. در را باز کرد، به طرف ماشن برگشت که کسی صدایش زد: -اقای سیاوش پارسا؟ سیاوش برگشت: -بله، خودم هستم یکدفعه کسی از پشت سر دست انداخت دور گردنش و عقبش کشید. چاقوی تیزی را کنار گلویش گرفت و تهدید کنان گفت: -هیسسسس...صدات در نیاد کشیدش و عقب‌عقب رفت به طرف تاریکی کنار دیوار. کسی که صدایش زده بود از سایه بیرون آمد. صورتش را پوشانده بود: -خب جناب استاد! مثل اینکه خیلی دوست داری سوپر من باشی! سیاوش که نفسش به سختی درمی‌آمد گفت: -چی میخوای؟؟ -میخوام بلایی سرت بیارم که یاد بگیری پات رو از گلیمت درازتر نکنی مرد این را گفت،جلوتر آمد و مشت محکمی به شکم سیاوش زد.سیاوش رزمی کار نبود اما به یمن وجود ورزش دوستش جناب سید، چیزهایی یاد گرفته بود، برای همین عضلاتش را منقبض کرد که توانست شدت ضربه را کم کند البته آنقدر درد داشت که صدایش را دربیاورد و اگر نفر پشت سرش دست روی دهانش نگذاشته بود حتما با دادی که کشید همسایه‌ها خبر میشدند. سیاوش دستش را بالا آورد تا شاید دستی که گردنش را گرفته بود و داشت خفه اش میکرد را کمی شل کند که با مقاومت روبرو شد و تیزی چاقو بیشتر به گلویش فشار آورد برای همین بیخیال شد و با صدایی خرخرمانند پرسید: -گلیم چیه؟؟من که کاری با کسی ندارم مرد ضربه دوم را زد و گفت: -لابد داشتی که ما الان اینجاییم و قبل از اینکه سیاوش بتواند جوابی بدهد به زمین پرتاب شد و باران مشت و لگدبود که به سمتش فرود می‌آمد.تنها کاری که توانست بکند این بود که در خودش‌مچاله شود و دستش‌را روی سرش بگذارد که ضربه ها به صورت و سرش نخورد. آنقدر ضربه ها پشت هم بود که حتی فرصت نمیکرد فریاد بزند. بالاخره وقتی به اندازه کافی سیاوش بینوا را لگدمال کردند، یکیشان چرخاندش، روی سینه‌اش نشست و گفت: -حالا برات یه یادگاری میذارم که هروقت دیدیش یادت بیفته نباید پا تو کفش کسی بکنی!! چاقویش را درآورد و با نوک چاقو، از بالای پیشانی سیاوش تا کنار گونه اش خطی کشید. عمیق نبود اما خون راه افتاد. از روی سینه سیاوش بلند شد،پایش را عقب برد تا ضربه ای بزند،سیاوش دستش را حایل شکمش کرد و با ضربه‌ای که خورد فریادش بلند شد.احساس کرد صدای شکسته شدن استخوان دستش را شنید... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۷ و ۷۸ چقدر گذشت نمیدانست، فقط احساس کرد صدای باز شدن در خانه را شنید. صادق بود که آمده بود سطل زباله را دم در بگذارد.از دیدن ماشین روشن و بدون راننده سیاوش تعجب کرد. زیرلب گفت: -بیا! بعد به من میگه موسیو! چرخی دور ماشین زد که صدای ناله مانندی را شنید: -صادق!! به طرف صدا چرخید.با دیدن سیاوش در آن حال به طرفش دوید و جلویش زانو زد: -یا جده سادات! سیاوش؟چی شده؟حالت خوبه؟ سیاوش با صورت ورم کرده و خونی،دستش را گرفته و به دیوار تکیه کرده بود. سید دست دراز کرد تا دستش را بگیرد که با فریاد خفیفی که سیاوش کشید رهایش کرد. به هر بدبختی بود کمکش کرد تا سوار ماشین شود، سریع رفت تا لباسش را بپوشد و سیاوش را به بیمارستان برساند. راحله پشت پنجره کلاس ایستاده بود و به حیاط خیره شده بود. داشت به تصمیمی که قرار بود امشب به پدرش بگوید فکر میکرد. دیروز استاد پارسا را ندیده بود. با خودش فکر میکرد شاید اگر یکبار دیگر اورا ببیند بهتر می تواند تصمیم بگیرد که ایا احساسی نسبت به او دارد یا نه. هرچه باشد هیچ وقت به چشم خواستگار او را ندیده بود.در همین فکرها بود که گوشی‌اش زنگ خورد. سپیده بود: -جانم سپیده؟ آها...باشه،اومدم سپیده طبق معمول در سلف جا خوش کرده بود.راحله از راهرو که بیرون آمد توجهش به نگهبان دم در جلب شد که با عجله به سمت در ورودی دانشکده میرفت.یکی دو تا از دانشجوها هم همین حرکت را کردند. نگاهش را سمت در برد تا ببیند چه خبر است. شناختش، خود استاد بود...نگاهش مات ماند روی پانسمان سر سیاوش و آن دست گچ گرفته آویزان به گردنش. ایستاد. دستش را روی قلبش گذاشت!این چه حالت بود؟نگران سیاوش مجروح بود؟اصلا چرا نگران بود؟به حکم انسان دوستی؟اگر از سر نوع دوستی بود باید با دیدن دست شکسته هر ابوالبشری من جمله بقال سرکوچه‌شان هم به همین روز می‌افتاد، نه!؟سیاوش همراه با همراهانش به طرف در راهروی سالن ها حرکت کرد.نباید سیاوش چیزی میفهمید.فرصتی نبود.جمع به نزدیکی راحله رسیده بود.سر بلند کرد و یک آن نگاهش به سمت سیاوش چرخید. برای لحظه‌ای نگاهشان در هم گره خورد. خدای من!چه بلایی سرش آمده بود.با خودش فکر کرد پس برای همین دیروز نیامده بود.!!خدا خدا میکرد چشمانش چیزی را لو ندهد.خیلی سریع سری به نشانه احترام تکان داد و دور شد.. اصلاهمین عجله او را لو میداد و سیاوش مالامال از شعف، احساس کرد چقدر از آن دو غریبه که کتکش زده‌اند ممنون است.تشخیص اینکه چه کسی آن دو قلچماق را برای حسابرسی فرستاده بود سخت نیست. چند روز از آن اتفاق کذایی گذشته بود که دوباره سیاوش را در حیاط پشتی دانشکده دیده بود.سر بلند کرد. آن بانداژ بزرگ جایش را به چسب زخم کوچکی داده بود. ورم‌های صورتش خوابیده بود ولی دست شکسته همچنان از گردن صاحبش اویزان بود. راحله خواست بلند شود که سیاوش مانع شده بود و خودش کمی آنطرف‌تر، سر نیمکت نشسته بود و نگاهش را به روبرویش دوخته بود.راحله زیرچشمی نگاهی به سیاوش انداخت. کارهایی که تا به حال از او سر نزده بود.اما چه عیبی داشت؟مگرنه‌ اینکه سیاوش خواستگارش بود و او حق داشت نگاهش کند. -خوبه؟ -چی؟ -قیافه م! قابل تحمله؟ راحله سرخ شد.اصلا فکرش را نمیکرد که سیاوش حواسش باشد و سیاوش گفت: -همیشه یادتون باشه،مردها هرچقدرم که کنن که حواسشون نیست بازم همه چیز رو میپان.. خودش را جمع و جور کرد و خیلی کوتاه گفت: -کاری داشتین؟ سعی کرد تا جایی که میتواند خونسرد جلوه کند. سیاوش لبخندی زد به این سردی ساختگی: -میخواستم بدونم جوابتون چیه؟ دیدار دوباره‌ای هست یا... گذاشتن جای خالی از سر شیطنت نبود.اکراه داشت از تکمیل جمله ای که اخرش به جدایی میرسید. حتی تصورش هم سخت بود آن "نه" آخر.راحله جوابش منفی نبود.فهمیده بود سیاوش را دوست دارد.اما نمیخواست شأنش را پایین بیاورد. حتی در مقابل کسی که دوستش داشت: -فکر نمیکنم درست باشه که اینجوری جواب بدم. هرچی باشه هرچیزی رسم خودش رو داره.! سیاوش لبخندش کش آمد.فکر کرد چقدر خوب است این نازکردن‌های محجوبانه. اصلا زن است و نازش.همین دست نیافتنی بودنش بود که خواستنی‌اش میکرد.برای جواب منفی که به رسومات نیاز نبود. مثل همان بار اول نه را میکوبید تخت سینه‌اش و خلاص.جواب مثبت است که رعایت رسم و رسوم میخواهد. در حالیکه بلند میشد گفت: -پس من به پدر میگم تماس بگیرن. امشب. راحله سربلند نکرد: -باشه - اگر امری نیست با اجازه من برم! و با تایید و تعارف راحله رفت....زنگ زده‌ بودند، جواب گرفته بودند و قرار بود امروز عصر بیایند... آمدند.حرفهای بزرگترها رد و بدل شد،راحله‌هم حرفهایش را زد. اعتقاداتش،حریم‌ها،خط‌قرمزهایش را گفته بود و از سیاوش پرسیده بود. فهمید سیاوش... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۹ و ۸۰ فهمید سیاوش با وجود همه اختلاف‌ها قابل اعتماد است.همانطور که پدر فکر میکرد اصول اخلاقی‌اش محکم و درست است.می‌ماند ریزه‌ کاری‌های اعتقادی‌اش که باید راحله میکرد و .تحقیقات انجام شده بود و پدر وقتی سید را دیده بود و سوال پرسیده بود از رفیق پانزده ساله‌اش مطمئن شده بود که این وصلت خیر است، در نهایت قرارها گذاشته شد و تاریخ‌ نامزدی تعین شد..آزمایش خون، بازکردن گچ دست سیاوش، خریدهای اولیه و ریزه کاری‌ها انجام شد و درنهایت، عصر یکی از روزهای اردیبهشت ماه، همان روز تولد سیاوش، مراسم نامزدی برپا شد... یکی دو ساعتی طول کشید تا مراسم تمام شود و مهمانها پراکنده شوند.وقتی خطبه را خواندند و تبریکات تمام شد،در اولین فرصتی که پیش آمد سیاوش دست تازه عروسش را گرفت و به باغ خزید. بعد از ماه ها انتظار میتوانست با خیال راحت تماشا کند این پروانه سبکبالی را که به هر فرصتی از دستش میگریخت.ساکت میان باغ کوچکشان قدم میزدند. راحله خجالت میکشید و سیاوش هم چنان خوشحال بود که نمیتوانست حرفی بزند. کمی که راه رفتند راحله پرسید: -این مدت اینقدر درگیری بود یادم رفت بپرسم، نگفتین کی اونجور بهتون حمله کرده بود؟ سر چی؟ و سیاوش که اصلا دوست نداشت با به میان آوردن اسم نیما این لحظات خوشش را زهر کند اخم کوتاهی کرد و گفت: - دو تا دزد! میخواستن ماشین رو ببرن، درگیر شدیم! و راحله با شیطنت گفت: -پس اهل دعوا و کتک کاری هم هستین! حالا بیشتر زدین یا خوردین؟ و سیاوش که با این حرف اخم هایش را فراموش کرده بود قاه قاه خندید و گفت: -فکر کنم بیشتر خوردم! و دوباره خندید. راحله ایستاده بود و نگاهش میکرد. حالا دیگر میتوانست با خیال راحت کیف کند از بودن با سیاوش. این آن خطبه جادویی است که اینقدر میبخشد! سیاوش گفت: -راستی میدونستی امروز تولد منه؟ راحله متعجب پرسید: -واقعا؟ خوش به حالتون سیاوش که منظورش را نفهمیده بود گفت: -چرا؟! -آخه خدا یه کادوی خوب مث من بهتون داد و سیاوش که اصلا فکرش را نمیکرد آن دختر محجوب و سر بزیر اینقدر زبان ریختن بلد باشد دوباره خندید.یکدفعه راحله به طرفی رفت،خم شد انگار میخواست چیزی را از روی زمین بردارد و بعد برگشت. قاصدکی را جلوی سیاوش گرفت و گفت: -بیا! اینم برا آرزوی روز تولدتون.چشماتونو ببندین، ارزو کنین و فوت کنین سیاوش قاصدک را جلوی دهانش آورد.نگاه مهربانی به راحله کرد و فوت کرد.آرام شعری را میخواند: -باد بر میخیزد..جان میگیرد..باد وزیدن‌آغاز کرد..اکنون باید زیست..برای زیستن دوقلب لازم است..قلبی که دوست بدارد.. قلبی که دوست داشته شود..و بهانه‌ای برای ماندن..نمیدانم یکباره تورا چه شد.. تو اما بدان..اشکهایم دلتنگت شده‌اند..این اشک ها..خووووب چشمانم را درک میکنند... شعر تمام شد.راحله یادش آمد به اولین روز نامزدی‌اش با نیما.خطبه را که خواندند نیما سرش گرم گوشی بود.یکدفعه بغضی گلویش را بست.از خوشحالی داشتن سیاوش. چقدر شکرگزار خداوند بود بخاطر داشتن چنین نعمتی. سیاوش چرخید و به چشمان راحله خیره شد: -چی شده خانم گل؟ راحله دلش گرفت.نیما هیچوقت او را به این لطافت صدا نزده بود.نیمایی که تمام دلش را نثارش کرده بود و این مرد، این جوانی که چه آب و آتشی زده بود برای دست آوردنش.پرده ای از اشک چشمانش را پوشاند. - راحله جان؟حالت خوبه خانمی؟نمیخوای چیزی بگی؟ دارم نگران میشما! دوست داشت تمام خستگی این مدت را زار بزند.دستان سیاوش امنیت خاصی داشت. میدانست اگر حرف بزند بغضش خواهد ترکید. سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند: -خیلی خوبه که هستی سیاوش.منو ببخش... سیاوش منو ببخش کمک کرد راحله بنشیند،دستانش را محکم گرفت و اجازه داد هرچه میخواهد ببارد.. حالا راحله آرام شده بود.روی پایه‌ای‌سنگی میان باغچه نشسته بود،سیاوش روبرویش زانو زده بود.دستمالی از جیبش درآورد و به راحله داد: -ببخشید ناراحتت کردم کمی شرمنده بود از این اشکهایی که ضعیف نشانش میدادند.سیاوش چانه راحله را گرفت و بالا آورد: -اینقدر بده؟ راحله منظورش را نفهمید و سیاوش با خنده‌ای شیطنت‌آمیز گفت: - قیافم!اینقد بده که به جای من پیراهنم رو نگاه میکنی؟ راحله خنده‌اش گرفت.چقدر این نگاه بازیگوش و شاد، جذاب بود: -اگه بدم باشه دیگه باید تحمل کنم!! سیاوش قهقه زد.راحله با خودش فکر کرد:آخ راحله! چطور میخواستی عاشق این مرد نباشی؟بعد یکدفعه یادش آمد که سیاوش روی خاکها زانو زده.با عجله بلند شد: -ای وای لباستون کثیف شد! سیاوش آرام بلند شد،زانوهایش را کمی تکاند و با لحنی نمایشی گفت: -فدای سرتان بانو.!!بانو به این شوالیه جان نثار، افتخار همراهی میدن؟ راحله خنده‌کنان از این مسخره‌بازی سیاوش، بازویش را گرفت و... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۱ و ۸۲ و به داخل رفتند چون دیگر وقت شام بود و مادر داشت صدایشان میزد.آخر شب، وقتی همه رفتند،راحله برای بدرقه سیاوش تا دم در رفت.سیاوش گوشه چادر سفید راحله را گرفت، بوسید و گفت: -اجازه مرخصی میفرمایید خانومی؟ -شب بخیر همسر جان. بابت امروز ممنون چشمان سیاوش برقی زد اما قبل از اینکه جوابی بدهد گوشی‌اش زنگ خورد.پدر بود که در ماشین منتظر سیاوش بود و معلوم بود سیاوش دیر کرده و حوصله‌اش سر رفته.و همانطور که گوشی را جواب میداد دستی برای خداحافظی تکان داد و رفت.تمام طول مسیر داشت به این فکر میکرد همه سختیهایی که این مدت کشیده ارزشش را داشته است. صبح روز بعد،راحله نخواسته بود کسی بداند. میدانست اگر بفهمند دوره اش خواهند کرد و سوال و پچ پچ و قضاوت. دفعه قبل که همه فهمیده بودند وقتی همه چیز به هم خورد سوال بود و سرزنش. اگر دوباره این اتفاق تکرار میشد چه؟ وقتی به این موضوع فکر میکرد قلبش به تاپ تاپ می‌افتاد.نمیتوانست به خودش دروغ بگوید.نامزدی برای آشنایی بود. به خودش قول داده بود منطقی باشد ولی با این وجود ته قلبش دوست نداشت‌ سیاوش را از دست بدهد. پدر گفته بود این پسر ارزشش را دارد،و راحله به اعتماد همین تشخیص پدر قدم برداشته بود. ۶ ماه نامزدی فرصت خوبی بود برای راحله که ببیند چقدر قدرت تغییر دادن دارد و برای سیاوش که نشان دهد چقدر انعطاف پذیر است و منطقی.حالا میفهمید معنای حرف مادرش را:"هیچ اتفاقی در زندگی بی حکمت نیست و هر رنجی که به آدم میرسه برای رشد دادنه." خوشبختانه سپیده با تمام زجری که میکشید توانست راز دوستش را حفظ کند و راحله و سیاوش هم در دانشکده جز لبخندزدنهای دورادور کاری با هم نداشتند.راحله از نمازخانه که بیرون آمد، نگاهی به گوشی‌اش انداخت، سرش را چرخاند و سیاوش را دید که روی صندلی‌حیاط نشسته بود و با لبخندی کش آمده داشت نگاهش میکرد. جواب پیامکش را داد: -نیم ساعت دیگه، سر چهار راه حافظیه بعد از جواب پس دادن به سپیده و کلی سین جیم، توانست از دانشکده بزند بیرون.سوار شد: -سلام جناب همسر -سلام بانو. اینجور موقع‌ها میگن قبول باشه، نه؟ راحله لبخندی زد: -بعله -خوب با خدای خودتون خلوت میکنین دیگه مارو یادتون میره ها! - ما هم راضی هستیم شما اینقدر با خداتون خلوت کنین که مارو یادتون بره سیاوش دنده را عوض کرد: -واقعا؟ حسودیت نمیشه اونوقت -نمیدونم! شایدم حسودیم بشه اما مطمئنم کنار حسودی علاقم بهت بیشتر میشه سیاوش با خوشحالی پرسید: -واقعا؟؟ پس خوش به حال من! -خب؟ چه کارم داشتی که افتخار دادی بیای دنبالم؟ سیاوش گفت: -ای بدجنس و خندید. راحله هم با خنده سیاوش خنده‌اش گرفت. چقدر قشنگ میخندید. -پنجشنبه شب یه مهمونی داریم. عموم چند تا از فامیلارو که اینجان دعوت کرده، میخوام تو هم بیای، میای؟ راحله با خنده گفت: -چطور مهمونی؟ آلات لهوولعب که ندارین؟ سیاوش که عاشق این لحن طنز راحله بود گفت: -گمون نکنم، نهایت یکم دلنگ دولونگ پیانو و قیژ قیژ ویولون پسر عمه کیا..بزن و برقص نداریم حاج خانم! راحله که انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته بودند گفت: -باید از مامان اینا اجازه بگیرم! -خب مامان اینا هم دعوتن. -فکر نمیکنم بیان.احتمالا پنج شنبه دعوت دایی باشن پدر و مادر مخالفتی نداشتند.راحله از اینکه قرار بود تنهایی با سیاوش به مهمانی برود خوشحال بود.به خودش قول داده بود عاقلانه رفتار کند برای همین ترجیح داد با مادرش حرف بزند تا اگر مشکلی هست راهنمایی‌اش کند: -میدونم مستحق سرزنشم بخاطر نمک‌ نشناسی. اما باور کنید قصدم این نیست که با شما خوش نمیگذره اما انگار این دوتایی بودن... وقتی سر بلند کرد نگاه خندان مادرش را دید ادامه حرفش را خورد. مادر دست دخترش را گرفت و گفت: -چرا سرزنش؟ این حس کاملا طبیعیه. هر کسی از حس استقلال خوشش میاد. اصلا هم معنای بدی نداره. منم درک میکنم... منم اولین باری که میخواستم با پدرت‌ بریم مهمونی خدا خدا میکردم که کسی همراهمون نشه و خندید.راحله که خوشحال شده بود گونه مادرش را بوسید و رفت پیش خواهرش. معصومه تازه از راه رسیده بود تا دوباره‌شاهکاری از "آقاشون" جناب حامد خان را تعریف کند و کرامات همسر مکرم را به رخ بکشد!مادر وقتی دخترش را روانه کرد پیش همسرش برگشت و گفت: -یوسف جان؟بنظرت زود نیست راحله به اینجور مهمونی‌ها بره؟هنوز نامزدن پدر لبخندی به چهره مضطرب همسرش زد و گفت: - در حالت عادی شاید اما الان شرایط فرق داره. این پسر،خانواده‌ش با ما فرق داره، میخوام راحله بدونه با چه خانواده ای داره وصلت میکنه.نمیخوام ندونسته وارد زندگی بشه! -خب با این حساب بنظرت درسته که راضی شدیم به این وصلت؟نکنه دوباره اشتباه کنیم؟ -منم نگرانم اما یه حسی بهم میگه... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ -بهم میگه درست میشه. این پسر ارزشش رو داره که ریسک کنیم.راحله رو خیلی دوست داره و اگر راحله بتونه گوهر این پسر رو دربیاره اونوقت میبینی که چه شاهکاری خلق میشه!من به راحله و قدرتش ایمان دارم.همینطور به قدرت عشق پنجشنبه عصر، ۳ساعت تمام، معصومه و راحله خودشان را در اتاق حبس کردند تا تصمیم بگیرند راحله چه بپوشد. معصومه گفت: -میخوای یه لباس بپوشی که بتونی رو زمین بذاری برای دفعه اول شاید اینجوری بهتر باشه راحله درحالیکه در آینه به خودش خیره شده بود. گفت: -نه! بهتره هردومون همونجوری باشیم که هستیم -حالا بیا اینو امتحان کن راحله که از این تعویض لباس خسته شده بود و از طرفی به سختگیری خواهرش نبود،خنده ای کرد و گفت: -خوبه همین. حالا لازم نیست همشو امتحان کنیم. -بگیر بپوش بچه جان. هرچی باشه من چند ماه بیشتر از تو شوهر داشتم، تجربه بیشتری دارم، حرف گوش کن بعد از کلی وسواس بالاخره راحله آماده شد. سارافون بلند و ترک سبز تیره، با کتی از جنس گیپور و آستین های گیپور استر دار. پوشیده و آراسته. روسری گلداری که سیاوش برایش خریده ی بود را به یکی از مدلهایی که دوست داشت گره زد. طوری که هم پوشیده باشد هم مرتب و هم زیادی جلب توجه نکند. معصومه گفت: -خب صورتت چی؟ نمیخوای کاری کنی؟ راحله گوشه تخت نشست و در فکر فرو رفت. بعد رو به معصومه ساعت را پرسید.هنوز ۲ساعت مانده بود تا سیاوش برسد. باید حرف میزد.بهترین کار همین بود. یکساعت بعد سیاوش آمد.قدمهای راحله آرام و شمرده بود که نشان میداد که ذهنش درگیر است.به نیمکت که رسید سر بلند کرد. -سلام. خوبین؟ -سلام خانم، بفرما سیاوش کمی آن طرف رفت تا راحله بنشیند. دنبال کلمات میگشت.راحله چشمهایش را به پایین دوخته بود.باید سنجیده سخن میگفت. سیاوش کمی اخم کرد. یعنی چه شده؟ با همان اخم نگرانی اش گفت: -خب بانو! نمیخوای بگی چی شده که مارو یه ساعت زودتر احضار فردمودین؟! راحله سربلند کرد و نگاه پر از مهر سیاوش را دید.ناخوداگاه لبخند زد: - یه مطلبی هست که من باید بگم -من سراپا گوشم، بفرمایین نگاهش را دوخت به درخت کنار سیاوش. نمیدانست سیاوش چه واکنشی خواهد داشت برای همین ترجیح میداد چشم در چشم نباشند. -من و شما قبول کردیم باهم یه مدت نامزد باشیم تا ببینیم با وجود اختلافهایی که داریم میتونیم با هم کنار بیایم یا نه.بنظرم بهتره این مدت با واقعیت‌ها رو برو بشیم،بدون رودربایستی! اینجوری بهتر میشه تصمیم گرفت.اما در عین حال فکر میکنم بهتره از کارهای هم یا نظراتمون هم اطلاع داشته باشیم تا یه وقت همدیگه رو شوکه نکنیم.یعنی همدیگه رو در موقعیتی که دوست نداریم قرار ندیم. ما امروز قراره بریم مهمونی، و من میدونم که فامیل شما چه طرز فکری دارن.طرز فکری که با اعتقادات من شاید خیلی متناسب نباشه. البته طرز فکر اونا رو زندگی من اثر نمیذاره اما اینکه شما چطوری فکر میکنین برام مهمه.من در مورد پوششم اعتقادات خودمو دارم و شما هم میدونین. میخواستم ببینم اگه من توی مهمونی با اعتقادات خودم لباس بپوشم مشکلی ندارید؟ سیاوش که فکر میکرد اتفاقی افتاده وقتی حرف راحله به اینجا رسید، نفس راحتی کشید و زد زیر خنده طوریکه راحله متعجب نگاهش کرد: - حرف خنده داری زدم؟! سیاوش برای اینکه سو تفاهم نشود گفت: -نه، اصلا. آخه یجوری حرف زدین من فکر کردم چی شده!..میخواین بپوشین تو مهمونی؟ راحله ماتش برد! و وقتی سیاوش ادامه داد بیشتر شوکه شد: -فقط اگه اشکالی نداره اون چادر نارنجی‌ت رو بپوش و حالا راحله بود که هرکار میکرد نمیتوانست لبخندش را جمع کند. به سیاوش خیره ماند و سیاوش با مهربانی و کمی خجالت گفت: -آخه خیلی بهت میاد! لبخندش عمیق تر شد اما درعین حال متعجب پرسید: -چادر نارنجی؟من چادر نارنجی ندارم! -چرا دیگه! همون که شب اول خواستگاری پوشیدین. همون که گلهای صورتی داره. راحله بلند خندید: -جناب اون گلبهی هست نه نارنجی! -مگه فرقی دارن؟ راحله پیش خودش فکر کرد واقعا مگر فرقی دارد؟ مهم این بود که سیاوش دوست داشت. -نه، فرقی نداره عزیزم راحله درحالیکه بلند میشد گفت: -پس من برم آماده بشم و بیام و قبل از اینکه برود سیاوش صدایش زد: -راحله؟ -جانم -من تورو همینجوری که هستی انتخاب کردم، شاید خودم نتونم مثل تو بشم اما توقع ندارم تو باورهات رو بخاطر من کنار بذاری. هنوز اینقدر خودخواه نشدم! راحله نگاهی سرشار از قدرشناسی کرد. دوباره میخواست برود که باز سیاوش صدایش زد: -راستی میگم..سبز خیلی بهت میاد و راحله تازه فهمید چادر سرش نیست.تازه فهمید معنی آن نگاه اول سیاوش را! گونه‌هایش گل انداخت.که سیاوش به دادش رسید: -برو دیگه!دیرمیشه ها! و راحله دوید به طرف ساختمان حالا میفهمید... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۵ و ۸۶ حالا میفهمید چرا پدرش اینقدر مدافع این جناب دکتر بود.! مهمانی خانوادگی فامیل پدری سیاوش بود.خیلی شلوغ نبود اما هیاهوی زیادی به پا بود.تقریبا همه شوکه بودند.آنها از دیدن راحله، عروس چادر پوش سیاوش و راحله از دیدن خانمهای نه چندان پوشیده و بعضا راحت جمع... حرفهای مادرش در گوشش تکرار شد: "ببین دخترم،جایی که میری ممکنه آدمهایی رو ببینی که سنخیتی با تو ندارن پس از الان برای دیدن چیزهایی که ممکنه خوشایندت نباشه آماده باش. شاید لازم نباشه بعدا تو با اونها زیاد رفت و آمد کنی اما بالاخره باید بدونی با چه مدل خانواده ای داری وصلت میکنی و ببینی میتونی توی اینجور جمعها رفتار مناسب داشته باشی یا نه." مرور این حرفها کمکش کرد تا چندان بهت‌زده به نظر نیاید.وقتی تعارفات و معارفه تمام شد، سیاوش به میان آقایان رفت و راحله هم بین خانم ها نشست.راحله دورادور سیاوشش را میپایید.با اینکه هم سن و سال بقیه‌شان بود اما تشخص دیگری داشت. خانمهای فامیل هم سعی میکردند با راحله گرم بگیرند تا احساس غریبگی نکند. وقتی یخ اولیه بینشان شکست و کمی تعجبشان از بابت لباس و پوشش راحله کمتر شد دیدند که راحله برخلاف خیلی خودمانی، گرم و دلچسب است.سیاوش هم هر ازگاهی سری میزد و حالی میپرسید تا مبادا راحله فکر کند فراموشش کرده. همه چیز تقریبا خوب بود به جز حضور عمه وسطی سیاوش که به نظر نمی‌آمد خیلی از حضور عروس محجبه داستان ما راضی باشد.هم او و هم دخترش قصد نداشتند صمیمیتی به خرج دهند.بالاخره بعد از یکساعت، دختر عمه مذکور،خودش را به راحله رساند و در حالیکه سعی میکرد لبخندی زورکی بر لب بنشاند خوش آمدی به راحله گفت و کنارش نشست. بعد از اینکه راحله دعوت میزبان را برای صرف شیرینی رد کرد، سودابه یا همان دختر عمه از خود راضی،درحالیکه شیرینی را برمیداشت گفت: -منم جای تو بودم شیرینی زیادنمیخوردم. بالاخره هرچی باشه راضی نگه داشتن شوهری مث سیا جون سخته!! راحله برای یک لحظه خشک شد. سودابه انگار پی به شوکه شدن راحله برده بود موذیانه ادامه داد: -بالاخره سیا خواهان زیاد داره. اونقدرم شوهر کم اومده که شما بچه‌مذهبیا مجبور شدین به یکی مث سیاوش جواب مثبت بدین! باید بتونی نگهش داری! راحله رنگ از رویش پرید. لحن سودابه شوخی بود امامعلوم‌بود قصدش اصلا شوخی نیست. سودابه با همان لبخند مصنوعی و نگاه شرورانه‌اش ادامه داد: -راستشو بگو کلک، چطوری تونستی قاپ این پسردایی مارو بدزدی و تورش کنی؟ راحله احساس کرد سرش به دوران افتاده.چه کلمات زشتی. چه برداشت سخیفی! نگاهش به سمت سیاوش چرخید.سیاوش بی‌خبر از همه جا مشغول صحبت با فرزاد و کیا بود. چقدر الان به حضور سیاوش در کنارش محتاج بود. وسط این جمع غریبه، سیاوش تنها دلگرمی‌اش بود و حالا دور از او نشسته بود. نمیشد صدایش بزند.بهانه‌ای نداشت. یکدفعه سیاوش رویش را به طرف راحله چرخاند. اخمهایش در هم رفت از دیدن رنگ و روی راحله. شوهرعمه در حال ایراد نطق غرایی درمورد لزوم کنترل ورود اجناس چینی بود و طوری سیاوش را مخاطب قرار داده بود که گویی سیاوش مسئول واردات و صادرات گمرک است برای همین سیاوش نمیتوانست از جایش تکان بخورد. تنها سرش را به نشانه علامت سوال تکان داد. راحله که این دلجویی کمی سرحالش آورده بود لبخندی زد و سرش تکان داد که یعنی چیزی نیست. اینکه سیاوش از همان دور با یک نگاه حالش را میفهمید برایش کافی بود تا بتواند با این نیش‌های حسادت کنار بیاید. در میان این خواهان‌ها، راحله را انتخاب کرده بود.این فکر، حس خوبی را در درونش به جریان انداخت. برای همین کم کم به خودش مسلط شد و در جواب سودابه تنها لبخندی زد.. و این بار نوبت سودابه بود که تعجب کند از این همه خونسردی و عصبانی شود از تیری که به سنگ خورده بود. برای همین وقتی دید سیاوش دارد به طرفشان می‌آید، سعی کرد از در دیگری وارد شود. لبخند بزرگی روی لبش نشاند و سعی کرد با گرمی تمام با سیاوش حال و احوال کند. سیاوش هم به رسم ادب و نسبت فامیلی جواب احوالپرسی اش را داد. قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند دست سیاوش را گرفت و گفت: -راستی سیا بیا بریم یکم پیانو بزن بعد رو به جمع و با صدای بلند گفت: -کیا موافقن سیاوش پیانو بزنه؟ کیا؟ تو هم ویولونت رو بیار سیاوش برای لحظه‌ای ماتش برد از این حرکت. اخمهایش در هم رفت،دستش را از دست سودابه بیرون کشید و نگاهی غضب‌آلود به دختر عمه‌اش انداخت. اما دختر عمه گرامی اصلا به خودش نگرفت و گفت: -اخم بهت نمیاد سیا جون. قبلا دستت رو میگرفتم کلی ذوق میکردی...آها! راستی یادم نبود دیگه در حضور حاج خانم نمیشه باهات راحت بود. البته فکر کنم حاج خانوم بخوان برن برای نماز...تا ایشون میرن... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۷ و ۸۸ -...تا ایشون برن نماز شمام بیا یه دو نوازی برا ما انجام بده. من میرم کیا رو بیارم. و خنده مستانه‌ای سر داد و به سراغ کیانوش رفت تا وادارش کند ویولونش را بیاورد.سیاوش خشمگین و بهت زده از این حرکات سودابه، سر جایش خشک شده بود. حالا راحله چه فکری راجع به او میکرد؟ نگاهش را به سمت راحله چرخاند. چشمهایش پر از خشم بود و استیصال.اما راحله میدانست اینها از همان قسم کلک های زنانه‌ست برای رسیدن به آنچه که سودابه میخواست. او تازه به سیاوش نرسیده بود.امثال سودابه‌ها در دانشگاه زیاد بودند و راحله دیده بود برخورد سیاوش.با نگاهی مهربان تر از همیشه و لبخندی گرم به همسرش خیره شد،همان دستی را که سودابه گرفته بود در دستهایش گرفت،چقدر یخ کرده بودند! طفلکی سیاوش! نشست و سیاوش را هم وادار کرد کنارش بنشیند. با ملایمت پرسید: -نگفته بودی بلدی پیانو بزنی!! سیاوش این بار محو این حجم ازمهربانی، عقل و درایت شد.دستان راحله، آب سردی بود روی آتش خشمش. نمیدانست چگونه قدردان این همه آرامش باشد که به یکباره این موجود ظریف و آرام، نثارش کرده بود.باری بزرگ را از دوشش برداشته بود. نفس عمیقی کشید و با اضطراب گفت: -پیش نیومده بود! تو مخالفی؟ راحله سری به علامت نفی تکان داد و گفت: -من عاشق پیانو هستم. مخصوصا کوک ایرانی گل از گل سیاوش شکفت و راحله ادامه داد: -البته اگه اشکالی نداره من رو بخونم بعد بیام همنوازی شمارو بشنوم سیاوش که هرلحظه چهره اش بشاش تر از قبل میشد گفت: -حتما..حتما راحله میخواست چیزی بگوید که کیا ویولون به دست و قیل و قال کنان، از راه رسید و گفت: -پاشو اقای زن ذلیل!وقت زیاده برا اینکه خودتو لوس کنی.پاشو بیا همنواز من شو ببینم.به افتخار خانمت میخوام یه قطعه شاد بزنم. -باعث افتخاره که بتونم خوشحالتون کنم اما اگه اجازه بدین تا ما سازهامون رو کوک میکنیم، اول خانم بنده،نمازشون رو بخونن، بعد من در خدمتتون هستم و کیا تایید کنان گفت: -بله، حتما.اصلا آهنگ به افتخار ایشونه نباشن که نمیشه راحله تشکرکنان رفت و با کمال تعجب دید تعدای از جمع، با این پیشنهاد رفتند تا نمازشان را بخوانند. نمازش را خواند،برگشت و جمع به افتخار ورود تازه عروس یک صدا دست زدند. راحله در گوشه ای نشست و با خوشحالی به سیاوش نگاه کرد که با شور و حرارت پدال‌های پیانو را فشار میداد و دستان پر جنب و جوشش، کلاویه‌ها(دکمه‌های پیانو) را نوازش میکرد. و در این میان، سودابه بود که نقشه اش نه تنها خنثی شده بود بلکه برعکس،خودش باعث شده بود حواس بقیه جمع این عروس تازه وارد بشود و همه بیشتر از قبل شیفته اش شوند. راحله آن شب مصداق عینی این حدیث حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام که: " اگر رابطه تان را با خدا اصلاح کنید، خداوند رابطه تان با خلق را اصلاح خواهد کرد." آخر شب وقتی برمیگشتند،سیاوش زیر چشمی نگاهش کرد. با اینکه راحله چیزی به رویش نیاورده بود ولی هنوز فکر میکرد ممکن است هر لحظه راحله حرفی بزند یا حداقل گله ای بکند اما لبخندی که بر لب راحله بود نشان میداد احتمالات سیاوش خیلی هم درست نیست. طاقت نیاورد. میترسید سودابه حرف بی ربطی زده باشد: -مهمونی خوش گذشت؟ -عالی بود! -هیچکس چیری نگفت!؟! راحله با همان لبخند جواب داد: -چه چیزی؟ فقط یکم تعجب کرده بودن وگرنه فامیلات خیلی مهربونن،مثل خودت و ریز خندید. سیاوش لبخندی زد از این خنده راحله: -آخه وسط مهمونی حس کردم قیافه‌ت در هم رفته -نه، همه چیز خوب بود لابد راحله نمیخواست بروز دهد.نگاهش را به جلویش دوخت: -در مورد کارای سودابه باید بگم من شاید خیلی ادم معتقدی نباشم اما از اینکه به اسم کلاس یه سری حریم‌هارو بشکنم ابا دارم. هرچی باشه مملکت ما فرهنگ خودش رو داره و من بزرگ شده همینجام. از اینکه ادای اونوریارو در بیارم خوشم نمیاد.میدونستم که امشب ممکنه عمه فریده یا سودابه حرفی بزنن اما خواستم باشی تا بدونی توی فامیل ما چه آدمهایی هستن. قایم کردنشون فایده‌ای نداره. اگه حرفی نزدم به این معنا نبود که نفهمیدم حالت رو.من همیشه پشتت هستم اما بالاخره تحمل چنین شرایطی ممکنه سخت باشه.خواستم صادقانه همه چیز رو بدونی و تصمیم بگیری! سیاوش این را گفت و ساکت شد.احساس میکرد الان است که راحله منفجر بشود و دری وری هایی را که سودابه تحویلش داده بود بیرون بریزد.ترسی غریب ته دلش میجنید. کمی به سکوت گذشت. راحله این بار سرش را به سوی همسرش چرخاند و همانطور که هنوز سرش به پشتی تکیه داشت به سیاوش خیره شد.وقت تلافی مهربانی عصر سیاوش بود. درکش کرده بود، باید درکش میکرد، برای همین گفت: _چقدر خوب پیانو میزنی جناب کلایدرمن(نوازنده مشهور پیانو) هنرهات رو یکی‌یکی رو میکنیا!! سیاوش فهمید... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۸۹ و ۹۰ سیاوش فهمید که آرامش راحله در مهمانی ساختگی نبود.کیف کرد از این اعتماد راحله! -کیا زرنگی کرد! یه قطعه‌ای رو اجرا کرد که هنر خودشو نشون بده بیشتر و خندید. راحله هم خنده اش گرفت: -دیگه چه چیزایی بلدی؟ -دیگه یه دفعه که نباید همه رو رو کنم! -آخه میخوام ببینم اگه خیلی هنرمندی انصراف بدم!جلوت کم میارم اینجوری -نترس!جنس فروخته شده پس گرفته نمیشه - قدیما عروس از هر انگشتش یه هنر میریخت، حالا برعکس شده! سیاوش به این فکر کرد چه هنری بیشتر از اینکه همسرش با حرفهای خاله زنکی خام نشده بود و نگذاشته بود اولین مهمانی کوفتشان شود: -ما شما رو با دنیا عوض نمیکنیم حاج خانم! -اوووو پس بگو! میخوای لوسم کنی! -بریم یکم دور دور؟ -وای اره! من عاشق دور دور تو شبم دم در وقتی راحله میخواست پیاده شود چرخید رو به سیاوش: -شب خوبی بود سیاوش خیلی اهل حرف‌زدنهای عاشقانه نبود. -هیچوقت فکر نمیکردم یه زن بتونه اینقدر عاقلانه رفتار کنه. تو تصور من رو راجع به دخترها عوض کردی.همیشه فکر میکردم دخترهای مذهبی،ادمای خودخواهی هستن که هیچی از محبت حالیشون نمیشه و فقط به فکر اعتقادات خودشونن تا بقیه رو تحقیر کنن.باید اعتراف کنم که اشتباه کردم و یک معذرتخواهی بدهکارم. راحله احساس کرد این جملات بهترین پاداش تلاش امشبش بود.موذیانه گفت: -خب پس حالا نوبت شماست که سر کلاس و جلو همه ازم معذرتخواهی کنی اقای پارسا! سیاوش خنده کنان گفت: -ای بدجنس، سریع سو استفاده میکنیا! راحله هم خندید. سیاوش با نگاهی مهربان دستان راحله را بالا آورد و بوسید: -هرگز محبت امشبت رو فراموش نمیکنم. برو عزیزم.شبت بخیر. به مامان اینا سلام برسون به خانه رفت. آرام به اتاق خودش خزید. صدای پیامک گوشی اش بلند شد.پیام را باز کرد، سیاوش بود: -فردا میام دنبالت میخوام یکی دیگه از هنرهام رو نشونت بدم. از فردا تعطیلات آخر ترم برای شروع امتحانات شروع میشد و راحله هم باید مینشست پای درس و بحثش.پس تصمیم داشت از آن یک روز هواخوری، نهایت استفاده را ببرد.سیاوش دم ماشین منتظرش ایستاده بود. -سلام خانم خانوما -سلام آقای خوش پوش خودم البته سیاوش اصلا به روی خودش نیاورد که آن شلوار پارچه‌ای پیشنهاد سید است و عاریتی!! سیاوش جز لباس جین لباس دیگری نداشت و صادق پیشنهاد داده بود برای دل خانمش هم که شده، تیپش را عوض کند و الحق که پیشنهادش از همان اول، تاثیرش را نشان داده بود. - یعنی جین بپوشم خوش تیپ نیستم؟ -شما همه جوره خوش تیپی ولی من این مدل تیپ رو خیلی دوست دارم و سیاوش با خودش فکر کرد باید حتما در اولین فرصت چند دست لباس باب میل خانمش تهیه کند. نگاهی از سر ذوق به این خانم محجبه انداخت. -خوووب! من آماده ام... بریم قربان! سیاوش سر به سرش گذاشت: -شمام این رنگ نارنجی کمرنگ خیلی بهتون میادها! راحله چون میدانست سیاوش گلبهی را دوست دارد روسری معصومه را قرض گرفته بود!زن و شوهر مثل هم!راحله خندید: -من در حیطه اسم رنگها هیچ توقعی از شما ندارم. مهم اینه که به چشمت قشنگ بیاد. سیاوش که از این حاضر جوابی خوشش آمده بود از صندلی عقب پلاستیکی را توی بغل راحله گذاشت.راحله نگاهی به پلاستیک انداخت و با تعجب گفت: -قند؟این همه؟؟برای چی؟ - به هنر دومم مربوط میشه راحله پلاستیک قند را سبک سنگین کرد و گفت: -آها پس هنر دومت خونه داریه! -چه ربطی داره؟ -میخوای بگی بلدی قند بشکنی دیگه سیاوش ریسه رفت: -نخیر خانم باهوش، اینا مال دوستمه که داریم میریم پیشش! میخوام بدی بهش باهات رفیق بشه! این بار نوبت راحله بود که گیج شود.اما سیاوش قصد نداشت این معما را به این راحتی حل کند و راحله را وا داشت تا رسیدن به مقصد صبر کند.حالا دیگر به خارج از شهر رسیده بودند.راحله خمیازه‌ای کشید و گفت: - دوستت کجا زندگی میکنه؟ تو روستا؟ سیاوش ابرویی بالا برد،باشیطنت خندید اما جوابی نداد.درنهایت جلوی در باشگاه نگه داشت. راحله پیاده شد و نگاهی به سر درد باشگاه سوارکاری انداخت: - واااای سیاوش! دوستت اینجاست؟ اسب هم دارن؟ من عاشق اسبم. تو هم بلدی سوار بشی؟ سیاوش هم ک خنده اش گرفته بود، در ماشین را قفل کرد: -خب حالا اجازه میدین بریم داخل تا بعد براتون تعریف کنم؟ راحله از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. همینطور که وارد میشدند با چشمانی مشتاقانه تمام فضای باشگاه را برانداز میکرد.سیاوش هم آرام و لبخند برلب، راحله را میپایید و خوشحال بود که توانسته ناراحتی پیش آمده دیشب را کمی جبران کند. -سیاوش.سیاوش.بیا بریم اونطرف من یکم اون اسبهارو ناز کنم!نه تنهایی نمیتونم، خیلی بزرگن، میترسم..بیا بریم دیگه سیاوش که خنده‌اش گرفته بود گفت: -گفتم اسبم رو بیارن! الان میاد هرچقدر خواستی نازش کن. -تو اسب داری؟ 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۱ و ۹۲ -تو اسب داری..وااااای چرا نگفته بودی و تمام تلاشش را کرد که از خوشحالی جیغ نکشد. سیاوش با شیطنت پرسید: -اگه میگفتم زودتر جواب مثبت میدادی؟ -اصلا معطل نمیکردم..کو پس؟ چرا نمیارنش؟ چه رنگیه سیاوش؟ سیاه؟ اسب تو باید سیاه باشه دیگه..من سیاه دوس دارم سیاوش بلند خندید: -پس خوش بحال پگاز. حالا چرا سیاه؟... اوناهاش! پگاز که بنظر سرحال می‌آمد با دیدن سیاوش روی دو پا بلند شد،جوری که افسارش از دست مامور اصطبل دررفت. اسب چرخی دورشان زد و بعد روبروی سیاوش ایستاد و سرو یالش را به صورت سیاوش مالید. سیاوش همانطور که یکدستش را دور راحله پیچیده بود، با دست دیگرش سرو یال اسب را نوازش کرد.راحله دستش را به طرف اسب دراز کرد. -قندها رو آوردی؟ راحله پلاستیک قند را از کیفش درآورد. سیاوش چندتایی قند کف دست راحله ریخت، دستش را گرفت و به سمت اسب دراز کرد.پگاز قندهارا خورد، سری تکان داد و شیهه‌ای کشید.دو سه ساعتی در باشگاه ماندند. سیاوش کمی سوار کاری کرد: -دوست داری سوار بشی؟ -بلد نیستم.تازه با چادر که نمیشه -خب درش بیار! اینقدرم به اون اسب بیچاره قند نده خوبش نیست. -جلوی این همه نامحرم؟ همین که از نزدیک اسب دیدم کافیه برام سیاوش فکری کرد، از اسب پایین آمد و به راحله گفت چادرش را جمع و جور کند، بعد راحله را بغل زد و یک طرفی روی اسب نشاند، خودش افسار را دستش گرفت و شروع کرد به راه بردن اسب.راحله در آسمانها سیر میکرد. همینطور که میرفتند سیاوش گفت: - چرا گفتی اسبم باید سیاه باشه؟ -آخه اسب سیاوش تو شاهنامه سیاه بوده اسمش هم شبرنگ بهزاد!گفتم لابد اسب تو هم سیاهه. سیاوش گوشه چادر راحله را صاف کرد و گفت: - چه جالب شمام هنرمندیا! و خندید. راحله به سیاوش گفت که اسب را نگه دارد که پیاده شود، وقتی پیاده شد گفت: -تازه کجاشو دیدی اصن میدونستی اسمت یعنی کسی که اسب سیاه داره؟ یا تلفظ درستش سیاووش هس؟ -نه بابا! واردی ها -بعله! چی فکر کردی! موقع برگشتن،سوار ماشین که شدند راحله گفت: -خیلی خوب بود سیاوش.نمیدونی من چقد اسب دوست دارم -خب چرا یکی نمیخری -اسب که از واجبات نیست. با پول خرید اسب میدونی میشه به چند نفر کمک کرد؟ من همیشه زندگی ساده رو ترجیح دادم -با این حساب پس من باید ماشینمم بفروشم ماشین ساده‌تر بگیرم -اگه به من باشه اره، موافقم. وارد شهر که شدند سیاوش با دیدن چندتایی دختر بدحجاب بی‌مقدمه پرسید: -تو همیشه چادر سر میکنی؟اذیت نمیشی؟ -چرا! بخوایم واقع بین باشیم گاهی واقعا دست و پا گیره... بالاخره ادم هرچی کمتر لباس بپوشه از نظر فیزیکی راحت تره!! -خب پس چرا نمیذاریش کنار؟ راحله لبخندی زد و گفت: -تو کمربند میبندی تو ماشین اذیت نمیشی؟ سیاوش کمی فکر کرد: -چرا خب..احساس خفگی میکنم -خب پس چرا میبندیش؟ بازش کن! -اینجوری ایمنیش بیشتره! راحله با لبخند به سیاوش خیره شد و چیزی نگفت.سیاوش هم حرفی نزد.راحله هم گذاشت تا سیاوش فکر کند.کمی که گذشت راحله صدایش زد: -سیاوش؟ -جان دلم؟ -اون آهنگه که گذاشتی رو میخونی؟ -دوست داشتی؟ -ازش چیزی نفهمیدم. من موسیقی سنتی و ایرانی رو دوس دارم اما تو میخوندی دوست داشتم -ای کلک! به اندازه کافی دل مارو بردی دیگه نمیخواد خودتو لوس کنی -خودت تنها بخون.فکر کنم شعرش عاشقانه بود،نه؟ -از کجا فهمیدی؟ -از نگاهت!!خیلی وا رفتی اخراش سیاوش خندید: -اره! سر فرصت شعرش رو برات معنی میکنم راحله خنده‌ای کرد: -الان خواستی یه هنر دیگه‌ت رو هم نشون بدی دیگه؟ و سیاوش غش کرد از خنده.وقتی خواندن سیاوش تمام شد راحله پرسید: -خب جناب خوش صدا، میخوای منزلت رو گشنه برسونی منزل؟ سیاوش با تعجب پرسید: -منزلم رو؟ و راحله خنده کنان گفت: -مگه ندیدی این بچه مثبت ها اسم خانوم هاشون رو نمیارن بهشون میگن منزل؟ و سیاوش یادش آمد به یکی از دوستهای سید.چقدر سید از این کار عصبانی شده بود.خنده‌اش گرفت و گفت: -نخیر منزل خانم، میریم یه شام حسابی بهتون میدم بعد میرسونمتون منزل! بعد از شام،وقتی راحله را رساند و برگشت خانه، پشت در پارکینگ ایستاده بود تا ریموت در را که زده بود در را باز کند. همینطور که منتظر بود یادش افتاد به آن شبی که دو نفر ریختند سرش و کتکش زدند.کتکی که اگر نبود شاید هیچ وقت راحله را به دست نمی‌آورد.لبخندی روی لبش نشست.در باز شده بود، میخواست وارد پارکینگ شود که صدای گوشی اش بلند شد. واتساپ بود. راحله پیام داده بود. یک عکس نوشته: "من که بیچاره شدم کاش ولی هیچ دلی، گیر لحن بم مردانه‌ی محکم نشود" و سیاوش لبخندی زد. فورجه امتحانات شروع‌شدوهردو نشستند سر درس و کتابشان.گهگاهی تلفنی حرف میزدند یا پیغامهای واتساپی رد و بدل میکردند.که البته هر بار با تذکر سید سیاوش مجبور میشد... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۳ و ۹۴ مجبور میشدگوشی اش را کنار بگذارد و درسش را بخواند.بالاخره با هر مشقتی بود امتحانات تمام شد.دو هفته ای تا جشن فارغ التحصیلی سیاوش مانده بود. هرکسی مجاز بود یکی دو نفر را به عنوان همراه بیاورد که خب سیاوش پدرش، صادق و راحله را دعوت کرد. البته ناگفته نماند که سودابه هم با تقلای فراوان و واسطه کردن دایی اش(پدر سیاوش) توانسته بود اسم خودش را جزو لیست مهمانان جشن کند.باید یک جوری به راحله میگفت که سودابه هم به جشن خواهد آمد. سعی کرد سر بحث را باز کند: -راستی راحله، برای جشن بابا و سید صادق هم هستن. -چه خوب. بابا کی میان؟ سیاوش حس کرد فرصت خوبیست.شروع کرد به توضیح دادن که سودابه از طریق پدرش توانسته بود برای خودش کارت دعوت بگیرد و چون سیاوش دلش نمیخواسته پدرش از ماجرا بویی ببرد و کدورتی پیش بیاید محبور شده بود قبول کند ولی حالا اگر راحله مخالف است یک جوری عذر سودابه را خواهد خواست. -خب؟نظرت چیه؟ -راجع به چی؟ -اینقد صغری کبری چیدم برات.دو ساعته دارم چی رو توضیح میدم پس! -داشتم به صدات گوش میکردم، حواسم به حرفهات نبود چقدر نگران بود برای گفتن این حرفها و چقدر راحله آرامش میکرد با این رفتارهای خانمانه!محوطه پر شده بود. از همه رشته‌ها بودند.صادق هنوز نیامده بود.پدر که از سرپا ایستادن خسته شده بود گفت: -بریم یه جایی که بشه نشست.شما جوونین به فکر ما پیر پاتالا هم باشین. میخواستند به سمت صندلی‌ها بروند که صادق از راه رسید.البته تنها نبود. دختری که کامل و سخت رویش را پوشانده بود، همراهش بود.سیاوش با ابروهایی که از دیدن صادق و هیات همراهش، متعجبانه  به پیشانی اش چسبیده بود گفت: -به سلام پرفسور فتحی! چه به موقع اومدی. فکر کنم دیگه مراسم شروع بشه صادق سلام علیکی با بقیه کرد با پدر دست داد و رو به سیاوش گفت: - پس فکر کردی بدون من مراسم رو شروع میکنن؟ بعد سرچرخاند به عقب و رو به دختری که همراهش آمده بود گفت: -بفرمایید خانم صبوری!..ایشون خانم صبوری یکی از همکلاسیهای بنده هستن. خانم صبوری با همه سلام و احوالپرسی کرد.مهری در چهره‌اش بود که به دل مینشست. تواضع و شخصیتی که هرکسی را ناخواسته به احترام وامیداشت.چه کسی فکرش را میکرد صادق اینقدر خوش سلیقه باشد؟!سودابه کمی اخمهایش را در هم کشید.با خودش فکر کرد:یکیش کم بود شدن دو تا! لابد باید مجلس روضه بگیریم..و عنق رویش را برگرداند. سیاوش جوری که بقیه نبینند چشمکی به سید زد و اشاره ای به خانم صبوری کرد که یعنی چه خبره؟ و با لبخندی موذیانه زیر گوش سید پچ پچ کرد: -کلک! نکنه شما هم افتادی تو کوزه؟ -حدس میزدم به مغز کپک زده‌ت نرسه که خانمت میون ما تنهایی معذب میشه،گفتم یکی رو بیارم که روحیاتشون به هم بخوره وگرنه با دختر عمه تو که نمیتونه سرش گرم بشه! تو که این چیزا حالیت نمیشه! -خب این که درست ولی اونوقت این خانم محض رضای خدا با شما اومدن دیگه؟!نکنه حالا باید من کت و دامن بپوشم! و خندید.رفیقش را میشناخت. میدانست سید اهل چنین درخواستهایی از کسی که صرفا همکلاسی‌اش باشد نیست.لابد این وسط خبرهایی بود.سید لبخندی زد.سیاوش با خودش فکر کرد:خب پس جناب صادق خان هم بیکار ننشسته و در فکر دست و پا کردن منزلی بوده برای خودش! ای صادق اب‌ زیرکاه! بلند گو اعلام کرد که موقع اغاز مراسم شده و از مهمانها خواست تا با نشستن روی صندلی ها نظم را برقرار کنند. مراسم خوبی بود. نمایش کوتاهی که خود دانشجوها راه انداخته بودند.دربین مراسم زنگ تنفسی زده شد، تا هم از مهمانها پذیرایی شود و هم نماز جماعت برپا شود. صادق،راحله و خانم صبوری که راحله فهمیده بود اسمش زینب است، به سمت نمازخانه رفتند.پدر داشت در گوشه‌ای که گویا از دوستان قدیمی‌اش بود گپ میزدند.سودابه رویش را بطرف سیاوش چرخاند تا سوالی بپرسد که با اخم‌های در هم سیاوش روبرو شد.چیشد؟ سیاوش کمی نزدیکتر آمد جوریکه سودابه از این نزدیک شدن خشمناک ترسید، انگشتش را به نشانه تهدید به سمت سودابه گرفت و بالحنی جدی و خشک گفت: -گوش کن ببین چی میگم سودابه، دفعه آخرت باشه به همسر من بی‌احترامی میکنی و تیکه میندازی! اون هرچی هست زن منه و من خوشم نمیاد کسی راجع بهش حرفی بزنه.فکر نکن من نفهمیدم تو مهمونی چکار کردی،اگه حرفی نزدم بخاطر حرمت فامیلی بود.اما دفعه بعد از این خبرا نیست! این را گفت و بی‌توجه به پدر که داشت بهشان نزدیک میشد با اخمهایی در هم دور شد.پدر تعجب کرد و از سودابه پرسید: -چش شده؟ سودابه با لبخند خودش را به بیخیالی زد و سعی کرد حفظ ظاهر کند اما بیشتر از پیش کینهراحله را به دل گرفت.دختری که باعث شده بود سیاوش اینطور به رویش تندی کند. خودش هم نمیدانست کجا برود.نگاهش کشیده شد سمت... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۵ و ۹۶ نگاهش کشیده شد سمت نمازخانه. راحله آنجا بود. دوست صمیمی‌اش هم.بهترین جا همانجا بود.یعنی برود نماز بخواند؟بعد از چندین سال؟هرازگاهی،یکی‌درمیان نماز میخواند اما حالا، با این تیپ و قیافه، وضو گرفتن سخت بود.موهای تافت خورده، لباس شق و رق و آن سر آستین‌های کذایی، کمی فکر کرد.شانه‌ای بالا انداخت، رفت سمت دستشویی‌ها.همیشه تصمیم هایی که سر گرفته میشوند تاثیر مهمی در سرنوشت ادمی دارند. بعد از وضو، خودش را به نمازخانه رساند. نماز اول تمام شده بود.صادق طبق معمول در اولین صف خودش را جا داده بود.همانجا در اخرین صف ایستاد. نماز که تمام شد نماز دومش را هم خواند و از نمازخانه بیرون زد. به سمت جایی که قبل نماز بودند رفت. نگاه راحله با دیدن بیرون امدن سیاوش از نمازخانه چنان برقی به خود گرفت که از همان فاصله هم پیدا بود. از خوشحالی دیدن سیاوش با آن استین‌های بالا زده برای وضو و کتی که دست گرفته بود کله قندی کامل در دلش اب شد.به جمع که رسید کنار راحله ایستاد.راحله دم گوشش زمزمه کرد: - قبول باشه آقامون.امشب خوب دلبری میکنیا لبخند پر معنایی زد: - شدم یه حاج اقای کامل یا نه؟ -چه جورم! فقط یه ریش میخوای و یه تسبیح! و ریز خندید. سیاوش هم در حالیکه کیف راحله را میگرفت تا راحله چادرش را درست کند گفت: -از تو هرچی بگی برمیاد وروجک و همراه جمع راه افتادند به سمت میز پذیرایی. صادق آهسته گفت: - میبینم که تو زن ذلیلی از استادت هم پیش افتادی! مگه اینکه زنت تورو ادم کنه.من که نتونستم چیزی تو اون کله پوکت کنم! - لابد خودت ادم نبودی که بتونی کسی رو ادم کنی! -بپا به وقت بجای خوراکیا نخورنت اقای بامزه! -تو نمیخواد نگران بلع و هضم من باشی، برو ببین منزل آیندت کم و کسری نداشته باشه!آب زیرکاه!حالا دیگه برا من زیر آبی میری؟یک حالی ازت بگیرم امشب! راحله سیاوش را صدا زد و صادق نتوانست جواب دهد.داشت محوطه و دانشجوها را نگاه میکرد یکدفعه نگاهش گوشه‌ای مات ماند و اخمی بین پیشانی‌اش نشست. سقلمه‌ای به سیاوش زد و با چشم و ابرو آنطرف را نشانش داد. سیاوش هم با دیدن آنچه صادق دیده بود اخمهایش را در هم کشید.کمی جابجا شد و جوری جلوی راحله ایستاد تا آن نقطه خاص در تیررس نگاهش نباشد. اما این اخموتخم‌ها، از نگاه سودابه دور نماند. نگاهی به گوشه مذکور کرد،با دیدن پسری ظاهرا مذهبی که با پورخندی به آنها خیره شده بود تعجب کرد.چرا سیاوش میخواست مانع شود که راحله آن شخص را نبیند؟ یک جای کار میلنگید!باید سر از ماجرا درمی‌آورد. همانطور که درفکر بود متوجه شد که پسر جوان با لبخند نگاهش میکند. چه نگاه وقیحی داشت. ولی فعلا این چیزها مهم نبود. سودابه باید میفهمید این پسر این وسط چه کاره است. لبخندی تحویلش داد در تمام مدت جشن،حواسش به "نیما" بود. صادق و سیاوش و پدر باهم گرم گرفته بودند، راحله هم سرش گرم میهمان ناخوانده صادق بود.فرصت خوبی بود.سودابه به بهانه قدم زدن از جمع فاصله گرفت. خودش را به میز پذیرایی رساند. نیما و چندتایی از دوستهایش هم همانجا بودند.سودابه باخودش فکرکرد این پسر با این تیپ و این دوستهای حزب‌اللهی‌اش هیچ شباهتی به ریشوهایی که نگاه کردن به خانم ها را گناه میدانستند نداشت.آنهم خانمی مثل او که به خودش هم رسیده بود! وقت آن بود که از ترفندهای‌زنانه‌اش کمک بگیرد. کیکی از روی میز برداشت،اما شیر کاکائو از دستش افتاد.نیما هم که گویا دنبال فرصتی بودپاکت را برداشت و به دست سودابه داد: -بفرمایید -خیلی ممنون -خواهش میکنم - فکر نمیکردم بچه مذهبی‌ها هم از این کارا بلد باشن! و همین یک جمله کافی بود تا باب‌صحبت باز شود.البته صحبتی که نمیتوانست طولانی باشد چون سودابه باید به میان جمعشان برمیگشت تا کسی بویی نبرد.و چون‌هردونفرنیات‌مشترکی داشتند،ولو بی‌خبر از یکدیگر،رفتارشان ناخواسته هماهنگ شد.و درنهایت منجر به رد و بدل شدن شماره شد.سودابه مصمم بود از راز آن نگاهها باخبر شود.و نیما نیز آشنایی کسی از نزدیکان سیاوش قطعا موقعیت خوبی را برای عملی کردن نقشه‌اش فراهم‌ میکرد... خریدجهاز و مقدمات عروسی که راحله را درگیر مراسم خواهرش معصومه بود،رابطه 🔥نیما و سودابه🔥 هرروز نزدیکتر میشد.نیما سودابه را متقاعد میکرد که هنوز هم به راحله علاقه دارد.و فهمیده بود سودابه به سیاوش علاقه دارد از همین ترفند برای قانع کردن سودابه استفاده کرد: -ببین سودابه سیاوش الان سر لج و لجبازی دختره رو گرفته اگه بهم کمک کنیم هم من به اونی که دوسش دارم میرسم هم تو. -اخه سیاوش برای چی باید یه همچین کاری کنه؟اون از این اخلاقا نداشت. نیما که از هیچ دروغی ابا نداشت،سعی کرد قیافه حق به جانبی بگیرد: -من دوست نداشتم اینو بگم... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۷ و ۹۸ - من دوست نداشتم اینو بگم،هرچی باشه تو سیا رو دوس داری و من دوست ندارم اون پیش تو خراب بشه اما واقعیت اینه که سیاوش خیلی کینه ای هست.اگه با کسی دشمن بشه تا زهرش رو نریزه ول کن نیست.سر یه جریانی باهم مشکل پیدا کردیم،اونم فهمید من چقد راحله رو دوست دارم اینجوری تلافی کرد.تو که دختر عمه‌ش هستی باید اخلاقش رو بشناسی وسوسه به دست اوردن سیاوش باعث شد حرف نیما را تصدیق کند: - خب الان باید چکار کنیم؟ - ببین،الان راحله نسبت به من بدبین شده ولی من اصلا فرصت نکردم که براش توضیح بدم. اون عکس و فیلمهایی که سیا نشون راحله داده جزیی از ماموریت من بوده اما چون سیا نمیدونست فکر کرد من خودم اون تیپ ادمم.اگه من از اون تیپ ادما باشم خب برای چی بخوام یه زن محجبه بگیرم؟سمت خونشون که نمیتونم برم، شماره‌ش رو هم عوض کرده. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که یجوری شماره‌ش رو برام پیدا کنی تا بتونم حرف بزنم حرفهای نیما دروغی ساده بود و اگر سودابه کمی فکر میکرد میتوانست به تناقض حرفهایش پی ببرد اما برای سودابه تنها رسیدن به سیاوش مهم بود.برای همین سودابه عقلش را تعطیل کرد و مانند برده‌ای‌ خام حرفها و نقشه‌های نیما شد.. آن روز صبح سیاوش بهتر دید برود نون بگیرد تا هوایی به کله‌اش بخورد.که صدای گوشی‌اش درآمد.خوشحال شیرجه زد روی گوشی.فکر کرد راحله است.اما پیامی از یک شماره ناشناس بود.با خواندن پیامک اخمهایش در هم‌ رفت: - فکر نکن قسر در رفتی.به وقتش حسابت رو میرسم. منتظر باش! سیاوش کمی فکر کرد.تنها کسی که به ذهنش میرسید نیما بود.لابد خواسته از این طریق اذیتش کند.پوزخندی زد،گوشی را کناری انداخت، لباس پوشید و از خانه بیرون زد.هنوز به نانوایی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. با دیدن شماره سودابه ابروهایش ازتعجب بالا رفت و وقتی با سودابه حرف زد تعجبش بیشتر شد.سودابه با آن همه دک و پز و غرور و ادا، زنگ زده بود شماره راحله را بگیرد تا بابت اتفاقات پیش آمده معذرت خواهی کند!! سیاوش هم که حتی در مخیله‌اش نمیگنجید سودابه چه فکری در سر دارد شماره راحله را برایش فرستاد! آن روز عصر قرار بود بروند برای راحله لباس بخرند.راحله لباسهایش را پوشیده بود و منتظر تماس سیا بود تا از خانه خارج شود. گوشی زنگ خورد: -سلام سیاوشم!باشه عزیزم،الان میام دم در کسی جز مادرش در خانه نبود،سریع از مادر خداحافظی کرد،چادرش را سرش کرد و از هال زد بیرون.قبل از اینکه از درکوچه بیرون بزند صدای گوشی را شنید. پیامک بود: -باید باهات حرف بزنم راحله شماره ناشناس بود.تعجب کرد. جواب داد: _شما؟ صدای بوق ماشین سیاوش باعث شد گوشی را توی کیفش بیندازد و از در بیرون برود.راحله وقتی دید سیاوش اینقدر از دیدن آن کت‌ودامن ذوق زده است لبخندی زد و اصلا به روی خودش نیاورد که عین همین لباس را دارد و در مراسم عقد پوشیده است.چه دلیلی دارد من دل همسرم را بشکنم بخاطر حرف مردم؟سیاوش پول را پرداخت و چند دقیقه بعد با لباس کاور پوش شده،از مغازه بیرون زدند.سوار که شدند گوشی سیاوش زنگ زد.سیاوش گفت: -مادرته! و گوشی را جواب داد.بعد اینکه تماس قطع شد گفت: -خانم حواس پرت گوشیت رو چرا جواب نمیدی؟ - تو کیف بود،کیف رو هم ک با خودم برنداشتم...چی گفت مامان؟ -هیچی!گفتن خواهرت اینا شام اونجان، من هم برای شام بیام اونجا...منم که میدونی عادت ندارم دعوت کسی رو رد کنم سیاوش این را گفت و خندید.با تعریفهایی که شنیده بود بدش نمی‌آمد کمی سر به سر این داماد عجول بگذارد برای همین با کمال میل دعوت را قبول کرده بود.راحله هم که در این مدت سیاوش را خوب شناخته بود و معنای آن لبخندکج را میدانست گفت: -البته به شرطی که سربه‌سر حامد نذاری سیاوش که از این رو شدن دستش خنده اش گرفته بود گفت: -سعیم رو میکنم اما قول نمیدم! سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود،مرتب با ایما و اشاره حامد را نشان میداد و میخندید.شاید هم بیشتر از اینکه حرص راحله را درمی‌آورد خنده‌اش گرفته بود.سیاوش غذایش که تمام شد رو به مادر گفت: -ممنون مادر،خیلی خوشمزه بود.تقریبا ده سالی میشد که غذای درست و حسابی مادر پز نخورده بودم. صبح که از خواب بیدار شد،نگاهی به گوشی‌اش کرد.چندتایی پیامک داشت و تعدادی تماس از دست رفته از خواهرش و سپیده.پیام ها که چند تاییشان تبلیغات بود.اما این وسط یک شماره ناشناس هم بود. یادش آمد که دیروز، شماره ناشناسی بهش پیام داده بود.پیام را باز کرد.بادیدن آن یک کلمه بدنش لرزید:نیما!نیما شماره اورا از کجا اورده بود؟ جوابش را داد: -لطفا مزاحم نشید! وقتی پیام رسیدن پیامک را دید، هر دو پیام را پاک کرد.گوشی‌اش زنگ خورد: -سلام آقایی...ببخشید 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰ -...ببخشید، خیلی خسته بودم،تازه بیدار شدم...باشه،چشم من تا یک ساعت دیگه آماده‌ام.نه میخام خودم هم بیام فرودگاه آن روز،روز قبل از مراسم بود.پدرسیاوش از تهران آمده بود و باید با سیاوش به استقبالش به فرودگاه میرفتند.چندتایی خرید ریز و درشت مانده بود.چنان راحله را سرگرم کرد که اصلا نتوانست به پیامی که دیده بود فکر کند.بعد از ناهار،یادش آمد که گوشی را نگاه کند.دوباره چند تا پیام داشت: -باید باهات حرف بزنم راحله...من هنوزم دوست دارم...سیاوش اونی که تو فکر میکنی نیست این جمله آخر راحله را ترساند.آیا واقعا رازی در این میان بود؟ با خودش فکر کرد که لابد خواسته تلافی دربیاورد.راحله که دید نیما ول کن نیست نوشت: -اگه یکبار دیگه مزاحم بشین به عنوان مزاحم باهاتون برخورد میکنم امیدوار بود با این حرف،نیما ول کن ماجرا شود اما صدای گوشی بلند شد: -بهت ثابت میکنم راحله رفت توی فکر:چیو میخواد ثابت کنه؟ بعد نوشت: -بلاک! و ارسال کرد.شماره را بلاک کرد و دراز کشید.ذهنش درگیر شده بود.تازه داشت همه چیز آرام میشد.تمام خاطرات بدش زنده شد.دلش نمیخواست به این راحتی به سیاوش شک کند اما چشمش ترسیده بود.با خودش فکر کرد این داستان را به سیاوش بگوید؟ چه لزومی داشت؟و با مرور این حرفها،یاد مهربانی‌های سیاوش افتاد. سیاوش از روی صندلی آرایشگاه بلند شد. نگاهی به موهایش در آینه انداخت.راضی بود.حالا باید لباسهایش را عوض میکرد و دنبال راحله میرفت.دم آرایشگاه ایستاد.از پله‌ها بالا رفت.پشت در که رسید به راحله زنگ زد. -سلام لپ گلی..آره پشت درم،بیا بیرون کارت دارم.نه کسی نیست بیا کسی توی راه پله نبود.در باز شد.راحله با کت و دامن،جوراب و کفش‌های پاشنه‌دار در قاب در ظاهر شده بود.صورتش آرایش ملیحی داشت.سیاوش گل داوودی صد پر سفیدی را که گرفته بود جلو برد: -برای یقه لباست گرفتم،فکر کردم گل طبیعی قشنگتره راحله با ذوق گل را گرفت: - الان میدم آرایشگر تا با سنجاق وصلش کنه.خوب شدم؟ -عالی.من از صافکاری زیاد خوشم نمیاد راحله از این تعبیر سیاوش خنده ای کرد: -دیگه باید به شما بیایم نگن پسر به این خوش تیپی چه زنی گرفته! سیاوش زد زیر خنده.راحله با ذوق نگاهی به مردش انداخت.مردی که بخاطر دل خانمش موهایش را ساده‌تر مدل داده بود و از خیر کراوات گذشته بود.با آن شلوار کتان سورمه‌ای و پیراهن سفید آستین کوتاه واقعا خوش تیپ شده بود.راحله چادرش را سر کرد،گوشی‌اش زنگ خورد. مادرش بود.بعد از آنکه تماس را قطع کرد پیام روی گوشی را دید.دوباره یک شماره ناشناس: -حالا که حرفهام رو باور نمیکنی،میتونی ازش بپرسی چطوری اون فیلم‌ها رو گیر آورده.اون همه جا با من بود. بدنش عرق کرد.حس کرد جلوی چشمهایش سیاه شد.کمکش کردند بنشیند: -میخوای بگم همسرت بیاد داخل؟ سرش را بلند کرد و به چهره نگران زن چشم دوخت.زیرلب زمزمه کرد:همسرم؟چه امتحان سختی و هربار امتحانی بر سر دل. یعنی سیاوش هم مثل نیما...یعنی سیاوش من؟نه، نباید قضاوت کنم.باید حرفهای سیاوش رو هم بشنوم.اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد. سیاوش را دوست داشت. دلش نمبخواست خدشه‌ای به این علاقه وارد شود. - بگم بیاد؟ سرش را تکان داد.به زحمت بلند شد."تو هستی و میبینی، کمک کن بهترین تصمیم رو بگیرم." این توکل به خدا لبخند کمرنگی روی لبش نشاند و کمی آرامش کرد:لاحول‌ولاقوه‌الابالله..نفس عمیقی کشید،از آرایشگاه زد بیرون. سیاوش زیرچشمی به راحله انداخت.از وقتی از آرایشگاه بیرون آمده بود، چهره‌اش پژمرده بود.سیاوش دلهره‌ای عجیب داشت: -ساکتی خانم راحله خیره به جلو جواب داد: - نه خوبم سیاوش تعجب کرده بود.این راحله،راحله نیمساعت پیش نبود.سعی کرد جو را عوض کند: -لابد داری فکر میکنی برای خودمون چطوری مراسم بگیریم!امشب باید حسابی حواست رو جمع کن ببین چه خبره.دوست ندارم از اون اقا حامد خان کم بیارم سیاوش این را گفت و خودش هم از این حرف خاله‌زنکی‌اش خنده‌اش گرفت.اما راحله تنها لبخندی بی‌رمق زد.ذهنش آشفته بود.باید میپرسید: -سیاوش؟ -جان دلم؟ - یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ سیاوش کمی اخم کرد.او هرگز جز حقیقت نگفته بود. این جمله برایش گران بود: -مگه تا حالا غیر این بوده؟ راحله دلش گرفت.نمیتوانست یا در واقع نمیخواست که باور کند.چرا باید سیاوش چنین کاری کرده باشد؟ - آخرش نگفتی تو چطوری فهمیدی که نیما همچین آدمیه؟هربار ازت پرسیدم گفتی ولش کن. دلهره‌اش عود کرد.نکند نیما تهدیدش را عملی کرده باشد. اما امشب نه.امشب وقت خوبی برای توضیح دادن نبود.و چه اشتباهی میکنند زن و شوهرها که حل مشکلاتشان را به فردا می‌اندازند. -چیشد حالا به این فکر افتادی؟ -هیچی،همینجوری دوست دارم بدونم - امشب عروسی خواهرته دوست ندارم... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ - امشب عروسی خواهرته دوست ندارم با شخم زدن گذشته امشب رو خراب کنیم.سر فرصت همه چیز رو برات توضیح میدم او از آشوب درون راحله خبر نداشت.نگاه راحله چنان سنگین بود که سیاوش حسش کرد: -مطمئن باش جایی برای نگرانی وجود نداره.من هیچوقت بهت نمیگم آنشب تا صبح خوابهای اشفته دید و صبح کسل و بی‌حوصله از جا بلند شد.نگاهی به گوشی کرد،خداروشکر خبری نبود.رفت تا صبحانه‌اش را بخورد.تغییر حالت راحله از دید پدر و مادر مخفی نماند.پدر با تعجب نگاهی به همسرش انداخت و اشاره ای به راحله کرد.مادر آرام چشمهایش را بست. وقتی پدر رفت،مادر کنار راحله نشست: - چیزی شده دختر مامان؟ راحله دوست نداشت کسی چیزی بفهمد. هنوز خودش هم نمیدانست چه خبر شده. دوست داشت اول خودش سر از ماجرا در بیاورد و بعد بقیه بدانند: -نه، هنوز که چیزی نشده - خب قبل از اینکه اتفاقی بیفتد باید کاری کرد، وقتی اتفاقی افتاد چه فایده! -آخه هنوز نمیدونم چیشده.دوست ندارم زود قضاوت کنم مادر با رفتار عاقلانه نگذاشت مهر مادری‌اش غلبه کند و با سوالات پی در پی، حوصله دخترش را سر ببرد یا زیر زبانش را بکشد.از یه جایی به بعد باید بگذاریم بچه‌ها حریم خصوصی داشته باشند و اگر دلشان خواست ما را در آن راه بدهند.و چقدر راحله آرام میشد میشد از این فهم مادر. - هر وقت دوست داشتی میتونی روی کمک من حساب کنی.فقط قبل از اینکه دیر بشه راحله با نگاه و لبخندش از مادر قدردانی کرد و به اتاقش رفت.باید برای مراسمهای بعد عروسی خواهر اماده میشد.پا تختی و پاگشا و...چند روزی به همین دید و بازدید ها و مراسمات گذشت.بیشتر مواقع گوشی را خاموش میکرد چون سیاوش در کنارش بود و نیازی به گوشی نبود. خوشبختانه خبری از نیما نشد و راحله کم کم داشت خیالش راحت میشد و فکر میکرد حتما نیما لافی زده بوده که در اثباتش مانده است و برای همین حالا همه چیز تمام شده... آن روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود. قرار بود سیاوش دنبالش بیاید تا بروند برای مراسم نامزدی سید کادو بخرند.هر چند حوصله‌اش را نداشت.فکر میکرد بهانه‌ای ندارد برای بهم زدن قرار.دوست نداشت حرفی از پیام ها به سیاوش بزند. که صدای گوشی بلند شد.بله پیام نیما بود.بازش کرد..یک..دو...سه...پنج عکس از سیاوش بود، آن هم کنار دخترهای آنچنانی در حال بگو بخند... خوشبختانه کسی خانه نبود.پدر که سرکار رفته بود.شیما هم هدفون را روی گوشش گذاشته بود و مثلا داشت درس میخواند! مادر هم برای دیدن همسایه بیرون رفته بود.اشکهایش همچون باران سرازیر شدند. نباید میگذاشت کسی چیزی بفهمد. صورتش را شست. حرفهای سیاوش را در ذهنش مرور کرد.باید صبر میکرد. آنقدر سیاوش را دوست داشت که سریع تصمیم نگیرد. برای خراب کردن همیشه وقت هست. شاید اصلا فوتو شاپ بودند!دوباره قضایا را در ذهنش کنارهم چید.هرچه باشد سیاوش برای گرفتن عکس و فیلم از نیما باید خودش هم در این مراسم ها حضور میداشت. پس حرف نیما درست بود؟ سیاوش هم مثل نیما بود؟ نه، سیاوش نمیتوانست..اصلا چرا؟باید سیاوش را میدید. دیگر بیش از این نمیتوانست منتظر بماند. درحالیکه سعی میکرد صدایش چیزی را لو ندهد شماره سیا را گرفت.سیاوش حالش را از نگاهش می فهمید. کلافه دستی در موهایش کشید: -تو این چند روز چت شده راحی؟ راحله نفسی کشید که شبیه آه بود. -اون شب گفتی سر فرصت همه چیز رو برام توضیح میدی.خب فک میکنم الان دیگه وقت مناسبی باشه.میخام بدونم -بازجویی میکنی؟ - نه. اصلا، فقط دوست دارم بدونم چه چیزی وجود داره که از گفتنش طفره میری. سیاوش ساکت شد.یعنی نیما توانسته بود اینقدر راحله را نسبت به او بدبین کند؟راحله اینقدر زود راجع به او قضاوت کرده بود؟ -من نمیدونم چیشده که تو یکدفعه اینقدر مصرّ شدی که این قضیه رو بفهمی،اگه تا حالا نگفتم چون به نظرم ارزش نداشت. لزومی نداشت بخوام تو رو ناراحت کنم اما اینطور که بنظر میاد یکی این وسط داره موش میدوونه سیاوش همانطور که حرف میزد نگاهش به آینه بود.بعد از چندبار تغییر مسیر متوجه شد که ماشینی تعقیبشان میکند. حس کرد ماشین را میشناسد. همان‌پارس سفید رنگ...اخمهایش را در هم کشید. ذهنش روی آن ماشین متمرکز شد و ناخودآگاه سکوت کرد. راحله سکوت و اخم سیاوش را که دید دلش لرزید. سیاوش چیزی را پنهان میکند وگرنه این اخم و سکوت و طفره رفتن ها چه معنی داشت؟دوباره صدای گوشی بلند شد. یک فیلم بود.حس کرد الان است که خفه شود. انگار از سیاوش میترسید. شیشه را پایین داد. باز هم هوا کم بود... - ماشینو نگه دار - الان نمیشه! راحله سعی کرد ارام باشد اما تحمل هم حدی داشت.از صبح تا حالا خودش را نگه داشته بود. دیگر نمیتوانست.نمیدانست چه کسی راست میگوید چه کسی دروغ. -چرا نمیشه؟.. 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ -چرا نمیشه؟؟ لابد میخوای لفتش بدی تا یه چیزی سر هم کنی؟؟ - چی میگی راحی الان نمیشه. یه نفر دنبال ماست خطرناکه! - هیچکس دنبال ما نیست.برای چی باید دنبال ما باشه؟؟؟ لابد قراره بازم تو سوپر من قصه باشی؟؟ آره؟؟؟ سیاوش نمیتوانست تمرکز کند.از یک طرف راحله،از یک طرف آن ماشین سفید.راحله با گریه و التماس گفت: -گفتم نگهدار سیاوش.توروخدا نگهدار... سیاوش فرمان را چرخاند و کنار خیابان نگه داشت.چرخید رو به راحله.خواست دستان راحله را بگیرد که راحله دستهایش را عقب کشید. سیاوش تعجب کرد. -چرا سیاوش؟؟چرا؟؟ مگه من چکارت کرده بودم؟؟ - چی چرا خانمی؟ چیشده؟ من نمیدونم از چی حرف میزنی باور کن اینا همش یه نقشه‌ست. من میدونم کی وسط این ماجراست... جریان اونطوری که تو فکر میکنی نیست.من بهت توضیح میدم.فقط بذار از اینجا بریم بعد! راحله همانطور که هق میزد با دستهای لرزان فیلم را پلی کرد و گوشی را طرف  سیاوش گرفت: -چی رو میخوای توضیح بدی؟؟ سیاوش نزدیک بود چشمهایش از حدقه بیرون بزند. خشکش زده بود. آن مهمانی آخر...نیما زهرش را ریخته بودراحله همان طور که در را باز میکرد گفت: -نمیبخشمت سیاوش...هیچوقت...!! تا راحله دستش را به سمت در برد سیاوش نگاهش را در اینه به ماشین دوخت. آن ماشین سفید عقبتر ایستاده بود.باید مانع راحله میشد.پیاده شد و دنبال راحله که کنار خیابان راه میرفت راه افتاد. - راحی... راحی جان داری اشتباه میکنی... بذار برات توضیح بدم...توروخدا بیا سوار شو... اینجا خطرناکه...راحلههههه بدون توجه به سیاوش به راهش ادامه داد. قصد کرد از خیابان رد شود تا شاید سیاوش دست از سرش بردارد.سیاوش نگاهش برگشت روی آن ماشین سفید. ماشین به حرکت درامده بود و داشت سرعت میگرفت: -صبر کن راحلهه... نرو تو خیابون.... راحله گوش نکرد. به وسط خیابان رسیده بود: -راحلههه، ماشییین!!!!! با چند قدم بلند خودش را به وسط خیابان رساند.راحله برگشت تا ماشینی که سیاوش اخطارش را داده بود ببیند اما یکدفعه جلوی چشمش سیاه شد... همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی چشم هایش را باز کرد در دستش  احساس سوزش میکرد. چادرش دورش پیج خورده بود و روسری اش جلوی چشمش را گرفته بود.روسری‌اش را عقب کشید تا بتواند ببیند. استینش پاره شده بود، پوست دستش کامل کنده شده بود و خون جاری بود.در سرش احساس درد داشت. یکدفعه یاد سیاوش افتاد.چه خبر شده بود؟ فقط فریاد سیاوش در گوشش مانده بود: -راحله، ماشییین!! دورش چند نفری ایستاده بودند: -خانم؟ حالتون خوبه؟ - یکی زنگ بزنه اورژانس نگاهش را به اطراف چرخاند. آنطرف هم شلوغ شده بود. لنگان لنگان جلو رفت: -سیاوش؟ سیاوشم؟ جمعیت راه را برایش باز کرد.از حرکت ایستاد. آن مردی که خونین و مالین وسط خیابان دراز کشیده بود سیاوش او بود؟؟ پیراهنش پاره شده بود،یکی از کفشهایش از پایش درآمده بود،صورتش خاکی شده بود. -بهش دست نزنین.ممکنه نخاعش آسیب ببینه - زنگ زدیم به اورژانس الان میرسه مات ایستاده بود و زمزمه‌های اطرافیان  را میشنید: -من دیدم چیشد.خانم رو نجات داد... خانم؟ نسبتی با شما دارن؟ -اره، من قبلش دیدم با هم بگو مگو داشتن.فک کنم زن و شوهرن.ایشون میخواست از خیابون رد شه متوجه ماشین نبود.اگه بغلش نکرده بود الان خانم این بلا سرش اومده بود سیاوش تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که بدنش سپری شود برای راحله. -اره منم دیدم...خیلی کرد راحله نگاهش برگشت روی مرد و زیرلب‌زمزمه کرد: -مردانگی! دوباره چرخید سمت سیاوش. انگار تازه فهمیده باشد چه شده..نگاهی به دست سیاوش انداخت. پشت دستش روی زمین کشیده شده بود و پوستش رفته بود. زیر سرش خون راه افتاده بود. صدای ضعیف ناله‌ای از بین دندان های قفل شده اش بیرون آمد و دیگر هیچ.. احساس ضعف کرد، پاهایش سست شد. زانو زد.سعی کرد سرش را بالا بگیرد.و روی زانو بلند شود. سرش گیج رفت و نقش زمین شد... چشمهایش را باز کرد سفید بود.چند باری پلک زد تا دیدش واضح شود. سقف سفید اتاق بود.سر چرخاند.یک طرف پنجره بود و نور غروب آفتاب. یک طرف هم مادر که آرام نشسته بود و با لبخندی گرم نگاهش میکرد. -بهتری دختر مامان؟ راحله تنها به یک چیز فکر میکرد: -سیاوش! سیاوش کجاست مامان؟ نگاه مادر موقع حرف زدن چنان آرام بود که راحله حرفش را باور کرد: -خوبه.اتاق اون طرفی،دکتر بالا سرشه -مامان، تقصیر من بود..سیاوش بخاطر من اینجوری شد! اشکهایش سرازیر شد: -من حرفش رو گوش نکردم اون گفت خطرناکه..آخخ - آروم باش مادر،دستت زخم شده، پانسمانش کردن.سعی کن زیاد تکونش ندی گریه نکن مادر.اتفاقیه که افتاده.کاریش نمیشه کرد. خیره ان شالله چقدر خوب بود که سرکوفت نمیزد. همین موقع در باز شد.. 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ و پدر وارد شد: -به‌به!زن و شوهر عاشق!ما همه جوره‌ش رو دیده بودیم الا اینکه زن و شوهر اونقد همو بخوان که موقع تصادف هم باهم باشن! و خندید.راحله لبخند کمرنگی زد.دیدن مهربانی و آرامش پدر و مادر مشکلاتش را نصف میکرد.هرچند هنوز هم نگران سیاوش بود: -بابا میشه منو ببرین پیش سیاوش میخوام ببینمش -باشه! بذار حالت بهتر بشه، میبرمت.الان خودت هم نیاز به استراحت داری.من برم برای شما غذای درست و حسابی بگیرم. غذای بیمارستان فایده نداره مادر تا دم در پدر را بدرقه کرد و جوری که راحله نشنود پرسید: -چیشد؟ پدر سری به نشانه تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید: -زنگ زدم پدرش بیاد. البته همه چیزو بهش نگفتم.ناهار شمارو بیارم،اونم رسیده. باید برم فرودگاه دنبالش.سعی کن فعلا تا بهتر نشده چیزی بهش نگی. یجوری طفره برو مادر سری به نشانه تایید تکان داد و وقتی پدر رفت برگشت توی اتاق. -چند ساعته اینجام مادر؟معصومه کجاست؟ -سه چهار ساعتی میشه.معصومه هم اینجا بود دیگه به زور ردش کردم بره. احتمالا چند ساعت دیگه بیاد دیدنت -کاش میبردیم سیاوش رو ببینم.من حالم خوبه.میتونم راه برم - نه مادر.بلند شی سرت گیج میره اونم مسکن زدن بهش خوابیده، بری فایده نداره فقط بیدارش میکنی -حالش خوبه؟ و مادر فکر کرد چه بگوید که دروغ نباشد: -شکر! چند ساعتی به همین منوال گذشت.صدای تق تق در آمد. -بفرمایید پدر، معصومه و حامد و پدرسیاوش وارد شدند. راحله نیمه بیدار بود. تخت را کمی بالا اورده بودند.با شنیدن صدای پدر سیاوش فکر کرد سیاوش آمده. صدایشان شباهت عجیبی داشت. چشمهایش را باز کرد: -خوبی دخترم؟ با دیدن پدر سیاوش وا رفت. دلش فقط سیاوشش را میخواست.اشک از گوشه چشمش چکید.پدرسیاوش جلو آمد.خم شد تا پیشانی‌اش را ببوسد.دستش را بالا آورد و دور گردن پدرسیاوش حلقه کرد و زد زیر گریه. پدر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. اشکی از چشمش پایین افتاد: -آروم باش دخترم - بابا! اینا منو نمیبرن سیاوش رو ببینم. هیچی به من نمیگن.میترسم.حال سیاوش اصلا خوب نبود.تمام صورتش خونی بود. -گریه نکن دخترم.خودم قول میدم ببرمت ببینیش.بذار حال خودت خوب بشه من خودم میبرمت باشه دختر گلم؟ راحله سعی کرد آرام باشد.با معصومه و حامد حال و احوال کرد. کمی ماندند و سعی کردند حال و هوای راحله را عوض کنند.دوست داشت فقط فردا شود تا بتواند سیاوش را ببیند...راحله وحشت زده نگاهش بین سید و مادر در حرکت بود: -عمل مغزی؟چرا؟ در همین حین پدرش به همراه پدر سیاوس از راه رسیدند، راحله به سمت پدرش رفت: -بابا؟ آقا سید چی میگن؟ سیاوش مشکل مغزی داره؟؟ -آروم باش دخترم، چیزی نیست یه عمل ساده‌ست. خوب میشه راحله در آغوش پدرش گریه کرد با کمک پدر و مادرش به اتاقش برگشت و سعی کرد تا کمی بخوابد. حالا که از زنده بودن سیاوش مطمئن شده بود کمی آرامتر شده بود هرچند دلهره جدیدی پیدا کرده بود. پدر سیاوش پشت پنجره رفت،تنها پسرش، پسری که همیشه به داشتنش افتخار میکرد،حالا مثل یک تکه گوشت بی حرکت، روی تخت افتاده بود.چشمهایش پر از اشک شد. دستی روی شانه اش حس کرد.پدر راحله بود: -قوی باش مرد - من و سیا خیلی به هم وابسته‌ایم. سیاوش تو جوونی مادرشو از دست داد، خواهرهاشم ازدواج کرده بودن، برای‌ همین خیلی بهم وابسته شدیم.دیدنش اینجوری خیلی برام سخته پدر راحله، همانطور خیره به تخت سیاوش گفت: -حالتو درک میکنم. برای همین میگم باید سرپا باشی، چون سیا بهت وابسته ست. اون خوب میشه ولی اگه ببینه اتفاقی برای تو افتاده از پا درمیاد برای اینکه،حلقه‌های اشکش را نبیند، همانطور که میرفت گفت: - میرم کارای عملش رو انجام بدم... چهار ساعتی میشد که پشت در اتاق عمل بودند. -بشین مادر.. تو حالت هنوز خوب نشده دستش همچنان باندپیچی بود،ماهیچه‌هایش کوفته بود و به سختی راه میرفت.به اصرار مادر روی صندلی نشست.مدام صدای سیاوش در ذهنش تکرار میشد:"صبر کن راحله..جریان اونجوری ک تو فکر میکنی نیست..برات توضیح میدم." کاش توانسته بود خودش را کنترل کند.چرا تصمیم گرفته بود؟دیگر زمان به عقب برنمیگشت.فقط باید دعا میکردند.مادر زیرلب ذکر میگفت، پدر عصبی تسبیح می‌انداخت، و پدرسیاوش همچون مرغی سرکنده اینطرف و آنطرف میرفت.معصومه حواسش به راحله بود و حامد با چهره‌ای غمگین ایستاده بود تا اگر کاری باشد سریع انجام دهد. سید با کلی هماهنگی و ریش گروگذاشتن استادش را برای جراحی آورده بود به این بیمارستان.جراحی که به مهارت شهره بود... یکساعت دیگر هم گذشت.همه داشتند نگران میشدند.یکدفعه در اتاق عمل باز شد و سید درحالیکه ماسک را از جلوی دهانش پایین میکشید و کلاهش را برمیداشت از اتاق بیرون آمد.همه به طرفش هجوم بردند: -چیشد آقا سید؟ 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ -چی شد آقا سید؟ عمل خوب بود؟ لبخند کمرنگی زد و گفت: -خطر رفع شد.الان دکتر میان کامل براتون توضیح میدن صدای نفسهای حبس شده بود که رها میشد و شکر گفتنهایی که فضا را پر کرد.با اجازه ای گفت و راهش را از میان جمعیت باز کرد و رفت..دو هفته‌ای از عمل سیاوش گذشت. همه آمده بودند ملاقات. حتی سودابه! سودابه‌ای که با دیدن سیاوش و فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده، غش کرده بود و هیچکس نفهمید این بیهوشی بیشتر از اینکه از سر علاقه باشد از ترس بود.ترس از مردن سیاوش و اینکه او نیز شریک جرم باشد! هرچه باشد او شماره راحله را به نیما داده بود. پلیس از طریق دوربین‌های بانک همان خیابان توانسته بود پلاک ماشین ضارب را پیدا کند و حالا جستجو برای پیدادکردن مسبب این واقعه در جریان بود..با صحبت های راحله، از طریق شماره‌هایی که به راحله و سیاوش پیام داده بود، فهمیده بودند شماره ها متعلق به شخصب به اسم جهان فروخته‌اند.و پیدا کردن جهان، معلوم شد جهان شماره ها را برای نیما خریده و حالا نیما بود که قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود. سیاوش بیهوش و بی‌حرکت،روی تخت ای سی یو خوابیده بود.راحله در این مدت از خواب و خوراک افتاده بود.سعی میکرد گریه نکند اما هروقت از ملاقات برمیگشت چشمهایش پف کرده بود.در تمام این دو هفته، خبری از سید نبود.یکشنبه عصر بود و اقای پارسا، مضطرب و مغموم پای میز دکتر نشسته بود.دکتر کمی پرونده را بالا پایین کرد: - سطح هشیاری پسرتون هیچ تغیری  نکرده -یعنی معلوم نیست کی از کما بیرون میاد؟ - اصلا مشخص نیست، شاید یک روز، شاید یک سال! پدر سعی کرد خودش را کنترل کند: -پس باید چکار کنیم؟ -فعلا فقط دعا ازمون برمیاد! هرچی که خدا بخواد.با عملی که انجام شد، تونستیم خونریزی داخلی مغز رو کنترل کنیم و خوشبختانه فعلا مشکلی از اون لحاظ وجود نداره ولی.... -ولی چی؟ - متاسفانه بخاطر ضربه، عصب چشمشون اسیب دیه و خب این مساله روی بیناییشون اثر میذاره - یعنی چشماش ضعیف میشه؟ - تا یک مدت که قطعا بیناییشون رو از دست میدن، اما اینکه این نابینایی دائمی باشه یا موقت فعلا معلوم نمیشه آه از نهاد پدر برآمد..از پشت شیشه داشت پسرش را نگاه میکرد. خواسته بود پسرش را به اتاق خصوصی منتقل کنند تا هر وقت بخواهد بتواند پیشش باشد. پرستارها داشتند کارهای انتقال را انجام میدادند.یعنی سیاوش کور میشد؟چطور این خبر را به خانواده شکیبا و راحله میداد؟راحله باید میدانست. پای آینده‌اش در میان بود.. 💤رفته بود به سیاوش سر بزند. وارد راهرو که شد همه سراسیمه بودند.یک نفر داشت دستگاهی را به سمت اتاق سیاوش میبرد. ترس تمام وجودش را گرفت.نگاهش خیره ماند به گوشه راهرو...سید صادق بود.سر به زیر انداخته بود و شانه هایش میلرزید. پدر و مادرش و بابا ایرج(پدر سیاوش) هم در گوشه‌ای دیگر ایستاده بودند.با خودش فکر کرد اینها کی آمدند؟حتما خبری بوده که صدایشان زده اند.مادرش وقتی راحله را دید،  به سمتش آمد. -مامان اینجا چه خبره؟ چرا اینقد شلوغه؟ مادر با چشمهایی که خیس از اشک بود سعی کرد راحله را ارام کند: - اروم باش مادر...سیاوش ... اما نتوانست حرفش را ادامه دهد.یکدفعه وحشت زده به طرف اتاق دوید اما دم در اتاق.قبل از اینکه وارد شود تخت را از اتاق خارج کردند.رویش ملحفه ای سفید کشیده بودند. چنگ انداخت و لبه تخت را گرفت. یعنی همه چیز تمام شده بود؟یعنی سیاوش...ملحفه را در مشتش گرفت و پایین کشید.با دیدن سیاوش با چشمان بسته که ارام روی تخت خوابیده بود ماتش برد. طوری ارام خوابیده بود که گویی هیچ وقت زنده نبوده است. شانه‌های سیاوش را گرفت و همانطور که اشک هایش مثل سیل جاری بود، شروع کرد به تکان دادن سیاوش: -پاشو سیاوش...پاشو عزیزدلم...نباید بخوابی... بیدار شو ّمادر جلو آمد، بازوهای راحله را گرفت تا راحله را ارام کند: -اروم باش راحله جان، مادر، حالت بد میشه - مامان، سیاوش نباید بمیره،نباید ببرنش...اون فقط خوابیده..پاشو سیاوش، اینا فک میکنن تو مردی پاشو سیاوشم سیاوششش... سرش گیج رفت، سقف و چراغ هایش دور سرش می چرخیدند. ضعف کرد و از هوش رفت....💤 حس کرد کسی تکانش میدهد. -راحله جان؟ مادر؟ بیدار شو دخترم چشم باز کرد...مادر بالای سرش نشسته بود. -بیداری مادر؟ تو خواب داشتی جیغ میزدی یعنی هرچه دیده بود خواب بود؟ انگار باری چند صد کیلویی را از روی دوشش برداشته بودند.مادر با گوشه لباسش عرق هایش را گرفت. - چه خواب بدی بود مامان! خیلی بد بود. خواب دیدم سیاوش...سیاوش... - خواب بعد اذون تعبیر نداره ولی اگرم تعبیر داشته باشه خواب خیلی خوبی بوده -خوب؟برای دلداری من میگین؟ -اصلا!از قدیم گفتن اگه خواب ببینی یکی مرده عمرش طولانی میشه 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ -واقعا مامان؟ مادر همانطور که چراغ را روشن میکرد و از اتاق بیرون میرفت گفت: - اره مادر خیره انشالله پاشو نمازتو بخون بعد بخواب راحله هر روز وقت ملاقات بیمارستان بود طوریکه دیگر همه کارمندان بیمارستان و پرستارها اورا میشناختند.مادر سفره، نذر کرده بود، پدرسیاوش چندتایی گوسفند برای یتیم خانه های شیراز قربانی کرده بود و پدر راحله همان طور که به کارهای آگاهی و پرونده و وکیل میرسید، دورا دور احوال سیاوش را میپرسید یا با تلفن از بیمارستان جویای احوالش میشد و وقت ملاقات را که محدود بود برای راحله میگذاشت و بابا ایرج(پدر سیاوش). راحله،سینی چای را روی میز گذاشت و نشست. حالا همه منتظر بودند تا اقای پارسا،حرف بزند.گفتنش سخت بود اما با خودش فکر کرد این حق راحله و خانواده‌ش است که بدانند. گلویش را صاف کرد: -گفتن چیزی که میخوام بگم خیلی سخته. اونقدر سخت که نمیدونم چطوری بگم. امروز پیش دکتر سیا بودم. خوشبختانه دیگه خونریزی توی مغزش نبوده...اما اینطور که دکتر میگفت عصب بینایی سیاوش بخاطر ضربه آسیب دیده و این اتفاق باعث میشه که سیاوش... پدر دوباره مکث کرد،نفسش را بیرون کشید: -شاید سیاوش کور بشه! البته معلوم نیست این کوری موقتیه یا دائمی این را گفت و ساکت شد. میترسید اگر بیشتر ادامه دهد همانجا وسط جمع اشکهایش سرازیر شود. چنان سکوتی خانه را فرا گرفته بود که گویی هیچکس حتی نفس هم نمیکشید.پدر چند بار نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود، بعد رو به راحله ادامه داد: -من میدونم تو سیاوش رو دوست داری. میدونم اگه قرار باشه بمونی بخاطر ترحم یا عذاب وجدان نیست و بخاطر علاقه‌ست. اما بهرحال حق داری همه چیز رو بدونی.پای آینده‌ت درمیونه. من خواستم که هر تصمیمی میگیری از سر آگاهی باشه لبخندی معنادار روی لب پدرش نقش بست.حاج یوسف با خودش فکر کرد مردی اینچنین عاقل و منصف میتواند تکیه گاه خوبی برای راحله در زندگی متاهلی اش باشد. دلخوش شد به این منطق و عقل و درایت... راحله نگاهش را به نوک رو فرشی هایش دوخت. چه تصمیمی باید میگرفت؟سیاوشی که همه زندگی اش بود و همه زندگی‌اش را بخاطر راحله به خطر انداخته بود رها کند؟میتوانست؟بدون اینکه حرفی بزند بلند شد و به اتاقش رفت.چند لحظه بعد، راحله لباس پوشیده در میان جمع ظاهر شد.خداحافظی آرامی کرد و بطرف در رفت: -کجا میری مادر؟ - میرم سیاوش رو ببینم! شب پیشش میمونم پدر سیاوش پرسید: - راجع به حرفهام فکر کن راحله همانطور که دستش به دستگیره در بود و پشت به بقیه گفت: -تا وقتی سیاوش نفس میکشه،هر اتفاقی هم که بیفته،من کنارش میمونم. در را باز کرد و رفت و ندید لبخند رضایتمندانه نقش بسته بر لبان پدر سیاوش را!!تا به بیمارستان برسد شب شده بود. پایین تخت سیاوش ایستاده بود و نگاهش میکرد.خم شد و دست سیاوش را در بغل گرفت.سرش را روی آن گذاشت.کم کم پلک هایش سنگین شد.. سراغ زن رفت: - جورابا چنده خانوم؟ -پنج تومن دخترم شمردشان، ده تا بودند -یدونه هزاری دارین؟ ّزن هزاری را از جیبش دراورد: - حاج خانوم امروز چهارشنبه ست، من به نیابت امام زمان، این ده تا جوراب رو از شما میخرم پنجاه تومن، به خودتون میفروشم هزار تومن تراول را داد، هزار تومنی را گرفت، لبخندی به زن که داشت برای خودش و امامش دعا میکرد زد و راه افتاد.این عادت همیشگی راحله بود.اسمش را گذاشته بود روزهای امام زمانی...روزها پشت سر هم میگذشت و تغییر خاصی درحال سیاوش دیده نمیشد.راحله و بابا ایرج یک در میان پیش سیاوش میماندند. عصر جمعه بود.راحله ترجیح داد زودتر پیش سیاوش برود. کتابی را برداشت و اماده رفتن شد.وارد راهروی بیمارستان که شد، احساس کرد پرستارها در هول و ولا هستند. دکتر را پیج میکردند و مرتب بین ایستگاه پرستاری و اتاق سیاوش در رفت و آمد بودند. خودش را به اتاق رساند. چندتایی پرستار با دستگاهی تازه دور تا دور تخت سیاوش را گرفته بودند.دستگاه شوک الکتریکی بود. -چیشده خانم پرستار؟؟ -لطفا بیرون باشید. - یعنی چی بیرون باشم، اینجا چه خبره؟ یکی از پرستارها بطرف راحله آمد: -عزیزم بیرون باش بذار کارشون رو بکنن -چی شده خانم پرستار؟؟ توروخدا بهم بگین -چیزی نیست انشالله.براش دعا کن راحله را بیرون در گذاشت، به داخل اتاق برگشت و در را بست.راحله به طرف پنجره اتاق دوید.دورتا دور تخت سیاوش ایستاده بوند.یک نفر با دست،قفسه سینه سیاوش را فشار میداد و همزمان عددی را به پرستاری که داشت دسته‌های دستگاه شوک را به هم میسایید گفت: -صد ژول پرستار دسته‌ها را روی قفسه‌سینه‌سیاوش گذاشت و سیاوش روی تخت تکان خورد... ناگهان یکی از پرستارها راحله را دید، به طرف پنجره آمد تا پرده را بکشد و راحله صدای مرد را دوباره شنید..... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ -صد و پنجاه ژول سیاوش دوباره زیر شوک، تکانی خورد و پرده کشیده شد.صدای یکی از پرستارها را شنید: -دکتر کاظمی داره میاد،مریض ارست(ایست) داده تمام بدنش میلرزید، چرخید و پشت به پنجره شیشه ای ایستاد،با دستهای لرزانش گوشی را درآورد و شماره گرفت: -بابا!سیاوش حالش خوب نیست!توروخدا بیاین. و صدایش بین هق‌هق گریه گم شد.یکساعت بعد، خطر برطرف شده بود و دکتر داشت برای پدرها توضیح میداد: -یک سکته قلبی بود، خداروشکر برطرف شد. حال همه خراب بود.حاج یوسف، به دیوار تکیه داده بود،پدر سیاوش روی صندلی نشست و سرش را در میان دستهایش گرفت.راحله نگاهش را روی جمع چرخاند. احساس کرد تحمل این حجم از غم و غصه را ندارد.از جایش بلند شد. -کجا میری مادر؟ - باید برم جایی مامان - با این حالت؟ - خوبم مامان.باید برم.نمیتونم اینجا بمونم مادر که برافروختگی راحله را دید ترجیح داد مخالفت نکند: -پس بگو بابا برسونتت - میخوام تنها باشم.نگران نباشین.جای دوری نمیرم اشکهایش عین باران جاری بود.دیگر جلویش را نمیدید. ماشین را کنار کشید و ایستاد. خاطرات از جلوی چشمش رژه میرفت. سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت. صدای گریه و اهنگ مخلوط شده بود.نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کجاست. کنار پل علی بن حمزه.نگاهش ماند روی سر در امامزاده. باورش نمیشد. این امامزاده... یادش آمد به آن روز داشتند قدم میزدند و راحله پیشنهاد داده بود که نمازشان را همینجا بخوانند.و سیاوش نگاهی به در و دیوار امامزاده انداخته بود: -چه جای با حالیه!چندباری سید رو که با رفیقاش اینجا کلاس داشت رسونده بودم اما هیچ وقت داخل نیومده بودم. راحله متعجب پرسیده بود چه کلاسی? - نمیدونم! اخلاق و تفسیر و ... با رفقای هم تیپش.. این سید هم چه جاهایی رو بلده! خیلی اب زیرکاهه! و خندیده بود. نمازشان را خوانده بودند و نشسته بودند به گپ زدن. خادم امامزاده، وقتی فهمیده بود تازه عروس و داماد هستند، برایشان چای آورده بود و چقدر چسبیده بود.. راحله حالا امشب،وسط دلتنگیها،نگرانی ها و غصه‌ها،آمده بود اینجا!یا شاید آورده بودندش!جایی که اولین نمازشان را با هم خوانده بودند!زیارتش را کرد. گوشه ضریح نشست.نگاهش ماند روی تابلوی عکس آویزان به دیوار. به آن مرد خوش قامت سوار بر اسب سفید و کنار نهر آب! به آن اسوه ایثار و مردانگی! تیر بر چشمهایش نشسته بود و دستهایش...حالا که سیاوشش چشمهایش را از دست میداد شاید روضه‌ی عباس را بهتر میفهمید! اشکهایش می‌غلطید.اشک همان اشک، دل همان دل، اما گریه بر حسین عجیب ارامش میبخشدت!راست گفته‌اند:"اصلا ، جنس غمش فرق میکند" آنقدر با نوای زیارت عاشورای مرد غریبه، اشک ریخت تا آرام شد.چشمانش هنوز به آن مرد و اسبش بود! چیزی در ذهنش گذشت...سر بلند کرد به آسمان: - نذر عباس‌ت کردم! قبول کن زیارت دوباره‌ای کرد.میخواست از در بیرون برود که مرد غریبه به حرف آمد: ✨- خوب میشه ان شالله. قبوله ان شالله... راحله تشکری کرد و بیرون آمد. میخواست کفش‌هایش را بپوشد که یکدفعه با خودش فکر کرد از کجا فهمید من مریض دارم؟ نذرمو....اما جمله‌اش را کامل نکرد، برگشت داخل امامزاده ولی کسی نبود...خواب دیده بود؟نه!بیدار بیدار بود.. اما آن مرد که بود؟قطره‌ای باران روی چادرش چکید. چه نشانه خوبی! باران! نوری در دلش روشن شد.. حالا که سیاوش گردنبند طلایش را بخاطر راحله برداشته بود،دوست داشت‌ جایگزینی برایش بگذارد.نگاهش را چرخاند روی گردنبندهای چوبی.پلاکش را عقیق سرخ مستطیل شکل و مسطحی را انتخاب کرد و داد تا چیزی را که دوست داشت رویش بنویسند.آیه‌ای که آن مرد غریبه برایش زمزمه کرده بود:✨"قل لن تصیبنا الا ما کتب الله لنا"✨ همانجا نشست تا آماده شد. پلاک را به گردنبند چوبی وصل کرد. واقعا قشنگ شده بود. جلوی در هال که رسید دو جفت کفش زنانه و مردانه پشت در دید.وارد شد. کیفش از دستش سر خورد. اینها اینجا چه میکردند؟ با دیدن راحله بلند شدند. زنی که چشمهایش از گریه سرخ شده و مردی میانسال و سرافکنده. سلام آرامی کردند. میخواست بی توجه به آنها به سمت اتاق برود که مادرش نهی‌اش کرد: -راحله جان، بیا اینجا مادر این یعنی مهمان هرکه باشد حرمت دارد. بی‌میل برگشت به طرف جمع و کنار مادرش نشست. آنها هم نشستند. همه ساکت بودند.حاج رسول محسنی،به پسر ناخلفی که چطور آبروی چندین و چند ساله‌اش را به باد داده بود و حالا جلوی دخترک چنین سرافکنده شده بود، فکر میکرد.صدایش سکوت را شکست: -میدونم که تو این وضعیت تحمل ما براتون سخته. هرچی بگین حق دارین ولی... ولی چه باید میگفت؟ میگفت پسرم که مسبب همه بدبختی‌هایت شده را ببخش؟ پسری منافقانه جلو آمده بود،حالا شوهرت را.... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ حالا شوهرت را روی تخت بیمارستان انداخته؟سکوت کرد.حرفی نداشت...حاج یوسف که دید حرف زدن برای پدر نیما سخت شده خودش ماجرا را که قبل از آمده راحله شنیده بود شرح داد: -بابا جان، گویا پلیس نیمارو پیدا کرده راحله سر بلند کرد.پدر ادامه داد: -حالا پدر و مادرش اومدن اینجا که ... راحله آشفته شد.چشم چرخاند سمت والدین نیما.عصبانی بود.دوست داشت دهان باز کند و هرچه به دهانش میرسد بارشان کند.از وقتی پای این پسر به زندگی‌اش باز شده بود جز مصیبت چیزی به ارمغان نیاورده بود.لحظه‌ای مکث کرد. اگر الان سیاوش روی تخت است تنها بخاطر نیماست؟ با خودش روراست بود. نباید اشتباهش را تکرار میکرد.نباید دق‌دلی‌اش را سرشان خالی میکرد.نفس عمیقی کشید و سعی کرد سنجیده حرف بزند: -بابت کارهایی که پسرتون با من کرد، میتونم از حق خودم بگذرم. اگه فقط جریان ازدواج بود برام اهمیتی نداشت اما حالا،بخاطر پسر شما...هرچند شما از کارهاش خبر نداشتین ولی رفتارتون بعد از بهم خوردن مراسم واقعا آزار دهنده بود. هرچند شاید طبیعی بود. اگه بخاطر اون اتفاقات اینجایین، من بخشیدم اما بخاطر کاری که با سیاوش کرد هرگز کوتاه نمیام. اگر پسر شما آزاد بشه هیچ معلوم نیست که دوباره سر یکی دیگه.... پدر نیما وسط حرفش پرید: -نمیذارم دخترم...خودم حواسم بهش هست... -صبر کنین اقای محسنی، شما همه عمر کنارش بودین،اگر میتونستین مراقبش باشین الان وضع ما این نبود.چطوری میخواین مراقبش باشین؟ حبسش کنین؟ مگه بچه۲ساله‌ست؟هرچند الان پسر شما متهم ردیف دومه و اون بدبختی که پشت فرمون بوده بیشتر پاش گیره، اما فکر میکنم چند سال زندان برای پسرتون واقعا لازمه! نه آقای محسنی ، امکان نداره من رضایت بدم.این حرف اول و آخرمه.مطمئنم اگه پدر سیاوش هم اینجا بود نظرش همین بود. بلند شد،بااجازه‌ای گفت و رفت توی اتاقش.پدر و مادر راحله لبخندی زدند به این جواب عاقلانه و پدر و مادر نیما فکر کردند چه گوهری را از دست داده‌اند...راحله داشت آماده میشد تا برود پیش سیاوش.صورت مادرش را که داشت سفارشات لازم را میکرد بوسید و از خانه بیرون زد.بالاخره رسید. وارد راهرو که شد هیجانی را در بخش دید. دقیق شد. یکی دو تا از پرستارها به سمت اتاق سیا ش در رفت و آمد بودند. چقدر این صحنه برایش آشنا بود.به دیوار دست گرفت.با خودش گفت:مادر که گفته بود خوابش خواب خوبیست! پس چرا...کنار دیوار سر خورد روی زمین.چشمش به اتاق بود.فکر کرد الان است که تخت ملحفه پوش را بیرون بیاورند.یکی از پرستارها دیدش. رو کرد به سمت همکارش که پای تلفن بود: -خانم میرزایی! بیا، خانمش اینجاست به طرفش آمدند و کمکش کردند روی صندلی بخش بنشیند.نگاهش خیره مانده بود به دیوار روبرویش.لبهایش لرزید: -اتفاقی ...افتاده؟ پرستار گفت: -آره عزیزم، یه اتفاق خوب!!حال مریضتون بهتر شده.سطح هشیاریش بیشتر شده.البته هنوز پایدار نیست ولی خب امیدوارکننده هست. حالا دکتر میاد باهات حرف میزنه راحله باورش نمیشد، نمیدانست بخندد یا گریه کند.لبهایش خندان بود و چشمهایش گریان! -یعنی به هوش اومده؟ پرستار خندید: -نه عزیزم! هنوز تا بهوش اومدن خیلی مونده. انشالله به هوش هم میاد.دعا کن.دکتر اومد، برو باهاش صحبت کن راحله خودش را به دکتر رساند و وقتی دکتر حرفهای پرستار را تایید کرد انگار بال درآورده باشد.خودش را به اتاق رساند.کنار تخت ایستاده بود. باید به خانواده اش خبر میداد. تلفن را از کیفش درآورد،اما نه،باید حضوری‌میرفت. میخواست از در خارج شود که دید هیکلی مردانه قاب در را پر کرده است.سید صادق بود.تعجب کرد.یادش آمد به سیاوش،اما قبل از اینکه حرفی بزند،سید نگاهش را چرخاند روی سیاوش: -میدونم! برای همین اومدم و رفت طرف چارت(خلاصه پرونده بیمار) آویزان از تخت سیاوش. برش داشت و مشغول برگ زدن شد. راحله از اتاق بیرون زد. قبل از اینکه از بخش بیرون برود، یادش آمد از پرستار تشکر نکرده است. برگشت سمت ایستگاه پرستاری.از همه تشکر کرد.یکی از پرستارها پرسید: - این آقا از آشناهاتون هستن؟ دکتر تدین رو میگم - بله، دوست شوهرمه - واقعا؟ نمیدونستم -شما بهشون گفتین که حال همسرم بهتر شده؟ - نه! ما هنوز به کسی خبر ندادیم. خانم میرزایی میخواستن بهتون زنگ بزنن که دیدیم اینجایین حال سیاوش رو به بهبودی میرفت.برخلاف آن دوماه، این یک هفته سید تمام وقت در کنار سیاوش بود و فقط وقتهایی که راحله یا خانواده‌اش می‌آمدند تنهایش میگذاشت.سیاوش گیج و منگ بود.در سکوت،به نقطه‌ای زل میزد و سعی میکرد تا چیزی ببیند ولی تلاشش بی‌فایده بود.هنوز حافظه‌اش بطور کامل برنگشته بود و بعضی از افراد را به یاد نداشت.روز اولی که چشم باز کرد و حرف زد سید کنارش بود: -اینجا کجاست؟ 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ - منم سیاوش جان -شما؟ -خسته نباشی پسر! حالا دیگه پرفسور رو یادت نمیاد سیاوش ساکت شد و در ذهنش به دنبال نشانه‌ای از این پروفسور گشت: -چیزی یادم نمیاد! سرم درد میکنه -کم‌کم یادت میاد.سر دردت هم بخاطر داروهاست. خوب میشه سیاوش که فکر میکرد پروفسور اسم واقعی همراهش باشد گفت: -حالا چرا توی تاریکی نشستیم پروفسور؟ چراغو روشن کن سید که هم خنده اش گرفته بود و هم این گیجی و کوری ناراحتش میکرد، لبخند تلخی زد، دستش را روی دست سیاوش گذاشت و گفت: -تو تصادف کردی سیا.تقریبا دو ماهی  بیهوش بودی! بخاطر تصادف ممکنه یه مدت بیناییت مشکل داشته باشه -یعنی کور شدم؟ -هنوز معلوم نیست.شاید اره،شاید نه -تو باید دوست من باشی که اینجوری صدام میزنی یا شاید برادرم -من دوستتم.۱۵ ساله که رفیقتم سیاوش با اینکه نمیدید سر چرخاند سمت سید: - پس چرا چیزی یادم نمیاد! اسمت چیه؟ -صادق!الان چیا یادته؟ - تقریبا هیچی! فقط یادمه خوردم به یه چیزی و بعد توی سرم احساس درد داشتم. فقط همین سید فکر کرد برای امروز کافیست: -خب، فعلا استراحت کن چند روزی به همین منوال گذشت.سیاوش کم حرف شده بود و بیشتر در خودش بود. همه می‌آمدند و میرفتند اما سیاوش واکنش چندانی نداشت.کم‌کم حافظه اش بهتر شد اما شوک حاصل از نابینایی برایش سنگین بود.دوشنبه عصر بود که راحله وارد اتاق شد.یاد شعری افتاد که روز اول نامزدیشان سیاوش برایش خوانده بود.زمزمه کرد: -باد بر میخیزد..باد وزیدن آغاز کرد... داشت شعر را میخواند که یکدفعه صدای سیاوش را شنید که همراهش داشت شعر را میخواند.بعد ساکت شد و گفت: -این شعرو یادمه! راحله خندان کنار تخت امد، روی لبه تخت نشست: -حالا که یادته برام میخونی؟ سیاوش شروع کرد به خواندن و راحله چقدر خوشحال بود که سیاوش دوباره حرف میزد.وقتی شعر تمام شد، سیاوش گفت: -هنوز اینجایی؟ راحله دستان سیاوش را در دست گرفت اما چیزی نگفت. - چرا چیزی نمیگی؟ - چی دوست داری بشنوی؟ -من بعضی چیزارو یادم نمیاد.چرا اینجام؟ راحله لبخندی زد: -از اول اولش بگم - اگه جالبه آره! و راحله شروع کرد به گفتن داستان برای سیاوش.از اول اولش!!وقتی قصه کوتاه آشنایی و زندگیشان تمام شد سیاوش گفت: - و حالا تو میخوای با یه مرد کور زندگی کنی؟ - اگه بگم بله، فکر میکنی از روی ترحمه؟ -اینطورکه تو میگی من تو رو خیلی دوست داشتم،تو چی؟منو همونقدر دوست داشتی؟ اشکی از چشمان راحله افتاد.دست سیاوش را گرفت: -دوست داشتم؟تو همه دنیای منی سیاوش و برای اولین بار سیاوش لبخندی زد. -یه مرد کور، که جلوی پای خودش رو هم نمیتونه ببینه چطوری میتونه دنیای کسی باشه؟! با این حرف هق‌هق راحله بیشتر شد.چه بلایی سر سیاوش آمده بود؟مردی که روزی کوهی از غرور و اعتماد به نفس بود حالا، خودش را حتی لایق مهر همسرش هم نمیدید!سیاوش باخودش فکر کرد این دوماه چقدر این دختر اذیت شده است. گوشی راحله زنگ خورد، وقتی حواب تلفن را داد از ایستگاه پرستاری صدایش کردند. راحله، همانطور که از در بیرون میرفت گفت: -پرسیدی تو با این وضعیت چطوری میتونی دنیای من باشی؟بهتره بذاریم زمان جواب این سوال رو برای هردومون روشن کنه..من میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم بالاخره سیاوش مرخص شد و بعد از تقریبا دوماه به خانه برگشت.هنوز نمیتوانست درست راه برود و به عصا نیاز داشت. وقتی به خانه رسید مادر اسفند برایش دود کرده بود و پدرش گوسفندی را از خوشحالی سلامتی‌اش، جلویش سر برید. سیاوش با کمک عصاهای زیربغلش و سید وارد خانه شد.با هزار سلام و صلوات، به اتاق راحله رسید و روی تخت نشست. سیاوش چوبهای زیر بغلش را کناری گذاشت و کش و قوسی آمد: -آخخ، بدنم خشک شده راحله چادرش را به جوب لباسی آویزان کرد و سر به سر سیاوش گذاشت: - منم اگه دو ماه تمام میخوابیدم بدنم خشک میشد سیاوش خندید و راحله با کیف نگاهش کرد. -نمیدونی چقد از اینکه اینجایی خوشحالم! تمام این مدت به این فکر میکردم که یعنی میشه یه بار دیگه من و سیاوش اینجوری کنار هم بشینیم و حرف بزنیم؟ سیاوش با چشم هایی که نمیدید به صورت راحله زل زد: -بخاطر من خیلی اذیت شدی! جبران میکنم -این چه حرفیه سیاوش، تو بخاطر من اینجوری شدی،من باید جبران کنم -اصن چطوره دو تامون برای هم جبران کنیم...خب حالا برای اولین جبران، برو ماشین بیار که این زلفهای تابه‌تا رو بتراشیم. یه ساعت دیگه آبجی‌ها زنگ میزنن، منو اینجوری ببینن فک میکنن تو موهامو کندی سوده و سارا، خواهرهای سیاوش که ایران نبودند،هرازگاهی تماس تصویری داشتند و با راحله و سیاوش حرف میزدند.وقتی سیاوش به هوش آمده بود جریان را گفته بودند....چند دقیقه بعد،بابا ایرج،در حمام نشسته بود و داشت موهای پسرش را ماشین میکرد.راحله هم.... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ راحله هم دم در ایستاده بود و تماشایشان میکرد و میخندید به شوخی‌هایشان. -میگم بابا خراب نکنی موهامو! چهار راه بندازی وسطش - اینقد حرف نزن ببینم چکار میکنم سیاوش زد زیر خنده ولی یکدفعه با دردی که در گوشش احساس کرد تقریبا داد زد: -بابا گوشمو بریدیا! من کور شدم شما نمیبینی؟ آری،پدر نمیدید،چرا که با وجود لبخندها و شوخیهایش،پرده اشکی که جلوی چشمهایش بود نمیگذاشت ببیند.پسری که تا دیروز درس میخواند،درس میداد، رانندگی میکرد،حالا قرار بود تبدیل شود به آدمی طفیلی که حتی برای راه رفتن محتاج دیگران است.و این جمله اخر سیاوش،تیر خلاص بود.نتوانست تحمل کند.ماشین را خاموش کرد.راحله که میدید پدر چه تلاشی میکند برای اینکه جلوی سیاوش گریه نکند گفت: -بدین به من بابا! یه بلایی سرش میارم که التماس کنه شما براش بزنین - خدا به دادم برسه. بذار وصیت کنم اقلا پدر لبخندی مغموم زد،ماشین را به دست راحله داد و غیبش زد.رفت توی اتاق،سر گذاشت به دیوار و زد زیر گریه... دکتر برای سیاوش چند جلسه ای فیزیوتراپی نوشته بود.راحله سعی میکرد، برای جلسات فیزیوتراپی و کارهای پزشکی که هنوز لازم بود خودش در کنار سیاوش باشد که یک وقت سیاوش فکر نکند خسته شده یا حس کند سربار دیگران است. هرچه باشد هرکسی با همسرش کمتر رودربایستی دارد. این کارها، در کنار کلاسهای درس و مراقبتها و کارهای خانگی سیاوش که هنوز به نابینایی‌اش عادت نکرده بود جسم راحله را خسته میکرد.طوری که گاهی احساس ضعف میکرد و چشمش سیاهی میرفت.با وجود همه اینها خوشحال بود. خوشحال از اینکه سیاوش دوباره به زندگی برگشته. آن شب، مادر برای تشکر از زحمات سید صادق او و همسرش را برای شام دعوت کرده بود.وقتی آمدند، پسر کوچک دو-سه ساله‌ای هم همراهشان بود.اما تعجب همه وقتی بیشتر شد وه دیدن این آقا حیدر کوچک،زینب را مامان خطاب میکند و سید صادق را پدر! وقتی سیاوش فهمید بچه ای همراه مهمانهاست، راحله را کناری کشید و گفت: -باید زودتر بهت میگفتم اما پیش نیومد، بعدشم که اون اتفاقا افتاد.یه وقت چیزی نپرسی ازشون،بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم. فعلا کاملا عادی رفتار کن سید کنار  سیاوش نشست، دست روی زانویش گذاشت و گفت: -خب جناب سلمان خان، در چه حالی؟ سیاوش از آن قهقهه‌هایی زد که حال دل راحله را کوک میکرد.سید خوب بلد بود حال سیاوش را سر جایش بیاورد. شوخیهایش حساب شده بود.و سید ادامه داد: - جان خودت، دفعه بعد خواستی از این هندی بازیا دربیاری،یجوری برو یه سره بشی! دو ماه آزگار مارو علاف خودت کردی اخوی!دیگه نهایت یکی دو روزه پرونده رو جمع کن یا اینوری یا اونوری بعد رو کرد به پدر سیاوش و گفت: -البته با اجازه شما! همه از این حرف سید خنده شان گرفت و سید ادامه داد: -  میدونی از چی خوشم میاد؟ عینهو این فیلما نشدی که وقتی طرف بهوش میاد مغزش اتصالی میکنه و شروع میکنه به زمین و زمان فحش میده! حالا یکی باید بیاد نازشون رو بکشه که سر جدت کوتاه بیا بعد این همه دردسر! نه افسرده شدی نه پرخاشگر،عین یه بچه مودب با وضعیت کنار اومدی. بعد خودش هم از این حرفش خنده اش گرفت.موقع شام که شد،زینب خانم رفت توی آشپزخانه تا به مادر راحله تعارفی بزند برای کمک.شیما هم که به بهانه درس جیم شده بود توی اتاق تا از زیر کار در برود!پدر راحله داشت با تلفن حرف میزد و بابا ایرج هم که عاشق بچه بود، حیدر کوچولو را روی پایش نشانده بود و داشت باهاش بازی میکرد. صادق به سیاوش کمک کرد تا بلند شود، دستش را گرفت و به سمت میز شام برد.و راحله احساس کرد برای اولین بار در عمرش حسودی‌اش شده!به سیاوش!که چنین رفیق خوبی داشت! رفیقی که برای سلامتی سیاوش نذر کرده بود. اینکه بعد از اتمام دوره اش،هفته‌ای یک عمل رایگان داشته باشد حتی اگر آن عمل تنها عمل تمام هفته باشد!لابد خدا خیلی خاطرش را میخواهد که چنین رفیق خوبی برایش دست و پا کرده است. نیمه‌های شب بود که راحله با صدایی بیدار شد.این مدت خوابش خیلی سبک شده بود و با کوچکترین حرکتی یا صدایی بیدار میشد.فکر کرد لابد سیاوش باز در حال کابوس دیدن است. از جایش بلند شد تا سیاوش را بیدار کند که فهمید اشتباه کرده است.سیاوش کابوس نمیدید، داشت گریه میکرد!!کنار تختش نشست: -بیداری سیاوشم؟ سیاوش که متوجه بیدار شدن راحله نشده بود سریع اشکهایش را پاک کرد: -آره، خوابم نمیبره! راحله دلش گرفت.پسری که تا دیروز باید به زور پارچ آب بیدارش میکردی حالا چنان بهم ریخته بود که ساعت سه نصف شب هنوز بیدار بود: -چرا عزیزدلم؟درد داری؟ -نه زیاد! فکرم مشغوله -برای همین گریه کردی؟ راحله میدانست سیاوش دوست ندارد بفهمد اما حس کرد لازم است به رویش بیاورد.بارها دیده بود این اشک‌های... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ این اشک‌های نیمه‌شبانه را اما به رویش نیاورده بود ولی این بار لازم بود.میخواست بشکند این غربت و تنهایی همسرش را!وقتی سیاوش جواب نداد راحله گفت: -میدونم که برای یه مرد سخته همسرش گریه‌ش رو ببینه اما برای یه زن هم سخته که بدونه همسرش غصه‌ای داره و ازش پنهان میکنه. ما قراره شریک زندگی هم باشیم. چرا با من حرف نمیزنی سیاوشم؟ فکرمیکنی نمیتونم درکت کنم؟ -آخه تو خودت به انداره کافی مشکلات داری.گفتن این حرفها جز اینکه ناراحتت کنه چه سودی داره؟ -چه سودی از این بیشتر که تورو آروم کنه.مشکلات زیاده، نمیخوام الکی بگم نه، مشکلی نیست اما اگه دلمون به هم گرم باشه و بتونیم به هم تکیه کنیم‌میشه بهتر با مشکلات کنار اومد، نه؟ سیاوش حس کرد دیگر نمیتواند از  ناراحتی‌هایش با کسی حرف نزند. باید چیزی میگفت: -الان کجایی؟یعنی صورتت کجاست؟درسته که نمیبینمت ولی دوس دارن موقع حرف زدن روبروت باشن. کمی جابجا شد و گفت: -درست روبروتم! -این کوری برای من واقعا سنگین بود!اون هفته اول واقعا داشتم دیوونه میشدم. اصلا باورم نمیشد که دیگه نمیتونم ببینم. وقتی به این فکر میکردم که آیندم با این کوری چه شکلیه از زندگی سیر میشدم. گاهی آرزو میکردم کاش مرده بودم! از روز دوم تقریبا دیگه همه چی یادم اومده یود اما از عمد خودم رو میزدم به فراموشی. نمیدونم چرا.شاید چون زمان میخواستم که بتونم فکر کنم.شایدم چون میخواستم همه چیز،حتی خودم رو هم فراموش کنم.سید گفت من عاقلانه رفتار کردم اما اصلا اینطور نیست. من تمام اون پرخاشگری ها و افسردگی هارو داشتم اما در درونم. چون آدم تو داری‌ام بروز ندادم ولی درونم آشفته بود.مطمئنم سید هم میفهمید حالم رو..اون یک هفته به همه چیز فکر کردم،از به هم زدن رابطه‌مون گرفته تا خودکشی!..من تبدیل شدم به یه آدم به درد نخور، دیگه حتی نمیتونم یه نونوایی ساده برم! چقدر باید طول بکشه که بتونم عادت کنم کارهای شخصیم رو بکنم...وقتی به این چیزا فکر میکردم دوست داشتم بزنم زمین و زمان رو به هم بریزم. اون روزی که اومدی پیشم قصد داشتم سرو صدا راه بندازم و کاری کنم که بری. میخواستم بزنم به سیم آخر. دیگه طاقتم طاق شده بود اما میدونی چی جلوم رو گرفت؟ راحله لبخند دردناکی زد و پرسید: -چی؟ -تو! تو راحی! اون یک هفته تو مرتب می اومدی و با وجود سردی من بازم با شور و علاقه باهام رفتار میکردی.انگارنه‌انگار که من یه ادم کور و بی‌مصرفم.وقتی برای اولین بار دستات رو گرفتم اونقدر گرم بود که قلبم رو گرم کرد.انگار همه غصه هام رو از بین برد.چطور میتونستم تورو از خودم برونم؟عشقی که به تو داشتم، و تا اون لحظه زیرخاکستر بود،تمام فکرهام رو پاک کرد.اما حالا،بازم فکر و خیال ولم نمیکنه!نمیدونم چکار باید بکنم.شبها اونقدر فکر میکنم که خواب از سرم میپره یا تا صبح کابوس میبینم!سر دوراهی گیر کردم!! - چه دو راهی سیاوش من؟ سیاوش که دنبال دستهای راحله میگشت و بعد از کمی جستجو پیدایشان کرد گفت: -تو راحی، تو! اگه بخوام نگهت دارم آیندت با یکی مث من تباه میشه و اگه بخوام از خودم برونمت دلم رو چکار کنم؟ من بدون تو یک روزم دووم نمیارم و تو با من همه زندگیت از بین میره.نمیدونم چکار کنم راحله،نمیدونم سیاوش این را گفت، دستهای راحله را بوسید و به تلخی گریست.و این بند دل راحله بود که پاره میشد با این اشکهای جاری از چشمان سیاوش!این مرد گریان، درمانده و مستاصل همان سیاوش مغرور و شاداب او بود؟خودش هم بغض کرده بود با دیدن این اشکها...سیاوش کمی آرامتر شد. راحله پرسید: -گفتی از روز دوم همه چیز یادت اومد؟ -تقریبا! - پس صحنه تصادف هم رو هم یادت بود؟ - این تنها چیزی بود که از لحظه اول یادم بود. همانطور که نگاهش را در صورت سیاوش میچرخاند گفت: -اون لحظه ای که تصمیم گرفتی من رو از تصادف نجات بدی یادته؟اون لحظه به چی فکر میکردی؟به اینکه چه بلایی ممکنه سرت بیاد یا اینکه جونت به خطر می‌افته؟ - نه، اصلا! - اگه فرصت کافی برای فکر کردن داشتی  و این تنها راه نجات من بود باز هم همین انتخاب رو میکردی؟ -حتما! -چرا؟ -چون دوستت داشتم و میخواستم بهت کمک کنم... - و بابت این کاری که کردی پشیمونی؟ -اصلا راحله!!چرا اینو میپرسی؟ راحله لبخندی زد، صورت سیاوش را میان دستهایش گرفت و گفت: - پس حالا حال منو میفهمی.بهم حق بده که الان برای کمک به تو کنارت بمونم.برای من این مهمه که چطوری به تو کمک کنم، اینکه در آینده چی پیش بیاد مهم نیست. هرگز هم پشیمون نمیشم چون منم دوست دارم! سیاوش چند لحظه ای ساکت ماند، بعد کم‌کم لبخندی روی لبش آمد. چقدر آرام شده بود. کاش زودتر حرف زده بود.چرا فراموش کرده بود که این دختر خوب بلد است آرامش کند؟راحله ادامه داد: 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ -دیگه هیچوقت این فکرهارو به ذهنت راه نده چون اون وقت به من و علاقه‌م توهین کردی! کمکش کرد تا دراز بکشد، پتو را رویش کشید.خم شد و چشمهای سیاوش را بوسید: -یادت باشه میتونی همیشه حرفهات رو به من بزنی! سیاوش با چشمان بی فروغش به سقف خیره میشد: - تو بهترین اتفاق زندگی منی راحی! راحله لبخندی زد.چند دقیقه ای گذشته بود که صدای خرخر کوتاه سیاوش بلند شد. صدایی که نشان میداد سیاوش، بعد از مدتها،به خواب آرامی رفته است...راحله درب سمت سیاوش را بست و سوار ماشین شد.راحله گفت: -هنوز یکم وقت داریم تا ساعت چهار، میخوای قبل فیزیوتراپی بریم برای مراسم آقا سید یه کادو بخریم؟ سیاوش که در فکر بود گفت: -آره، فکر خوبیه.چی بخریم؟ -نمیدونم،چی بهتره بنظرت؟ وقتی سیاوش جوابی نداد راحله نگاهی سمتش انداخت و گفت : -تو فکری! چیزی میخوای بگی؟ -نه! چیز خاصی نیست! راحله فرمان را چرخاند و گفت: -خب، نمیخوای بگی قصه این آقا حیدر کوچک چیه؟ نکنه راستی راستی آقا صادق قبلا زن داشته؟ سیاوش خندید: -این سید ما،گویا خیلی وقت بوده که این خانم صبوری رو پسندیده بوده اما چون خانم صبوری از همسرش جدا شده بوده و بچه داشته خیلی روی خوش به سید نشون نمیداده!بنده خدا میترسیده سید الان جو گیر شده باشه یا اگه خانواده‌ش بفهمن مخالفت کنن!اما درنهایت این سید سمج و یک دنده ما پیروز میشه و برای اینکه به این خانم ثابت کنه که با بچه مشکلی نداره همه جا با خودش میبرتش، بهش هم یاد داده که بهش بگه بابا!اینجور که میگفت میخواد اسمش رو بیاره تو شناسنامه و حتی یه بخشی از اموالش رو،که فعلا یه خونه است،به نامش بزنه - چه خوب.خوشبخت باشن انشالله - مگه میشه کنار سید باشه و خوشبخت نباشه! راحله وقتی دید سیاوش دوباره در سکوت فرو رفته گفت: -قرار شد دیگه حرفهارو نریزی تو دلت -میگم بنظرت من اینطوری بیام مراسم صادق زشت نیست؟ -چطوری؟ -با این موها! عین کلاس اولیا شدم راحله که میدانست سیاوش چقدر به تیپ و موهایش حساس بود گفت: -شما همه جوره خوش تیپی! اگرم بخاطر موهات ناراحتی چاره‌ش یه کلاهه.تو هم که به کلاه گذاشتن عادت داری! اون کلاه مخملی‌ت رو بذاری سرت میشی خوش تیپ‌ترین مرد مراسم!مطمئنم از خود داماد هم خوش تیپ تر میشی سیاوش که گویی با این حرف کمی آرام شده بود گفت: - سید رو که اگ ولش کنی دوست داره تو مراسم هم به جای کت و شلوار پیرهن سه دکمه بپوشه و استیناشو بالا بزنه!! و خندید.بعد از اخرین جلسه فیزیوتراپی، با پیشنهاد سیاوش رفتند توی پارکی که همان نزدیکی بود.این روزها دیگر سیاوش نیازی به چوبهای زیر بغلش نداشت.عصای سفیدش را بیرون آورده بود و در طول راه باریک کنار نیمکتهای پارک تمرین میکرد تا خودش بتواند راه برود. راحله همانطور که روی نیمکت نشسته بود از دور نگاهش میکرد. سیاوش با قدم های آهسته راه میرفت و قبل از قدم برداشتن بیش از حد عصایش را به اینور و انور میزد.راحله با خودش فکر کرد چه کسی فکرش را میکرد یک روزی با این استاد جوان و مد روز چنین نسبت نزدیکی پیدا کند؟سیاوش به نزدیک صندلی رسیده بود.وقتی پایین عصایش به نیمکت خورد، عصا را جمع کرد، پالتویش را به خودش پیچید،نشست و گفت: -همیشه تو فیلما این عصا هارو نشون میداد خوشم می اومد یه بار جمع کردنش رو امتحان کنم. حالا دیگه مجبورم روزی چند بار این کارو بکنم. خدا بدجوری گذاشت تو کاسه‌م و بعد خندید.راحله میدانست سیاوش قصد دارد خودش را سرحال نشان دهد وگرنه چه کسی با نابینایی خودش شوخی میکند؟کمی به سکوت گذشت.راحله گفت: - وقتی بیهوش بودی، به این فکر میکردم که اگه به هوش بیای اما یه اتفاق دیگه برات بیفته چی؟ مثلا حافظه‌ت رو از دست بدی،مشکل نخاع پیدا کنی یا مثل الان....اون شب توی امامزاده،وقتی به تابلوی بالای امامزاده خیره شده بودم عکس مردی جلوی چشمهام بود که سوار یه اسب سفید بود اما چشمهاش...اونجا بود که نذر کردم.نذر بودنت و سالم بودنت!نمیدونم نذرم درست بود یا نه، نمیدونم بتونم از پسش بربیام یا نه اما مطمئنم قبول شده و یه روزی این مشکل هم حل میشه.وقتی کسی پدر فضل و بخشش باشه، اگه نذر یکی رو قبول کنه، امکان نداره حاجتش رو نصفه نیمه بده.شاید یجا نده، اما در نهایت کامل میده سیاوش که این حرفها امید خاصی را در دلش روشن میکرد پرسید: -و اون نذر سخت چی بود؟ - سختیش برای من نیست. برای تو هست که ! -دل بکنم؟ از چی؟ - از پگاز! سیاوش که احساس گیجی میکرد گفت: -پگاز؟ چرا اون؟ -من اسب تو رو نذر حضرت کردم. میدونستم چقدر دوستش داری. با خودم فکر کردم بخشیدن چیزی که برات مهم نیست سخت نیست. اگه از دوست داشتنی‌هامون دل بکنیم لایق چیزای بهتری میشیم.میدونم که نباید.... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ -...میدونم که نباید به جای تو تصمیم میگرفتم اما مطمئنم که شرایط من رو درک میکنی. سیاوش ساکت شد. دل کندن از اسبی که از کره‌گی بزرگش کرده بود را چطور میتوانست به دست دیگران بسپارد؟!اما راحله راست میگفت. بخشیدن چیزهایی که دوست نداریم ارزشی نخواهد داشت. برای همین به احترام راحله و نذرش حرفی نزد.. - خب، وقتی من بیهوش بودم دیگه چه خوابایی برام دیدی؟ راحله که میدانست این سکوت سیاوش به معنای رضایت است تصمیم گرفت کمی سر به سرش بگذارد: -به این فکر میکردم که اگه قبل تموم شدن محرمیتمون بهوش نیای چی میشه - چند روز دیگه ست؟ -دو روز! سیاوش هنوز میترسید برای از دست دادن راحله. این مدت راحله خیلی اذیت شده بود و سیاوش میترسید مبادا از تصمیمش پشیمان شده باشد.پرسید: -خب، حالا که میخواد تموم شه میخوای چکار کنی؟ - میدونی سیاوش، این مدت خیلی سخت گذشت. وقتی به این فکر میکنم که قرار باشه بقیه زندگیمون به همین روال باشه خیلی سخت میشه سیاوش سعی کرد صدایش نلرزد: -یعنی میخوای... نتوانست جمله اش را کامل کند. راحله خوشحال بود که سیاوش نمیتوانست چهره اش را ببیند وگرنه رازش لو میرفت: - اینجوری خیلی سخته سیاوش... سیاوش سکوت کرد. انگار دنیا روی سرش خراب شده باشد: - درک میکنم...همینکه این مدت پیشم موندی هم ممنون راحله لبهایش به خنده کش آمده بود، دلش سوخت.نتوانست بیشتر از این اذیتش کند: -یعنی تو نمیخوای دیگه پیشت بمونم؟ و سیاوش درحالیکه تقلا میکرد صدایش از گلویش بیرون بیاید گفت: - وقتی قراره اذیت بشی نه! لزومی نداره زندگیت رو خراب کنی! راحله چرخید به سمت روبرویش و با بی‌تفاوتی گفت: -حیف شد! آخه من حلقه خریده بودم برات برای سر عقد، میخواستم ببینم اندازه‌ت هست یا نه!خب اگه نمیخوای من بمونم باید صبر کنم به دست یکی دیگه اندازه کنم! سیاوش که گیج شده بود گفت: -حلقه؟ مگه نمیگی که نمیخوای بمونی؟ - من همچین چیزی گفتم؟ من گفتم زندگی اینجوری سخته،اما اگه تو هنوز مث روزای اول منو دوست داشته باشی من حاضرم تا جهنم هم باهات بیام! سیاوش که هنوز نمیتوانست این حرفها را باور کند گفت: - پس اون حرفها.... راحله با بدجنسی گفت: -وقتی شما یک هفته تمام خودت رو میزنی به فراموشی و مارو دق میدی خب ما هم باید یجوری تلافی کنیم دیگه.یادت باشه دیگه هیچ وقت سر به سر من نذاری سیاوش کمی مکث کرد و بعد انگار کم‌کم به جریان پی برده باشد،زد زیر خنده: -باشه،باشه خانوم.یکی طلب من. بعد انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته باشند،نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: -هوووففف!خب حالا اون حلقه رو بده ببینم! راحله گردنبند چوبی را که خریده بود از کیفش بیرون آورد و گفت: -حلقه رو که باید باهم بریم بخریم، اما به جاش یه گردنبند برات گرفتم که جایگزین اون گردنبند قبلیت بشه بعد بلند شد و درحالیکه گردنبند را به گردن سیاوش می‌انداخت گفت: -ولی حسابی ترسیدیا! -عمرا!منو رو هوا میبرن!از خداشونه تا یه پسر خوش تیپ مثل من بهشون پیشنهاد ازدواج بده! راحله خندید و سیاوش که از برملا شدن رازش با یک کلک ساده،حرصش گرفته بود ادامه داد: -بالاخره نوبت ما هم میشه...تا الان که طلب من شده دوتا! راحله بلند شد، دست سیاوش را گرفت تا بلند شود و همانطور که بازویش را بغل میکرد تا کمی پیاده بروند گفت: -فعلا اقای طلبکار،مارو ببریه شام بده تا بعد هم خدا کریمه مدتی طول کشید تا شرایط برای مراسم مهیا شود... خریدها انجام شد، خواهرها از فرانسه آمدند و بالاخره، بعد از یکماه و نیم، سرنوشت دو نفر،در میان صدای صلوات و کف به یکدیگر پیوند خورد.....