─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
-دیگه هیچوقت این فکرهارو به ذهنت راه نده چون اون وقت به من و علاقهم توهین کردی!
کمکش کرد تا دراز بکشد، پتو را رویش کشید.خم شد و چشمهای سیاوش را بوسید:
-یادت باشه میتونی همیشه حرفهات رو به من بزنی!
سیاوش با چشمان بی فروغش به سقف خیره میشد:
- تو بهترین اتفاق زندگی منی راحی!
راحله لبخندی زد.چند دقیقه ای گذشته بود که صدای خرخر کوتاه سیاوش بلند شد. صدایی که نشان میداد سیاوش، بعد از مدتها،به خواب آرامی رفته است...راحله درب سمت سیاوش را بست و سوار ماشین شد.راحله گفت:
-هنوز یکم وقت داریم تا ساعت چهار، میخوای قبل فیزیوتراپی بریم برای مراسم آقا سید یه کادو بخریم؟
سیاوش که در فکر بود گفت:
-آره، فکر خوبیه.چی بخریم؟
-نمیدونم،چی بهتره بنظرت؟
وقتی سیاوش جوابی نداد راحله نگاهی سمتش انداخت و گفت :
-تو فکری! چیزی میخوای بگی؟
-نه! چیز خاصی نیست!
راحله فرمان را چرخاند و گفت:
-خب، نمیخوای بگی قصه این آقا حیدر کوچک چیه؟ نکنه راستی راستی آقا صادق قبلا زن داشته؟
سیاوش خندید:
-این سید ما،گویا خیلی وقت بوده که این خانم صبوری رو پسندیده بوده اما چون خانم صبوری از همسرش جدا شده بوده و بچه داشته خیلی روی خوش به سید نشون نمیداده!بنده خدا میترسیده سید الان جو گیر شده باشه یا اگه خانوادهش بفهمن مخالفت کنن!اما درنهایت این سید سمج و یک دنده ما پیروز میشه و برای اینکه به این خانم ثابت کنه که با بچه مشکلی نداره همه جا با خودش میبرتش، بهش هم یاد داده که بهش بگه بابا!اینجور که میگفت میخواد اسمش رو بیاره تو شناسنامه و حتی یه بخشی از اموالش رو،که فعلا یه خونه است،به نامش بزنه
- چه خوب.خوشبخت باشن انشالله
- مگه میشه کنار سید باشه و خوشبخت نباشه!
راحله وقتی دید سیاوش دوباره در سکوت فرو رفته گفت:
-قرار شد دیگه حرفهارو نریزی تو دلت
-میگم بنظرت من اینطوری بیام مراسم صادق زشت نیست؟
-چطوری؟
-با این موها! عین کلاس اولیا شدم
راحله که میدانست سیاوش چقدر به تیپ و موهایش حساس بود گفت:
-شما همه جوره خوش تیپی! اگرم بخاطر موهات ناراحتی چارهش یه کلاهه.تو هم که به کلاه گذاشتن عادت داری! اون کلاه مخملیت رو بذاری سرت میشی خوش تیپترین مرد مراسم!مطمئنم از خود داماد هم خوش تیپ تر میشی
سیاوش که گویی با این حرف کمی آرام شده بود گفت:
- سید رو که اگ ولش کنی دوست داره تو مراسم هم به جای کت و شلوار پیرهن سه دکمه بپوشه و استیناشو بالا بزنه!!
و خندید.بعد از اخرین جلسه فیزیوتراپی، با پیشنهاد سیاوش رفتند توی پارکی که همان نزدیکی بود.این روزها دیگر سیاوش نیازی به چوبهای زیر بغلش نداشت.عصای سفیدش را بیرون آورده بود و در طول راه باریک کنار نیمکتهای پارک تمرین میکرد تا خودش بتواند راه برود.
راحله همانطور که روی نیمکت نشسته بود از دور نگاهش میکرد. سیاوش با قدم های آهسته راه میرفت و قبل از قدم برداشتن بیش از حد عصایش را به اینور و انور میزد.راحله با خودش فکر کرد چه کسی فکرش را میکرد یک روزی با این استاد جوان و مد روز چنین نسبت نزدیکی پیدا کند؟سیاوش به نزدیک صندلی رسیده بود.وقتی پایین عصایش به نیمکت خورد، عصا را جمع کرد، پالتویش را به خودش پیچید،نشست و گفت:
-همیشه تو فیلما این عصا هارو نشون میداد خوشم می اومد یه بار جمع کردنش رو امتحان کنم. حالا دیگه مجبورم روزی چند بار این کارو بکنم. خدا بدجوری گذاشت تو کاسهم
و بعد خندید.راحله میدانست سیاوش قصد دارد خودش را سرحال نشان دهد وگرنه چه کسی با نابینایی خودش شوخی میکند؟کمی به سکوت گذشت.راحله گفت:
- وقتی بیهوش بودی، به این فکر میکردم که اگه به هوش بیای اما یه اتفاق دیگه برات بیفته چی؟ مثلا حافظهت رو از دست بدی،مشکل نخاع پیدا کنی یا مثل الان....اون شب توی امامزاده،وقتی به تابلوی بالای امامزاده خیره شده بودم عکس مردی جلوی چشمهام بود که سوار یه اسب سفید بود اما چشمهاش...اونجا بود که نذر کردم.نذر بودنت و سالم بودنت!نمیدونم نذرم درست بود یا نه، نمیدونم بتونم از پسش بربیام یا نه اما مطمئنم قبول شده و یه روزی این مشکل هم حل میشه.وقتی کسی پدر فضل و بخشش باشه، اگه نذر یکی رو قبول کنه، امکان نداره حاجتش رو نصفه نیمه بده.شاید یجا نده، اما در نهایت کامل میده
سیاوش که این حرفها امید خاصی را در دلش روشن میکرد پرسید:
-و اون نذر سخت چی بود؟
- سختیش برای من نیست. برای تو هست که #باید_دل_بکنی!
-دل بکنم؟ از چی؟
- از پگاز!
سیاوش که احساس گیجی میکرد گفت:
-پگاز؟ چرا اون؟
-من اسب تو رو نذر #تعزیه حضرت کردم. میدونستم چقدر دوستش داری. با خودم فکر کردم بخشیدن چیزی که برات مهم نیست سخت نیست. اگه از دوست داشتنیهامون دل بکنیم لایق چیزای بهتری میشیم.میدونم که نباید....
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa