─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۸۵ و ۸۶
حالا میفهمید چرا پدرش اینقدر مدافع این جناب دکتر بود.! مهمانی خانوادگی فامیل پدری سیاوش بود.خیلی شلوغ نبود اما هیاهوی زیادی به پا بود.تقریبا همه شوکه بودند.آنها از دیدن راحله، عروس چادر پوش سیاوش و راحله از دیدن خانمهای نه چندان پوشیده و بعضا راحت جمع...
حرفهای مادرش در گوشش تکرار شد: "ببین دخترم،جایی که میری ممکنه آدمهایی رو ببینی که سنخیتی با تو ندارن پس از الان برای دیدن چیزهایی که ممکنه خوشایندت نباشه آماده باش. شاید لازم نباشه بعدا تو با اونها زیاد رفت و آمد کنی اما بالاخره باید بدونی با چه مدل خانواده ای داری وصلت میکنی و ببینی میتونی توی اینجور جمعها رفتار مناسب داشته باشی یا نه."
مرور این حرفها کمکش کرد تا چندان بهتزده به نظر نیاید.وقتی تعارفات و معارفه تمام شد، سیاوش به میان آقایان رفت و راحله هم بین خانم ها نشست.راحله دورادور سیاوشش را میپایید.با اینکه هم سن و سال بقیهشان بود اما تشخص دیگری داشت.
خانمهای فامیل هم سعی میکردند با راحله گرم بگیرند تا احساس غریبگی نکند. وقتی یخ اولیه بینشان شکست و کمی تعجبشان از بابت لباس و پوشش راحله کمتر شد دیدند که راحله برخلاف #تصورشان خیلی خودمانی، گرم و دلچسب است.سیاوش هم هر ازگاهی سری میزد و حالی میپرسید تا مبادا راحله فکر کند فراموشش کرده.
همه چیز تقریبا خوب بود به جز حضور عمه وسطی سیاوش که به نظر نمیآمد خیلی از حضور عروس محجبه داستان ما راضی باشد.هم او و هم دخترش قصد نداشتند صمیمیتی به خرج دهند.بالاخره بعد از یکساعت، دختر عمه مذکور،خودش را به راحله رساند و در حالیکه سعی میکرد لبخندی زورکی بر لب بنشاند خوش آمدی به راحله گفت و کنارش نشست.
بعد از اینکه راحله دعوت میزبان را برای صرف شیرینی رد کرد، سودابه یا همان دختر عمه از خود راضی،درحالیکه شیرینی را برمیداشت گفت:
-منم جای تو بودم شیرینی زیادنمیخوردم. بالاخره هرچی باشه راضی نگه داشتن شوهری مث سیا جون سخته!!
راحله برای یک لحظه خشک شد. سودابه انگار پی به شوکه شدن راحله برده بود موذیانه ادامه داد:
-بالاخره سیا خواهان زیاد داره. اونقدرم شوهر کم اومده که شما بچهمذهبیا مجبور شدین به یکی مث سیاوش جواب مثبت بدین! باید بتونی نگهش داری!
راحله رنگ از رویش پرید. لحن سودابه شوخی بود امامعلومبود قصدش اصلا شوخی نیست. سودابه با همان لبخند مصنوعی و نگاه شرورانهاش ادامه داد:
-راستشو بگو کلک، چطوری تونستی قاپ این پسردایی مارو بدزدی و تورش کنی؟
راحله احساس کرد سرش به دوران افتاده.چه کلمات زشتی. چه برداشت سخیفی! نگاهش به سمت سیاوش چرخید.سیاوش بیخبر از همه جا مشغول صحبت با فرزاد و کیا بود. چقدر الان به حضور سیاوش در کنارش محتاج بود. وسط این جمع غریبه، سیاوش تنها دلگرمیاش بود و حالا دور از او نشسته بود. نمیشد صدایش بزند.بهانهای نداشت.
یکدفعه سیاوش رویش را به طرف راحله چرخاند. اخمهایش در هم رفت از دیدن رنگ و روی راحله. شوهرعمه در حال ایراد نطق غرایی درمورد لزوم کنترل ورود اجناس چینی بود و طوری سیاوش را مخاطب قرار داده بود که گویی سیاوش مسئول واردات و صادرات گمرک است برای همین سیاوش نمیتوانست از جایش تکان بخورد. تنها سرش را به نشانه علامت سوال تکان داد. راحله که این دلجویی کمی سرحالش آورده بود لبخندی زد و سرش تکان داد که یعنی چیزی نیست.
اینکه سیاوش از همان دور با یک نگاه حالش را میفهمید برایش کافی بود تا بتواند با این نیشهای حسادت کنار بیاید.
در میان این خواهانها، راحله را انتخاب کرده بود.این فکر، حس خوبی را در درونش به جریان انداخت. برای همین کم کم به خودش مسلط شد و در جواب سودابه تنها لبخندی زد..
و این بار نوبت سودابه بود که تعجب کند از این همه خونسردی و عصبانی شود از تیری که به سنگ خورده بود. برای همین وقتی دید سیاوش دارد به طرفشان میآید، سعی کرد از در دیگری وارد شود.
لبخند بزرگی روی لبش نشاند و سعی کرد با گرمی تمام با سیاوش حال و احوال کند. سیاوش هم به رسم ادب و نسبت فامیلی جواب احوالپرسی اش را داد. قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند دست سیاوش را گرفت و گفت:
-راستی سیا بیا بریم یکم پیانو بزن
بعد رو به جمع و با صدای بلند گفت:
-کیا موافقن سیاوش پیانو بزنه؟ کیا؟ تو هم ویولونت رو بیار
سیاوش برای لحظهای ماتش برد از این حرکت. اخمهایش در هم رفت،دستش را از دست سودابه بیرون کشید و نگاهی غضبآلود به دختر عمهاش انداخت. اما دختر عمه گرامی اصلا به خودش نگرفت و گفت:
-اخم بهت نمیاد سیا جون. قبلا دستت رو میگرفتم کلی ذوق میکردی...آها! راستی یادم نبود دیگه در حضور حاج خانم نمیشه باهات راحت بود. البته فکر کنم حاج خانوم بخوان برن برای نماز...تا ایشون میرن...
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa