─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۷۹ و ۸۰
فهمید سیاوش با وجود همه اختلافها قابل اعتماد است.همانطور که پدر فکر میکرد اصول اخلاقیاش محکم و درست است.میماند ریزه کاریهای اعتقادیاش که باید راحله #صبر میکرد و #تلاش.تحقیقات انجام شده بود و پدر وقتی سید را دیده بود و سوال پرسیده بود از رفیق پانزده سالهاش مطمئن شده بود که این وصلت خیر است،
در نهایت قرارها گذاشته شد و تاریخ نامزدی تعین شد..آزمایش خون، بازکردن گچ دست سیاوش، خریدهای اولیه و ریزه کاریها انجام شد و درنهایت، عصر یکی از روزهای اردیبهشت ماه، همان روز تولد سیاوش، مراسم نامزدی برپا شد...
یکی دو ساعتی طول کشید تا مراسم تمام شود و مهمانها پراکنده شوند.وقتی خطبه را خواندند و تبریکات تمام شد،در اولین فرصتی که پیش آمد سیاوش دست تازه عروسش را گرفت و به باغ خزید.
بعد از ماه ها انتظار میتوانست با خیال راحت تماشا کند این پروانه سبکبالی را که به هر فرصتی از دستش میگریخت.ساکت میان باغ کوچکشان قدم میزدند. راحله خجالت میکشید و سیاوش هم چنان خوشحال بود که نمیتوانست حرفی بزند. کمی که راه رفتند راحله پرسید:
-این مدت اینقدر درگیری بود یادم رفت بپرسم، نگفتین کی اونجور بهتون حمله کرده بود؟ سر چی؟
و سیاوش که اصلا دوست نداشت با به میان آوردن اسم نیما این لحظات خوشش را زهر کند اخم کوتاهی کرد و گفت:
- دو تا دزد! میخواستن ماشین رو ببرن، درگیر شدیم!
و راحله با شیطنت گفت:
-پس اهل دعوا و کتک کاری هم هستین! حالا بیشتر زدین یا خوردین؟
و سیاوش که با این حرف اخم هایش را فراموش کرده بود قاه قاه خندید و گفت:
-فکر کنم بیشتر خوردم!
و دوباره خندید. راحله ایستاده بود و نگاهش میکرد. حالا دیگر میتوانست با خیال راحت کیف کند از بودن با سیاوش. این #خاصیت آن خطبه جادویی #عقد است که اینقدر #آرامش میبخشد!
سیاوش گفت:
-راستی میدونستی امروز تولد منه؟
راحله متعجب پرسید:
-واقعا؟ خوش به حالتون
سیاوش که منظورش را نفهمیده بود گفت:
-چرا؟!
-آخه خدا یه کادوی خوب مث من بهتون داد
و سیاوش که اصلا فکرش را نمیکرد آن دختر محجوب و سر بزیر اینقدر زبان ریختن بلد باشد دوباره خندید.یکدفعه راحله به طرفی رفت،خم شد انگار میخواست چیزی را از روی زمین بردارد و بعد برگشت. قاصدکی را جلوی سیاوش گرفت و گفت:
-بیا! اینم برا آرزوی روز تولدتون.چشماتونو ببندین، ارزو کنین و فوت کنین
سیاوش قاصدک را جلوی دهانش آورد.نگاه مهربانی به راحله کرد و فوت کرد.آرام شعری را میخواند:
-باد بر میخیزد..جان میگیرد..باد وزیدنآغاز کرد..اکنون باید زیست..برای زیستن دوقلب لازم است..قلبی که دوست بدارد.. قلبی که دوست داشته شود..و بهانهای برای ماندن..نمیدانم یکباره تورا چه شد.. تو اما بدان..اشکهایم دلتنگت شدهاند..این اشک ها..خووووب چشمانم را درک میکنند...
شعر تمام شد.راحله یادش آمد به اولین روز نامزدیاش با نیما.خطبه را که خواندند نیما سرش گرم گوشی بود.یکدفعه بغضی گلویش را بست.از خوشحالی داشتن سیاوش. چقدر شکرگزار خداوند بود بخاطر داشتن چنین نعمتی. سیاوش چرخید و به چشمان راحله خیره شد:
-چی شده خانم گل؟
راحله دلش گرفت.نیما هیچوقت او را به این لطافت صدا نزده بود.نیمایی که تمام دلش را نثارش کرده بود و این مرد، این جوانی که چه آب و آتشی زده بود برای دست آوردنش.پرده ای از اشک چشمانش را پوشاند.
- راحله جان؟حالت خوبه خانمی؟نمیخوای چیزی بگی؟ دارم نگران میشما!
دوست داشت تمام خستگی این مدت را زار بزند.دستان سیاوش امنیت خاصی داشت. میدانست اگر حرف بزند بغضش خواهد ترکید. سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند:
-خیلی خوبه که هستی سیاوش.منو ببخش... سیاوش منو ببخش
کمک کرد راحله بنشیند،دستانش را محکم گرفت و اجازه داد هرچه میخواهد ببارد.. حالا راحله آرام شده بود.روی پایهایسنگی میان باغچه نشسته بود،سیاوش روبرویش زانو زده بود.دستمالی از جیبش درآورد و به راحله داد:
-ببخشید ناراحتت کردم
کمی شرمنده بود از این اشکهایی که ضعیف نشانش میدادند.سیاوش چانه راحله را گرفت و بالا آورد:
-اینقدر بده؟
راحله منظورش را نفهمید و سیاوش با خندهای شیطنتآمیز گفت:
- قیافم!اینقد بده که به جای من پیراهنم رو نگاه میکنی؟
راحله خندهاش گرفت.چقدر این نگاه بازیگوش و شاد، جذاب بود:
-اگه بدم باشه دیگه باید تحمل کنم!!
سیاوش قهقه زد.راحله با خودش فکر کرد:آخ راحله! چطور میخواستی عاشق این مرد نباشی؟بعد یکدفعه یادش آمد که سیاوش روی خاکها زانو زده.با عجله بلند شد:
-ای وای لباستون کثیف شد!
سیاوش آرام بلند شد،زانوهایش را کمی تکاند و با لحنی نمایشی گفت:
-فدای سرتان بانو.!!بانو به این شوالیه جان نثار، افتخار همراهی میدن؟
راحله خندهکنان از این مسخرهبازی سیاوش، بازویش را گرفت و...
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa