eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
489 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.3هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 به امینه گفتم: –ناراحت شدا. سجاده را کنار دیوار گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. صدف گفت: –اُسوه گوشی رو برات آوردم، فقط از این قدیمیهاست ببین اصلا به دردت می‌خوره. گوشی را گرفتم. –دستت درد نکنه، خوبه، فعلا کارم رو راه میندازه. بعد نگاهش کردم و گفتم: –صدف جان از حرف امینه ناراحت نشو، اون فقط... امینه وسط حرفم پرید و رو به صدف گفت: –منظور اُسوه اینه حالا هر حرفی بود حلالمون کن و از اون چند سالی که میخوای جلو بیفتی چشم پوشی کن. صدف روی کاناپه نشست و گفت: –ببخشمتون که بیشتر جلو میوفتم، فقط فرقش اینه که بخشیدنم به نفع شما هم میشه دیگه اونور داد و ستدی با هم نداریم. مادر نگاه تحسین آمیزش را به صدف انداخت و رو به من گفت: –این همه سال امیر محسن تو این خونه بود تو یه کلمه از این حرفها یاد نگرفتی. اونوقت صدف تو همین چند ماه ببین چه شاگر خوبی بوده. همانطور که مشغول باز کردن گوشی بودم گفتم: –قدرت عشق دیگه مامان جان. سیم کارت را داخل گوشی انداختم و به آقا رضا زنگ زدم تا ببینم به خانه‌ی راستین رسیده یا نه. وقتی گفت خیلی وقت است منتظرم است فوری لباس پوشیدم و راه افتادم. جلوی در خانه‌شان که رسیدم دست و دلم به در زدن نمی‌رفت. کاش راستین خودش در را برایم باز می‌کرد. نمی‌دانم چرا از دیدن مریم خانم خجالت می‌کشیدم گر چه خود من هم به خاطر راستین به درد سر افتاده بودم ولی از این که تیر خوردن راستین را پنهان کرده بودم حس خوبی نداشتم. زنگ را که فشار دادم خیلی طول کشید تا در باز شود. آخر هم با آیفن باز نشد. آقا رضا در را که باز کرد کنار رفت و گفت: –بفرمایید داخل. آنقدر ناراحت و نگران بود که در را رها کرد و به داخل رفت و فوری به حیاط برگشت. دستپاچه بود.جلو آمد و گفت: –بعد از این که شما زنگ زدید نمی‌دونم کی به مادر راستین تلفن زد و گفت که راستین تیر خورده ایشونم حالشون بد شد. استرس و نگرانی تمام وجودم را گرفت. پرسیدم: –پلیس گفت یا کس دیگه؟ –نمی‌دونم. پلیس که به پدر راستین گفته بود ولی قرار بود به مریم خانم بروز ندن. حتما کس دیگه زنگ زده گفته. دستم را جلوی دهانم گرفتم. –وای، خدایا، نکنه پری‌ناز گفته؟ –نفهمیدم. –شما هم می‌دونستید؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. با استرس به طرف داخل ساختمان رفتم. از در که وارد شدم دیدم مریم خانم روی مبل افتاده و آه و ناله می‌کند. نورا هم آب قندی دستش گرفته و می‌خواهد به او بخوراند. پدر راستین هم در حال دلداری دادن همسرش است و می‌گوید: –اون که گفته حال پسرمون خوبه، دیگه چرا اینجوری می‌کنی؟ اصلا زنگ زده بود همین رو بگه، دیگه اینقدر بی‌تابی نداره. جلو رفتم و سلام کردم. نورا به طرفم آمد و گفت: –ببخش اُسوه جان، دیروز می‌خواستم بیام پیشت نشد. خوب کردی امدی. بیا واسه مامان یه کم در مورد آقا راستین تعریف کن تا خیالش راحت... ناگهان مریم خانم صدایش را بلند کرد و به عروسش گفت: –اون رو از این خونه بنداز بیرون، همه چی زیر سر اونه، پری‌ناز می‌گفت راستین واسه خاطر اون گلوله خرده، اصلا واسه خاطر اون الان بچم پیشم نیست. همش تقصیر اونه. راستین می‌خواسته اون رو نجات بده تیر خورده، همانجا خشکم زد. اصلا انتظار شنیدن همچین حرفهایی را نداشتم. پدر راستین رو به من گفت: –ببخش دخترم، الان حالش خوب نیست، تو به دل نگیر. مریم خانم با همان لحن گفت: –من حالم خوبه، جلوی چشم اون بچم رو تیر زدن از دیروز تا حالا یه کلام به ما نگفته، منتظر نشستی جنازش بیاد؟ من نمی‌دونم این پسر من چرا شانس نداره به هر کس محبت می‌کنه نمک نشناس از آب درمیاد. بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد: –ای‌خدا بچم رو به تو سپردم. من هم گریه‌ام گرفت. چطور برایش توضیح می‌دادم که حال من هم بد است و احساسش را کاملا درک می‌کنم. به طرف در خروجی پا کج کردم. نورا به طرفم آمد و بازویم را گرفت. –اون الان عصبانیه، نمی‌دونم پری‌ناز در مورد تو چی بهش گفته... اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم. –پری‌ناز زنگ زده بود؟ پس یعنی هنوز از مرز خارج نشدن؟ –نمی‌دونم، فقط گفته راستین حالش خوبه، مامان باور نکرده گفته با خودش میخوام حرف بزنم ولی پری‌ناز قبول نکرده و گفته شاید ازش فیلم بگیره و فردا تو گوشی تو بفرسته. وارد حیاط شدم و گفتم: –عه، من که گوشی اندروید ندارم. گوشیم رو پری‌ناز انداخت رفت. بعد گوشی که صدف داده بود را از جیبم خارج کردم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 آقا رضا که به حرفهای ما گوش می‌کرد گفت: –من گوشی اندروید اضافه دارم. خونس، می‌خواهید الان بیایید با هم بریم بهتون بدم. نگاهی به نورا انداختم و گفتم: –خیلی ممنون، بالاخره باید یدونه بخرم، پس چه بهتر... حرفم را بربد. –الان خریدن اشتباهه، با عجله و هول‌هولی میشه. اکثر مغازه‌ها بستس، حالا گوشی من دستتون باشه هر وقتم خریدید عوضش کنید دیگه. بعد پا کج کرد به طرف در حیاط. گفتم: –آقا رضا من فردا میام شرکت ازتون می‌گیرم. الان نمی‌تونم باهاتون بیام. سوالی نگاهم کرد. رو به نورا گفتم: –تا همین الانشم کلی حرف پشت سرم تو محل میزنن، چه برسه من رو با آقارضا ببینن. نورا غمگین نگاهم کرد و چادرش را محکم‌تر دور خودش پیچید. –آره، شنیدم. همون حرفها باعث شده مادر شوهرم فوری حرفهای پری‌ناز رو قبول کنه. گفتم: –اونم حرف کسی که پسرش رو دزدیده برده. اونوقت من چه گناهی کردم که... بغض گلویم را فشرد و حرفم را خوردم. آقارضا پوفی کرد و اخم کرد. –کی پشت سرتون حرف زده؟ سرم را به طرفین تکان دادم. –این که کی گفته مهم نیست، مهم اینه که...به داخل خانه اشاره کردم و ادامه دادم: –مهم اینه که دیگران باور میکنن. نورا گفت: –اُسوه جان من شرمندم. یه کم شرایط مادر شوهرم من... دستم را به علامت سکوت بالا بردم. –می‌دونم، فقط دعا می‌کنم خود راستین بیاد و برای مادرش توضیح بده. از طرف من به مریم خانم بگید بلایی سر پسرش نمیاد چون پری‌ناز مواظبشه، اگر من اونجا می‌موندم بلا سرم میومد، راستین هم این رو فهمید و فراریم داد. نورا بغض کرد و گفت: –الهی بمیرم. آخه مادر شوهرم خبر نداره از روز اول تو به خاطر آقا راستین چه فداکاری کردی و آبروش رو نبردی، باید بهش بگم که... –نه، من راضی نیستم بگی، فقط دعا کن آقا راستین برگرده. چشم‌های آقا رضا از شنیدن حرفهای ما گرد شد و مات و مبهوت نگاهمان کرد. بالاخره از نورا خداحافظی کردم. آقا رضا گفت: –پس من میرم گوشی رو میارمش جلوی درخونتون تحویل میدم. نگاهم را به زمین دوختم. –نه‌ آقا رضا، شما همسایه‌های ما رو نمی‌شناسید. بخصوص اونایی که داخل ساختمونمون هستن. نورا گفت: –آقا رضا بیارید اینجا، من خودم می‌برم بهش میدم. جلوی در ایستادم و گفتم: –آقا رضا شما برید من چند دقیقه دیگه میرم، بهتره با هم بیرون نریم و سوژه دست همسایه‌ها ندیم. با تاسف گفت: –اینا چه بلایی سر شما آوردن؟ بعد به طرف تخت گوشه حیاط رفت و رویش نشست. –اول شما برید. به خانه که رفتم امینه نبود. مادر گفت شوهرش به دنبالش آمده و رفته. آرام به اتاقم رفتم. صدف روی تختم نشسته بود با تلفن حرف میزد و مدام فین فین می‌کرد. شنیدم که به فرد پشت خط می‌گفت: –خدا ازشون نگذره، اخه اینا با کبابی چیکار داشتن؟ من شنیده بودم فقط بانکها و عابر بانکهارو آتیش میزنن. حالا تو از صبح چرا الان میگی؟ ... –نه بابا گریه نمی‌کنم. بازم جای شکرش باقیه که شماها اونجا نبودید، وای امیر محسن اگه خدایی نکرده بلایی سرت میومد من چه خاکی تو سرم می‌ریختم و بعد هق هق گریه‌اش بالا رفت. جلو رفتم. با حیرت مقابلش ایستادم. به چشم‌هایش خیره شدم. سعی کرد خودش را کمی جمع‌ و جور کند. –خب دیگه امیرمحسن جان من دیگه باید برم، صدف امد. –صدف چه بلایی سر رستوران امده؟ استفهامی نگاهم کرد. همین که فهمیدم می‌خواهد کتمان کند گوشی را از دستش گرفتم. امیرمحسن چی شده؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زده‌اند که اگر آتش نشانی دیر میرسیده به مغازه‌های اطراف هم آتش سرایت می‌کرده و آنها هم همه‌چیزشان نابود میشده. گوشی را روی دامن صدف انداختم و بهت زده به صدف خیره ماندم. صدف گوشی را برداشت و از امیرمحسن خداحافظی کرد. رستوران زیاد از خانه دور نبود. همه‌ی همسایه‌ها حداقل چند بار برای خرید کباب به آنجا رفته بودند. صدف ‌گفت دردناکترین قسمت ماجرا آنجا بوده که موقعی که امیر‌محسن و پدر جلوی رستوران ایستاده بودند و هنوز شوک بودند چند نفر از همسایه‌ها که آنجا تجمع کرده بودند به اطرافیانشان می‌گفتند، کسی که دخترش اهل هر کاری باشد خدا هم همین بلاها را سرش می‌آورد. دهانم از تعجب باز ماند و کمی طول کشید تا حرفش را بفهمم. –صدف... اونا...اونا... منظورشون من بودم؟ صدف دستهایش را در هم قلاب کرد و نگاهشان کرد و گفت: –من واقعا موندم مردم این چیزارو از کجا می‌دونن؟ اصلا انگار کار و زندگی ندارن همش... دستم را به دیوار گرفتم و گفتم: –وای، وای، صدف، حالا چیکار کنیم؟ بیچاره آقاجان، آخه آقا‌جان چه گناهی کرده؟ کاش می‌مردم و این حرفها رو نمی‌شنیدم. صدف دستش را دور کمرم حلقه کرد و به زور روی تخت نشاندم. –آروم باش اُسوه. یه کم یواشتر حرف بزن. کاش بهت نمی‌گفتم. اینجوری کنی مامان می‌فهمه، امیر محسن گفت بابا خودش میاد یه جوری آروم به مامان میگه که شوکه نشه، تا اون موقع ما نباید تابلو بازی دربیاریم. با دستهایم سرم را گرفتم. –آخه چطوری آروم باشم صدف؟ آقاجان از آتیش گرفتن کبابیش و تمام داراییش سکته نمی‌کنه ولی از حرفهایی که در مورد من می‌شنوه حتما سکته می‌کنه. آخه مردم چشون شده، دوره زمونه عوض شده مردها افتادن دنبال خاله زنک‌بازی. آقا جان اونجا چندین ساله داره کاسبی می‌کنه یعنی این مردم ازش شناخت پیدا نکردن که با یه شایعه همه چیز رو... صدف دستش را روی دهانم گذاشت. –میگم آرومتر، آخر لو میریم‌ها، حرف باد هواست مردم دو روز دیگه همه‌چی یادشون میره. –تا اون دو روز بگذره من پیر شدم. اگه بدونی امروز که رفته بودم بیرون چه برخوردهایی دیدم. آهی کشیدم و ادامه دادم: –من حالا تحمل می‌کنم، ولی دلم برای آقا‌جان می‌سوزه یه عمر آبرو جمع کرده اونوقت اینجوری، برای هیچی اینقدر راحت... –من مطمئنم آقاجان مثل تو فکر نمیکنه. توام تحمل نکن، سعی کن صبوری کنی. نگاهم را روی صورتش چرخاندم. –حالا تحمل کردن و صبر کردن چه فرقی داره؟ جفتش یکیه دیگه. –نه، فرق دارن. تحمل کردن مثل این میمونه که انگار خودت رو انداختی تو یه قفس و درش رو قفل کردی و کلیدش رو هم انداختی یه جای دور، یه جایی که خودتم نمی‌دونی، تو اون قفس منتظری که یه معجزه‌ایی بشه و یکی از راه دور کلید به دست بیاد و نجاتت بده. ولی صبر کردن یعنی امید، یعنی زندگی، یعنی میدونی که این مرحله دیر یا زود می‌گذره، پس زندگیت جریان داره هر چند سخت، خودت رو زندانی نمی‌کنی و مدام تلاش می‌کنی تا آسونتر بگذره. همان موقع مادر وارد اتاق شد. –شما دوتا چتونه؟ نشستین ور دل همدیگه چی پچ پچ می‌کنید؟ بعد رو به من دنباله‌ی حرفش را گرفت: –چی شده اُسوه؟ رفتی خونه‌ی مریم خانم چیزی شد؟ قیافت مثل کتک خورده‌هاست. نگاهی به صدف انداختم. اشاره‌ایی کرد که یعنی یک جوری ماست مالی کن. گفتم: –آره، مریم خانم زیاد تحویلم نگرفت. هم فهمیده پسرش تیر خورده، هم فهمیده به خاطر نجات جون من تیر خورده، برای همین از دستم شاکی بود و یه کم داد و بیداد کرد. البته نورا گفت پیش پای من بهش خبر دادن واسه همین حالش بده. صدف که فکر می‌کرد این حرفها را فی‌البداهه از خودم درآورده‌ام با چشم‌های گرده شده نگاهم ‌کرد و با مِن و مِن پرسید: –کی بهش گفته؟ مادر با تعجب صدف را نگاه کرد و گفت: –پس یه ساعت اینجا به هم چی میگید که هنوز از هیچی خبر نداری؟ صدف تازه متوجه شد که چقدر ناشیانه سوال پرسیده، برای همین فوری گفت: –مامان جان من برم ماکارانی رو واسه شام آماده کنم. بعد هم زود از جلوی چشم مادر دور شد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ده‌هادلیل‌وجودداࢪد، ڪہ‌امسال‌رأےبدهیمـ ! امامهمترین‌دلیل: وصیت‌حاج‌قاسـم‌ڪہ‌گفت: جمهورےاسلامۍایࢪان‌حࢪم‌است! ومابایدباتمامـ‌توان‌ازحࢪم‌دفاع‌ڪنیمـ✊🇮🇷 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
ماجرای اعزام حضرت عبدالعظیم به ری، صرفا یک مأموریتِ محدودِ سیاسی و تبلیغی نبود! مأموریت ایشان، مأموریتی تمدنی است، که از دو جهت، به تغییر مسیر تاریخ و تمدن‌سازی اسلامی ختم خواهد شد؛ ۱-بستری برای لشکرسازی آخرالزمانی ۲-پایگاهی برای قدرت‌گیری معنوی در نبرد آخرالزمانی 👤 استاد محمد شجاعی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷 نماز والدین (شبهای جمعه) دو رکعت است. در رکعت اول بعد از حمد 10 مرتبه آِیه ی زیر تلاوت شود: 🔹رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِلمُؤمِنیِنَ یَومَ یَقُومُ الحِسَاب در رکعت دوم بعد از حمد آیه ی زیر 10 مرتبه تلاوت شود: 🔹رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِمَن دَخَلَ بَیتِی مُؤمِناً وَ لِلمُؤمِنِینَ وَالمُؤمِناَتِ بعد از سلام نماز 10 مرتبه گفته شود: 🔹رَبِّ ارحَمهٌما کَما رَبَّیانی صَغیراِّ 👌هر کس این نماز را بخواند چنان چه پدر, مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار میگیرند. وچنان چه والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند کریم قرار می گیرند ◀ این نماز چنان موجب شادی پدر و مادر می شود که آرزو میکنند زنده شوند و زانوی فرزند خوبشان را ببوسند. 👈 این نماز انسان را در افسرگی های بسیار شدیدی که بر اثر مصیبت های سنگین بوجود می آید آرامش می بخشد. 🔴 بهتر است که این نماز در شب جمعه ترک نشود.      به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
✨🌼✨ پنج‌شنبه ڪه می‌شود . . . ثانیـه‌هایمـان سخت بوی دلتنگی می‌دهد عده‌ای آن طرف . . . چشم به راه هدیه‌ای تا آرام بگیرند... با فاتحه وصلواتی هوایشان را داشته باشیم ... شادی همه رفتگانمون به ویژه شهدای اسلام ، فاتحه و صلوات به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 مادر جلوتر آمد و گفت: –اگه قضیه فقط مربوط به توئه پس چرا صدف اینقدر ناراحته؟ چی رو از من پنهون می‌کنید؟ چی شده که تو و صدف ماتم گرفتید؟ حالا من جلوی اون نگفتم ولی فهمیدم گریه کرده. با امیرمحسن دعواشون شده؟ –دعوا؟ اونم با امیرمحسن؟ نه مامان دعوا چیه؟ –پس چی؟ خانوادش حرفی زدن؟ نمی‌دانستم به مادر چه بگویم که دست از کنجکاوی کردن بردارد. مادر گفت: –نمی‌دونم چرا یه مدته غم و غصه دست از سر ما برنمی‌داره. گفتم: –مامان می‌دونستید همین ناراحتیها خودش یه نعمته؟ گنگ نگاهم کرد. ادامه دادم: –غم و ناراحتی واسه همه‌ی انسانها هست، گاهی یه اتفاقاتی میوفته که دیگه نمیشه کاریش کرد، یعنی نمیشه درستش کرد، پس اینجور مواقع که ما غم‌هامون رو نمی‌تونیم کم کنیم باید خودمون رو زیاد کنیم، بعد همین رنج ها و غم و غصه‌ها یه زمینه‌ایی می شن برای ترقی و پیشرفت. مادر از حرفهای من گیج شده بود گفت: –منظورت از این حرفها چیه؟ –منظورم اینه آدمها با شکم سیری به هیجا نمیرسن، چون دردی ندارن. باید دردشون بیاد تا قد بکشن و بزرگ بشن. –بسته بچه، واسه من شعر نباف، درست حرف بزن ببینم چی شده. اخم مصنوعی کردم. –چطور صدف از این شعرها می‌بافه میگی شاگر خوبی بوده که از امیرمحسن یاد گرفته اونوفت وقتی من میگم میگید شعر و وره؟ مادر گفت: –یادم نمیاد صدف به من از این حرفها زده باشه، کوچکتر از خودت رو بشین نصیحت کن. –من نصیحت نکردم، فقط بهتون اطلاعات دادم. –آهان، اینم اطلاعاته که باید خودمون رو زیاد کنیم؟ ملت همه خودشون رو به آب و آتیش میزنن که لاغر کنن تو به فکر چاق کردن مادرتی؟ نوچی کردم و گفتم: –حالا من یه چیزی گفتم، شما چرا مسخره می‌کنی؟ بی‌تفاوت به طرف در پا کج کرد و گفت: –برم ببینم این دختره داره تو آشپزخونه چیکار می‌کنه، توام نمیخوای یه حرفی رو نگی اینفدر آسمون ریسمون نباف. بعد هم با حالت قهر از اتاق بیرون رفت. از طرفی از رفتنش ناراحت شدم و از طرفی خوشحال. نمی‌دانم چرا من هر طور با مادر حرف میزنم یک جای کار می‌لنگد، اصلا نمی‌توانم توجهش را جلب کنم. برداشتی که مادر از حرفم کرد اگر هزار سال هم فکر می‌کردم به ذهنم نمی‌رسید. تا به حال فکر می‌کردم فقط در غذا پختن خلاقیت دارد. تازه نمازم تمام شده بود که با شنیدن صدای زنگ آیفن به طرفش رفتم. مادر گفت: حتما امیرمحسنه، –نه مامان، نوراست موبایل رو آورده. وقتی نورا گوشی را تحویلم داد با ناراحتی گفت: –پدرت هنوز نیومده خونه؟ فهمیدم از قضیه خبر دارد. –تو هم قضیه رو می‌دونی؟ سرش را تکان داد. –وقتی حنیف گفت گریه‌ام گرفت. می‌گفت همه تو محل می‌دونن، تو مسجد در موردش حرف میزدن. میگفت رفته یه سر به اونجا زده و به پدرت گفته اگه کمکی چیزی خواستن روش حساب کنن. می‌گفت هیچی از وسایل داخل مغازه قابل استفاده نیست، همش سوخته. اینجا چرا اینجوریه اُسوه؟ مردم اعتراض دارن چرا اموال همدیگه رو از بین می‌برن؟ –اینا که مردم نیستن، اینا امثال پری‌نازن که واسه پول هر کاری می‌کنن، با واژه‌ی وطن و ارق به خاک و میهن و این چیزا هم بیگانه‌اند. نورا سرش را تکان داد. –آره می‌دونم، قبل از آشنایی با حنیف با اینجور آدمها برخورد کرده بودم، البته بیشتر وقتها حرفهاشون رو باور نمی‌کردم. چون حرفهاشون با عقل جور درنمیومد. برای همین هیچ وقت از ایران بدم نیومد. به نظر من کسایی که این کارها رو می‌کنن نمیشه حتی اسم انسان روشون گذاشت. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 آن‌شب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آمدند. آنقدر دیر که مادر نگران شد و چند‌باری به امیرمحسن تلفن کرد. ساعت نزدیک ده شب بود که بالاخره آمدند. پدر که از در وارد شد، من و صدف آرام گوشه‌ایی خزیدیم و نشستیم. مادر با دیدن سر و وضع پدر سلام در دهانش خشک شد. لباسهایش دودی و کثیف بودند. مادر با تعجب خیره به پدر نگاه کرد و گفت: –چی شده؟ خجالت می‌کشیدم پدر را نگاه کنم. گرچه من تقصیری نداشتم ولی نمی‌دانم چرا احساس گناه می‌کردم. پدر خیلی آرام و سر‌به زیر به طرف اتاق رفت. انگار کوهی از جایش تکان خورده بود. مثل نیمرویِ زیبای نیم‌پزی که با یک قاشق هم زده می‌شود و دیگر اثری از آن سفیده و زرده‌‌ی منظم نمیماند، پدر هم، هم‌خورده بود. با دیدن اوضاعش بغض کردم. مادر دست به دامان امیر محسن شد. –امیرمحسن تو بگو چه خبره؟ امیر‌محسن هم کم از پدر نداشت ولی سعی می‌کرد خود دارتر باشد. شاید چون می‌دانست پشتوانه‌ایی مثل پدر دارد. همین که امیرمحسن دهان باز کرد تا حرفی به مادربزند. صدای بم و خش‌دار پدر از اتاق بلند شد. –خانم، یه توک‌پا بیا کارت دارم. مادر به دو به طرف اتاق رفت و در را بست. امیرمحسن هم لباسهایش دودآلود بودند. صدف بالاخره از جایش بلند شد و به استقبال شوهرش رفت. دستش را گرفت و گفت: –باید دوش بگیری. امیرمحسن سراغ مرا گرفت. –اُسوه کجاست؟ صدف گفت: –همینجا روی کاناپه نشسته. امیرمحسن به طرفم آمد کنارم نشست و گفت: –من به آقاجان گفتم تا آخر هفته باید یه جای دیگه رو اجاره کنیم. صدف گفت: –پولش از کجا؟ –زیر پله پول زیادی نمیخواد. یه مغازه‌ی کوچیک و جمع و جور. باید از یه جا شروع کنیم. آقاجان حتی یه روزم نباید بمونه خونه. اونجا می‌تونیم جگر بفروشیم. اُسوه، اصلا نگران نباش، این روزا می‌گذره، صدف گفت: –از یه رستوران برید تو یه زیرپله کار کنید اونم جگر سیخ کنید؟ بعد دستش را جلوی صورتش گرفت و ادامه داد: –خدایا، دلم واسه آقاجان می‌سوزه، چند ساله تو این محل... امیرمحسن گفت: –این چیزا دلسوزی نداره. اتفاقه، دلت باید وقتی برامون بسوزه که دوباره بلند نشیم و ادامه ندیم. صدف لطفا از این ضعفها هم از خودت نشون نده و دل دیگران رو خالی نکن. می‌دانستم که منظورش من هستم. هیچ کس مثل تنها برادرم امیرمحسن مرا در این خانه درک نمی‌کرد. او خیلی خوب حال الان مرا نمی‌فهمید. دست امیرمحسن را گرفتم. –امیرمحسن، یه چیزی ازت میخوام، اگه بگی نه، دلم میشکنه، من یه پس اندازی دارم، بهت میدم بده به آقاجان، ولی نگو من دادم. باهاش میشه یه جای بزرگتر رو رهن کنید. امیرمحسن سرش را به طرفین تکان داد. –نه، اون پوله جهیزیته و... حرفش را بریدم. –مهم نیست پول چیه، دوباره بغض گلویم را فشرد. –امیرمحسن اگه این کاری که گفتم رو انجام ندی خودم رو نمی‌بخشم. اصلا من شک دارم به اون پری‌ناز و دارو دستش، شاید اونا این کار رو کردن. من خودم رو مقصر می‌دونم. اشکم روی گونه‌ام جاری شد و کمی مکث کردم. امیرمحسن انگشتانش را روی صورتم سُر داد. اشکم را پاک کرد و گفت: –گریه نکن. حتی اگر اونها هم این کار رو کرده باشن تو تقصیری نداری. با دستهایم صورتش را قاب کردم. –اگه این پول رو قبول نکنی من از وجدان درد می‌میرم. اصلا باشه من مقصر نیستم. ولی بازم باید این پول رو قبول کنی. من نه میخوام ازدواج کنم، نه جهیزیه لازم دارم. امیر‌محسن، اگه من تو این خونه اضافه نیستم باید... مچ دستم را گرفت. –باشه، باشه، با آقا‌جان حرف میزنم. –دستم را محکمتر دور صورتش فشار دادم. –نه، باید راضیش کنی، تا قول ندی خیالم راحت نمیشه. سرش را تکان داد. –باشه، قول میدم تمام سعی‌ام رو بکنم. دستهایم را عقب کشیدم. –می‌دونم که قول تو قوله، حالا دیگه خیالم راحت شد. امیرمحسن گفت: –فقط اُسوه آقا‌جان گفت در مورد حرف و حدیث مردم حرفی به تو نزنیم، صدف بهم زنگ زد و گفت که همه‌چیز رو به تو گفته، لطفا تو جلوی آقا‌جان بروز نده که از ماجرا خبر داری. نیم ساعتی طول کشید تا مادر از اتاق بیرون آمد. خیلی درهم بود. به وسط سالن که رسید به صدف گفت: –سفره رو بیار بندازیم. بعد نگاه چپ چپی خرجم کرد. حتما پدر به او هم سفارش کرده که من نباید از شایعه‌ها چیزی بدانم و مادر هم نمی‌تواند خودش را کنترل کند و اینطور خودش را خالی می‌کند. آنقدر از پذیرفتن پیشنهادم از دست امیرمحسن خوشحال بودم که نگاههای مادر اذیتم نمی‌کرد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش را بالا و پایین می‌برد. نه با کسی حرف میزد و نه به کسی نگاه می‌کرد. جو سنگینی بود. هر کسی سعی می‌کرد که صدای قاشق و چنگالش را درنیاورد. مادر یادش رفته بود برای من بشقاب خورشت بگذارد، برای همین برنجم را خالی می‌خوردم. جو جوری بود که نمی‌توانستم چیزی بگویم. البته برایم مهم هم نبود. ناراحتی پدر آنقدر برایم سنگین بود که اصلا دلم نمی‌خواست چیزی بخورم. بیشتر با غذایم بازی می‌کردم. سرم پایین بود و با غذایم کلنجار می‌رفتم. ناگهان دیدم بشقاب خورشتی کنار دستم گذاشته شد. سرم را بالا آوردم، پدر بشقاب خورشتش را جلوی من گذاشت و گفت: –چرا خالی می‌خوری بابا؟ خورشت بریز. نگاهمان با هم تلاقی شد. پدر لبخند کم‌جانی به رویم زد و لب زد. –غذات رو بخور. از این همه توجه به وجد آمدم. باورم نمیشد پدر در سخت‌ترین شرایط حواسش به من باشد. لبخند زدم. چشم‌هایم شفاف شد. دلم می‌خواست بغلش کنم و گریه کنم و تمام حرفهای دلم را فقط برای او بیرون بریزم. مادر از قابلمه کنار دستش برای پدر بشقاب خورشت دیگری کشید و گفت: –اصلا حواس ندارم، دختر خب بگو خورشت نداری. دلم می‌خواست دست مادر را ببوسم به خاطر این حواس‌پرتی‌اش. بغضم را قورت دادم و فقط به مادر لبخند زدم. پدر نتوانست غذایش را تمام کند و زودتر از سر سفره بلند شد و به اتاقش رفت. ولی قبل از رفتن وضو گرفت و سجاده را از کشو‌ی میز تلویزیون برداشت و با خودش برد. مادر نگاهش کرد و همانطور که بشقاب پدر را برمی‌داشت گفت‌: –خداروشکر. صدف نگاه سوالی به مادر انداخت و بعد به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت: –مامان فکر کنم آقا‌جان الان دیگه باید قضا بخونن. مادر گفت: –نماز مغرب و عشا رو که همیشه موقع اذان تو مسجد می‌خونه. بعد از خوندن این نماز دیگه حالش خوب میشه. مادر و صدف وسایل سفره را به آشپزخانه منتقل کردند و همانجا سرگرم حرف شدند. به امیرمحسن گفتم: –میگم الان برو به آقاجان بگو دیگه. –الان وقتش نیست. بزار فعلا تو خلوت خودش باشه. مامان راست میگه مطمئنم فردا میشه همون آقاجان همیشگی. بعد از چند دقیقه صدف دستمال آورد و سفره را پاک کرد و دوباره به آشپزخانه رفت. امیرمحسن گفت: –اُسوه. –بله. –من یه چیزی کشف کردم. –در مورد چی؟ –در مورد ارتباط تو و مامان. نزدیکتر رفتم و درست مقابلش نشستم. –چه کشفی؟ –این که چرا رفتار مامان با تو زیاد مهربون نیست. یا چرا گاهی وقتها باهات خوب میشه، البته خیلی به ندرت. حرفهایش برای جالب آمد. –چرا؟ –راستش قبل ازدواجم این سوال بدجور رو مخم بود. ولی حالا دلیلش رو درک می‌کنم. همینطور دلیل این که چرا با صدف میونش بهتره. ابروهایم بالا رفت. –کشف بزرگی کردی، مطمئنم با این کشف زندگیمون متحول میشه. آهی کشید و گفت: –باید تو بخوای که بشه. –فقط من بخوام؟ مامان چی؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –اصراری نیست، اگه خواستی، مثلا صدف خواست و شد. نگاهی به آشپزخانه انداختم. –خوش‌به حال صدف، چه هواش رو داری. –باید خیلی نمک نشناس باشم که حواسم بهش نباشه. سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که امیرمحسن درست می‌گوید صدف واقعا خیلی زحمت می‌کشد. –خب حالا از کشفت بگو. –دلیلش اینه که با مامان همراه نیستی. –یعنی چی؟ من که دیگه جوابش رو نمیدم و کنترل زبونم رو... –نه، منظورم این نبود. اگه باهاش همراه باشی حتی گاهی زبونتم تیز باشه مامان فراموش میکنه و چیزی نمیگه. ببین اگه اینجوری پیش بره ممکنه البته گفتم ممکنه کم‌کم صدف هم ازت فاصله بگیره. چشم‌هایم گرد شد. –چرا؟ ما که رابطمون خوبه. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن که خالق جهان است امید بی پناه وبی کسان است به نام آن که یاد آوردن او تسلی بخش قلب عاشقان است 🌺🍃روزتون زیبا در پناه امن الهی به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸ای مظهر رحمت و عطا و برکات 🍃🌸سرچشمه ی فیض و قبله گاه حاجات 🍃🌸ای حجت ثانی عشرای مهدی جان 🍃🌸بر طلعت زیبای تو دائم صلوات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌼با نیت کار کن ✍حاج آقا دولابی (ره): با نیت کار کن. خانواده ات هر چند نفر که هستند، به آنها نگاه نکن و به نیت همان تعداد از ائمه علیهم السلام از آنها پذیرایی کن. چند وقت که این کار را ادامه دادی، ببین چه می‌شود. با نیت کار کن. مثلاً در حمام خودت را به این نیت بشوی که داری نفست را از صفات رذیله و از هوی و هوس و آرزوهای دور و دراز می‌شویی سرت را به این نیت اصلاح کن که داری گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی می‌کنی، سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن. خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که می‌شویی، به نیت بیرون ریختن دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده چند وقت که با نیت کار کردی، آن وقت ببین که نور همۀ فضای زندگی ات را پر می‌کند و راه سیرت باز می‌شود. 📚مصباح الهدی، صفحه ۲۱۴ ‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 –خدارو شکر. انشاالله که همیشه خوب باشه. –میشه مصداقی حرفت رو بزنی تا منم بفهمم منظورت چیه. لب پایینش را با دندانهایش جوید و گفت: –اوم، ببین مثلا همین الان، موقع چیدن سفره شام یا جمع کردنش تو اصلا کمک نکردی، یا حتی گاهی دقت می‌کنم برای پختن غذا مشارکت نمی‌کنی. خب مامان پیش خودش ناراحت میشه، با خودش میگه اُسوه فکر می‌کنه من خدمتکارشم. لبهایم را بیرون دادم. –ولی اینجوریام نیست، اکثرا ظرفها رو من می‌شورم. –درسته، ولی اگر مطمئن بودی صدای مامان درنمیاد اون رو هم نمی‌شستی. البته امیرمحسن درست می‌گفت، کار خانه انجام دادن واقعا برایم سخت بود. –شاید تو درست بگی، ولی مادرا که نباید به خاطر این چیزا بچشون رو دوست داشته باشن، عشق مادری... –بله منم می‌دونم، به خودتم ثابت شده که مامان خیلی دوستت داره وگرنه وقتی که افتاده بودی بیمارستان اون حال نمیشد. ولی قبول کن که تکرار این رفتارها آدم رو دلچرکین می‌کنه، تو خودت رو بزار جای مامان، فکر کن دوتا بچه داری، یکیش همش به میل تو رفتار میکنه، اون یکی بی‌تفاوته، حالا من نمی‌گم خلاف میلت رفتار کنه، میگم بی،تفاوت، تو خودت می‌تونی یه اندازه دوسشون داشته باشی؟ –خب شاید این یکی رو بیشتر دوست داشته باشم ولی به اون یکی هم خشم و غضب نمی‌کنم. –مامانم دقیقا همین کار رو با تو میکنه. اُسوه، مامان دیگه سنی ازش گذشته، تو باید همدمش باشی، باور کن وقت گذروندن با مامان اونقدرام حوصله بر نیست. وقتی فکر کنی هر نگاه محبت آمیزت بهش چقدر گره‌های زندگیت رو باز می‌کنه دیگه... –می‌دونم، ولی آخه مامان اصلا به من رو نمیده که بخوام باهاش قاطی بشم. –اصلا نیازی به رو دادن مامان نیست. تو از همین فردا دست رو حساسیتهای مامان نزار. مثلا از همون اتاق خودت شروع کن. سعی کن همیشه مرتب باشه، بعد هم کم‌کم هر روز یه مقدار کمک مامان کن. اینجوری به مرور اونم دلش باهات صاف میشه. به پایه‌ی مبل تکیه دادم و زانوهایم را جمع کردم. –سخته امیرمحسن. مثلا همین اتاقم، گاهی من با عجله میرم سرکار خب تختم رو وقت نمی‌کنم مرتب کنم و لباسامم نمیزارم تو کمد، این که ناراحتی نداره. چرا مامان سر این چیزای بی‌اهمیت اینقدر غر میزنه؟ پوفی کرد و پاهایش را دراز کرد. –خواهر من مامان به این چیزا حساسه، ای‌بابا چند بار بگم. بعدشم سخته چیه؟ پس‌فردا چطوری میخوای زندگی جمع کنی تو. من مطمئنم اگه بخوای می‌تونی. –حالا ببینم چی میشه. نفسش را بیرون داد. –دوباره میخوای موکولش کنی یه روز دیگه؟ نشه مثل اون بوته‌ی خار. –کدوم؟ –بوته‌ی خاری رو تصور کن که می‌خوای از باغچه‌ی خونت بکنی و بندازیش دور هی امروز و فردا میکنی چند سال میگذره و تو بهش اعتنا نمیکنی به مرور اون قدرت و شادابی جوونیت رو از دست میدی و اون خار هم بزرگتر و ریشه دارتر میشه اونوقت اگر بخواهی خار رو بکنی خیلی سخته، صفات ما هم همینطور هستن. آه از ته دلی کشیدم. –ای‌برادر، خونم کجا بود که باغچه داشته باشه. بعد یک لحظه تصور کردم اگر با راستین ازدواج کنم خانه‌شان باغچه دارد و... با صدای امیرمحسن با اکراه از باغچه‌ی خانه‌ی همسایه دل‌ کندم و به حرفهایش گوش سپردم. –دوباره رفتی تو هپروت؟ اون یه مثال بود خواهر جان. –باشه، چشم، خار رو کلا از ریشه درش‌میارم. گرچه همینجوریشم کلی ریشش قوی شده. صدف با سینی چای وارد شد. با لبخند سینی را جلوی ما گذاشت. از لطفش خجالت کشیدم. تشکر کردم و گفتم: –دستت درد نکنه، ظرفها رو بزار بمونه خودم میشورما. صدف هم لبخند زد. –اتفاقا می‌خواستم بشورم مامان نذاشت گفت اُسوه میاد میشوره. زمزمه کردم: –دستش درد نکنه. بلند شدم که به آشپزخانه بروم. ولی صدای پیامک گوشی‌ام منصرفم کرد. از وقتی گوشی جدید را روشن کرده بودم گوش به زنگ بودم و منتظر پیام پری‌ناز بودم. دلم برای راستین آشوب بود. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 گوشی را از روی کانتر برداشتم و همانطور که صفحه‌اش را روشن می‌کردم به طرف اتاقم راه افتادم. چند پیام داشتم. نورا بارها پیاده داده بود. –کسی پیامی چیزی برایت نفرستاده؟ یک بار دیگر هم گفته بود: – مادر شوهرم خیلی می‌پرسه اگه از آقا راستین پیامی امد به ما اطلاع بده. چرا صدای پیامهایش را نشنیده بودم. با عجله بقیه پیامها را چک کردم. از یک شماره‌ایی که برایم آشنا نبود هم یک پیام آمده بود. فوری بازش کردم. یک ویدیو بدون هیچ توضیحی از آن شماره ارسال شده بود. ترسیدم بازش کنم. نکند دوباره چیزی باشد که حالم را بد کند. دل دل کردم. حتما از طرف پری‌ناز است، شاید شماره‌ی جدیدش است. چاره‌ایی جز دانلود کردن نداشتم. باید به خانواده راستین خبر می‌دادم. دستم را روی ویدیو سُر دادم شروع به چرخیدن کرد. انگار در دلم با هر چرخشش بلوایی به پا میشد. قلبم، رگهایم، جزء جزء بدنم بر علیه من اغتشاش کرده بودند و می‌خواستند به آتشم بکشند. ولی درک نمی‌کردم اعتراضشان برای چه بود. پاهایم دیگر برای ایستادن یاری‌ام نمی‌کردند. روی لبه‌ی تخت نشستم. دستهایم هم معترض بودند و نمی‌خواستند وزن گوشی را تحمل کنند. گوشی را روی تخت گذاشتم. نمی‌دانم چرا اعضای بدنم از من پیروی نمی‌کردند. فقط چشم‌های با دل و جان یاری‌ام می‌کردند و با تمام قدرت به چرخش صفحه زوم کرده بودند. بالاخره فیلم دان شد. دیگر طاقت نداشتم. با احتیاط لمسش کردم. ابتدا تصویر یک تخت بود و کسی که روی آن دراز کشیده بود. تختی با میله‌های فلزی، به نظر قدیمی می‌آمد. پتویی روی فردی که دراز کش بود انداخته بودند که نو به نظر نمی‌رسید. دوربین فقط پاهای فرد را نشان می‌داد. چند ثانیه‌ایی دوربین ثابت بود تا این که کم‌کم به طرف بالا حرکت کرد. خدایا نکند این راستین است و اتفاقی برایش افتاده. احساس کردم دستهایم یک تکه یخ شده‌اند و حس ندارند. زیر بغلم گذاشتمشان و فشارشان دادم. بالاخره با هر جان کندنی بود دوربین به صورت فردی که روی تخت دراز کشیده بود نزدیک شد. تا همینجا هم کافی بود تا تشخیص بدهم خودش است. راستین بود. دوربین روی صورتش زوم کرد. چشم‌هایش بسته بودند. نمی‌دانم خواب بود یا بیهوش. کمی ته ریش داشت. تا به حال با ته ریش ندیده بودمش. اخم ریزی بین دو ابرویش بود، شاید در خواب هم آرامش نداشت. خدا را شکر کردم که زنده است و حالش خوب است. فقط رنگش کمی پریده بود. با دیدن تصویرش دهانم خشک شد و اینبار دیگر چشم‌هایم هم به جوشش درآمدند، طوری که دیگر تصویر را درست نمی‌توانستم ببینم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای حرف زدنش، حمایتهایش، اخم کردنهایش و حتی برای شنیدن جمله‌ی همیشگی‌اش "من اینجا بیشتر از همه به تو اعتماد دارم" دوربین از اتاقی که راستین در آن قرار داشت بیرون آمد و به اتاق کناری‌اش رفت. بعد روی میز جابجا شد و تصویر پری‌ناز جلوی دوربین گوشی‌اش آمد. چشم‌هایم را روی هم فشار دادم تا تصویرش را واضح‌تر ببینم. پری‌ناز لبخند مضحکی زد و گفت: –اُسوه خانم دسته گلی که به آب دادی رو دیدی؟ موقعی که می‌خواستی فرار کنی وقتی راستین بهت گفت برو همون اول می‌رفتی دیگه، مگه مجبور بودی فیلم هندیش کنی و حواس راستین رو پرت کنی، که آخرشم اینجوری بشه؟ البته شانسی که آورد ما زود تونستیم جلوی خونریزیش رو بگیریم، وگرنه الان جنازش رو روی دست مادرش گذاشته بودی. لب زدم. –لال بشی، خدا نکنه. نگاهی به اطرافش انداخت و با یک اعتماد به نفس کاذبی گفت: –الان حالش خیلی خوبه، دکتر گفته بهترم میشه. فقط یه کم درد داشت بهش آرام بخش تزریق کردیم تا راحت بخوابه. این فیلم رو به خانوادش نشون بده که خیالشون راحت بشه. بعدشم بگو اگه پسرشون رو میخوان اول باید تو رو از سر راه من بردارن، تنها راهشم اینه که تو رو شوهر بدن، بعد از گفتن این جمله‌، خنده‌‌ایی کرد و ادامه داد: –باید باکسی ازدواج کنی که من میگم. میخوام بهت بفهمونم که دنبال نامزد یکی دیگه رفتن یعنی چی. همینطور راستینم باید بفهمه وقتی یکی رو وابسته‌ی خودش کرده در برابرش مسئوله، من یک سال فقط با یاد اون خوابیدم و بلند شدم اونوقت حالا به خاطر نوع کارم من رو پس میزنه و به تو می‌گه منتظرم بمون؟ در اینجا مکثی کرد و انگار بغضش را قورت داد و دوباره دنباله‌ی حرفش را گرفت. –راستین یا با من باید باشه یا با هیچ کس. من چشم ندارم اون رو با یکی دیگه ببینم. حتی بمیرم هم بازم نمیخوام اون با کسی به جز من باشه، امیدوارم بفهمی و مثل همیشه لج بازی نکنی، اونی که باید باهاش ازدواج کنی قبلا خواستگاریت امده و توام نظرت بهش مثبت بوده، پس از دید تو پسر خوبیه، نمی‌دونم بعدا چت شده که نظرت عوض شد. حتما چشمت به نامزد من خورده. اوبرای لنز دوربین پشت چشمی نازک کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 –تا تو ازدواج نکنی و نری سر خونه و زندگیت من خیالم راحت نمیشه، فقط اینجوری می‌تونم حذفت کنم و از زندگی خودم بیرونت کنم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی بازم برات فیلم می‌فرستم. فیلم تمام شد ولی من هنوز چشم به صفحه‌ی موبایلم دوخته بودم. باورم نمیشد. با خودم فکر کردم یعنی جدی گفت؟ احساس کردم بعضی حرفهایش را متوجه نشدم. دوباره و چند باره فیلم را نگاه کردم. اثری از شوخی در حرفهایش نبود. یعنی واقعا او هم به اندازه‌ی من به راستین علاقه دارد؟ پس چرا باب میل راستین عمل نمی‌کند؟ چرا اینقدر آزارش می‌دهد؟ نمی‌فهمیدمش. وقتی به خواسته‌ایی که از من داشت فکر کردم دوباره به حرفهایش شک کردم. مگر می‌شود چنین درخواستی؟ او که با راستین از کشور خارج می‌شوند پس به زندگی من چه کار دارد؟ او که را می‌گفت که به خواستگاری من آمده؟ دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. داغ بود. من به راستین قول دادم که تا آخر عمر منتظرش می‌مانم. حالا این دختره‌ی دیوانه چه می‌گفت؟ حقیقتا عقل ندارد. اگر عقل داشت که به خاطر پول دنبال این کارها نمی‌رفت. لحظه‌ایی که راستین به طرفم برگشت و پرسید،"به هر دلیلی اگر نیومدم منتظرم میمونی؟ " برای هزارمین بار جلوی چشم‌هایم رقصید، و من در جواب گفتم:"تا آخر عمرم" حالا... صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و روی زمین سُرش دادم. مغزم خالی شده بود. احساس کردم بادی از گوشهایم با سرعت به طرف مغزم هجوم آورده است. سرم مثل بادکنکی شده بود که یک نفر با تمام قدرت درونش می‌دمد. سرم را روی بالشتی که روی تختم بود فشار دادم فایده‌ایی نداشت سرم بزرگتر میشد. خدایا خودت کمکم کن. اوضاع آنقدر پیچیده شده بود و گره‌ی کور خورده بود که فقط خدا می‌توانست بازش کند. چندین بار خدا را صدا زدم بارها و بارها و بارها، چیزی در من شکست. خرده‌هایش خراش میداد قلبم را، چیزی شبیه یک تکه‌ شیشه‌ی نوک تیز، روی قلبم کشیده میشد. آنقدر قوی که بلند شدم و دستم را ناخوداگاه به روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتم. چند نفس عمیق کشیدم. پایم با گوشی برخورد کرد. با دیدن گوشی یاد تصویر معصوما‌نه‌ی راستین افتادم و گریه‌ام گرفت، دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم تا صدای هق هق گریه‌ام بلند نشود. خدایا اگر مادرش این فیلم را ببیند با من چه برخوردی می‌کند. حتما با حرفهایی که پری‌ناز در فیلم می‌گوید مرا بیشتر از قبل مقصر این حال پسرش خواهد دانست. نمی‌دانم چقدر گریه کرده بودم که همانطور خوابم برد. با صدای آلارم گوشی‌ام چشم‌هایم را باز کردم. اولین چیزی که یادم آمد چهره‌ی راستین در آن فیلم بود. با آن ته ریشش چقدر زیباتر شده بود. پایم را که از تخت بر روی زمین گذاشتم صدف را دیدم که کمی آن طرفتر خوابیده است. پس شب به خانه‌شان نرفته‌اند. به آشپزخانه رفتم تا برای نماز وضو بگیرم. ظرفهای نشسته‌ی داخل سینک جایی برای وضو گرفتن نگذاشته بودند. در دلم به پشتکار مادرم تحسین گفتم و حرفهای امیرمحسن را تایید کردم. چقدر خوب مادر را شناخته بود. خیلی آرام و با طمأنینه شروع به شستن ظرفها کردم. بقیه هم کم‌کم بیدار شدند و نمازشان را خواندند. چیزی به طلوع نمانده بود که کارم تمام شد. همه‌ی جای آشپزخانه را مرتب کردم و دستمال کشیدم. از تمیزی برق میزد. نمازم را که خواندم گوشی‌ام را باز کردم. ناگهان غم عالم به دلم آمد. دو دل بودم که آیا کلیپ را برای نورا بفرستم یا نه، آخر به این نتیجه رسیدم که چاره‌ایی ندارم بالاخره که خبردار می‌شوند پس بهتر است خودم را خرابتر از این نکنم. اصلا شاید با نشان دادن این فیلم به پلیس، بشود سرنخی پیدا کرد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتنه‌هایِ انتخاباتی از نظر رهبری!🔥 نشر بدید✌️🏻 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
انتخاب سیاستمدارانِ فاسد، خیانت مردمانی است که نمی‌دهند! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزمون ولایت مداری ‼️ تعجب رهبری ‼️ احمدی نژاد که دیگر گوش به سخن رهبری ندارد .. حداقل اطرافیان ایشان موضع خود را در مورد ولایت شفاف کنند ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیو سیدکاظم روح بخش 🔵 اصلا چرا من، باید تو شرکت کنم⁉️🤔 این پیام را منتشر کنید.. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 بعد از نماز دیگر نخوابیدم. امیر محسن هم گوشه‌ی سالن مثل همیشه دستش را روی کتابی سُر می‌داد. هنوز هم خیلی از کتابهایش اینجا بود و به خانه‌اش نبرده بود. بعد از فرستادن پیام پری‌ناز برای نورا قرآن را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به نور قرآن احتیاج داشتم. حتما دلم را آرام و ذهنم را باز می‌کرد تا بهتر فکر کنم. باید این غریب بودن قرآن را در زندگی‌ام کم رنگ می‌کردم. می‌دانستم اگر با او رفاقت کنم هر کاری برایم انجام میدهد. قرآن را بوسیدم و به نیت آزادی راستین شروع به خواندن کردم. صدف تکانی به خودش داد و گفت: –چیکار می‌کنی؟ –قرآن می‌خونم. –دستت درد نکنه، چقدر آشپزخونه رو خوب تمیز کردی. دیشب که امدم دیدم خوابیدی رفتم ظرفها رو بشورم. مامان گفت... –دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. مامان فکر می‌کنه من از روی قصد گاهی کمک نمی‌کنم و دارم می‌پیچونم، البته گاهی اینجوری میشه، اونم اکثرا به خاطر خستگیه، گاهی هم تنبلی. صدف لبخند زد. –باز مامان خیلی برخوردش با تو خوبه، وقتی رفتارت باب میلش نیست بهت بی‌محلی می‌کنه، ولی مامان من همونجا میزنه تو برجکم. یعنی اصلا جرات ندارم مثل تو باشم. با تعجب پرسیدم: –یعنی رابطه‌ی تو هم با مامانت مثل من و... –نه، اتفاقا ما با هم خوبیم. ولی این مسئله تو خانواده ما حل شدس، که مثلا بعد از خوردن غذا همه کمک کنن جمع کنیم و بشوریم. تازه مامانم کاری انجام نمیده، همه‌ی کارها رو من و خواهرم انجام می‌دادیم. حتی اگر خسته باشیم. من اوایل خیلی برام عجیب بود که بعد از خوردن غذا تو میشستی به حرف زدن یا فوقش یکی دوتا چیز از سفره برمی‌داشتی و می‌رفتی خودت رو با چیزی سرگرم می‌کردی و آخر سر گاهی ظرف می‌شستی. عجیب‌تر از اون این بود که مامان بهت هیچی نمی‌گفت، اگرم می‌گفت تو با خنده و بهانه رد می‌کردی و بازم کار خودت رو می‌کردی و بنده خدا مامان دوباره خودش کارها رو انجام میداد و گاهی بقیه کمکش می‌کردن. از حرفهایش به فکر رفتم، تا به حال کسی مرا اینطور تحلیل نکرده بود. پرسیدم: –اون موقع که باهم کار می‌کردیم هم اینجوری در موردم فکر می‌کردی؟ –توی محیط کار رفتارت خیلی فرق داره، کارت رو خوب انجام میدی، شاید چون وظیفه‌ی خودت می‌دونی و بابتش پول می‌گیری اینطوره. شاید فکر می‌کنی توی خونه وظیفه‌ی مامانه که همه‌ی این کارها رو انجام بده و اگرم تو ظرفی میشوری داری بهش لطف می‌کنی. درست می‌گفت من همیشه با خودم می‌گفتم زندگیه مامانمه دیگه پس کارهاشم خودش باید انجام بده منم وقتی ازدواج کردم و رفتم سر خونه و زندگیم اونوقت خودم باید کارهای خونم رو انجام بدم. نگاهم را به صفحه‌ی کتاب مقدسی که در دستم بود دوختم. –تو خودت در مورد مادرت اینطور فکر نمی‌کردی؟ بالشتش را جابجا کرد. –اولا که اصلا جراتش رو نداشتم. دوما الان که خودم ازدواج کردم می‌بینم چقدر این فکرها اشتباهه، چون باعث میشه سردی و دوری تو خانواده بیاره، بیچاره مادرا چهل سال برای ما و بقیه‌ی بچه‌ها زحمت کشیدن دیگه وقت استراحتشونه، یه کم بی‌انصافیه که... با آمدن امیرمحسن حرفش نصفه ماند. –خانم فکر کردم خوابیدی، اگه بیداری بیا با هم بریم هم پیاده روی کنیم، هم نون بگیریم بیاییم. صدف خوشحال بلند شد و دستش را روی چشمش گذاشت. –چشم سرورم. پیشنهادتون قابل ستایشه. حسودی‌ام نشد ولی غبطه‌ خوردم به این همه مهربانی که همیشه در بینشان در رفت و آمد بود. با خودم فکر کردم صدف بیشتر از برادر من برای عمیق شدن این رابطه تلاش می‌کند. پس نوش جانش. ادامه‌ی قرآنم را خواندم. یک جز که تمام شد گوشی را کناری گذاشتم و رفتم صبحانه را آماده کردم. دقیقا همانطور که مادر دوست دارد. سعی کردم به حساسیتهایش حواسم باشم. مثلا حتما در شیشه مربا را باز نگذارم. قبل از پهن کردن سفره زیرانداز بیندازم. برای چای صبحانه لیوان دسته دار باشد نه فنجان. هر چیزی را بعد از انجام کار سر جایش بگذارم حتی اگر پنج دقیقه‌ی دیگر آن وسیله را احتیاج داشته باشم. نان را باید در سبد مخصوصش بگذارم. من هیچ وقت این حساسیتها را رعایت نمی‌کردم، برای همین مادر وقتی از نیمه کار کردنم ناراحت میشد، همیشه می‌گفت کاری انجام ندی بهتره. مهم بودن این چیزها را هیچ وقت درک نکردم. سبد خالی نان را وسط سفره گذاشتم و منتظر آمدن صدف و امیرمحسن شدم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 همگی دور سفره برای خوردن صبحانه نشستیم. لقمه‌ام در دستم مانده بود و چایی‌ام را با آرامش هم میزدم و به اتفاقهای این روزها فکر می‌کردم. به سوختن رستوران پدر، به حرفها و شایعاتی که پشت سرم می‌زنند. به حرفهای پری‌ناز و در خواستش، دلم برای راستین می‌سوخت، چطور در این مدت می‌خواهد تحملش کند. در بین تمام این فکرها راستین و فکرش تنها مانع بزرگی بود برای بلعیدن لقمه‌ام. گاهی که فکرش را امتداد می‌دادم راه گلویم را مسدود می‌کرد و حتی نفس کشیدن را هم برایم سخت می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و جرعه‌ایی از چایی‌ام را خوردم. چاره‌ایی نداشتم باید حداقل لقمه‌ایی که در دستم گرفته‌ام را می‌خوردم. همین که لقمه را در دهانم گذاشتم انگار یک تکه سنگ بود رفت و در انتهای گلویم گیر کرد. برای فرو بردنش مجبور شدم تمام لیوان چایی‌ام را دهانم سرازیر کنم. همین کارم توجه همه را جلب کرد. زود ار سر سفره بلند شدم و گفتم: –امروز باید برم شرکت. اصلا قرار نبود به شرکت بروم نمی‌دانم چطور شد آن حرف را زدم. کسی اعتراضی نکرد. فقط پدر گفت: –صبر کن من می‌رسونمت. حاضر که شدم از اتاقم بیرون آمدم. در اتاق مادر و پدر باز بود و صدای حرف زدنشان می‌آمد. پدر پرسید: –چرا نمیری؟ مادر گفت: –طاقت شنیدن حرف مردم رو ندارم. تو پارک همه همدیگه رو می‌شناسیم، لابد یا میخوان بد نگاه کنن یا میخوان سوال و جواب کنن. پدر آهی کشید و گفت: –تا بوده همین بوده خانم. حرف مردم که تمومی نداره، هر کاری کنی برات حرف درمیارن، تو کار درست رو انجام بده. مادر گفت: –من نمی‌تونم، اگه یکی برگرده بگه دخترش شب معلوم نبوده کجا بوده من میمیرم. پدر گفت: –اگه واسه این که اونا آتیش جهنم رو واسه خودشون میخرن میمیری، حرفی نیست. چون واقعا آدم دلش براشون می‌سوزه، ولی اگر به خاطر دخترت ناراحت میشی روا نیست. دختر ما از گل پاکتره، حالا دیگران میخوام تهمت بزنن باید خوشحالم باشی که اون چهار تا دونه کار خیرشونم میاد تو حساب تو. با شنیدن حرفهایشان عصبی شدم، از دست مردم، از دست همسایه‌ها، از دست همه‌ی کسانی که فقط حرف میزنند. چطور می‌توانند فقط با شنیدن این حرفها آن هم از زبان آدمی که قبولش ندارند قضاوت کنند. پدر از اتاق بیرون آمد و مرا دید. بغض کردم و سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. صدف در حال جمع کردن سفره بود. بهانه‌ی خوبی بود برای نشان ندادن ناراحتی‌ام. کمکش کردم و لیوانها و ظرفهایی که در سینک بود را شستم. بعد هم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و سینک را خشک کردم. مادر پشت کانتر ایستاده بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. پدر کنارش ایستاد و گفت: –اُسوه بابا من جلوی درم. موقع خداحافظی امیر‌محسن رو به پدر گفت: –آقا جان زودتر بیایید باید با هم جایی بریم. پدر بی‌حوصله گفت: –کجا بریم؟ دیگه جایی نداریم. امیرمحسن لبخند زد. –همون دیگه، بریم دنبال یه جا واسه اجاره. پدر گفت: –حالا واسه زیر پله پیدا کردن زیادم عجله نکن. امیر محسن گفت: –وقتی امدید براتون توضیح میدم، یه کم از زیر پله بزرگتره... مادر بین کلام امیرمحسن سر رسید و لقمه‌ایی که در نایلون پیچیده بود به دستم داد. –صبحونه نخوردی، این رو بزار تو کیفت. با بهت لقمه را گرفتم و تشکر کردم. بعد از چند دقیقه‌ایی که بین من و پدر به سکوت گذشت، پدر دستش را روی فرمان کشید و گفت: –گفتم بری سرکار که یه وقت تو خونه فکر و خیال نکنی. فعلا خودم میبرم و میارمت. جلوی در شرکت هم میمونم رفتی بالا مستقر شدی بهم زنگ بزن تا خیالم راحت بشه. –چشم آقا جان. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa