#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت184
–خدارو شکر. انشاالله که همیشه خوب باشه.
–میشه مصداقی حرفت رو بزنی تا منم بفهمم منظورت چیه.
لب پایینش را با دندانهایش جوید و گفت:
–اوم، ببین مثلا همین الان، موقع چیدن سفره شام یا جمع کردنش تو اصلا کمک نکردی، یا حتی گاهی دقت میکنم برای پختن غذا مشارکت نمیکنی. خب مامان پیش خودش ناراحت میشه، با خودش میگه اُسوه فکر میکنه من خدمتکارشم.
لبهایم را بیرون دادم.
–ولی اینجوریام نیست، اکثرا ظرفها رو من میشورم.
–درسته، ولی اگر مطمئن بودی صدای مامان درنمیاد اون رو هم نمیشستی. البته امیرمحسن درست میگفت، کار خانه انجام دادن واقعا برایم سخت بود.
–شاید تو درست بگی، ولی مادرا که نباید به خاطر این چیزا بچشون رو دوست داشته باشن، عشق مادری...
–بله منم میدونم، به خودتم ثابت شده که مامان خیلی دوستت داره وگرنه وقتی که افتاده بودی بیمارستان اون حال نمیشد. ولی قبول کن که تکرار این رفتارها آدم رو دلچرکین میکنه، تو خودت رو بزار جای مامان، فکر کن دوتا بچه داری، یکیش همش به میل تو رفتار میکنه، اون یکی بیتفاوته، حالا من نمیگم خلاف میلت رفتار کنه، میگم بی،تفاوت، تو خودت میتونی یه اندازه دوسشون داشته باشی؟
–خب شاید این یکی رو بیشتر دوست داشته باشم ولی به اون یکی هم خشم و غضب نمیکنم.
–مامانم دقیقا همین کار رو با تو میکنه.
اُسوه، مامان دیگه سنی ازش گذشته، تو باید همدمش باشی، باور کن وقت گذروندن با مامان اونقدرام حوصله بر نیست. وقتی فکر کنی هر نگاه محبت آمیزت بهش چقدر گرههای زندگیت رو باز میکنه دیگه...
–میدونم، ولی آخه مامان اصلا به من رو نمیده که بخوام باهاش قاطی بشم.
–اصلا نیازی به رو دادن مامان نیست. تو از همین فردا دست رو حساسیتهای مامان نزار. مثلا از همون اتاق خودت شروع کن. سعی کن همیشه مرتب باشه، بعد هم کمکم هر روز یه مقدار کمک مامان کن. اینجوری به مرور اونم دلش باهات صاف میشه.
به پایهی مبل تکیه دادم و زانوهایم را جمع کردم.
–سخته امیرمحسن. مثلا همین اتاقم، گاهی من با عجله میرم سرکار خب تختم رو وقت نمیکنم مرتب کنم و لباسامم نمیزارم تو کمد، این که ناراحتی نداره. چرا مامان سر این چیزای بیاهمیت اینقدر غر میزنه؟
پوفی کرد و پاهایش را دراز کرد.
–خواهر من مامان به این چیزا حساسه، ایبابا چند بار بگم. بعدشم سخته چیه؟ پسفردا چطوری میخوای زندگی جمع کنی تو. من مطمئنم اگه بخوای میتونی.
–حالا ببینم چی میشه.
نفسش را بیرون داد.
–دوباره میخوای موکولش کنی یه روز دیگه؟ نشه مثل اون بوتهی خار.
–کدوم؟
–بوتهی خاری رو تصور کن که میخوای از باغچهی خونت بکنی و بندازیش دور
هی امروز و فردا میکنی چند سال میگذره و تو بهش اعتنا نمیکنی
به مرور اون قدرت و شادابی جوونیت رو از دست میدی و اون خار هم بزرگتر و ریشه دارتر میشه
اونوقت اگر بخواهی خار رو بکنی خیلی سخته، صفات ما هم همینطور هستن.
آه از ته دلی کشیدم.
–ایبرادر، خونم کجا بود که باغچه داشته باشه. بعد یک لحظه تصور کردم اگر با راستین ازدواج کنم خانهشان باغچه دارد و...
با صدای امیرمحسن با اکراه از باغچهی خانهی همسایه دل کندم و به حرفهایش گوش سپردم.
–دوباره رفتی تو هپروت؟ اون یه مثال بود خواهر جان.
–باشه، چشم، خار رو کلا از ریشه درشمیارم. گرچه همینجوریشم کلی ریشش قوی شده.
صدف با سینی چای وارد شد. با لبخند سینی را جلوی ما گذاشت. از لطفش خجالت کشیدم. تشکر کردم و گفتم:
–دستت درد نکنه، ظرفها رو بزار بمونه خودم میشورما.
صدف هم لبخند زد.
–اتفاقا میخواستم بشورم مامان نذاشت گفت اُسوه میاد میشوره.
زمزمه کردم:
–دستش درد نکنه.
بلند شدم که به آشپزخانه بروم. ولی صدای پیامک گوشیام منصرفم کرد. از وقتی گوشی جدید را روشن کرده بودم گوش به زنگ بودم و منتظر پیام پریناز بودم. دلم برای راستین آشوب بود.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت185
گوشی را از روی کانتر برداشتم و همانطور که صفحهاش را روشن میکردم به طرف اتاقم راه افتادم. چند پیام داشتم. نورا بارها پیاده داده بود.
–کسی پیامی چیزی برایت نفرستاده؟ یک بار دیگر هم گفته بود:
– مادر شوهرم خیلی میپرسه اگه از آقا راستین پیامی امد به ما اطلاع بده.
چرا صدای پیامهایش را نشنیده بودم. با عجله بقیه پیامها را چک کردم.
از یک شمارهایی که برایم آشنا نبود هم یک پیام آمده بود. فوری بازش کردم. یک ویدیو بدون هیچ توضیحی از آن شماره ارسال شده بود. ترسیدم بازش کنم. نکند دوباره چیزی باشد که حالم را بد کند.
دل دل کردم. حتما از طرف پریناز است، شاید شمارهی جدیدش است. چارهایی جز دانلود کردن نداشتم. باید به خانواده راستین خبر میدادم.
دستم را روی ویدیو سُر دادم شروع به چرخیدن کرد. انگار در دلم با هر چرخشش بلوایی به پا میشد. قلبم، رگهایم، جزء جزء بدنم بر علیه من اغتشاش کرده بودند و میخواستند به آتشم بکشند. ولی درک نمیکردم اعتراضشان برای چه بود. پاهایم دیگر برای ایستادن یاریام نمیکردند.
روی لبهی تخت نشستم. دستهایم هم معترض بودند و نمیخواستند وزن گوشی را تحمل کنند. گوشی را روی تخت گذاشتم.
نمیدانم چرا اعضای بدنم از من پیروی نمیکردند. فقط چشمهای با دل و جان یاریام میکردند و با تمام قدرت به چرخش صفحه زوم کرده بودند.
بالاخره فیلم دان شد. دیگر طاقت نداشتم. با احتیاط لمسش کردم.
ابتدا تصویر یک تخت بود و کسی که روی آن دراز کشیده بود. تختی با میلههای فلزی، به نظر قدیمی میآمد. پتویی روی فردی که دراز کش بود انداخته بودند که نو به نظر نمیرسید. دوربین فقط پاهای فرد را نشان میداد. چند ثانیهایی دوربین ثابت بود تا این که کمکم به طرف بالا حرکت کرد. خدایا نکند این راستین است و اتفاقی برایش افتاده. احساس کردم دستهایم یک تکه یخ شدهاند و حس ندارند. زیر بغلم گذاشتمشان و فشارشان دادم. بالاخره با هر جان کندنی بود دوربین به صورت فردی که روی تخت دراز کشیده بود نزدیک شد. تا همینجا هم کافی بود تا تشخیص بدهم خودش است. راستین بود. دوربین روی صورتش زوم کرد. چشمهایش بسته بودند. نمیدانم خواب بود یا بیهوش. کمی ته ریش داشت. تا به حال با ته ریش ندیده بودمش. اخم ریزی بین دو ابرویش بود، شاید در خواب هم آرامش نداشت. خدا را شکر کردم که زنده است و حالش خوب است. فقط رنگش کمی پریده بود.
با دیدن تصویرش دهانم خشک شد و اینبار دیگر چشمهایم هم به جوشش درآمدند، طوری که دیگر تصویر را درست نمیتوانستم ببینم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای حرف زدنش، حمایتهایش، اخم کردنهایش و حتی برای شنیدن جملهی همیشگیاش "من اینجا بیشتر از همه به تو اعتماد دارم"
دوربین از اتاقی که راستین در آن قرار داشت بیرون آمد و به اتاق کناریاش رفت.
بعد روی میز جابجا شد و تصویر پریناز جلوی دوربین گوشیاش آمد. چشمهایم را روی هم فشار دادم تا تصویرش را واضحتر ببینم.
پریناز لبخند مضحکی زد و گفت:
–اُسوه خانم دسته گلی که به آب دادی رو دیدی؟ موقعی که میخواستی فرار کنی وقتی راستین بهت گفت برو همون اول میرفتی دیگه، مگه مجبور بودی فیلم هندیش کنی و حواس راستین رو پرت کنی، که آخرشم اینجوری بشه؟ البته شانسی که آورد ما زود تونستیم جلوی خونریزیش رو بگیریم، وگرنه الان جنازش رو روی دست مادرش گذاشته بودی.
لب زدم.
–لال بشی، خدا نکنه.
نگاهی به اطرافش انداخت و با یک اعتماد به نفس کاذبی گفت:
–الان حالش خیلی خوبه، دکتر گفته بهترم میشه. فقط یه کم درد داشت بهش آرام بخش تزریق کردیم تا راحت بخوابه.
این فیلم رو به خانوادش نشون بده که خیالشون راحت بشه. بعدشم بگو اگه پسرشون رو میخوان اول باید تو رو از سر راه من بردارن، تنها راهشم اینه که تو رو شوهر بدن، بعد از گفتن این جمله، خندهایی کرد و ادامه داد:
–باید باکسی ازدواج کنی که من میگم. میخوام بهت بفهمونم که دنبال نامزد یکی دیگه رفتن یعنی چی. همینطور راستینم باید بفهمه وقتی یکی رو وابستهی خودش کرده در برابرش مسئوله، من یک سال فقط با یاد اون خوابیدم و بلند شدم اونوقت حالا به خاطر نوع کارم من رو پس میزنه و به تو میگه منتظرم بمون؟ در اینجا مکثی کرد و انگار بغضش را قورت داد و دوباره دنبالهی حرفش را گرفت.
–راستین یا با من باید باشه یا با هیچ کس.
من چشم ندارم اون رو با یکی دیگه ببینم. حتی بمیرم هم بازم نمیخوام اون با کسی به جز من باشه، امیدوارم بفهمی و مثل همیشه لج بازی نکنی، اونی که باید باهاش ازدواج کنی قبلا خواستگاریت امده و توام نظرت بهش مثبت بوده، پس از دید تو پسر خوبیه، نمیدونم بعدا چت شده که نظرت عوض شد. حتما چشمت به نامزد من خورده. اوبرای لنز دوربین پشت چشمی نازک کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت186
–تا تو ازدواج نکنی و نری سر خونه و زندگیت من خیالم راحت نمیشه، فقط اینجوری میتونم حذفت کنم و از زندگی خودم بیرونت کنم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی بازم برات فیلم میفرستم.
فیلم تمام شد ولی من هنوز چشم به صفحهی موبایلم دوخته بودم. باورم نمیشد. با خودم فکر کردم یعنی جدی گفت؟ احساس کردم بعضی حرفهایش را متوجه نشدم. دوباره و چند باره فیلم را نگاه کردم. اثری از شوخی در حرفهایش نبود. یعنی واقعا او هم به اندازهی من به راستین علاقه دارد؟ پس چرا باب میل راستین عمل نمیکند؟ چرا اینقدر آزارش میدهد؟ نمیفهمیدمش. وقتی به خواستهایی که از من داشت فکر کردم دوباره به حرفهایش شک کردم. مگر میشود چنین درخواستی؟ او که با راستین از کشور خارج میشوند پس به زندگی من چه کار دارد؟ او که را میگفت که به خواستگاری من آمده؟ دستم را روی پیشانیام گذاشتم. داغ بود. من به راستین قول دادم که تا آخر عمر منتظرش میمانم. حالا این دخترهی دیوانه چه میگفت؟ حقیقتا عقل ندارد. اگر عقل داشت که به خاطر پول دنبال این کارها نمیرفت. لحظهایی که راستین به طرفم برگشت و پرسید،"به هر دلیلی اگر نیومدم منتظرم میمونی؟ " برای هزارمین بار جلوی چشمهایم رقصید، و من در جواب گفتم:"تا آخر عمرم" حالا...
صفحهی گوشی را خاموش کردم و روی زمین سُرش دادم. مغزم خالی شده بود. احساس کردم بادی از گوشهایم با سرعت به طرف مغزم هجوم آورده است.
سرم مثل بادکنکی شده بود که یک نفر با تمام قدرت درونش میدمد. سرم را روی بالشتی که روی تختم بود فشار دادم فایدهایی نداشت سرم بزرگتر میشد. خدایا خودت کمکم کن. اوضاع آنقدر پیچیده شده بود و گرهی کور خورده بود که فقط خدا میتوانست بازش کند. چندین بار خدا را صدا زدم بارها و بارها و بارها، چیزی در من شکست. خردههایش خراش میداد قلبم را، چیزی شبیه یک تکه شیشهی نوک تیز، روی قلبم کشیده میشد. آنقدر قوی که بلند شدم و دستم را ناخوداگاه به روی قفسهی سینهام گذاشتم. چند نفس عمیق کشیدم. پایم با گوشی برخورد کرد. با دیدن گوشی یاد تصویر معصومانهی راستین افتادم و گریهام گرفت، دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم تا صدای هق هق گریهام بلند نشود.
خدایا اگر مادرش این فیلم را ببیند با من چه برخوردی میکند. حتما با حرفهایی که پریناز در فیلم میگوید مرا بیشتر از قبل مقصر این حال پسرش خواهد دانست.
نمیدانم چقدر گریه کرده بودم که همانطور خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیام چشمهایم را باز کردم. اولین چیزی که یادم آمد چهرهی راستین در آن فیلم بود. با آن ته ریشش چقدر زیباتر شده بود. پایم را که از تخت بر روی زمین گذاشتم صدف را دیدم که کمی آن طرفتر خوابیده است. پس شب به خانهشان نرفتهاند.
به آشپزخانه رفتم تا برای نماز وضو بگیرم. ظرفهای نشستهی داخل سینک جایی برای وضو گرفتن نگذاشته بودند. در دلم به پشتکار مادرم تحسین گفتم و حرفهای امیرمحسن را تایید کردم. چقدر خوب مادر را شناخته بود.
خیلی آرام و با طمأنینه شروع به شستن ظرفها کردم.
بقیه هم کمکم بیدار شدند و نمازشان را خواندند. چیزی به طلوع نمانده بود که کارم تمام شد. همهی جای آشپزخانه را مرتب کردم و دستمال کشیدم. از تمیزی برق میزد.
نمازم را که خواندم گوشیام را باز کردم.
ناگهان غم عالم به دلم آمد. دو دل بودم که آیا کلیپ را برای نورا بفرستم یا نه، آخر به این نتیجه رسیدم که چارهایی ندارم بالاخره که خبردار میشوند پس بهتر است خودم را خرابتر از این نکنم. اصلا شاید با نشان دادن این فیلم به پلیس، بشود سرنخی پیدا کرد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتنههایِ انتخاباتی از نظر رهبری!🔥
نشر بدید✌️🏻
#انتخابات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
انتخاب سیاستمدارانِ فاسد،
خیانت مردمانی است که #رای نمیدهند!
#مشارکت_حداکثری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزمون ولایت مداری
‼️ تعجب رهبری ‼️
احمدی نژاد که دیگر
گوش به سخن رهبری ندارد ..
حداقل اطرافیان ایشان
موضع خود را در مورد ولایت شفاف کنند
#انتخابات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیو
سیدکاظم روح بخش
🔵 اصلا چرا من، باید تو #انتخابات شرکت کنم⁉️🤔
این پیام را منتشر کنید..
#مشارکت_حداکثری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت187
بعد از نماز دیگر نخوابیدم. امیر محسن هم گوشهی سالن مثل همیشه دستش را روی کتابی سُر میداد. هنوز هم خیلی از کتابهایش اینجا بود و به خانهاش نبرده بود.
بعد از فرستادن پیام پریناز برای نورا قرآن را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به نور قرآن احتیاج داشتم. حتما دلم را آرام و ذهنم را باز میکرد تا بهتر فکر کنم. باید این غریب بودن قرآن را در زندگیام کم رنگ میکردم. میدانستم اگر با او رفاقت کنم هر کاری برایم انجام میدهد. قرآن را بوسیدم و به نیت آزادی راستین شروع به خواندن کردم.
صدف تکانی به خودش داد و گفت:
–چیکار میکنی؟
–قرآن میخونم.
–دستت درد نکنه، چقدر آشپزخونه رو خوب تمیز کردی. دیشب که امدم دیدم خوابیدی رفتم ظرفها رو بشورم. مامان گفت...
–دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. مامان فکر میکنه من از روی قصد گاهی کمک نمیکنم و دارم میپیچونم، البته گاهی اینجوری میشه، اونم اکثرا به خاطر خستگیه، گاهی هم تنبلی.
صدف لبخند زد.
–باز مامان خیلی برخوردش با تو خوبه، وقتی رفتارت باب میلش نیست بهت بیمحلی میکنه، ولی مامان من همونجا میزنه تو برجکم. یعنی اصلا جرات ندارم مثل تو باشم.
با تعجب پرسیدم:
–یعنی رابطهی تو هم با مامانت مثل من و...
–نه، اتفاقا ما با هم خوبیم. ولی این مسئله تو خانواده ما حل شدس، که مثلا بعد از خوردن غذا همه کمک کنن جمع کنیم و بشوریم. تازه مامانم کاری انجام نمیده، همهی کارها رو من و خواهرم انجام میدادیم. حتی اگر خسته باشیم.
من اوایل خیلی برام عجیب بود که بعد از خوردن غذا تو میشستی به حرف زدن یا فوقش یکی دوتا چیز از سفره برمیداشتی و میرفتی خودت رو با چیزی سرگرم میکردی و آخر سر گاهی ظرف میشستی. عجیبتر از اون این بود که مامان بهت هیچی نمیگفت، اگرم میگفت تو با خنده و بهانه رد میکردی و بازم کار خودت رو میکردی و بنده خدا مامان دوباره خودش کارها رو انجام میداد و گاهی بقیه کمکش میکردن.
از حرفهایش به فکر رفتم، تا به حال کسی مرا اینطور تحلیل نکرده بود.
پرسیدم:
–اون موقع که باهم کار میکردیم هم اینجوری در موردم فکر میکردی؟
–توی محیط کار رفتارت خیلی فرق داره، کارت رو خوب انجام میدی، شاید چون وظیفهی خودت میدونی و بابتش پول میگیری اینطوره. شاید فکر میکنی توی خونه وظیفهی مامانه که همهی این کارها رو انجام بده و اگرم تو ظرفی میشوری داری بهش لطف میکنی.
درست میگفت من همیشه با خودم میگفتم زندگیه مامانمه دیگه پس کارهاشم خودش باید انجام بده منم وقتی ازدواج کردم و رفتم سر خونه و زندگیم اونوقت خودم باید کارهای خونم رو انجام بدم.
نگاهم را به صفحهی کتاب مقدسی که در دستم بود دوختم.
–تو خودت در مورد مادرت اینطور فکر نمیکردی؟
بالشتش را جابجا کرد.
–اولا که اصلا جراتش رو نداشتم. دوما الان که خودم ازدواج کردم میبینم چقدر این فکرها اشتباهه، چون باعث میشه سردی و دوری تو خانواده بیاره، بیچاره مادرا چهل سال برای ما و بقیهی بچهها زحمت کشیدن دیگه وقت استراحتشونه، یه کم بیانصافیه که...
با آمدن امیرمحسن حرفش نصفه ماند.
–خانم فکر کردم خوابیدی، اگه بیداری بیا با هم بریم هم پیاده روی کنیم، هم نون بگیریم بیاییم.
صدف خوشحال بلند شد و دستش را روی چشمش گذاشت.
–چشم سرورم. پیشنهادتون قابل ستایشه. حسودیام نشد ولی غبطه خوردم به این همه مهربانی که همیشه در بینشان در رفت و آمد بود. با خودم فکر کردم صدف بیشتر از برادر من برای عمیق شدن این رابطه تلاش میکند. پس نوش جانش.
ادامهی قرآنم را خواندم. یک جز که تمام شد گوشی را کناری گذاشتم و رفتم صبحانه را آماده کردم. دقیقا همانطور که مادر دوست دارد. سعی کردم به حساسیتهایش حواسم باشم. مثلا حتما در شیشه مربا را باز نگذارم. قبل از پهن کردن سفره زیرانداز بیندازم. برای چای صبحانه لیوان دسته دار باشد نه فنجان. هر چیزی را بعد از انجام کار سر جایش بگذارم حتی اگر پنج دقیقهی دیگر آن وسیله را احتیاج داشته باشم. نان را باید در سبد مخصوصش بگذارم.
من هیچ وقت این حساسیتها را رعایت نمیکردم، برای همین مادر وقتی از نیمه کار کردنم ناراحت میشد، همیشه میگفت کاری انجام ندی بهتره. مهم بودن این چیزها را هیچ وقت درک نکردم.
سبد خالی نان را وسط سفره گذاشتم و منتظر آمدن صدف و امیرمحسن شدم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت188
همگی دور سفره برای خوردن صبحانه نشستیم. لقمهام در دستم مانده بود و چاییام را با آرامش هم میزدم و به اتفاقهای این روزها فکر میکردم. به سوختن رستوران پدر، به حرفها و شایعاتی که پشت سرم میزنند. به حرفهای پریناز و در خواستش، دلم برای راستین میسوخت، چطور در این مدت میخواهد تحملش کند. در بین تمام این فکرها راستین و فکرش تنها مانع بزرگی بود برای بلعیدن لقمهام. گاهی که فکرش را امتداد میدادم راه گلویم را مسدود میکرد و حتی نفس کشیدن را هم برایم سخت میکرد. نفس عمیقی کشیدم و جرعهایی از چاییام را خوردم. چارهایی نداشتم باید حداقل لقمهایی که در دستم گرفتهام را میخوردم. همین که لقمه را در دهانم گذاشتم انگار یک تکه سنگ بود رفت و در انتهای گلویم گیر کرد. برای فرو بردنش مجبور شدم تمام لیوان چاییام را دهانم سرازیر کنم. همین کارم توجه همه را جلب کرد. زود ار سر سفره بلند شدم و گفتم:
–امروز باید برم شرکت. اصلا قرار نبود به شرکت بروم نمیدانم چطور شد آن حرف را زدم. کسی اعتراضی نکرد. فقط پدر گفت:
–صبر کن من میرسونمت. حاضر که شدم از اتاقم بیرون آمدم. در اتاق مادر و پدر باز بود و صدای حرف زدنشان میآمد. پدر پرسید:
–چرا نمیری؟
مادر گفت:
–طاقت شنیدن حرف مردم رو ندارم. تو پارک همه همدیگه رو میشناسیم، لابد یا میخوان بد نگاه کنن یا میخوان سوال و جواب کنن.
پدر آهی کشید و گفت:
–تا بوده همین بوده خانم. حرف مردم که تمومی نداره، هر کاری کنی برات حرف درمیارن، تو کار درست رو انجام بده.
مادر گفت:
–من نمیتونم، اگه یکی برگرده بگه دخترش شب معلوم نبوده کجا بوده من میمیرم.
پدر گفت:
–اگه واسه این که اونا آتیش جهنم رو واسه خودشون میخرن میمیری، حرفی نیست. چون واقعا آدم دلش براشون میسوزه، ولی اگر به خاطر دخترت ناراحت میشی روا نیست. دختر ما از گل پاکتره، حالا دیگران میخوام تهمت بزنن باید خوشحالم باشی که اون چهار تا دونه کار خیرشونم میاد تو حساب تو.
با شنیدن حرفهایشان عصبی شدم، از دست مردم، از دست همسایهها، از دست همهی کسانی که فقط حرف میزنند. چطور میتوانند فقط با شنیدن این حرفها آن هم از زبان آدمی که قبولش ندارند قضاوت کنند. پدر از اتاق بیرون آمد و مرا دید. بغض کردم و سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. صدف در حال جمع کردن سفره بود. بهانهی خوبی بود برای نشان ندادن ناراحتیام. کمکش کردم و لیوانها و ظرفهایی که در سینک بود را شستم. بعد هم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و سینک را خشک کردم. مادر پشت کانتر ایستاده بود و با تعجب نگاهم میکرد. پدر کنارش ایستاد و گفت:
–اُسوه بابا من جلوی درم. موقع خداحافظی امیرمحسن رو به پدر گفت:
–آقا جان زودتر بیایید باید با هم جایی بریم.
پدر بیحوصله گفت:
–کجا بریم؟ دیگه جایی نداریم.
امیرمحسن لبخند زد.
–همون دیگه، بریم دنبال یه جا واسه اجاره.
پدر گفت:
–حالا واسه زیر پله پیدا کردن زیادم عجله نکن.
امیر محسن گفت:
–وقتی امدید براتون توضیح میدم، یه کم از زیر پله بزرگتره...
مادر بین کلام امیرمحسن سر رسید و لقمهایی که در نایلون پیچیده بود به دستم داد.
–صبحونه نخوردی، این رو بزار تو کیفت.
با بهت لقمه را گرفتم و تشکر کردم.
بعد از چند دقیقهایی که بین من و پدر به سکوت گذشت، پدر دستش را روی فرمان کشید و گفت:
–گفتم بری سرکار که یه وقت تو خونه فکر و خیال نکنی. فعلا خودم میبرم و میارمت. جلوی در شرکت هم میمونم رفتی بالا مستقر شدی بهم زنگ بزن تا خیالم راحت بشه.
–چشم آقا جان.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت189
وارد شرکت که شدم با دیدن خانم بلعمی همهی حرفهای پریناز یادم آمد. کیفم را روی میزش کوبیدم و گفتم:
–برای چی جاسوسی میکنی؟
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و از جایش بلند شد.
–من؟
–نه من؟ خیلی نمک نشناسی، اگه میدونستم مثل اون رئیست خائنی پادرمیونی نمیکردم برگردی سرکارت. به خاطر چی این کارارو میکنی؟ مگه چقدر بهت پول میده؟ ما اینجا آب میخوریم میبری میزاری کف دست اون پریناز مثل خودت خائن؟
سرش را پایین انداخت.
–بدبخت، اون همه چی رو درمورد تو گفت انکار کردن فایده نداره.
با صدای من خانم ولدی از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من گفت:
–امدی عزیزم. خداروشکر. بعد بغض کرد و ادامه داد:
–وقتی بلعمی گفت دیگه ممکنه نبینیمت از غصه داشتم دق میکردم. بعد هم بغلم کرد و بوسید و ادامه داد:
–خدا لعنتشون کنه، با جون مردم بازی میکنن. من نمیدونم اونا با شماها چیکار داشتن؟ از آقا رضا شنیدم که برگشتی خونه. دستم را به طرف بلعمی دراز کردم.
–یکیشون اینجاست چرا از خودش نمیپرسی؟ ولدی بین انگشت سبابه و شصتش را گاز گرفت و گفت:
–استغفرالله، نگو دختر، دوباره این بلعمی چه دسته گلی به آب داده که اینقدر عصبانیت کرده؟
–هیچی؟ فقط چیزایی رو که میبینه صادر میکنه اونم ریز به ریز.
ولدی گنگ گفت:
–چیکار میکنه؟ بعد فکری کرد و ادامه داد:
–من که نمیفهمم چی میگی ولی تو این چند روزی که نبودی بنده خدا حواسش به همه چی بود. فقط تو بگو ببینم آقا کجاست؟ بلعمی میگفت میخوان ببرنش خارجه، آره؟
چپ چپ به بلعمی نگاه کردم.
–نکنه واسه کشتن اونم نقشه کشیدید؟
بلعمی با التماس نگاهم کرد و گفت:
–نه به خدا، من خودمم نگرانم. پریناز مجبورم کرد جاسوسی کنم.
ولدی را کنار زدم و پرسیدم:
–مجبورت کرد؟ یعنی چیکارت کرد؟ چاقو گذاشته بود بیخ گلوت؟
–کاش چاقو بود، پای آبروم وسطه، به جون بچم من از روی اجبار خبر میبردم اون و شوهرم... ناگهان حرفش را خورد و بغض کرد.
دستم را جلوی دهانم بُردم.
–شوهرت؟ شوهرتم با اونا هم دسته؟ کلا خانوادگی با هم همکارید؟ آفرین، چه نون حلالی به بچت میدی بخوره. پس خانوادگی نمکدون میشکنید.
بعد رو به ولدی گفتم:
–تو که گفتی شوهرش مفنگیه!
ولدی که انگار این حجم از اطلاعات را یکجا نمیتوانست بپذیرد روی صندلی که آنجا بود نشست و بدون این که پلک بزند به بلعمی خیره شد و گفت:
–منم وقتی دیروز شوهرش رو دیدم شاخ درآوردم. یه جوون قبراق و سرحال بود، اصلا بهش نمیومد که...
بلعمی هق هقش بالا رفت. نشست و سرش را روی میز گذاشت و شروع به گریه کرد.
من هم کنار ولدی نشستم. دیگر توان ایستادن نداشتم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa