#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت190
با صدای در بلعمی سرش را بالا گرفت و با دیدن آقا رضا اشکهایش را پاک کرد. دیگر دلم برای گریههایش نمیسوخت. آقا رضا همانجا جلوی در ایستاد و نگاه استفهامیاش را بین هرسهی ما چرخاند و در آخر نگاهش روی من ثابت ماند و گفت:
–مگه قرار نشد چند روزی نیایید؟
–بلند شدم و گفتم:
–نتونستم تو خونه بمونم. بیتفاوت به گریهی بلعمی به طرف اتاقش رفت و گفت:
–میشه چند دقیقه بیایید؟ به دنبالش راه افتادم. پشت میزش نشست و گوشیاش را از جیبش درآورد.
–دوباره چی شده بلعمی داره آبغوره میگیره؟ من هم چیزهایی که میدانستم مختصرا برایش توضیح دادم. هر جملهام را که میشنید پوست صورتش تغییر رنگ میداد. در آخر از جایش بلند شد و با صدای دورگهایی گفت:
–من میدونستم این یه ریگی تو کفششه، زیادی سوال و جواب میپرسید. اگه همون دفعهی پیش میزاشتید مینداختمش بیرون الان اینجوری نمیشد. لابد الان داره برات ننه من غریبم درمیاره که اغماض کنیم؟ سرم را پایین انداختم.
–نمیدونم، میگه مجبور شده، یعنی پریناز مجبورش کرده، باید دلایلش رو بشنویم دیگه. وقتی گفت پای آبروش وسط بوده خب من چی بگم، شاید منم جای اون بودم همین...
بلند شد و به طرفم آمد.
–آخه خدا عقلم داده. آقا حنیف فیلم راستین رو برام فرستاد. در خواست اون دخترهی...دندانهایش را روی هم فشار داد و به طرفم خم شد ادامه داد:
–الان اونم از شما درخواست کرده، مگه باید گوش کنید؟ مگه قرار هرکس هرچی به من و تو گفت انجام بدیم؟
خیره شدم به چشمهایش و با صدای لرزانی که برای خودم هم غریبه بود گفتم:
–هرکس رو نمیدونم، ولی من به خاطر آقای چگنی اون کار رو انجام میدم.
راست ایستاد و به دهانم زل زد. یک قدم عقب رفت.
–شما حالتون خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–میخوام زودتر همه چی به روال عادی برگرده، میخوام آقای چگنی راحت زندگی کنه، خانوادش خیالشون آسوده...
آن یک قدم را که عقب رفته بود دوباره جلو آمد. پوزخندی زد و گفت:
–یعنی شما اینقدر سادهایید؟ مطمئن باشید هیچ اتفاقی برای راستین نمیوفته، بهتره شما هم زندگی خودتون رو بکنید و اون فیلمهارو جدی نگیرید.
–ولی اگر اتفاقی براش بیفته من چطور زندگی کنم؟ مطمئنم خانوادش به خاطر پسرشون از همین امروز ازم میخوان که به درخواست پریناز تن بدم. من نمیخوام راستین اذیت بشه، نمیخوام خانوادش...
هر دو دستش را مشت کرد و با عصبانیت به هم کوبید و فریاد زد.
–هیچی نمیشه، میدونی چرا؟ چون پریناز عاشقه راستینه نمیزاره بهش یه خال بیوفته. اون حرفهاشم بهونس برای نگه داشتن راستین پیش خودش. نمیدانم چطور شد که چشمهایم را بستم و این جمله را گفتم، اصلا چرا گفتم؟ چرا احساساتم را نتوانستم کنترل کنم؟ شاید حس حسادتم به گلویم چند زد و من هم با صدای بلند گفتم:
–خب منم عاشقشم...
به محض این که این جمله از گلویم خارج شد دستم را روی دهانم گذاشتم و از خجالت تمام تنم گُر گرفت.
حال او برایم از حال خودم عجیبتر بود.
با چشمهای از حدقه درآمده و دهان باز مات من شد. همانطور مثل مجسمه مانده بود، حتی پلک هم نمیزد. لحظاتی گذشت و کمکم از بهت بیرون آمد و اخمهایش درهم شد و سرش را زیر انداخت.
من هم شرمگین به طرف اتاق کارم روانه شدم.
ظهر شده بود ولی من روی این که از اتاق بیرون بروم را نداشتم.
با خودم فکر میکردم که چطور برای نماز خواندن بروم. اگر با هم رودر رو شویم چه؟ همان موقع بلعمی با رنگ پریده وارد اتاقم شد. روی صندلی جلوی میزم نشست و التماس آمیز نگاهم کرد.
حدس زدم احتمالا آقا رضا حرفی از اخراجش زده که اینطور حالش خراب است.
نگاهم را به مانیتورم دادم و گفتم:
–چی بهت گفت؟
چشمهایش گشاد شد.
–پس تو میدونی؟ اون که گفت تو خبر نداری.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت191
اینبار من بودم که سردر گم نگاهش کردم.
–فکر میکردم اخراجت کنه ولی نه اون به من چیزی گفت نه من گفتم که اخراجت کنه، گرچه حقته.
–اخراج چیه؟ تو کی رو میگی؟
–آقا رضا دیگه.
–نه بابا من که اون رو نمیگم.
–پس واسه چی رنگت شده مثل گچ دیوار؟
سرش را پایین انداخت.
–اون فیلم رو دیدم.
–کدوم؟
–همون که پریناز برات فرستاده بود.
به صندلیام تکیه دادم و دستهایم را روی سینه جمع کردم.
–تازه دیدی؟ فکر میکردم با مشورت تو تصمیم میگیره، بالاخره هر دوتون تو یه تیم هستید دیگه.
نگاهم کرد. اشک در چشمهایش حلقه بود.
–من بگم غلط کردم تو میبخشی؟ دلیلش رو که بهت گفتم. بابا منم آدمم اشتباه کردم الان دارم تاوان پس میدم. من نه با تو دشمنی دارم، نه بد کسی رو میخوام.
–خب واسه همین میخوام دلیل کارت رو بدونم دیگه.
گوشیاش را در دستش جابه جا کرد.
–همه چی رو برات توضیح میدم فقط به این شرط که درخواست پریناز رو انجام ندی. آرنجهایم را روی میز گذاشتم و دقیق نگاهش کردم.
–یعنی چی؟ خواست اون چه ربطی به تو داره؟
–دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گریه کنان گفت:
–ربط داره، من میدونم اون میخواد چیکار کنه، الان شوهرم بهم زنگ زد گفت.
اخمهایم را در هم کشیدم.
–میشه درست حرف بزنی؟ من اصلا نمیفهمم چی میگه، نگفتی شوهرت با پریناز چیکار میکنه؟ نکنه اونم نوکرشه؟
دستهایش را پایین انداخت و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–توی همون موسسه خراب شده با هم آشنا شدن. پریناز گاهی به خونمون میومد. پریناز من رو تو این شرکت آورد. قبل از من یکی دیگه اینجا کار میکرد. اون به خاطر من با آقای چگنی صحبت کرد اون منشی قبلی رو رد کنه بره و من بجاش بیام. وقتی دید سر پول همش با شهرام دعوا دارم و شهرام اکثرا نمیاد خونه، گفت چرا خودت کار نمیکنی، که اینقدر هر روز سر این چیزا اعصابت رو خرد نکنی. چون اونم میدونست شهرام اهل کار نیست. بعدشم گفت بیام اینجا منشی بشم. اینه که یه جورایی مدیونش شدم.
–خب چرا شوهرت نمیاد خونه؟ پس کجا میره؟
–خونه مادرش.
–چرا؟
–چون مادرش نمیدونه که اون ازدواج کرده، یعنی شهرام بهش نگفته.
ابروهایم بالا رفت.
–چی؟ یعنی مادر شوهرت نمیدونه که نوه و عروس داره؟
–نه.
از جایم بلند شدم و میز را دور زدم. یک صندلی آوردم و روبرویش نشستم.
–شما یواشکی ازدواج کردید؟
سرش را تند تند تکان داد.
–خب نمیشه که، اسمت تو شناسنامه شوهرت...
حرفم را برید، ما عقد موقتیم.
هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم.
چه میگفتم، نمیشد سرزنشش کرد چون دیگر کار از کار گذشته بود.
–پس پدر و مادرت چطوری قبول کردن؟
–مادرم وقتی دختر بچه بودم فوت کرد و بعد پدرم رفت و زن گرفت. زن بابام میخواست از شرم خلاص بشه بابام رو راضی کرد، البته بابام نیازی به اصرار نداشت از اولم کاری به کارم نداشت.
–خب خودت چرا قبول کردی؟
–من که از خدام بود. عاشقش بودم. شهرام میگفت اگرم باهات ازدواج کنم من نمیتونم عقدت کنم چون مادرم میخواد خودش برام زن بگیره. میگفت مادرش یه معیارهایی برای عروسش تو ذهنشه که من اونا رو ندارم. میگفت نظر مادرش براش خیلی مهمه.
صورتم را مچاله کردم و با صدای بلند گفتم:
–یعنی شوهرت بهت خیلی راحت گفت تو زن رسمی من نخواهی بود بعد توام قبول کردی؟
دوباره آن سر بدون مغزش را تکان داد.
من دوباره پرسیدم:
–این معنیش اینه هر وقت مادرش بخواد میره براش زن بگیره که.
–دقیقا، از همون اولم این رو خودش گفت.
به چشمهای از حدقه درآمده من نگاه کرد و گفت:
–شهرام من رو دوست داره، گفت حتی اگر زن هم بگیرم تو رو ول نمیکنم. گفت خواستگاری هر کس برم اولش بهش میگم که یکی از معیارهام اینه که آزاد باشم و اونم آزاد میزارم. نباید کاری به کار هم داشته باشیم. اگر قبول کرد باهاش ازدواج میکنم. واقعا شهرام کلا پایبند نیست. اخلاقش اینجوریه. من این رو پذیرفتم.
پوزخندی زدم.
–پس آقا دنبال خوشگذرونیه؟ تو رو هم ساده گیرآورده.
همانطور که لاک ناخنهایش را با استرس میکَند گفت:
–من عاشقشم، اونم اینطوره فقط...
–حتما از روی دوست داشتنشه که تو و بچش رو قایم کرده، آره؟
بلند شدم و دست به کمرم زدم.
–تا حالا شده یکی یه کار اشتباه کنه و تو اونقدر حرص بخوری که بخوای سرت رو بکوبی به دیوار؟
هنوز مشغول کَندن ناخنهایش بود.
–خودم بارها به خاطر کاری که کردم این کار رو کردم. میدونم اشتباه کردم. ولی من مطمئنم اگر با هر کسی به جز شهرام ازدواج میکردم بدبخت میشدم. یعنی فکر شهرام نمیذاشت زندگی کنم.
–آهان، الان خیلی خوشبختی؟
لبهایش را گزید و گفت:
–کاش فقط خوشبخت نبودم. روی هر چی بدبختی بود رو سفید کردم. میدونی زندگی با یه بچه اونم با شوهری که فقط آخر هفتهها میاد یعنی چی؟ وقتی بچم شب و نصفه شب تب میکنه و گریه و ناله میکنه نمیدونم باید چیکار کنم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت192
زندگی خیلی مشکلات داره که باید خودم حلش کنم. در حقیقت من تنها زندگی میکنم. آدمهای مثل من زندگیشون دو سر سوخته. هیچ وقت نمیتونن روی خوشبختی رو ببینن.
دوباره روی صندلی نشستم.
–چون آدمهایی مثل تو نمیخوان. مثلا اگر تو با یه آدم درست و حسابی ازدواج میکردی چی میشد؟ فوقشم یکی دوسال گریه و آه و ناله میکردی بالاخره تموم میشد. بعد دیگه درست مثل آدم زندگی میکردی و پدر بالای سر بچههات بود. حالا الان بچت کوچیکه نمیفهمه چند سال دیگه میخوای چیکار کنی؟ بچت مدرسه نمیخواد بره. به همه میخوای دروغ بگی؟ میخوای بگی بچم پدر نداره؟ به نظرم تو شوهر نکردی، زن گرفتی.
درمانده نگاهم کرد.
–یه غلطی کردم خودمم توش موندم. گاهی خیلی پشیمون میشم، ولی چیکار میتونم بکنم؟ من ازش یه بچه دارم. خانوادمم فکر میکنن دارم خوشبخت زندگی میکنم. چون هیچ وقت شکایتی نمیکنم. راستش زندگی با بابام برام خیلی زجر آور بود.
–با بابات یا زنش؟
–زن بابام کاری به کارم نداشت. هر جا میرفتم میومدم اصلا نمیپرسید کجا میرم. دیر میومدم اصلا نگرانم نمیشد.
با دوستهای خوبی رفت و آمد نداشتم ولی اون مثل مادرای دیگه نگرانم نمیشد، به قول دخترای امروزی گیر نمیداد. دوستام از این که مادراشون بهشون گیر میدادن ناراحت بودن من از این که زن بابام کاری به کارم نداشت حرص میخوردم.
–پس اگه کسی بهت گیر نمیداده مشکلت با پدرت چی بوده؟
–همین بیتفاوتیش، پدرم همش میگفت تو دختر عاقلی هستی و خودت خوب و بد رو تشخیص میدی. واسه راحتی خودش این حرف رو میزد. آخرم تو همین رفت و آمدهای دوستانه شهرام رو دیدم و...
آه جگر سوزی کشید و ادامه داد:
–الانم پدر و زن بابام کاری به زندگی من ندارن. یه بار که شکایت شهرام رو پیش پدرم کردم گفت:
–انتخاب خودت بوده دخترم، ما که نمیتونستیم زورت کنیم فراموشش کنی، هر کس خودش باید برای زندگیش تصمیم بگیره. حالا بازم خودت هر تصمیمی بخوای میتونی بگیری. اگه اذیت میشی طلاق بگیر خب.
–خب چی بگه؟ مگه حرف بدی زده؟
–آره، خیلی حرفش دردآوره، کاش مجبورم میکرد طلاق بگیرم و میگفت خودم مثل کوه پشتتم. کاش اصلا نمیذاشت عقد موقت بشم، کاش تو گوشم میزد و میگفت تو بچهایی خوب و بدت رو نمیفهمی و من باید برات تصمیم بگیرم.
پوفی کردم و بلند شدم و پنجره را باز کردم. هوا سرد بود ولی لازم بود کمی ببلعمش، چند نفس عمیق کشیدم. بیچاره پدر و مادرها دست ما بچهها موندن. هر کاری هم بکنن باز ما طلبکاریم. دوباره به طرف بلعمی برگشتم. روبرویش ایستادم.
–من و باش که فکر میکردم شوهرت معتاده، الان که فهمیدم ماجرا چیه بیشتر دارم حرص میخورم.
–کاش معتاد بود. کاش بیکار بود. کاش نقص عضو داشت. کاش دست بزن داشت. کاش همه چیز بود ولی اینطور نبود. کاش عاشقش نبودم.
چشمهایم را در حدقه چرخاندم.
–تا تو خودت نخوای چیزی عوض نمیشه.
–چیکار میتونم بکنم؟ حرف بزنم میره دیگه نمیاد. من اصلا نمیدونم با مادرش کجا زندگی میکنه، نمیدونم خونشون کجاست.
–وای بلعمی... واقعا راست میگی؟
–دروغم چیه.
–هرچی بیشتر حرف میزنی بیشتر به ...حرفم را نصفه گذاشتم و دوباره گفتم:
–دیگه نگو بلعمی، دیگه تعریف نکن. کمکم دارم فکر میکنم مشکل مغزی چیزی دارشتی و رو دست خانوادت مونده بودی و این شوهرت لطف در حقت کرده و گرفتت.
به روبرو خیره شد.
–اتفاقا یه بار تو دعواهامون خودش همین رو گفت.
–چی گفت؟
–گفت برو خدا رو شکر کن که من امدم گرفتمت وگرنه کی تو رو میگرفت.
حرصی گفتم:
–ولش کن، دیگه در موردش حرف نزن. تو امروز تا من رو سکته ندی ول نمیکنی. واقعا یه خسته نباشید جانانه بهت میگم با این شوهر کردنت. لابد واسه دوستاتم تعریف میکنی که بالاخره به عشقت رسیدی؟ شروع به تکان دادن پایش کرد.
–آره، کلی هم براشون پیاز داغش رو زیاد میکنم و میگم دارم کیف دنیا رو میکنم و شوهرم خیلی دوسم داره.
از حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و در دلم به پدرش حق دادم که نسبت به او بیتفاوت باشد. چقدر درست گفتهاند قدیمیها، "عقل که نباشد جان در عذاب است." من هم چارهایی ندیدم جز بیتفاوتی و گفتم:
– الان من چیکار میتونم برات انجام بدم؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#همسرانه
دوسٺٺ دارم ولے چون با حجابے بیشٺر🧕
مثڸ خورشیدے ولے پشٺ نقابے بیشٺر ⛅️
شاڸ سبز و سرخ حتے صورٺے بر چهره اٺ
خوب مے آید ولے خب رنگ مشڪےبیشٺر😉
♡مذهبےهاعاشقترند♡
#پویش_حجاب_فاطمے
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁🍂
#شـﻫـیـداڼـﻫـ🌼
طرفـــــ داشتـــــ #غیبتـــــ مےڪرد،
بهش گفتـــــ : شونههاتو دیدے..
گفتـــــ : مگه چیشده؟
گفتـــــ : یه ڪوله بارے از گناهانِ
اون بنده خدا رو شونههاے توعه..!
#شهیدمحمدرضادهقانامیرے
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
حضور زنان در زمره یاران امام عصر
🔹 وجود ۵۰ زن در میان ۳۱۳ یار امام زمان حکایت گر جایگاه ویژه آنان در عصر ظهور است.
🔹 امام باقر علیه السلام می فرمایند: سوگند به خدا ۳۱۳ نفر بدون وعده پیشین گرد میآیند که در میان آنان ۵۰ زن است.
📚 العیاشی، ج ۱،ص ۶۴
🔹 بی شک کارآمدی زنان در عرصههایی جلوه میشود که با سرشت و طبیعت او سازگار باشد. سرپرستی و انجام امور بهداشت و درمان را میتوان یکی از عملکردهای زنان در عصر ظهور برشمرد.
🔹 چنانکه امام صادق میفرمایند: همراه مهدی ۱۳ زن هستند. آنان مجروحان را مداوا میکنند و از بیماران جنگی پرستاری میکنند چنانچه زنان در زمان پیامبر اسلام همراه او بودند.
📚 اثبات الهداة، ج ۳،ص ۵۷۵
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
شكر خدا كه ما عاشقِ رنگ شماييم
سياهی لشكـــــری از هنــگ شماييم
پر از رنگورياييم،عاشقی بیسروپاييم
اما بخدا! سخت، دلتنگ شماييم ...💔
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام آن که
خالق جهان است
امید بی پناه
وبی کسان است
به نام آن که
یاد آوردن او
تسلی بخش
قلب عاشقان است
🌺🍃روزتون زیبا در پناه امن الهی
باتوکلبهناماعظمت
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa