eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
476 دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
10هزار ویدیو
78 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۷ و ۹۸ - من دوست نداشتم اینو بگم،هرچی باشه تو سیا رو دوس داری و من دوست ندارم اون پیش تو خراب بشه اما واقعیت اینه که سیاوش خیلی کینه ای هست.اگه با کسی دشمن بشه تا زهرش رو نریزه ول کن نیست.سر یه جریانی باهم مشکل پیدا کردیم،اونم فهمید من چقد راحله رو دوست دارم اینجوری تلافی کرد.تو که دختر عمه‌ش هستی باید اخلاقش رو بشناسی وسوسه به دست اوردن سیاوش باعث شد حرف نیما را تصدیق کند: - خب الان باید چکار کنیم؟ - ببین،الان راحله نسبت به من بدبین شده ولی من اصلا فرصت نکردم که براش توضیح بدم. اون عکس و فیلمهایی که سیا نشون راحله داده جزیی از ماموریت من بوده اما چون سیا نمیدونست فکر کرد من خودم اون تیپ ادمم.اگه من از اون تیپ ادما باشم خب برای چی بخوام یه زن محجبه بگیرم؟سمت خونشون که نمیتونم برم، شماره‌ش رو هم عوض کرده. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که یجوری شماره‌ش رو برام پیدا کنی تا بتونم حرف بزنم حرفهای نیما دروغی ساده بود و اگر سودابه کمی فکر میکرد میتوانست به تناقض حرفهایش پی ببرد اما برای سودابه تنها رسیدن به سیاوش مهم بود.برای همین سودابه عقلش را تعطیل کرد و مانند برده‌ای‌ خام حرفها و نقشه‌های نیما شد.. آن روز صبح سیاوش بهتر دید برود نون بگیرد تا هوایی به کله‌اش بخورد.که صدای گوشی‌اش درآمد.خوشحال شیرجه زد روی گوشی.فکر کرد راحله است.اما پیامی از یک شماره ناشناس بود.با خواندن پیامک اخمهایش در هم‌ رفت: - فکر نکن قسر در رفتی.به وقتش حسابت رو میرسم. منتظر باش! سیاوش کمی فکر کرد.تنها کسی که به ذهنش میرسید نیما بود.لابد خواسته از این طریق اذیتش کند.پوزخندی زد،گوشی را کناری انداخت، لباس پوشید و از خانه بیرون زد.هنوز به نانوایی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. با دیدن شماره سودابه ابروهایش ازتعجب بالا رفت و وقتی با سودابه حرف زد تعجبش بیشتر شد.سودابه با آن همه دک و پز و غرور و ادا، زنگ زده بود شماره راحله را بگیرد تا بابت اتفاقات پیش آمده معذرت خواهی کند!! سیاوش هم که حتی در مخیله‌اش نمیگنجید سودابه چه فکری در سر دارد شماره راحله را برایش فرستاد! آن روز عصر قرار بود بروند برای راحله لباس بخرند.راحله لباسهایش را پوشیده بود و منتظر تماس سیا بود تا از خانه خارج شود. گوشی زنگ خورد: -سلام سیاوشم!باشه عزیزم،الان میام دم در کسی جز مادرش در خانه نبود،سریع از مادر خداحافظی کرد،چادرش را سرش کرد و از هال زد بیرون.قبل از اینکه از درکوچه بیرون بزند صدای گوشی را شنید. پیامک بود: -باید باهات حرف بزنم راحله شماره ناشناس بود.تعجب کرد. جواب داد: _شما؟ صدای بوق ماشین سیاوش باعث شد گوشی را توی کیفش بیندازد و از در بیرون برود.راحله وقتی دید سیاوش اینقدر از دیدن آن کت‌ودامن ذوق زده است لبخندی زد و اصلا به روی خودش نیاورد که عین همین لباس را دارد و در مراسم عقد پوشیده است.چه دلیلی دارد من دل همسرم را بشکنم بخاطر حرف مردم؟سیاوش پول را پرداخت و چند دقیقه بعد با لباس کاور پوش شده،از مغازه بیرون زدند.سوار که شدند گوشی سیاوش زنگ زد.سیاوش گفت: -مادرته! و گوشی را جواب داد.بعد اینکه تماس قطع شد گفت: -خانم حواس پرت گوشیت رو چرا جواب نمیدی؟ - تو کیف بود،کیف رو هم ک با خودم برنداشتم...چی گفت مامان؟ -هیچی!گفتن خواهرت اینا شام اونجان، من هم برای شام بیام اونجا...منم که میدونی عادت ندارم دعوت کسی رو رد کنم سیاوش این را گفت و خندید.با تعریفهایی که شنیده بود بدش نمی‌آمد کمی سر به سر این داماد عجول بگذارد برای همین با کمال میل دعوت را قبول کرده بود.راحله هم که در این مدت سیاوش را خوب شناخته بود و معنای آن لبخندکج را میدانست گفت: -البته به شرطی که سربه‌سر حامد نذاری سیاوش که از این رو شدن دستش خنده اش گرفته بود گفت: -سعیم رو میکنم اما قول نمیدم! سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود،مرتب با ایما و اشاره حامد را نشان میداد و میخندید.شاید هم بیشتر از اینکه حرص راحله را درمی‌آورد خنده‌اش گرفته بود.سیاوش غذایش که تمام شد رو به مادر گفت: -ممنون مادر،خیلی خوشمزه بود.تقریبا ده سالی میشد که غذای درست و حسابی مادر پز نخورده بودم. صبح که از خواب بیدار شد،نگاهی به گوشی‌اش کرد.چندتایی پیامک داشت و تعدادی تماس از دست رفته از خواهرش و سپیده.پیام ها که چند تاییشان تبلیغات بود.اما این وسط یک شماره ناشناس هم بود. یادش آمد که دیروز، شماره ناشناسی بهش پیام داده بود.پیام را باز کرد.بادیدن آن یک کلمه بدنش لرزید:نیما!نیما شماره اورا از کجا اورده بود؟ جوابش را داد: -لطفا مزاحم نشید! وقتی پیام رسیدن پیامک را دید، هر دو پیام را پاک کرد.گوشی‌اش زنگ خورد: -سلام آقایی...ببخشید 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰ -...ببخشید، خیلی خسته بودم،تازه بیدار شدم...باشه،چشم من تا یک ساعت دیگه آماده‌ام.نه میخام خودم هم بیام فرودگاه آن روز،روز قبل از مراسم بود.پدرسیاوش از تهران آمده بود و باید با سیاوش به استقبالش به فرودگاه میرفتند.چندتایی خرید ریز و درشت مانده بود.چنان راحله را سرگرم کرد که اصلا نتوانست به پیامی که دیده بود فکر کند.بعد از ناهار،یادش آمد که گوشی را نگاه کند.دوباره چند تا پیام داشت: -باید باهات حرف بزنم راحله...من هنوزم دوست دارم...سیاوش اونی که تو فکر میکنی نیست این جمله آخر راحله را ترساند.آیا واقعا رازی در این میان بود؟ با خودش فکر کرد که لابد خواسته تلافی دربیاورد.راحله که دید نیما ول کن نیست نوشت: -اگه یکبار دیگه مزاحم بشین به عنوان مزاحم باهاتون برخورد میکنم امیدوار بود با این حرف،نیما ول کن ماجرا شود اما صدای گوشی بلند شد: -بهت ثابت میکنم راحله رفت توی فکر:چیو میخواد ثابت کنه؟ بعد نوشت: -بلاک! و ارسال کرد.شماره را بلاک کرد و دراز کشید.ذهنش درگیر شده بود.تازه داشت همه چیز آرام میشد.تمام خاطرات بدش زنده شد.دلش نمیخواست به این راحتی به سیاوش شک کند اما چشمش ترسیده بود.با خودش فکر کرد این داستان را به سیاوش بگوید؟ چه لزومی داشت؟و با مرور این حرفها،یاد مهربانی‌های سیاوش افتاد. سیاوش از روی صندلی آرایشگاه بلند شد. نگاهی به موهایش در آینه انداخت.راضی بود.حالا باید لباسهایش را عوض میکرد و دنبال راحله میرفت.دم آرایشگاه ایستاد.از پله‌ها بالا رفت.پشت در که رسید به راحله زنگ زد. -سلام لپ گلی..آره پشت درم،بیا بیرون کارت دارم.نه کسی نیست بیا کسی توی راه پله نبود.در باز شد.راحله با کت و دامن،جوراب و کفش‌های پاشنه‌دار در قاب در ظاهر شده بود.صورتش آرایش ملیحی داشت.سیاوش گل داوودی صد پر سفیدی را که گرفته بود جلو برد: -برای یقه لباست گرفتم،فکر کردم گل طبیعی قشنگتره راحله با ذوق گل را گرفت: - الان میدم آرایشگر تا با سنجاق وصلش کنه.خوب شدم؟ -عالی.من از صافکاری زیاد خوشم نمیاد راحله از این تعبیر سیاوش خنده ای کرد: -دیگه باید به شما بیایم نگن پسر به این خوش تیپی چه زنی گرفته! سیاوش زد زیر خنده.راحله با ذوق نگاهی به مردش انداخت.مردی که بخاطر دل خانمش موهایش را ساده‌تر مدل داده بود و از خیر کراوات گذشته بود.با آن شلوار کتان سورمه‌ای و پیراهن سفید آستین کوتاه واقعا خوش تیپ شده بود.راحله چادرش را سر کرد،گوشی‌اش زنگ خورد. مادرش بود.بعد از آنکه تماس را قطع کرد پیام روی گوشی را دید.دوباره یک شماره ناشناس: -حالا که حرفهام رو باور نمیکنی،میتونی ازش بپرسی چطوری اون فیلم‌ها رو گیر آورده.اون همه جا با من بود. بدنش عرق کرد.حس کرد جلوی چشمهایش سیاه شد.کمکش کردند بنشیند: -میخوای بگم همسرت بیاد داخل؟ سرش را بلند کرد و به چهره نگران زن چشم دوخت.زیرلب زمزمه کرد:همسرم؟چه امتحان سختی و هربار امتحانی بر سر دل. یعنی سیاوش هم مثل نیما...یعنی سیاوش من؟نه، نباید قضاوت کنم.باید حرفهای سیاوش رو هم بشنوم.اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد. سیاوش را دوست داشت. دلش نمبخواست خدشه‌ای به این علاقه وارد شود. - بگم بیاد؟ سرش را تکان داد.به زحمت بلند شد."تو هستی و میبینی، کمک کن بهترین تصمیم رو بگیرم." این توکل به خدا لبخند کمرنگی روی لبش نشاند و کمی آرامش کرد:لاحول‌ولاقوه‌الابالله..نفس عمیقی کشید،از آرایشگاه زد بیرون. سیاوش زیرچشمی به راحله انداخت.از وقتی از آرایشگاه بیرون آمده بود، چهره‌اش پژمرده بود.سیاوش دلهره‌ای عجیب داشت: -ساکتی خانم راحله خیره به جلو جواب داد: - نه خوبم سیاوش تعجب کرده بود.این راحله،راحله نیمساعت پیش نبود.سعی کرد جو را عوض کند: -لابد داری فکر میکنی برای خودمون چطوری مراسم بگیریم!امشب باید حسابی حواست رو جمع کن ببین چه خبره.دوست ندارم از اون اقا حامد خان کم بیارم سیاوش این را گفت و خودش هم از این حرف خاله‌زنکی‌اش خنده‌اش گرفت.اما راحله تنها لبخندی بی‌رمق زد.ذهنش آشفته بود.باید میپرسید: -سیاوش؟ -جان دلم؟ - یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ سیاوش کمی اخم کرد.او هرگز جز حقیقت نگفته بود. این جمله برایش گران بود: -مگه تا حالا غیر این بوده؟ راحله دلش گرفت.نمیتوانست یا در واقع نمیخواست که باور کند.چرا باید سیاوش چنین کاری کرده باشد؟ - آخرش نگفتی تو چطوری فهمیدی که نیما همچین آدمیه؟هربار ازت پرسیدم گفتی ولش کن. دلهره‌اش عود کرد.نکند نیما تهدیدش را عملی کرده باشد. اما امشب نه.امشب وقت خوبی برای توضیح دادن نبود.و چه اشتباهی میکنند زن و شوهرها که حل مشکلاتشان را به فردا می‌اندازند. -چیشد حالا به این فکر افتادی؟ -هیچی،همینجوری دوست دارم بدونم - امشب عروسی خواهرته دوست ندارم... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ♨️ پزشکیان: بنزین گران می شود رئیس جمهور در دومین گفت‌وگوی تلویزیونی با مردم: 🔹وقتی ارز اختصاص داده نشود باید از جایی جبران شود 🔹وقتی صریح سوال میپرسید منم صریح پاسخ میدهم و با مردم صادق هستم 🔹ما ناترازی های زیادی در حوزه های مختلف داریم 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
3.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌ ♨️ پزشکیان: اگر میخواهیم بحث مسکن را حل کنیم باید بپذیریم که کارشناس ها تصمیم و بگیرند و بعد آن ها را همراهی کنیم رئیس جمهور در دومین گفت‌وگوی تلویزیونی با مردم: 🔹130 تا 150 میلیارد دلاری که برای یارانه های سوخت و گاز و برق و ... میدهیم اگر تبدیل به ریال کنیم سرانه هر نفر 90 میلیون تومان میشود 🔹این یارانه را میدهیم اما هیچکس احساسش نمیکند 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ♨️ توضیح رئیس جمهور درباره گرانی های صد روزه اول دولت 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ♨️ پزشکیان: ما در بحث افزایش حقوق ها گیر داریم/ ما نتوانستیم پاداش پرستارها و بازنشستگان را بدهیم داریم تلاش میکنیم پول پیدا کنیم رئیس جمهور در دومین گفت‌وگوی تلویزیونی با مردم: 🔹ما اگر میگوییم با ناترازی ها مواجهیم با ناترازی مواجهیم! 🔹ما داریم تلاش میکنیم که ناترازی ها مدیریت کنیم تا مشکلات را حل کنیم 🔹گفتند یک میلیون مسکن میسازند پس چه شد؟ 🔹ما در بحث این پاداش ها 25 هزار میلیارد کسری داریم 🔹ما داریم تلاش میکنیم این پاداش ها را پرداخت کنیم 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
19.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای دلیل خلقت ما همه مهر مادریت توی قلبمه گردنم تو خیلی حق داری ای مادرم فاطمه فاطمه 🎙 سیدرضا نریمانی 🏴 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷 بند ۶۴ استغفار🌷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ۶۴-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يُورِثُ النِّسْيَانَ لِذِكْرِكَ وَ يُعَقِّبُ الْغَفْلَةَ عَنْ تَحْذِيرِكَ أَوْ يُمَادِي فِي الْأَمْنِ مِنْ أَمْرِكَ أَوْ يَطْمَعُ فِي طَلَبِ الرِّزْقِ مِنْ عِنْدِ غَيْرِكَ أَوْ يُؤْيِسُ مِنْ خَيْرِ مَا عِنْدَكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند ۶۴: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که باعث فراموشی یاد تو و غفلت از هشدارهایت خواهد بود، یا مرا در امنیّت از مکرت قرار میدهد، یا مرا به طمع می اندازد که از غیر تو طلب روزی کنم، یا از خیری که نزد توست مأیوس می سازد، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
687.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نام آن که خالق جهان است امید بی پناه وبی کسان است به نام آن که یاد آوردن او تسلی بخش قلب عاشقان است 🌺🍃روزتون زیبا در پناه امن الهی ✨ باتوکل‌ به‌نام‌ اعظمت ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa