eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
488 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 چند روزی گذشت. در این چند روز نه خبری از مریم‌خانم بود نه تلفن و پیغامی. برایم عجیب بود. امروز دوباره آقا رضا به شرکت نیامده بود. از بلعمی پرسیدم: –امروزم نمیاد؟ زنگی چیزی نزده؟ –نه زنگ نزده، احتمالا میاد. چون هر روز این موقع‌ها زنگ میزد اطلاع می‌داد که بهت بگم نمیاد. –خدا کنه بیاد. کارها زیاد شده تنهایی نمی‌تونم. –حالا اگر کاری هست که من می‌تونم انجام بدم بهم بگو، راستی امروز یه قرار داریم‌ها، با شرکت دیده‌بانان، برای بستن قرارداد. –خب پس به آقا رضا زنگ بزن بگو بیاد دیگه، اون نباشه که اصلا نمیشه، اگه نمیتونه بیاد قرار رو کنسل کن. یعنی تو این چند روز حالش خوب نشده؟ فکر کرد و گفت: –مدیر عامل که آقای چگنیه، به نظرت بدون اون میشه قرار داد بست؟ شانه‌ایی بالا انداختم. نمی‌دونم، فکر کنم بشه، چون قبلا نمونش رو داشتیم. آخه قرار بزرگی نیست، از این دم دستیهاست. بعد از این که بلعمی به آقا رضا زنگ زد گفت: –گفت میاد، ولی یه کم دیرتر. پشت میزم نشستم و سخت مشغول کارم بودم که با صدای پیامک گوشی‌ام فوری بازش کردم. این روزها همیشه گوش به ‌زنگ بودم، تا ببینم پری‌ناز پیامی می‌دهد یا نه، برای همین اینترنت گوشی‌ام را حتی شبها هم روشن می‌گذاشتم. یک پیام از یک شماره ناشناس بود. نوشته بود. –چند دقیقه دیگه بهت تصویری زنگ میزنم، فقط یه جا تنها باش. از دیروز که فهمیده برات اون فیلم رو فرستادم تا حالا نه غذا ‌خوره، نه حرف زده. فقط با سُرم زندس، اگه اینجوری پیش بره باید بیای جنازش رو ببری پس توجیهش کن که غذا بخوره. با خواندن پیام از جایم بلند شدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم. پس این پیام از طرف پری‌ناز است. یعنی راستین غذا نخورده. آن هم با آن حالش؟ نمی‌توانستم چشم از صفحه‌ی گوشی بردارم. گوشی به دست در اتاق به این طرف و آن طرف می‌رفتم. می‌گوید باید بروم جنازه‌اش را بیاورم، این دختره روانیست. اصلا معلوم نیست چه مرگش است. جوری حرف میزند انگار مجبور بود که راستین را با خودش ببرد. زیاد طول نکشید که گوشی‌ام زنگ خورد. ضربان قلبم بالا رفت. دستپاچه شدم. فوری پشت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. گوشی را روی میز گذاشتم و کمی روسری‌ام را مرتب کردم. با انگشت سبابه‌ام که شروع به لرزیدن کرده بود صفحه‌ را به طرف بالا لمس کردم. چهره‌ی پری‌ناز ظاهر شد. بدون سلام گفت: –ببین اگه امروز باهاش حرف بزنی و غذا بخوره فردا هم همین موقع بهت زنگ میزنم باهاش حرف بزنی. بگو دست از لجبازی برداره. منتظر جواب من نشد. در اتاقی را باز کرد و وارد شد. اتاقی که می‌دیدم با دفعه‌ی قبل فرق داشت. کوچکتر به نظر میرسید. جلوی دوربین پتویی قرار گرفت که فهمیدم روی راستین کشیده شده. رنگ پتو روشنتر و انگار نو و تمیزتر از قبل بود. پس هنوز آنقدر حالش خوب نشده که از روی تخت پایین بیاید. نگران چشم به دوربین دوخته بودم. پری‌ناز دوربین را روی صورت راستین نگه داشت و گفت: –بیا بگیر حرف بزن. راستین سرش مخالف طرف پری‌ناز بود. انگار به پنجره نگاه می‌کرد چون نور ضعیفی از آن سمت می‌آمد. از حرف پری‌ناز تکانی به خودش نداد و بی‌تفاوت همانطور مانده بود. پری‌ناز گوشی را به طرف خودش گرفت و گفت: –اُسوه یه چیزی بگو، آقا صدات رو بشنوه، مطمئن بشه. بعد دوباره گوشی را روی صورت راستین گرفت. ناگهان راستین سرش را چرخاند و چهره‌‌اش در مقابل دوربین هویدا شد. الهی بمیرم چقدر صورتش لاغر شده. حریصانه نگاهش کردم و جزجز صورتش را از نظر گذراندم. چشم‌هایش پف داشتند و لبهایش خشک و پوسته پوسته شده بودند. ته ریشش بیشتر شده بود و رنگ پریده‌اش را کمی پنهان می‌کرد. با تمام اینها چقدر چهره‌اش جذابتر و مردانه‌تر شده بود. با دیدن من لبخند زد. فقط نگاه می‌کرد. لبخندش بغض به گلویم آورد. صدای پری‌ناز را شنیدم که به راستین گفت: –بگیر باهاش حرف بزن. راستین گوشی را از دست پرناز گرفت ولی چشم از دوربین برنداشت. پری‌ناز گفت: –مگه نگفتی اگه بهش زنگ بزنم حرف میزنی، خب... راستین بی توجه به حرف او سرش را برایم تکان داد و گفت: –سلام. چقدر صدایش خط و خش داشت، از صدایش غم می‌بارید. همین یک کلمه سلام گفتنش هزار جمله بود. قلبم به درد آمد و دیگر سخت بود جلوی اشکهایم را بگیرم. با گریه جواب سلامش را دادم. نگاهی به پری‌ناز انداخت و گفت: –برو برام یه سوپی چیزی بیار تا بخورم. اینبار صدای پری‌ناز آرامتر از قبل بود، شاید از حرف زدن راستین خوشحال شده بود. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 –باشه میرم یه کیلو هم نخود سیاه پخته برات میارم، میگن خیلی خاصیت داره، تا برگردم تموم شده باشه‌ها. دوباره نگاهش را به طرف من کشاند و لبخند زد. –از این که از دست اینا نجات پیدا کردی و حالت خوبه خیلی خوشحالم. باورم نمیشه دارم می‌بینمت. تمام این چند روز نگرانت بودم. حتی وقتی بیهوش بودم. پری ناز گفت به خانوادم خبر داده که حالم خوبه و مشکلی ندارم. می‌گفت همه‌چی خوبه فقط مامان یه کم بی‌تابی می‌کنه. ولی وقتی از تو می‌پرسیدم جوابم رو نمی‌داد. تا این که دیروز گفت چیکار کرده. وقتی شنیدم چی بهت گفته دیگه نتونستم چیزی بخورم نه این که نخوام، نتونستم. با حرف نزدن تحت فشارش قرار دادم تا این که بالاخره کوتا امد و بهت زنگ زد. مکثی کرد و ادامه داد: –خانوادم چطورن؟ دیدیشون؟ با حرفش یاد حرفهای مادرش افتادم و برخوردهای دیگران، نتوانستم جز اشک‌ریختن جوابی بدهم. –میخوای با گریه‌هات حالم بدتر بشه؟ من می‌خوام صدات رو بشنوم، نه این که اشکهات رو ببینم. میخوای منم گریه‌ام بگیره؟ اشکهایم را پاک کردم و سرم را به طرفیت تکان دادم. نفسش را محکم بیرن داد و با احتیاط گفت: –پری‌ناز می‌گفت مادرم گفته قراره امشب ...مسیر نگاهش را عوض کرد. استرس گرفتم: –قرار امشب چی بشه؟ اخم ریزی کرد. –خبر نداری؟ –چی رو؟ –قرار امشب بیان خواستگاریت و تا آخر هفته.... –مادرتون گفته؟ بی‌توجه به حرفم گفت: –یادت باشه به من چه قولی دادی. سرم را پایین انداختم. –باور کنید من روحم خبر نداره، خیلی خوب یادمه چه قولی دادم ولی ممکنه به خاطر شما، به خاطر مادرتون... حرفم را برید. –به خاطر هیچ کس کاری نمی‌کنی. فقط وقتی جنازم رو دیدی حرفهای پری‌ناز رو باور کن. –اما، مادرتون خیلی نگرانتون هستن، احتمالا با بیتا خانم نقشه‌هایی دارن که واسه خودشون بریدن و دوختن. –بیتا خانم؟ اون چیکارس؟ –مگه نمی‌دونید؟ شرط پری‌نازه که من با پسر بیتا خانم باید... فریاد زد. –پری‌ناز غلط کرده. تو هیچ کاری نمیکنی، میخوای خودت رو بدبخت کنی؟ اون پسره...اون پسره... صورتش مچاله شد و نگاهش را به طرف پایش سُر داد. پرسیدم: –چی شد؟ پاتون درد گرفت؟ –خوبم، یه وقتهایی تیر میکشه. –تو رو خدا ببخشید، پاتون به خاطر من... لبخند زد. –بهترین دردیه که تا حالا داشتم. برای کسی که تمام... همان موقع پری‌ناز وارد اتاق شد و گفت: –بسه دیگه، سیا داره میاد. زود قطع کن. اگه بفهمه بهت گوشی دادم گزارش میده و هر دومون بدبخت میشیم. بعد هم زود گوشی را از دست راستین گرفت و قطع کرد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 گوشی قطع شده بود ولی من هنوز چهره‌ی راستین را روی صفحه می‌دیدم. دلتنگی‌ام بیشتر از قبل شد. دیدن و حرف زدن هیچ کمکی در رفع دلتنگی‌ام نکرد. تقه‌ایی به در خورد و آقا رضا وارد اتاق شد. با دیدن چهره‌ی من تاملی کرد و پرسید: –حالتون خوبه؟ گوشی را نشانش دادم و با بغض گفتم: –همین چند دقیقه پیش آقای چگنی پشت خط بود. ناباور جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت. –مگه میشه باهاش تماس گرفت؟ –نه، پری‌ناز خودش زنگ زد. دستپاچه گفت: –خب دوباره همون شماره رو بگیرید. شاید بشه دوباره باهاش حرف زد. حالش خوب بود؟ مایوسانه شروع به گرفتن شماره کردم. –خوب که نمیشه گفت ولی خب بدم نبود. شماره خط نمی‌داد و بعد هم پیغام خاموش است. –اون فکر کنم یه بسته سیم‌کارت داره، هر بار زنگ میزنه فوری خطش رو عوض می‌کنه. هیجان زده پرسید: –خب راستین چی گفت؟ نگفت کجاست؟ –نه، فکر کنم خودشم نمی‌دونه کجاست. حرف خاصی نزد. همین که حال و احوال کردیم پری‌ناز گوشی رو گرفت و قطع کرد. به طرف در خروجی پا کج کرد و زمزمه کرد. –باز خدارو شکر که حالش خوبه‌ به مادرش بگم حتما خوشحال میشه. مادرش دیروز از بیمارستان امده. بلند شدم و با تعجب پرسیدم: –بیمارستان بوده؟ به طرفم برگشت. –مگه خبر ندارید؟ –نه، پوزخند زد. –عجب همسایه‌ایی! سرم را پایین انداختم و او دنباله‌ی حرفش را گرفت. –بیچاره از استرس و ناراحتی حالش بد شده بردنش بیمارستان. ولی الان بهتره. قبل از این که بیام اینجا رفته بودم خونه راستین. مادرش تا من رو دید دوباره گریه کرد. دست در موهایش برد. –دل آدم خون میشه، من برم بهشون زنگ بزنم بگم که باهات تماس گرفته. چند دقیقه بعد از آن پدر زنگ زد و گفت که از آگاهی زنگ زده‌اند چند سوال می‌خواهند بپرسند. می‌آید دنبالم که با هم به آنجا برویم. موقع رفتن به آقا رضا اطلاع دادم. گفت که تا جلسه‌ی شرکت دیدبان زود برگردم. اتفاقا در آگاهی کارمان زیاد طول نکشید، فقط چند سوال پرسیدند و اطلاعات گرفتند. من هم زود دوباره به شرکت برگشتم. آن روز عصر جلسه با شرکت دیدبان برگزار شد و قرار داد خوبی را هم تنظیم کردیم. بعد از تمام شدن جلسه متن قرار داد را به اتاقم آوردم تا دوباره با دقت بیشتری بخوانمش و آماده‌اش کنم برای اتمام کار. سرم داخل برگه‌ها بود که سایه‌ی شخصی را بالای سرم احساس کردم. سرم را بلند کردم با دیدن چهره‌ی مادر راستین ناخوداگاه از جایم بلند شدم و با دهان باز نگاهش کردم. حال نزاری داشت. آرام روی صندلی نشست و گفت: –بشین دخترم. نمیخوام زیاد وقتت رو بگیرم. زود میرم. فقط بهم بگو تو که دیدیش حالش چطور بود؟ آقا رضا بهم گفت که گفتی حال راستین خوب بوده ولی من دلم آروم نمیشه تا از دهن خودت نشنوم. روی صندلی نشستم. –چرا به خودتون زحمت دادید؟ خب زنگ میزدید. چادرش را مرتب کرد. کاملا مشخص بود که ضعف دارد ولی نمی‌خواهد بروز دهد. –نمیشد، آخه یه کار دیگه‌ام باهات داشتم. استفهامی نگاهش کردم. او هم منتظر ماند تا من حرف بزنم. اوراق را کناری گذاشتم و به دستهایم خیره شدم. –اون حالش خوب بود. می‌گفت پری‌ناز بهش گفته که حال شما خوبه و فقط یه کم نگران پسرتون هستید. پسرتونم خدا رو شکر بهتر بود. ناباور نگاهم کرد. –یه حرفهایی میزنی. میشه کسی تیرخورده باشه و حالش خوب باشه؟ –اخه خب، خودش گفت، فقط گاهی درد داره. تو دوره نقاهت هستن. پشت چشمی برایم نازک کرد. –اگه بخوای اونجوری حساب کنی که خب اون دختره ذلیل مرده هم به پسرم گفته من حالم خوب بوده، ولی مگه خوب بودم. تازه از بیمارستان امدم. –بلا دور باشه، خدارو شکر که الان بهترید. انشاالله که این مشکلم هر چه زودتر به خیر بگذره. صندلی‌اش را به میزم نزدیک‌تر کرد و سرش را هم به من نزدیک کرد. –با انشاالله، ماشالا چیزی درست نمیشه، مگه میشه مشکلی خود به خود حل بشه؟ تا ما یه تکونی به خودمون ندیم هیچی درست نمیشه. ببین ما یه راه حلی پیدا کردیم که همه‌چی به خیر و خوشی تموم بشه. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴راهکار حفظ خانواده در آخرالزمان 🎙استاد عالی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آراستگی مرد برای همسرش 🎙 استاد عباسی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔮 خانم ها بخوانند👇👇👇 1️⃣ پیامبراکرم(ص): هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه چیزی راازجایی به جای دیگر ببردخداوندبه اونظررحمت میکند. 📚 *وسائل الشیعه،ج ۲،ص۳۹ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌻 استادی میگفت•°✨°• گاهی یک پیام به نامحرم ،•°📱°• یک صحبت با نامحرم•°🍃°• بسیاری از لطف هارا•°☺️°• از انسان می گیرد•°💢°• لطف رسیدن به مراتب الهی!•°☝️🏼°• لطف رسیدن به شهدا‌!•°😍°• لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج›•°💪🏼°• فقط این را بدانیم•°🤔°• شهدا هرگز اهلِ رابطه•°🚫°• با نامحرم نبودند...:)•°🕊°• ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 یاد حرف راستین افتادم و پرسیدم: –با بیتا خانم راه پیدا کردید؟ صاف نشست. –نه، با پدر راستین فکر کردیم این کار بهترین راهه. ببین مگه تو نمیخوای راستین برگرده و بلایی سرش نیاد؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. او دوباره کمی سرش را جلو آورد. –ببین پیش راستین فقط پری‌ناز نیست که، پلیس گفته اونا یه باند هستن. آدمهای خطرناکی هستن. حنیف میگفت احتمالا پری‌ناز با اون دوستش، راستین رو به عنوان هم‌دست خودشون معرفی کردن که تونستن با خودش پیش اونا ببرنش، شاید گفتن تو همین شلوغیا تیر خورده که اونا هم بهش رسیدگی کردن و خدا رو شکر میگی حالش بهتره. برای این که بتونیم اعتماد پری‌ناز رو جلب کنیم مجبوریم یه کارهایی کنیم که باب میلمون نیست. ما باید یه نقشه‌ایی بکشیم که پری‌ناز بهمون اعتماد کنه و یه وقت بلایی سر بچم نیاره، اینطور که معلومه اون خیلی کینه‌اییه، می‌ترسم... حرفش را بریدم. –خب یعنی چیکار کنیم؟ آب دهنش را قورت داد. –قول میدی همکاری کنی؟ –قول که...اول باید بدونم موضوع چیه. بعدشم به خانوادم بگم و... دستش را در هوا تکان داد. –ای بابا، اگه بخوای به خانوادت بگی که کاری از پیش نمیره، اونم خانواده تو، خب معلومه اجازه نمیدن. سردرگم نگاهش کردم. –یعنی منظورتون اینه خودم یواشکی... –مگه حالا میخوای چیکار کنی؟ همش الکیه، فقط چند تا عکس می‌گیریم و می‌فرستیم واسه اون دختره‌ی ذلیل شده و دیگه همه چی تموم میشه. پوزخندی زدم و در دلم به بچه‌گانه بودن نقشه‌اش خندیدم و گفتم: –احتمالا نمی‌دونید پسر بیتا خانمم با اونا همدسته، که نشستین نقشه طراحی کردین. لبش را گاز گرفت و با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهم کرد. –چی؟ کی گفته؟ مگه میشه؟ –چه فرقی داره کی گفته؟ شما در موردش چی فکر کردید؟ لابد نقشتون رو هم باهاش درمیون گذاشتید؟ –نه، تا وقتی تو موافقت نکنی به کسی نمیگیم. فوری گوشی‌اش را از کیفش درآورد و نجوا کرد: –تو چرا از اول نگفتی؟ بزار به بیتا یه زنگ بزنم. نه اول به حنیف بگم. شاید این پسره بدونه اونا بچم رو کجا بردن. دستش را گرفتم. –نه، به هیچ کس نگید. من به خاطر راستین می‌ترسم. اینجوری اوضاع بدتر میشه. به نظرم اگر شما وانمود کنید که چیزی نمی‌دونید بهتر باشه. بعدشم من مطمئنم که پسر بیتا خانم خبری از اونا نداره، فقط گاهی پری‌ناز بهش زنگ میزنه، مثل من که گاهی باهام تماس میگیره. متفکر به میز خیره شد و گفت: –بیچاره بیتا خانم اگه بفهمه بچش چیکارس دیوونه میشه. اخه همه‌ی زندگیش همین پسرشه. نفسم را محکم بیرون دادم. –من دیروز آگاهی بودم. موضوع رو بهشون گفتم. اونا خودشون خبر داشتن. پسر بیتا خانم تحت نظره پلیسه. فکر کنم آقا حنیف هم خبر دارن، احتمالا به خواست پلیس حرفی به شما نگفتن. باور کنید دیر یا زود اونا دستگیر میشن و پسرتون آزاد میشه، اصلا نگران نباشید. –این دیر یا زودی که گفتی درسته، ولی مگه تو می‌تونی تضمین کنی بلایی سرش نمیاد. نمی‌بینی اخبار رو، مگه وقتی پاش تیر خورد تو فکرش رو می‌کردی؟ همینجوری میشه دیگه، یهو یکی یه کینه‌ایی داره، یه تیری در میکنه و یه خانواده رو بدبخت میکنه. تو خیلی راحت می‌تونی بگی نگران نباشم چون مادر نیستی، نمی‌فهمی من چه حالی دارم. خودت فرار کردی امدی نشستی سر زندگیت اونوقت پسر بدبخت من اونجا باید تنش بلرزه، برای نجاتشم که کاری نمی‌کنی. فقط نشستی به امید این که آیا پلیس یه روزی بتونه اونارو دستگیر کنه یا نه، با حرص نفسش را بیرون داد و مکث کرد. چند ثانیه سکوت کرد و بعد با بغض ادامه داد: –واقعا اگر بلایی سر بچم بیاد تو چیکار می‌کنی؟ می‌تونی با وجدان راحت زندگی کنی؟ درمانده گفتم: –آخه من چه کاری از دستم برمیاد؟ –چرا برنمیاد، تو نمیخوای خودت رو اذیت کنی، نمیخوای آب تو دلت تکون بخوره، اصلا فکر کن راستین رو نمی‌شناسی، یعنی جون یه انسان اونقدر برات اهمیت نداره که به خاطرش یه دو ماه بد بگذرونی؟ حالا من که نگفتم برو با پسر بیتا خانم زندگی کن. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 فقط یکی دوماه محرم باشید بعدشم جدا شو، با بهت نگاهش کردم. –نقشتون این بود؟ شما که گفتین الکی! فقط عکس. من...من...اگرم بخوام پدر و مادرم... –اون موقع گفتم الکی چون نمی‌دونستم اون شهرام لعنتی دستش با اونا تو یه کاسس، فکر می‌کردم اونم طرف ماست و تو نقشمون کمکمون می‌کنه. کلی رو بیتا خانم حساب کرده بودم. ولی حالا دیگه الکی نمیشه. اصلا نباید بهشون بروز بدیم. باید همه چی واقعی باشه. به چشم‌هایش نگاه کردم و پرسیدم: –اگه دختر خودتونم بود این کار رو می‌کردید؟ نفسی گرفت و گفت: –ببین پسر من جونش رو به خاطر تو گذاشت کف دستش، اونوقت تو برای من سوال طرح می‌کنی؟ تو و پدر و مادرت باید خیلی خودخواه باشید که... حرفش را ادامه نداد و گریه‌ا‌ش گرفت. با همان حال دستمالی از کیفش درآورد و ادامه داد: –آره خب بایدم پدر و مادرت اجازه این کار رو بهت ندن. چیکار دارن، بچشون ور دلشونه، دیگه حالا بچه‌ی دیگرانم هر بلایی سرش امد که امد به جهنم. به اونا که چیزی نمیشه. دختر خودشون رو همین بچه‌ی دیگران جونش رو به خطر انداخته و نجاتش داده، دیگه حالا خودش به درک. حالا من تمام عمرم زجه بزنم چه فرقی به حال شماها داره. –این چه حرفیه مریم‌خانم، دل ما پیش شماست. باور کنید خود من یه لحظه یادم نمیره که بنده خدا آقای چگنی تو چه وضعی هستن... اخم کرد و عصبی گفت: –پس کو؟ من دلت رو میخوام چیکار. به فکر بودن تو مشکلی رو از بچه‌ی من حل می‌کنه؟ وقتی یه اقدامی کنی معلوم میشه واقعا به فکرشی. دستهایم را در هم گره زدم و تاملی کردم. بلعمی را چه می‌کردم. مگر میشد بگویم که اصلا این شهرام خان زن و بچه دارد. حسی در درون می‌گفت که قبول کنم. نمی‌دانستم باید این حس را جدی می‌گرفتم یا نه، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدای لرزانی گفتم: –من که حرفی ندارم. فقط راضی کردن پدر و مادرم کار من نیست. ناگهان رنگ عوض کرد. چهره‌اش آنقدر شاد و هیجان زده شد که من از تعحب خشکم زد. بلند شد و میز را دور زد و در آغوشم گرفت و چندین بار صورتم را بوسید و قربان صدقه‌ام رفت و پشت سر هم دعایم کرد. می‌دانستم قبول کردن خواسته‌اش در خانه چه غوغایی به پا می‌کند و مادر دوباره از من دلخور می‌شود. ولی به مریم خانم هم حق دادم. به نظرم حرفهایش درست بود. البته خودم هم دلم برای راستین شور میزد. مریم خانم از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند. آنقدر خوشحال بود که انگار همین فردا پسرش را می‌بیند. چادرش که روی زمین افتاده بود را برداشت و تکانش داد. –من دیگه باید زودتر برم دخترم. برم به پدرش هم این خبر خوش رو بدم. وقتی چهره‌ی غرق در فکر مرا دید ادامه داد: –حالا تو تلاشت رو بکن اگه راضی نشدن من و بابای راستین میاییم راضیشون می‌کنیم. اصلا خودم اونقدر التماسشون می‌کنم تا کوتا بیان. همین را گفت و با شتاب از در بیرون رفت. من ماندم و حرفی که ناشیانه زده بودم و می‌دانستم شاید عاقبت خوبی نخواهد داشت. جلوی پنجره رفتم. بازش کردم و رو به آسمان گفتم: –گاهی اینجوری میشه، میدونم تو میخوای که بشه، شاید من هیچ وقت حکمتش رو نفهمم، ولی یه چیزی رو دیگه فهمیدم از همون موقع که رفتم بیمارستان، این که از شکستن دل مادرا خوشت نمیاد. دهانم خشک شده بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا کمی آب بخورم. خانم ولدی و بلعمی در آبدارخانه نشسته بودند و بلعمی فین فین می‌کرد. جلوی میز چهار نفره آبدارخانه ایستادم و مقابل صورتش خم شدم. –چی شده؟ نیم نگاهی خرجم کرد و چیزی نگفت. زمزمه کردم: –برم برات آب بیارم. ولدی هم روی صندلی غرق فکر نشسته بود. یک لیوان آب دست بلعمی دادم و رو به ولدی گفتم: –چیه‌؟‌ چرا امروز همه ماتم گرفتن؟ این از این که مثل سیل اشک میریزه، اینم از جنابعالی، که انگار کامیون کامیون بارت رو بردن. لبخند تلخی زد و گفت: –مادر آقا رفتن؟ –آره، چطور مگه؟ نگاهی به بلعمی کرد و گفت: –چرا بهش نگفتی شهرام شهر اینه؟ –توام به جرگه‌ی بلعمی پیوستی؟ داشتی گوش می‌کردی؟ –بابا این دختر هلاک شد از بس گریه کرد. فقط می‌خواستم بهش ثابت کنم که تو این کار رو نمی‌کنی، ولی وقتی با گوشهای خودم شنیدم که به مادر آقا گفتی... سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. به چهره‌ی غرق اشک بلعمی زل زدم و گفتم: –کاش تو با شوهرت خوب بودی و شوهرتم دنبال این کارا نبود. بلعمی برای چندین بار دست بر چشم‌هایش کشید تا اشکهایش را کنار بزند. یکی از مژه‌های مصنوعی‌اش شل شد و ظاهر بدی به چهره‌اش داد. گفتم: –یا این مژت رو بنداز بره یا درستش کن، ترسناک شدی. در جا گریه‌اش بند آمد و گفت: –از بس گریه کردم چسبش شل شده. این جدید‌ها رو جینی میخرم کیفیتشون پایینه. ولدی چپ چپ نگاهش کرد و گفت: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 –تو دیگه کی هستی تو بدترین حالتم این کارات رو ترک نمی‌کنی، فکر کنم در حال مرگم به عزرایئل میگی صبر کن سرخاب سفیدابم رو بزنم بعد بریم. بلعمی رفت و کیفش را از روی میز آورد و گفت: –عه، یه دور از جون بگو بابا، حالا کو تا عزائیل بیاد طرف من. اگرم بیاد اونقدر با این همه بدبختی قوی شدم که حتی به عزائیلم جون نمی‌دم. ولدی پوزخندی زد و گفت: –تو قوی هستی؟ اگه قوی بودی کیلو کیلو از این چیزا به سرو صورتت نمیزدی. بلعمی آینه را جلوی صورتش گرفت. –وا چه ربطی داره؟ همین که یه تنه دارم یه زندگی رو می‌چرخونم رستم زمونه هستم. اونم تو این دوره. ولدی آینه را از دستش گرفت و گفت: –تو نمیخواد یه تنه واسه من زندگی بچرخونی و ادای مردها رو دربیاری، مگه بیوه‌ایی؟ همین کارارو کردی شوهرتم دل به زندگی نمیده دیگه، بزار اون همون مرد باشه و توام زن باش. تو اگه قوی بودی واسه دیگران آرایش نمی‌کردی. بعد مکثی کرد و آینه را روی میز سُر داد. بلعمی آینه را برداشت و گفت: –خب، بعدش؟ حرفت رو بزن. رو به بلعمی گفتم: –ول کن دیگه توام، میخوای یه چیزی بشنوی بعدم بشینی آبغوره بگیری؟ بلعمی گفت: –نه اتفاقا، وقتی ولدی بهم گیر میده دوست دارم. چون میدونم از رو دلسوزیه، من که مادر نداشتم از این مدل حرفها بهم بزنه. ولدی گفت: –آخه چقدرم گوش میکنی، اگه از اول به حرفهای من گوش می‌کردی شوهرت مثل چسب به زندگیت می‌چسبید و الان این اُسوه‌ی بدبختم تو این دردسر نمیوفتاد. بالاخره بلعمی مژه‌هایش را جدا کرد و بهشان خیره شد و با ناراحتی گفت: –آخه تو منطقی توضیح نمیدی، بعدشم من شوهرم از قبل منم همینجوری بود. –خب چون مادرشم مثل تو حسابش نکرده و بچه ننه بارش آورده. مطمئنم از اون مادرا بوده که صبح پسرش تو خونه خوابه خودش میره نون میخره یا خرید میکنه. بلعمی لبش را گاز گرفت. –عه، منم شبهایی که شهرام میاد خونه صبحش میرم نون میخرم. یعنی کار بدیه؟ ولدی حرصی گفت: –چرا این کار رو میکنی؟ مثلا میخوای بگی خیلی زن خوبی هستی؟ یا خیلی دوسش داری؟ بزار کارهای مردونه رو اون انجام بده و بعد تو فقط ازش تشکر کن و تا می‌تونی ازش تعریف کن و از کارهاش ذوق کن. حتی ازش پول تو جیبی بخواه، دستت رو به طرفش دراز کن و اون غرور احمقانت رو بزار کنار. وقتی بهت پول میده حلوا حلوا کن بزارش رو سرت. بلعمی مژه‌ها را در دستش شکاند و گفت: –یعنی تو سری خور باشم؟ من محتاج چندر غاز اون نیستم. مگه با این چیزها زندگی خوب میشه؟ بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد: –اونوقت یعنی شوهرم مثل آدم میشینه سر زندگیش و واسه این و اون نقشه نمی‌کشه؟ ولدی گفت: –تو سری خور چیه دختره‌ی بی‌عقل؟ زنها باید پیش شوهرشون خودشون رو ضعیف نشون بدن. درسته زنها قدرت مدیریت بالایی دارن و بهتر میتونن سختیها و مشکلات رو تحمل کنن و زودتر فراموششون کنن. ولی یه ضعفهایی هم دارن، مردها هم دارن. زنها باید ضعفشون رو جلوی شوهراشون نشون بدن، نه یعنی تو سری خور باشند نه ، مدیریت بکنن ولی در مقابل مرد در ابراز محبت قدرت نشون ندن. بلعمی بی‌خیال گفت: –ولی من خیلی مقتدرم. ولدی پرسید: –پس چرا آرایش میکنی؟ بلعمی گفت: –همیشه گفتم چون میخوام مرتب و شیک باشم. –یعنی الان اُسوه نامرتبه؟ اتفاقا به نظر من از تو شیک‌تر و مرتب‌تره. تو به توجه نیاز داری، این ضعف توئه‌، ضعف همه‌ی خانمهاست. برای رفع این ضعف نیازی به آرایش تو محیط کار نیست. فقط به شوهرت بگو که به محبتش نیاز داری، همین. همه چی درست میشه. چشم‌های بلعمی گرد شد. –من برم بهش بگم بیا بهم محبت کن؟ خودش باید بفهمه. ولدی پوفی کرد و گفت: –مردا متوجه نمیشن، باید هر چیزی رو بهشون بگی، هر نیازی که داری دونه دونه باید بهشون گفت. حالا با روشهای متفاوت. –که چی بشه؟ –وقتی تو ضعفت رو میگی، اون هم خوشحال میشه، هم اون حس قدرتش ارضا میشه هم تو به اون محبتی که توی ذهنته میرسی، تو باید ابراز کنی، نمیخواد ضعفت رو بپوشونی واضح بگو، مگه همیشه نمیگی از بی‌توجهیش اذیت میشی؟ خب راهش همینه دیگه، کی میخوای حرف گوش کنی تو دختر. خوش به حال مادرت که نیست از دستت اینقدر حرص بخوره. بلعمی لبهایش را بیرون داد. –خیلی خوب بابا، چرا اینجوری می‌کنی؟ مثلا من بهت گفتم با اُسوه صحبت کنی از تصمیمش منصرف بشه، اونوقت تو من رو نصیحت میکنی؟ –مشکل الان اُسوه نیست. اینم مونده وسط، گرچه کارش درست نیست، ولی تو اول، زندگی خودت رو دریاب. بلعمی زیر چشمی نگاهم کرد. –من این کارارم می‌کنم، ببینم دیگران دست از سر شوهر من برمی‌دارن یا نه. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❓فرق ما و اصحاب کهف چیست؟ ما در طول روز هزاران هزارمرتبه خدا می‌گوییم، به خدا قسم می‌خوریم، خدا خدا می‌زنیم؛ ولی عملِ ما بی‌خدایی است. امّا آنها وقتی گفتند «خدا»، ایستادند. این شد که خدا می‌فرماید: اینها جوانمرد هستند. همین مسیری که آنها رفتند - خیلی ساده است - اگر شما دقیقاً همین مسیر را بروید، می‌رسید به آنجایی که شما هم جزو ۳۱۳نفر می‌شوید. خدای‌ تعالی به‌خاطر گذشت‌هایی که اصحاب کهف کردند، نامشان را در زمره‌ی ۳۱۳نفر گذاشت و در قرآن، آنها را ذکر کرد. استثنایی قائل نیست. استاد حاج آقا زعفری زاده ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
یکی میگفت: الهی، گاهی نگاهی ... من میگویم : الهی، تو همیشه نگاهی .. تویی که بر همه چیز آگاهی .. و امید آن دارم، که از گناهان ما بکاهی، ای کسی که، در بلند ترین جایگاهی 🙏 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 یک روزدیگر☀️ یک برڪت دیگر وفرصت دیگربراے زندگی💖 خدایا تو را سپاس بخاطر روزے دیگر و آغازے نو با نام توآغازمے ڪنیم خدایا به امیدخودت🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍃💕 صبح ها را بہ سلامے بہ تو پیوند زنم اے سر آغازترین روز خدا صبح بخیر بہ امیدی ڪہ جوابے ز شما مےآید گفتم از دور سلامے بہ شما صبح بخیر 🌤 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
❣ و چقدر مبارک است🧡 صبحی که با نام تو آغاز می شود🧡 نام تو را.... نه یکبار 🧡 که باید با هر نفس آواز خواند🧡 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 ‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
السلام علیک یا امام الرئوف، یا علی بن موسی الرضا ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌺🌿 دوستان خدا نشانه دارند نشانه انها هم ظاهر مذهبی نیست انها به خاطر ایمان و تقوایی که در رفتار و گفتار و ظاهرشان هست، به آرامش و شادی رسیده اند. 🌺🌿یعنی در هر شرایطی ارامند و غیر از خدا از هیچ قدرتی، ترسی ندارند. 🦋درست مانند حضرت زینب در روز عاشورا که با وجود شهادت چهار پسر و برادر عزیزتر از جانش و تحمل سختی ها و تازیانه ها مقابل دشمنش محکم و مقتدر ایستاد و گفت جز زیبایی ندیدم. ❤️🌿 گفتن این جمله فقط از وجودی آرام با ایمانی استوار به مهربانی و حکمت خداوند بر می‌آید 🌺🌿و دقیقا یکی از حکمت ِسختی های زندگی، دادن شناخت به ما انسانهاست که چقدر ایمانمان حقیقی و اصیل است و می‌توانیم در هر شرایطی به خداوند اعتماد کنیم . زندگیتان سرشار از آرامش و نگاه پرمهر خداوند ❤️🌿 🦋أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ 🌺🌿ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﻴﺪ ! ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﻧﻪ ﺑﻴﻤﻰ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ .(٦٢) سوره یونس🌿 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 بلند شدم و به سینک ظرفشویی تکیه دادم و دستهایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –جالبه، به جای این که من شاکی باشم تو ناراحتی؟ تو و اون شوهرت و دارو دستش من رو انداختید تو دردسر طلبکارم هستی؟ اصلا خانم ولدی راست میگه دیگه، اونقدر امثال شماها تو خونه منم منم می‌کنید که شوهرتون میشه موش، بعد بیرون از خونه میخواد شیر باشه و این بدبختیها رو به وجود میاره. بلعمی هم بلند شد و با ناراحتی نگاهم کرد و دستش را به طرفم پرت کرد. –بیا، تازه یه چیزی هم بدهکار شدیم. ببین من به خاطر خودت میگم، خودت رو واسه اون آقای چگنی بدبخت نکن. اگه اون فداکار بود که زودی پری‌ناز رو ول نمی‌کرد بیاد طرف تو، اگرم کاری برات کرده واسه تو نبوده، مجبور بوده چون خودش باعثش شده، پس باید خودشم جمع می‌کرده، حالا این وسط یه تیری هم خورده دیگه، نمیمیره که... اخم کردم و غریدم. –بس کن. ولدی دست بلعمی را کشاند و روی صندلی نشاند. بلعمی شاکی به من اشاره کرد و رو به ولدی گفت: –من و باش که می‌خواستم به این بگم بیاد شهرام رو تهدیدی چیزی کنه که راضی بشه من رو عقد کنه اونوقت این... دستهایم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم. –تهدید کنم؟ سرش را تکان داد. –آره، مثلا بهش بگی از همه چی خبر داری و میخوای بری به مادرش بگی که زن داره، مگر این که من رو عقد کنه. پوزخندی زدم و گفتم: –واقعا که، چه فکر مسخره‌ایی. بعد رو به ولدی ادامه دادم: –می‌بینی چی میگه؟ تو این اوضاع به فکر درست کردن زندگی خودشه. بلعمی صدایش را کمی بلند کرد. –تو مگه نیستی؟ میخوای زندگی خودت رو درست کنی باید از من و زندگیم مایه بزاری؟ رویم را برگرداندم. –دیگه شرط رئیسته، من چی‌ کار کنم. بلعمی با حرص به ولدی نگاه کرد. –اینم دختر خوب و مرتبت. ولدی که انگار فکری به نظرش رسیده باشد. بشگنی در هوا زد و رو به بلعمی گفت: –آفرین، چه فکر بکری! یعنی تو کل عمرت یه فکر عالی از خودت در کردی اونم اینه. من و بلعمی منتظر نگاهش کردیم. به صندلی اشاره کرد و رو به من گفت: –بیا بشین، بیا که این دختره با این هوشش فرشته‌ی نجاتت شد. نشستم و گفتم: –اونوقت با کدوم هوشش؟ من این کاری که این میگه رو انجام نمیدما... –حالا نه اونجور که اون میگه، ببین به این شهرام خان بگو بره به پری‌ناز بگه یا این شرط رو برمیداره یا تو میری به ننش همه چیز رو میگی. اینجوری هم از شر شرط پری‌ناز راحت میشی هم این بدبخت خلاص میشه و تنش از حوو و این چیزا نمیلرزه، با یه تیر دوتا نشون میزنی. بلعمی با اشتیاق و ذوق دستهایش را به هم گوبید و گفت: –آره راست میگه، فقط تو رو خدا شرط سومتم این باشه که من رو عقد کنه. نگاه عاقل اندر سفیهی نثارش کردم. –اخه عقل کل، اگه این شرط رو بزارم که دیگه چه کاریه از مادرش پنهان کنه، خب میگه برو بگو دیگه. اونوقت میشی زن قانونیش، درسته بی‌عقله، ولی دیگه نه اینقدر. بلعمی مثل یک بادکنک بادش خالی شد و با آینه‌ایی که در دستش بود شروع به بازی کرد. ولدی دستش را روی دست بلعمی گذاشت و گفت: –تو اون کارایی که من گفتم انجام بده اونوقت خودش میاد میگه بیا بریم به ننه‌ام نشونت بدم. بلعمی مایوسانه سرش را تکان داد. –باشه، حالا چیه هی میگی ننه، اصلا به شهرام با اون تیپش میخوره به مادرش بگه ننه؟ یه ذره با کلاس باش. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 به نظرم پیشنهاد بلعمی خوب بود. ولی از برخورد پسر بیتا خانم می‌ترسیدم. او خیلی راحت هر کاری انجام می‌داد. فکر نمی‌کنم اصلا مادرش برایش مهم باشد، شاید مادرش بهانه است و خودش دلش نمی‌خواهد زن و بچه‌اش را رو نمایی کند. با تمام این افکارها کیفم را از روی میزم برداشتم و از در بیرون رفتم. جلوی راه پله‌ها با آقا رضا رو در رو شدیم. سرش را پایین انداخت و بی‌توجه به راهش ادامه داد. هنوز هم انگار حالش خوب نشده بود. چند روزی بود همش در خودش بود. هوا خیلی سرد شده بود. پالتوام را در خودم پیچیدم و در پیاده رو شروع به قدم زدن کردم. سردم بود ولی لازم بود قدم بزنم تا فکرم بهتر کار کند. با آرام شدن اوضاع پدر دیگر دنبالم نمی‌آمد. البته خودش هم در مغازه‌ی جدیدش حسابی سرش شلوغ شده بود. دلم برای خودم می‌سوخت. مانده بودم بین افرادی که فقط خودشان را می‌دیدند. دیگر دلم زرنگ بازیهای گذشته‌ام را نمی‌خواست. وگرنه جواب مریم خانم را همانجا در شرکت کف دستش می‌گذاشتم. این شخصیت جدیدم را دوست داشتم. نزدیک خانه که رسیدم، ستاره دختر همسایه‌ی بالاییمان را دیدم. مثل همیشه به رویم لبخند زد و سلام کرد. نه از بی‌محلی خبری بود نه از روی برگرداندن. من هم لبخند زدم و جوابش را دادم. به گرمی دستم را فشرد و احوالپرسی کرد و گفت: –خدا رو شکر که صحیح و سالم می‌بینمت. خیلی نگرانت بودم. ولی روم نشد بیام دیدنت. خم شدم و لپ پسرش را کشیدم و گفتم: –همین که راهت رو نکشیدی بری، خودش برام از هزارتا دیدن ارزشش بیشتره. لبش را به دندان گزید. –این چه حرفیه؟ اگه منظورت حرفهای مردمه، ولشون کن. مردم همینن دیگه، پشت منم یه مدت حرف میزدن. با چشم‌های گرد پرسیدم: –واقعا؟ چی می‌گفتن؟ نگاهی به پسرش انداخت. –خیلی حرفها، نه که من بچم رو میزارم پیش مامانم میرم سرکار، کلی واسه خودشون خیال بافی کرده بودن. ولی بعد از یه مدت همه چی تموم شد. واسه توام یه مدت کوتاهه، بعد نظرشون عوض میشه، طلا که پاکه چه منتش به خاکه. حرفهایش خوشحالم کرد. –ممنون ستاره، از دیدنت خیلی خوشحال شدم. کلی حرف دارم برات بگم. راستی ماساژ مغزم دارید؟ احساس می‌کنم مغزم خیلی خسته شده. خندید. –فکر کردن خودش ماساژ مغزه، فکرهای خوب کن خستگیش در میره. به خانه که رسیدم مادر نبود. با خودم کلنجار می‌رفتم که اتفاقهای امروز شرکت را با او در میان بگذارم یا نه که امینه زنگ زد و گفت که میخواهند برای شام به خانمان بیایند. فوری لباسهایم را عوض کردم و شروع به پختن شام کردم. خانه را هم مرتب کردم. امینه و مادر با هم آمدند. شنیدم که مادر غر میزد سر امینه که چرا زودتر آمدنش را خبر نداده، حالا وقت کمی دارد برای شام درست کردن. وقتی وارد آشپزخانه شد و غذای آماده روی اجاق را دید لبخند زد و رو به امینه گفت: –قبلا خبر داده بودی؟ پس چرا صدات درنمیاد. امینه هم لبخند زد و گفت: –ترسیدم اُسوه رو دعوا کنید. بعد در قابلمه‌ی خورشت را برداشت و عمیق نفس کشید و ادامه داد: –می‌بینم که کد بانو شدی. چه بویی داره. پس می‌خواستی هممون رو غافلگیر کنی. مادر چشمش را در خانه چرخاند و بعد روی کانتر را هم از نظر گذراند. بعد چشم‌هایش روی صورتم جا خشک کرد. نگاهش پر از محبت بود. انگار گاهی مادرها با سکوت محبت می‌کنند. فقط باید آرام باشی و تا خوب بشنوی. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 بعد از شستن ظرفهای شام یک سینی چای ریختم و به سالن بردم و به همه تعارف کردم. یک فنجان چای در سینی باقی ماند که روی میز گذاشتمش. امینه آمد و کنارم نشست و گفت: –چی شده؟ نگاهش کردم. –چی، چی شده؟ –نمی‌دونم، یه جوری هستی، زیادی سربه راهی، سر به راهتر از هر وقت دیگه‌ایی. پشت چشمی برایش نازک کردم. –یه جوری حرف میزنی کسی ندونه فکر میکنه من قبلا چیکار می‌کردم. –کلا گفتم، آروم شدی، شاید میگفتم مظلوم شدی بهتر بود. –چیزی نیست، یه کم فکرم مشغوله. –قبلا که فکرت مشغول میشد میرفتی تو اتاقت بیرون نمیومدی و واسه ما قیافه می‌گرفتی. الان چی شده؟ تغییر رویه دادی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –نمی‌دونم، شاید. مادر فنجان چایی را که در سینی باقی مانده بود را مقابلم روی میز گذاشت و گفت: –چرا برای خودت چایی برنداشتی. امینه زمزمه کرد. –خدا شانس بده، بیا تو این خونه تو یه مشکل داشتی اونم رفتار مامان بود. دیگه چی میخوای اینم که درست شد. فکر کن، مامان واسه تو چایی آورد. مادر بی‌توجه سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت. واقعا گاهی انسان میماند که جواب فرد مقابلش را چه بدهد. شکایت بکند می‌شود ناشکری، حرفی نزند دیگران فکر می‌کنند غرق در خوشبختی هستی. مطمئنم اگر امینه یکی از این مشکلات مرا داشت زمین و زمان را به هم می‌دوخت. البته خود من هم قبلا همینطور بودم. در آن لحظه خیلی سخت بود که بگویم. –خدا رو شکر. ولی گفتم. بعد از رفتن مهمانها ظرفها را جابه‌جا کردم. نمی‌دانستم می‌توانم به مادر اعتماد کنم و حرف دلم را به او بگویم یا نه. برای همفکری و پشتوانه به یک کمک نیاز داشتم. در دو راهی گیر کرده بودم که احتیاج به یک بزرگتر داشتم تا کمکم کن. از پدر خجالت می‌کشیدم حرف بزنم با مادر هم حرف زدن کمی سخت بود. استرس زیادی داشتم که می‌دانستم اگر به رختخواب بروم خوابم نخواهد برد. تصمیم گرفتم در همان آشپزخانه خودم را سرگرم کنم. برای همین وسایل تمام کابینتهای پایین را بیرون ریختم و شروع به تمیز کردن کردم. حسابی همه جا شلوغ شده بود. آب و کف درست کردم و شروع به سابیدن داخل کابینت کردم و بعد هم خشک کردن و دوباره چیدن وسایل و ظرفها. یک ساعتی مشغول بودم که مادر بالای سرم نمایان شد و با مهربانی گفت: –اینجا چه خبره؟ نصفه شب چه وقت این کاراس؟ –بیدارتون کردم؟ –خواب نبودم. مگه فردا سرکار نمیری؟ دیر وقته‌ها. –یه کم استرس دارم گفتم کار کنم خسته بشم تا خوابم بگیره. کنارم نشست و گفت: –این همه کار تا صبحم تموم نمیشه. برو اونورتر. من این کابینت رو جمع می‌کنم تو برو اون یکی رو جمع کن. چند دقیقه‌ایی کمک کرد و بعد پرسید: –چرا استرس داری؟ چیزی شده؟ دیسی که دستم بود را داخل کابینت گذاشتم و کمی این پا و آن پا کردم و بعد با مِن و مِن گفتم: –راستش مامان، می‌خواستم باهات حرف بزنم که کمکم کنی. این روزا یه اتفاقهایی افتاده که شما ازش خبر ندارید. دست از کار کشید و به طرفم برگشت. –چی شده؟ من هم کامل به طرفش برگشتم و روی موکت آشپزخانه نقش زدم و به آرامی گفتم: –بهتون میگم، فقط تو رو خدا عصبانی نشید. کمک کنید که یه جوری حل بشه، گرچه نمی‌دونم چطوری؟ با اخم نگاهم کرد و منتظر ماند. وقتی چهره‌اش را دیدم یک لحظه از حرف زدن پشیمان شدم و مکث کردم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا وقت آن نرسیده است که راه دزدی را در این مملکت بر روی مفسدان بست؟! آیا یاوری هست؟! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🚨 برنامه کامل کاندیداهای ریاست جمهوری در شبکه های صداوسیما 🔹چهارشنبه ۳/۱۲: ساعت ۱:۰۰ جلیلی شبکه جام جم ساعت ۱۹:۱۵ مهرعلیزاده شبکه یک ساعت ۲۰:۰۰ رضایی شبکه یک ساعت ۲۰:۳۰ رئیسی شبکه دو ساعت ۲۱:۳۰ زاکانی شبکه خبر ساعت ۲۲:۴۵ رئیسی شبکه دو 🔹پنجشنبه ۳/۱۳: ساعت ۱:۰۰ رئیسی شبکه جام جم ساعت ۱۹:۱۵ زاکانی شبکه یک ساعت ۸:۰۰ جلیلی شبکه یک ساعت ۲۰:۳۰ مهرعلیزاده شبکه دو ساعت ۲۲:۴۵ مهرعلیزاده شبکه دو 🔹جمعه ۳/۱۴: ساعت۱:۰۰ مهرعلیزاده شبکه جامه جم ساعت ۲۰:۰۰ رئیسی شبکه یک ساعت ۲۰:۳۰ زاکانی شبکه دو ساعت ۲۱:۳۰ قاضی زاده شبکه خبر ساعت ۲۲:۴۵ رییسی شبکه دو 🔹شنبه ۳/۱۵ : ساعت ۱ بامداد زاکانی شبکه جام جم ساعت ۱۸:۰۰ جلیلی شبکه سه ساعت ۱۹:۰۰ رییسی شبکه پنج ساعت ۲۰:۰۰ مهرعلیزاده شبکه یک ساعت ۲۰:۳۰ قاضی زاده شبکه دو ساعت ۲۲:۴۵ قاضی زاده شبکه دو 🔹یکشنبه ۳/۱۶ : ساعت ۱ بامداد قاضی زاده جام جم ساعت ۱۷ رییسی شبکه چهار ساعت ۱۹ مهرعلیزاده شبکه پنج ساعت ۲۰ زاکانی شبکه یک ساعت ۲۰:۳۰ همتی شبکه دو ساعت ۲۲:۴۵ همتی شبکه دو 🔹 دوشنبه ۳/۱۷: مناظره ۱ 🔹سه شنبه ۳/۱۸ : ساعت ۱ بامداد همتی جام جم ساعت ۱۷ مهرعلیزاده شبکه چهار ساعت ۱۸ رییسی شبکه سه ساعت ۱۹ زاکانی شبکه پنج ساعت ۲۰ قاضی زاده شبکه یک ساعت ۲۰:۳۰ رضایی شبکه دو ساعت ۲۲:۴۵ رضایی شبکه دو 🔹چهارشنبه۳/۱۹ : ساعت ۱ بامداد رضایی شبکه جام جم ساعت ۲۰ همتی شبکه یک ساعت ۲۰:۳۰ جلیلی شبکه دو ساعت ۲۲:۳۵ شبکه دو 🔹پنجشنبه ۳/۲۰ : ساعت ۱ بامداد جلیلی شبکه جام جم ساعت ۱۷ زاکانی شبکه چهار ساعت ۱۸ رییسی شبکه سه ساعت ۱۹ قاضی زاده شبکه پنج ساعت ۲۰ رضایی شبکه یک ساعت ۲۰:۳۰ رییسی شبکه دو ساعت ۲۲:۴۵ رییسی شبکه دو 🔹 جمعه ۳/۲۱ : مناظره ۲ 🔹شنبه ۳/۲۲ : ساعت ۱۸ زاکانی شبکه سه ساعت ۱۹ همتی شبکه پنج ساعت ۲۰ جلیلی شبکه یک ساعت ۲۱:۳۰ رضایی شبکه خبر 🔹یکشنبه ۳/۲۳: ساعت ۱۷ قاضی زاده شبکه چهار ساعت ۲۰ رییسی شبکه یک ساعت ۲۰:۳۰ مهرعلیزاده شبکه دو ساعت ۲۲:۴۵ مهرعلیزاده شبکه دو 🔹دوشنبه ۳/۲۴ : ساعت ۱ بامداد رییسی جام جم ساعت ۱۷ همتی شبکه چهار ساعت ۱۸ قاضی‌زاده شبکه سه ساعت ۱۹ رضایی شبکه پنج ساعت ۲۰ مهرعلیزاده شبکه یک ساعت ۲۰:۳۰ زاکانی شبکه دو ساعت ۲۱:۳۰ جلیلی شبکه خبر ساعت ۲۲:۴۵ زاکانی شبکه دو 🔹سه شنبه ۳/۲۵ : مناظره ۳ 🔹چهارشنبه ۳/۲۶: ساعت ۱ بامداد مهر علیزاده شبکه جام جم ساعت ۱۷ رضایی شبکه چهار ساعت ۱۸ همتی شبکه سه ساعت ۱۹ جلیلی شبکه پنج ساعت ۲۰ زاکانی شبکه یک ساعت ۲۰:۳۰ قاضی زاده شبکه دو ساعت ۲۱:۳۰ رییسی شبکه خبر ساعت ۲۲:۴۵ قاضی زاده شبکه دو ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقتصاد قدرتمند 👆👆👆 دولت انقلابی 🇮🇷✌️ دولت مردمی ایران قوی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa