🔮 خانم ها بخوانند👇👇👇
4️⃣ امام صادق(ع):
بهترین زنان زنی است که برای شوهرش خوشبوباشد.
#اهمیت_خانواده
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
یادمون باشھ...☁️ !
کھ هـرچے براۍخدا
کوچیکے و بندگے ڪنیم؛
خدا درنظردیگران بزرگمون میکنہ..ヅ🍃
•●
شهیدحسینخرازی
#شهیــدانـه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه لذتی داره پرستش خدا ❤️
دکتر الهی قمشه ای
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🦋یه وقتایی خستهای
فکر میکنی نمیشه، نمیتونی، در توانت نیست
یه وقتایی هست که تنهایی
حس میکنی کسی نیست که بتونی رو کمکش حساب کنی
یه وقتایی دلخوشی یی نداری
انگار هیچ نقطه روشنی نمیبینی توی زندگیت
یه وقتایی دردهای زیادی سراغت میاد
و خیال میکنی که طاقت موندن و ایستادگی رو نداری
اصلا یه وقتایی انگیزهای برای زندگی نداری
چون تصور میکنی بودن یا نبودنت، هیچ فرقی واسه این دنیا و آدمــهاش نداره ...
میدونی این "یه وقتایی" دقیقاً چه وقتاییه؟
دقیقاً زمانیِ که تو خدای خودتو از یاد بردی!
فراموش کردی که چه قدرتِ نامحدود و انرژی بیپایانی رو کنارت داری!
حالا بیا از الان فرض رو بذار رو این که:
❤️🍃 این قدرت نامحدود رو همیشه میتونی کنار خودت داشته باشی ...
هرجا خسته شدی، ناامید شدی، کم آوردی، و فکر کردی که نمیتونی، #از_اون_مایه_بذار
ناتوانی و کمبودهای خودتو با اون جبران کن...
انگار که یه منبع انرژی نامحدود همیشه وصله بهت 😊
و تو آزادی هرررررچقدر که میخوای ازش استفاده کنی.
نه تموم میشه، نه قدرت و کیفیتش پایین میاد! تازه بهترم میشه روز به روز ...
پس از این به بعد ، به دنیا و تموم اتفاقاتش بگو:
باشه ، تو تمام تلاشتو بکن!
هرچی مانع هست، سر راهم بذار، اما من زمین نمیخور، کنار نمی کشم!
من به این دنیا اومدم که بزرگ بشم ...
هرچقدر میخوای سخت بگیر، اما من کم نمیارم.
چون کنارم #خدا رو دارم ...
☝️من و اون، همیشه با همیم ... 💕
#شبتونمملوازعطرخدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌹 #السلامعلےالحسینع
زیباترین عبارٺ دنیا سلام بود
#نامٺ همیشہ مستحق احترام بود
ازلطف بیڪران شما مےڪشم نفس
آقا بدون #عشق تو ڪارم تمام بود
#اللهم_ارزقنا_کربلا❤️
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
براۍاینکھبتوانیمدل را،
از علاقھ بہ خدا پر کنیم
اولبایددلرا
از علاقھبہخیلےچیزاخالۍکنیم.
دلکندنازدنیاسختاست؛
ولۍپس از آن،
دلبستنبہخداخیلےآساناست!
تادلبریدنازدنیاراشروعکنے؛
خداهمدلبرۍراآغازمےکند:)
استادپناهیان
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#توکلوباتنبلیاشتباهنگیریمیهوقت!
توکلایننیستبشینیدست
رودستبزاری🔐
توکلیعنیتمومتلاشتوبکنی
وبقیهشوبسپریبهخُدا :)
#بهخدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان مارا میبینند...
استاد رائفی_پور
پیشنهاد میکنم حتما این کلیپ رو ببینید و حتی ذخیره کنید، چون یادآوریش واجبه.
#امامزمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❁🍃✨❁
زیباترینمرگشهـــادتاست🕊❤
بهتریناعمال؛اعمالنیکاست🌱
بالاترینرفتار؛خداییبودناست☁️
که#حاجقــــاسمجانشماهمهروツ
باهمدارین👀🌻
دستماهمدرایندریایپرگناه
بگیروبیرونبکش🖐🏼
#شهیــدانـه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت230
وارد شدم. خانه جنوبی بود و فضا نور کمی داشت. لامپی هم نبود. پنجرهایی نداشت که از بیرون نور به داخل بیایید.
برای رفتن به طبقهی اول چند پله را باید بالا میرفتم. روی پلهها پر از خاک بود. انگار کسی اینجا زندگی نمیکرد. شبیهه خانهی ارواح بود.
چارهایی نداشتم راه آمده را باید میرفتم. اگر مطمئن بودم که چند دقیقه دیگر راستین را میبینم اینقدر وحشت نمیکردم. دو پله که بالا رفتم چند سوسک مرده را در پلهی سوم دیدم. هین بلندی کشیدم و یک پله پایین رفتم. بعد از چند ثانیه خیره به آنها نگاه کردن فهمیدم که خیلی وقت است اینجا افتادهاند چون کاملا خشک شده بودند. نفس راحتی کشیدم و با احتیاط به راهم ادامه دادم.
صدای پریناز را شنیدم.
–بدو بیا دیگه، پس کجا موندی؟
به پلهی یکی به آخر مانده که رسیدم دیدمش. جلوی در منتظر ایستاده بود.
پلهی آخر را هم بالا رفتم و همانجا ایستادم و با تعجب نگاهش کردم.
صورتش را مچاله کرد و دستش را در هوا تکان داد.
–بیا دیگه، چرا عین ماست اونجا وایسادی. لحظهی اول نشناختمش، نمیدانم چون صورتش آرایش نداشت اینطور رنگ پریده و مریض به نظر میرسید یا واقعا حالش بد بود. یک غمی هم در چهرهاش بود که میخواست پنهان کند.
جلوتر رفتم و سرکی به داخل کشیدم. خودش را عقب کشید. تردید داشتم وارد شوم. مگر میشود به پریناز اعتماد کرد.
وقتی پریناز تردیدم را دید گفت:
–بیا تو به جز من و راستین کسی خونه نیست. یعنی کلا تو این ساختمون کسی زندگی نمیکنه.
ولی من حرفش را باور نکردم.
از همانجا که ایستاده بود سرش را به طرف داخل خانه چرخاند و با صدای بلند گفت:
–راستین بهش بگو کسی اینجا نیست، این که حرف من رو نمیخونه. اصلا یدونه از همون شعر و ورها براش بخون زود بیاد داخل.
صدای ناله مانند راستین مو بر تنم سیخ کرد.
–آمدی جانم به قربانت ولی دیگر برو...
صدایش آنقدر شهامت به من داد که بدون این که به چیزی فکر کنم فوری کفشهایم را دراوردم و وارد خانه شدم. در آن لحظه آنقدر دلتنگیام به قلبم چنگ زد که دیگر فکر هیچ چیز را نکردم.
پریناز گفت:
–میره، ولی تو رو هم با خودش میبره، نترس تو دردسر نمیوفته.
راهروی یک متری را رد کردم و به سالن رسیدم. راستین روی کاناپه دراز کشیده بود و نگاه پر اشتیاقش به من بود.
نگاهش جان داشت. منتظر بود. دست داشت برای نوازشم. پا داشت برای به استقبال آمدنم. گرم بود. حتی عطر داشت. بهترین عطری که تا به حال استنشاق کرده بودم. وَ بیقرار بود.
ضربان قلبم چندین برابر شد. خون به صورتم جهید. میترسیدم که دیگر نبینمش، اما حالا او درست روبروی من بود. جلو رفتم. صورتش استخوانی و ریشهایش بلند شده بود. خدای من باورم نمیشد این راستین باشد. رنگ و رویش زرد بود. چقدر لاغر شده بود. اما نگاهش همان بود گرم و جذاب. نگاهمان گرهی سختی به هم خورده بود. نه من نگاهم را از او میگرفتم نه او از من. چشمهایمان حرفهای زیادی برای هم داشتند.
کنار کاناپه زانو زدم. نمیتوانستم این حال زارش را ببینم. با تمام حال بدش برق چشمهایش مشهود بود. لبهای خشک و پوسته پوسته شدهاش را با زبانش خیس کرد و گفت:
–مگه نگفتم نیا. بغض کردم و لب زدم.
–آمدم جانم به قربانت نگو حالا چرا... اشکم گوشهی چشمم وول میخورد. سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم. بالاخره قطره اشک سمج خودش را به بیرون پرت کرد.
با صدایی که از ناتوانیاش قلبم فشرده شد گفت:
–چقدر خوشحالم که دوباره دیدمت. با این اشکها خرابش نکن.
زمزمه کردم:
–فکر نمیکردم حالت اینقدر بد باشه. وقتی پریناز گفت دکتر پات رو دیده خیالم راحت شد که...
اشارهایی به پایش کرد.
–جای زخمم عفونت کرده. برای همین...
تعجب زده گفتم:
–چی؟ عفونت کرده، الهی بمیرم.. ای خدا...
گوشیام را از کیفم بیرون کشیدم تا به اورژانس زنگ بزنم.
همان موقع پریناز مانتو پوشیده و آماده جلویم ظاهر شد. با همان غم گفت:
–من دیگه دارم میرم جون تو و جون راستین.
با دهان باز پرسیدم:
–کجا؟
برای لحظهایی غمش را کنار گذاشت و عصبانی گفت:
–وا! حالا نوبت توئه، البته تو که از اولم فضول بودی.
نیم نگاهی به راستین انداختم. هنوز هم قفل نگاهش باز نشده بود.
به پای راستین اشاره کردم و با بغض گفتم:
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت231
–یادته اخرین بار بهت چی گفتم؟ اینجوری مواظبش بودی؟
چرا این بلا رو سرش آوردی؟ مگه چیکارت کرده بود؟
تو حق نداری بری، من نمیزارم. فکر کردی شهر هرته؟ میدونی تو این مدت چه بلایی سر همهی ما آوردی؟ میدونی الان مادرش تو چه حالیه؟ فکر کردی...
حرفم را برید و فریاد زد.
–من نمیخواستم اینطوری بشه، کلی فکر خوب براش داشتم. خب نشد. از همون اولش بد شانسی آوردیم که بیشترشم تقصیر خودش بود.
پوزخند زدم.
–با خیانت به کشورت میخواستی همه چیز خوب...
–دهنت رو ببند. این حرفها به تو نیومده. گوشهی مانتواش را کنار زد و اسلحهایی که نصفش دیده میشد را نشانم داد و ادامه داد:
–حرص من رو درنیارا، من اعصاب ندارم. یه کاری نکن همینجا خلاصت کنما، نگفتم بیای اینجا واسه من نقش فرشتهی مهربون رو بازی کنی. گفتم بیای ببریش بیمارستان، حالش که خوب شد دوباره میام دنبالش. از دیدن اسلحهایی که به کمرش بود شوکه شدم.
راستین رو به پریناز در حالی که ابروهایش را درهم گره زده بود گفت:
–بسه، مگه نمیخواستی بری؟ پس منتظر چی هستی؟ بعد رو به من اخمهایش را باز کرد و دنبالهی حرفش را گرفت:
–میخوای نزاری بره که چی بشه؟ دنبال دردسر و بدبختی هستی؟
پری ناز روی مبل تک نفره نشست و نگاهی به موبایلش انداخت و با ناراحتی گفت:
–به محض امدن ماشین میرم.
رو به راستین گفتم:
–زنگ میزنم آمبولانس بیاد بعد بلافاصله شروع به گرفتن شماره تلفن کردم.
پریناز با یک جهش گوشی را از من گرفت و دگمهی کناریاش را فشار داد و گفت:
–بعد از رفتن من زنگ بزن. تاکسی اینترنتی خبر کردم چند دقیقه دیگه میاد.
اعتراض آمیز به گوشیام اشاره کردم.
–اینم به اون قبلیه ملحقش نکنی، عاریه گرفتمش.
پوزخند زد.
–یعنی نداشتی یه گوشی بخری؟
–نه، پول حلال دراوردن سخته، اونم واسه یه دختر، باید رو حساب کتاب خرج کنم. البته نه این که اصلا نداشته باشما، داشتم. ولی چون همکارهای جنابعالی زدن وسایل کبابی پدر من رو سوزوندن، مجبور شدم بدمش به...
پریناز با اخم حرفم را برید.
–دوباره تو زبون درازی کردی؟ هر بلایی سرتون میاد چرا پای من رو میکشی وسط؟
راستین با تعجب پرسید:
–رستوران آقای مزینی رو؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و کوتاه و مختصر برایش توضیح دادم.
اخی گفت و کمی جابه جا شد و زیر لب گفت:
–تو این شرایط خیلی سخته.
پریناز فوری از جایش بلند شد و بالای سر راستین ایستاد.
–چی شد؟ اگه درد داری مسکن بیارم.
راستین به حرفش اهمیتی نداد.
پریناز روی صورت راستین خم شد.
–دیگه از دستم راحت میشی من دارم میرم. چشمهایش شفاف شد و تند تند پلک زد. دوباره نگاهی به گوشیاش انداخت و با خودش گفت:
–ماشین رسید.
کیفش را از روی مبل برداشت و به طرف در خروجی رفت. جلوی در ایستاد و صدایم کرد. با اکراه به طرفش رفتم.
گوشیام را به طرفم گرفت.
–بگیر زنگ بزن. فوری گوشی را گرفتم. دستم را گرفت و با یک حالتی که از پریناز بعید به نظر میرسید گفت:
–تو رو خدا مواظبش باش. با تعجب نگاهش کردم. احساس کردم هر لحظه رفتار و شخصیتش تغییر میکند. عاجزانهتر از قبل حرفش را ادامهداد:
–من بدون راستین نمیتونم زندگی کنم، نه این که نخوام، نمیتونم. من به جز اون کسی رو ندارم. ولی تو بدون اون میتونی، چون دورت پر از...
حرفش را بریدم:
–چرا میگی کسی رو نداری؟ تو خاله داری، پدر و مادر...
حالت چهرهاش عوض شد. مثل وقتی که لجش درمیآمد دندانهایش را روی هم فشار داد.
–منظورم کسی که دوسش داشته باشم. جون مادرت اینقدر خودت رو به گیجی نزن. خواستم بگویم خب من هم دوسش دارم، من هم بدون او نمیتوانم، اما در عوض پرسیدم:
–اونم همین حس رو نسبت به تو داره؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت232
نفسش را محکم بیرون داد.
–قبلا همین حس رو داشت، ولی حالا...
لبخند تلخی چاشنی حرفش کرد و ادامه داد:
–البته بازم همون حس قدیمش برمیگرده، بزار خوب بشه، همه چی دست خود آدمه، میتونم دوباره عاشقش کنم. فقط کافیه اونجوری باشم که اون میخواد، سخته، ولی شدنیه.
با خودم گفتم اگر دلش جای دیگری گیر باشد چه؟ باز هم شدنیست.
خم شد و کفشهایش را پوشید.
–من دیگه برم، ماشین دم در معطله.
بعد از رفتنش در را بستم و به آمبولانس زنگ زدم.
راستین به زحمت بلند شد و نشست. آنقدر درد کشید که صورتش قرمز شد.
نگران کنارش ایستادم.
–اگه درد دارید خب دراز بکشید.
اخمهایش را باز کرد.
–کمرم درد گرفت از بس دراز کشیدم. میخوام تا امدن آمبولانس بشینم.
امروز راحتتر میتونم دردش رو تحمل کنم. هر روز از درد داد میزدم. با دیدن تو اونقدر انرژی گرفتن که راحتتر میتونم تحمل کنم.
خجالت زده و سربه زیر روی مبل تک نفرهایی که چند دقیقهی پیش پریناز نشسته بود، نشستم و با مِن و مِن به راستین گفتم:
–پریناز... خیلی... به فکرته..
پوزخندی زد و گفت:
–تا حالا دوستی خاله خرسه به گوشِت خورده؟
نگاهش کردم و او ادامه داد:
–دقیقا همونه، اون خرسم میخواست به اون مرد کمک کنه ولی کشتش. پای من رو ببین، میدونی تو این مدت چقدر مسکن خوردم؟ گاهی از درد حتی غذا نمیتونستم بخورم. هر دفعه کار واجب داشتم و مجبور بودم بلند بشم از درد اونقدر دندونهام رو روی هم فشار میدادم که از دردش شبها نمیتونستم بخوابم. فکر کن تو این اوضاع اون برای من از علاقش میگفت. تو جای من باشی چیکار میکنی؟ تو این مدت به اون بُعد از شخصیتش که از من پنهان کرده بود پی بردم. اون مثل بچهی لج بازی میمونه که برای رسیدن به خواستش حاضره تاصبح گریه کنه و خودش رو از بین ببره. کسی که به خودش رحم نمیکنه احتیاج به روانپزشک داره. تو این مدت به اندازهی تمام عمرم برای خودم متاسف شدم. خوشحالم که این اتفاق افتاد و من اون یک ذره عذاب وجدانی هم که داشتم رو دیگه ندارم. از این که یک سال از عمرم رو...
صدای آژیری باعث شد حرفش را ادامه ندهد.
گفتم:
–آمبولانس امد.
–نه، این آژیر مال ماشین پلیسه.
–ماشین پلیس؟ پیش خودم فکر کردم که به آقارضا گفته بودم که تنها بیاید و به پلیس خبر ندهد یا نه...چیزی یادم نیامد.
بعد از چند لحظه زنگ آیفن چند بار پشت سر هم زده شد. بدون این که بپرسم کیست دگمهی آیفن را فشار دادم و در آپارتمان را باز کردم.
راستین همانطور که از درد صورتش را جمع کرده بود پرسید:
–کی بود؟
به طرف پنجرهی سالن رفتم.
–نمیدونم.
راستین از عصاهایی که کنارش بود کمک گرفت تا بلند شود.
خواستم پرده را کنار بزنم و پنجره را باز کنم. ولی آنقدر گردوخاک روی پرده بود با تکان دادنش به سرفه افتادم.
راستین گفت:
–بیا اینور، به چیزی دست نزن، اینجا همه چی کثیفه.
به طرفش رفتم و صورت منقبض شدهاش را از نظر گذراندم.
–چرا بلند شدید؟ عجله نکنید، الان آمبولانس میاد. همان موقع آقا رضا جلوی در ظاهر شد و با دیدن راستین گل از گلش شکفت.
به طرفش دوید و محکم در آغوشش گرفت و گریه کرد. راستین هم گریه کرد ولی درد امانش را بریده بود.
جلوتر رفتم و رو به آقا رضا گفتم:
–پاشون عفونت کرده، مواظب باشید. آقارضا تازه متوجهی من شد و گفت:
–پریناز رو گرفتن. سر کوچه تو ماشین، اگه یه دقیقه دیرتر میرسیدیم فرار کرده بود.
بعد راستین را از خودش جدا کرد و نگاهی به پایش انداخت. راستین شلوار راحتی تنش بود.
آقارضا گفت:
–بیا بشین یه نگاهی به پات بندازم. بعد به راستین کمک کرد و روی کاناپه نشاندش. همان موقع دو پلیس به همراه دو پرستار وارد شدند.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشدار‼️❓
در هر نظرسنجی شرکت نکنید🚫
یادمان باشد دولت مجری انتخابات است و قطعا از نفوذ خودش برای اثر گذاری در نتایج انتخابات استفاده خواهد کرد.
#انتخابات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
برسونیدبهدستاونیکهگفت
باتحصیلاتحوزهنمیشهمملکتروادارهکرد😏
پ.ن:اینا هنوز نیومدن دارن حوزه رو تخریب میکنن😐
#رئیسی
#همتی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این FATF چیه که انقدر آقای #همتی ازش میگه؟🤔
- رفقا با قدرت پخشِش کنید✌️🏻
#مناظره
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت233
بعد از بازرسی پای راستین، یکی از پرستارها رو به آقا رضا گفت:
–چطور این همه درد رو تحمل کرده؟
–راستین در حالی که چشمهایش را روی هم فشار میداد گفت:
–با مسکنهای قوی. الانم اثر آخرین مسکنی که خوردم رفته، تو رو خدا یه مسکن بهم تزریق کنید. رنگ صورتش به کبودی میزد.
دو پرستار به یکدیگر نگاه کردند و سر تکان دادند.
یکی از پرستارها فوری پایین رفت و با یک برانکارد آمد. آن دیگری هم آمپولی از جعبهی کمکهای اولیه خارج کرد و بعد از آماده کردنش داخل رگ راستین تزریق کرد و گفت:
–الان آروم میشی، فقط امیدوارم عفونت پات کار دستت نده.
راستین را روی برانکارد گذاشتند. آن دو پلیس هم همه جا را بازرسی میکردند. حتی دستشویی و حمام و زیر و روی مبلها را. به کاناپه که رسیدند راستین رو به آقا رضا به کاناپه اشاره کرد و همانطور که از درد حتی نفس کشیدن هم دیگر برایش سخت شده بود گفت:
–یه نایلون زیر اون بالشته که مال منه، برام نگهش دار. آقا رضا فوری نایلون را برداشت. یکی از پلیسها گفت:
–صبر کنید باید بازرسی بشه و نایلون را از آقا رضا گرفت.
همان لحظه پرستارها برانکارد را بلند کردند، که ببرند.
من به آقا رضا گفتم:
–من دنبال آمبولانس میرم بیمارستان. یکی از پرستارها از من پرسید:
–شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
ماندم که چه بگویم که آقا رضا در جا جواب داد.
–نامزدشه.
با ابروهای بالا رفته به آقا رضا بعد هم به راستین نگاه کردم. انگار راستین دردش یادش رفت چون لبش به لبخند باز شد.
آقا رضا رو به من گفت:
–شما برید. منم به خانوادش خبر میدم و میام. تازه یادم افتاد که هنوز به مادر زنگ نزدهام. همین که صفحهی گوشی را روشن کردم مادر پشت خط آمد. یکی از پلیسها رو به من گفت:
–باید از شما هم سوالاتی پرسیده بشه. با عجز نگاهش کردم.
آن یکی گفت:
–شما برید. ما هم میاییم بیمارستان.
تشکر کردم و خط را وصل کردم.
–سلام مامان. بابا بیدار شده؟
–دختر سر به هوا تو کجایی؟ مگه قرار نشد رسیدی زنگ بزنی؟
–من خوبم مامان.
–اون رو که فهمیدم، اگه خوب نبودی که الان با من حرف نمیزدی. ماشین رو کی میاری؟
با تعجب گفتم:
–مامان! واقعا شما الان فقط نگران ماشینید؟ نمیخواهید بپرسید راستین چی شد؟
–بسهها، دوباره شروع کرد. حتما حالش خوبه، وگرنه تو اصلا جواب تلفن من رو نمیدادی.
–مامان جان خب شما که همه چی رو حدس میزنید و میدونید، اصلا چرا زنگ زدید. لابد الانم میدونید ماشین رو کی میارم دیگه.
نوچ نوچی کرد و گفت:
–خوبی بهت نیومدهها.
آهی کشیدم و گفتم:
–دیگه همه چی بخیر گذشت اگه آقاجان پرسید بگید بیمارستانه، واقعیت رو بهش بگید. دیگه چیزی برای نگرانی نیست. البته حال راستین، ببخشید پسر مریم خانم هنوز بدهها. بیچاره خیلی...
با صدای بوق ممتد گوشی نگاهی به صفحهاش انداختم. قطع کرده بود.
"ای بابا این مامان من چرا اینقدر شل کن سفت کن درمیاره، تو خونه خوب بود که... آدم تکلیفش رو باهاش نمیدونه. فکر کنم دوباره باید از صفر شروع کنم، هر چی رشته بودم پنبه شد.
وارد کوچه که شدم دو ماشین پلیس دیدم و چند نفری که تجمع کرده بودند.
در یکی از ماشینها پریناز دست بند به دست نشسته بود. دستبندش را به دستگیرهی ماشین وصل کرده بودند.
اصلا دلم برایش نسوخت. نه به خاطر این که به خاطر هیچ و پوچ این همه بلا سر من و راستین آورده بود به خاطر این که حتی به مملکت و مردم خودش هم رحم نداشت.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت234
با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشهی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد.
–بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت.
از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم.
پریناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد.
–آقا الان با این وضع که من نمیتونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی میترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم.
بعد به من نگاه کرد و گفت:
–به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بیخبر نزار.
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن،
"دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت میزند نادان دوست»
–من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟
پلیس پشت فرمان خندید و رو به پریناز گفت:
–حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده.
پریناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت:
–یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانهام را بالا انداختم و گفتم:
–توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقهی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمیدونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. میگفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون میخواست تو زودتر بری، با این حساب فکر میکنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پریناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟
چهرهاش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد.
–میدونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد.
–ربطی به من نداره، خودتم میدونی.
مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد:
–آدم میتونه عشقش رو فراموش کنه؟
از حرفش جا خوردم. ادامه داد:
–من اگه میتونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمیانداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو میکردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگهایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم.
با شنیدن صدای آمبولانس گفتم:
–من دیگه باید برم. دارن راستین رو میبرن بیمارستان.
جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم میآید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایهی آدمها چیزی میسازد که خودش میخواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور میآید.
با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت:
–خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت235
با دست آزادش به یقهی نیمه باز لباسش دست برد و در بین انگشتانش چیزی بیرون آورد. چیزی شبیه قرص، بعد فوری روکش نایلونی نرمش را با دندان کشید و قرص را داخل دهانش گذاشت و قورتش داد.
با دهان باز نگاهش کردم و پرسیدم:
– چی خوردی؟
با شنیدن حرف من پلیسی که پشت فرمان نشسته بود برگشت و با مشت محکم به صورت پریناز زد و فریاد زد:
–قرص خورد؟ قورتش داد؟
من مثل شوک زدهها به حرکات نیروی پلیس نگاه میکردم و نمیتوانستم جواب بدهم.
آن پلیس خودش را به طرف پریناز بیشتر کشید و با انگشتان سبابه و شصتش دو طرف دهان پری ناز را فشار داد تا بتواند داخل دهانش را ببیند، وقتی موفق نشد انگشتش را داخل دهان پریناز برد تا آن قرص را بیرون بکشد. ولی موفق نشد چون پری ناز آن را قورت داده بود.
پلیس با خودش گفت:
–ما که زیر زبونش رو گشتیم چیزی نداشت. بعد رو به من پرسید:
–از کجا آورد؟
با دیدن حالات پریناز آنقدر ترسیده بودم که به جای حرف زدن فقط به سینهاش اشاره کردم.
پلیس نوچی کرد و نجوا کرد.
–باید نیروی زن با خودمون میاوردیم.
پریناز مثل کسایی که تنگی نفس داشتند به سختی نفس میکشید اصلا باورم نمیشد یک قرص بتواند اینقدر زود تاثیر بگذارد. حالاتش در لحظه تغییر میکرد. به من زل زده بود و چشم هایش بازتر و بازتر میشد. قیافهی وحشتناکی به خودش گرفت. من طاقت دیدن این حالش را نداشتم. احساس سرگیجه کردم.
پلیس بیسیمش را برداشت و حرفی زد. ولی من نشنیدم. چشمهایم میدید ولی چیزی نمیشنیدم. کمکم نور کم شد. گرچه خورشید زور آخرش را میزد و نزدیک غروب بود ولی هنوز هوا روشن بود. نمیدانم این تاریکی یا کم نور شدن ناگهانی چطور پیش آمد. پریناز بیحرکت شد و پلیس از ماشین پیاده شد.
پریناز کنارم ایستاد و به کسی که داخل ماشین بود نگاه کرد.
ناگهان چند موجود چندش آور و بد بو و سیاه رنگ که چهرشان برایم غریبه نبود به سراغش آمدند. آن موجودات بسیار دهشتناک و بد ریخت بودند. یک جور خیلی بدی به پریناز نگاه میکردند. پریناز هم از ترس آنها جیغ میزد و میخواست از آنها فرار کند ولی نمیشد. آن موجودات دستهایش را گرفتند و به چشم برهم زدنی بردنش. من این موجودات را قبلا دیده بودم.
با پاشیده شدن مایع سردی به صورتم هوا روشن شد و آن پلیس را روبرویم دیدم که مدام میگفت:
–خانم، خانم.
چشمهایم را در اطرافم چرخاندم. چند نفر دورم جمع شده بودند و من دراز کش روی زمین افتاده بودم. بلند شدم و نشستم. از آن پلیس پرسیدم:
–من چرا روی زمین افتادم؟
بطری آب معدنی را روی زمین گذاشت و گفت:
–فکر کنم از مردن این دختره ترسیدید. یهو افتادید. با شنیدن این حرف همه چیز یادم آمد و با استرس پرسیدم:
–واقعا مرد؟
بلند شد و نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت.
–آره، سیانور رو معلوم نیست چطور جاساز کرده بوده.
همان موقع آقارضا به همراه آن دو پلیس که در خانه دیدهبودمشان آمدند. آقا رضا مقابلم زانو زد و لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت.
با تعجب نگاهم را بین او و لیوان چرخاندم و پرسیدم:
–مگه شما اینجا بودید؟
گفت:
–نه تو خونه بودم. به این پلیسها بیسم زدن گفتن که اینجا یه دختره غش کرده، مجرمم سیانور خرده من فهمیدم شمایید که حالتون بد شده، واسه همین اون بالا چند تا قند ریختم تو آب و براتون آوردم.
"یعنی اینقدر سابقم خرابه، این فهمیده" بی میل جرعهایی از قندآب خوردم و تشکر کردم و بلند شدم. کمی لباسم را تکان داد تا خاک رویش را تمیز کنم.
بعد یاد راستین افتادم. گفتم:
–باید برم بیمارستان.
آقارضا گفت:
–من میبرمتون، با این حالتون نمیتونید رانندگی کنید.
میخواستم مخالفت کنم. ولی وقتی سر چرخاندم، با دیدن جنازهی پریناز داخل ماشین، یاد صحنهایی که چند لحظهی پیش دیده بودم افتادم. لرز به تنم افتاد و با ترس گفتم:
–باشه، فکر کنم با شما بیام بهتر باشه حالا بعدا میام ماشین رو میبرم. گرچه اصلا دوست ندارم به اینجا برگردم.
دستش را طرفم دراز کرد و گفت:
–سویچ رو بدید من شمارو میرسونم بیمارستان و با یکی از دوستام میام ماشینتون رو میبرم.
در دلم از پیشنهادش خوشحال شدم. شرمنده گفتم:
–آخه زحمتتون میشه.
به دستش که هنوز دراز بود نگاه کرد.
–شما نیایید بهتره.
سویچ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
˼اگر زنان شجاع و انسان ساز از ملتها گرفته شوند،
ملتها به شکست انحطاط کشیده میشوند ...✨👸🌸⸀
- سیدروحاللهخمینی🌱
#پویش_حجاب_فاطمے
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔮 خانم ها بخوانند👇👇👇
5️⃣ امام صادق (ع):
چندگروه اززنان باحضرت زهرا(س) درقیامت محشورمیشوند،
یکی از آنان زنانی هستند که بر بداخلاقی شوهرخود صبرمیکنند.
#اهمیت_خانواده
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
👇👇👇
⛔️ممنوعیت اعزام به عتبات ادامه دارد، این بار فقط برای سازمان حج و زیارت!
✍️سفر به عتبات به صورت شخصی یا گروهی با اخذ ویزای عراق توسط دلالان از ۱۴۰ تا ۳۵۰ دلار در حال انجام است و افراد با خرید بلیت هواپیمای نجف یا بغداد به راحتی میتوانند عازم عراق شوند و به زیارت بپردازند.
❌چرا نهادی نظارتی در این زمینه وجود ندارد تا از اقداماتی خلاف مصوبههای ستاد کرونا جلوگیری کند؟ اگر سفر به عتبات برای سازمان متولی اعزامها ممنوع است، پس چگونه برخی به صورت شخصی و گروهی عازم #عتبات میشوند؟ اگر این سفرها مشکلی ندارد و حتی پس از ورود به ایران نیز زائران در سلامت هستند، چرا ستاد کرونا مجوزی برای برقراری سفرها حتی به صورت محدود صادر نمیکند؟ آن هم برای سفری که تا این اندازه مشتاق دارد و بسیاری ماهها برای بازگشایی مسیر زیارت لحظهشماری میکنند.
💢در حالی که #سفرهای_خارجی برقرار است و محدودیتی در این زمینه وجود ندارد، ستاد کرونا همچنان با برقراری سفر به عتبات موافقت نکرده است و میلیونها عاشق حسینی در انتظار ازسرگیری سفر به عتبات هستند.
👈این در حالی است که سازمان حج و زیارت بارها آمادگی خود، برای از سرگیری سفر به عتبات را با قیمتی مناسب و بسیار پایین تر از آژانس های #دلال اعلام داشته است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa