✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
﷽
💙خرد هرکجا گنجی آرد پدید
💜زنام #خدا سازد آن را کلید
💙به نام #خداوند لوح و قلم
💜حقیقت نگار وجود و عدم
💙خدایی که داننده #رازهاست
💜نخستین #سرآغاز آغازهاست
🌸الهی به امید تو🌸
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
انسان تمام "خوبی ها " را ❤️
با یک بدی فراموش می کند
ولی
#خدا تمام " بدی ها " را
با یک خوبی فراموش میکند
#امیدوارباشچونخداهست
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💢 منوخدا، شما همه!
🦋خدا بخواد میشه، خدا نخواد نمیشه!
#همه دسیسه ڪردن تا یوسف(ع) توے چاه بمیره اما #خدا نخواست، از ته چاه یوسف رو ڪشوند و به عزیزے مصر رسوند.
#همه هیزم جمع ڪردن تا ابراهیم(ع) رو آتیش بزنن، ڪوهے از هیزم بحدے ڪه نمیشد به آتیش نزدیک شد، اما #خدا نخواست. و آتش بر ابراهیم گلستان و سرد شد.
#همه نوح رو 900 سال مسخره کردند، اما خدا خواست و نوح رو با همان کشتی که مسخره میشد نجات داد.
#همه سربازان فرعون تلاش کردند تا موسی را وقتی که نوزاد است بکشند و مانع بزرگ شدن او شوند، اما خدا خواست و خود فرعون مامور بزرگ کردن، موسی شد.
خدا بخواد میشه خدا نخواد نمیشه
مهم اینه ما با خداییم یا روبروے خدا.
🌺🌿 وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
🦋 ﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ، ﻛﻪ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺷﻨﻮﺍ ﻭ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ .
انفال (٦١)
#به_خدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا💕
دریای پر تلاطم دل من
تنها با تو آرام است.....
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔴هفت چیزی که "مسخره" دارد چیست؟
✍ امام رضا علیه السّلام فرمود:
1⃣ کسی که با زبانش #استغفرالله بگوید ولی در دل از گناهی که کرده پشیمان نباشد خودش را مسخره کرده
2⃣ کسی که از خدا #توفیقکارخیر طلب کند ولی تلاش و کوششی نداشته باشد خود را مسخره کرده
3⃣کسی که از خدا بهشت بخواهد و در انجام #عبادات صبر نکند و در ترک معاصی صبر نداشته باشد خود را مسخره کرده
4⃣کسی که از آتش جهنم به خدا پناه برد ولی از #لذتگناه دست بر ندارد خودش را مسخره کرده
5⃣آنکس که #یادمرگ کند و از آن ترس داشته باشد ولی خود را برای مرگ آماده نکند ( یعنی اعمال خیر انجام ندهد و از گناهانش استغفار نکند) خودش را مسخره کرده
6⃣ کسی که #خدا را یاد کند و مشتاق دیدار او باشد ولی در گناهان اصرار ورزد خود را مسخره کرده
7⃣ کسی که بدون #توبه از خدا طلب عفو و بخشش کند، خودش را مسخره کرده است.
#سخنان_ناب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
👌این متن واقعا محشره...
#خدا ، چیست؟کیست؟کجاست؟
خدا در دستیست که به یاری میگیری،
درقلبیست که شاد میکنی،
درلبخندیست که به لب مینشانی،
خدا درعطر خوش نانیست که به دیگری میدهی،
درجشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی، آنجاست که عهدمیبندی و عمل میکنی، خدا؛ درتو،باتو، و برای توست...
✍سهراب سپهری
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
••🌿••
شمارِفیقِتپیامِتوسینکُنھ؛
یِھساعَتبَعدجَواببِده
ناراحتمیشے ...؟!
بَعدصِداۍاَذانومیشنویسِہساعت
بَعدنَمازتومیخونےاِنتظاردارۍ#خُدا
ناراحتنَشہ؟!:(
#حواسمون_باشه
🔴اینبار در بلژیک ☺️🧕
من هر جا میروم از وفور محجبهها هیجان زده میشوم. خیلی حس خوبی است. بخصوص وقتی چشم در چشم میشویم و لبخند ریزی میزنیم و با چشمی که میخندد و سر و لبی که آهسته تکان میخورد میگوییم: سلام علیکم... (سلام علیکم، زبان مشترک مسلمانان در جهان برای سلام کردن است.)
یعنی فرق نمیکند چه ملیتی هستیم. فصل مشترک ما یک دین آسمانی است و یک دستور الهی که در حال اطاعتش هستیم. در هر جغرافیایی... و این شیرین است... مثل آن جمله معروف که زندگی شیرین است، بندگی شیرینتر...
استادمان میگفت: حجاب چون امر خداست، زنان محجبه تمام لحظاتی که در پوشش حجاب هستند در اجتماع، در حال عبادت خداوند هستند. چون ما عبد خدا هستیم و عمل عبد نامش میشود: عبادت.
✍️ مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک ایرانی🇮🇷 در فرانسه، هلند و ایران
#زن
#حجاب
#خدا
🔴@basirate_nab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استنداپ یک کافر از نحوه مسلمان شدنش
پیشنهاد ویژه، حتما تا آخر فیلمو ببینید
✨ بسیــــــــــــار جــــــذاب✨
روایتی از زندگی یک جوان استرالیایی که برای مسلمان شدن از #خدا نشانهای خواست....
خیلی جذاب و شیرین تعریف میکنه جریان رو و تا آخر میخکوب میشید...
#به_وقت_عاشقی
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #کلیپ
⚠️سخت ترین اصلاح این هست که بخوای خودت رو از بیرون اصلاح کنی
#خدا
#عشق
#مشاوره_مذهبی
🎤حجت الاسلام علیرضاحدادی
راه نجات اینجاست👇
📢کانال رسمی استاد علیرضاحدادی
روضه خانگی - امام علی(ع) - 1497.mp3
12.31M
🎙آمدم سرزده بی حرف و سخن...
🔻مناجات با #خدا
🔻روضه #امام_علی(ع)
🔻روضه #امام_حسین(ع)
⏱ #بیش_از_ده_دقیقه | 13:25
👤حجت الاسلام سید #علی_تقوی
#شب_قدر | نوزدهم رمضان
#سخنان_ناب
میگفت که:
وقتی به کسی خوبی میکنی
برای #خدا بهش خوبی کن،
برای خدا دلشو شاد کن ؛
تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد،
یه روزی یادش رفت،
یه روزی جبرانش نکرد
دیگه فکرت ناراحت نشه،
دیگه #غصه نخوری...
#امیدوارباشچونخداهست
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💫از خدا خواستن عزت است؛
اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت است...
💫از خلق خدا خواستن خفت است...
اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است...
💫 هر چه می خواهی از #خدا بخواه
و در نظر داشته باش که؛
برای او غیرممکن وجود ندارد و تمام غیر ممکن ها فقط برای توست...
👌 پس با خدا باش و پادشاهی کن
بی خدا باش و هر چه خواهی کن...
@montazeranzohora💫
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸ (قسمت آخر)
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سیدمحمد: این عرف #ازکجا اومده؟ از رفتار #غلط امثال شما! عرف شما با
شرع در #تضاده. کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟
عمویش مداخله کرد:
_مگه گفتیم بیشوهر باشه! توی بیغیرت باید عقدش میکردی!!
سیدمحمد: _هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید عمو جان! بعضی حرفا هستن که #حرمت_میشکنن!
عمو: _حرمت؟! تو حرف از حرمتشکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت رو شکستی؟
سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: _چرا؟ از خونهی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی!
سیدمحمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زن
داداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: _اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سیدمحمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سید محمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.
همهی نگاهها متعجب شد....
صدای هقهق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید.
سیدمحمد به یاد آورد:
شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق
فراوانی داشت.
فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانهشان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه #عمل بود.
🕊مهدی: _اگه از این سفر برنگردم...
محمد: _نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی!
🕊مهدی: _گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت #امانت!
محمد: _من امانت قبول نمیکنم.
مهدی خندید:
🕊_میدونم، یک مدتی دستت امانت تا امینِ من برسه! محمد نکنه عمو
اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟
محمد: _اینجوری نگو، آیه برام خواهره!
🕊مهدی: _میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی #نیستم؛ بگو #وصیت برادرمه!
محمد: _چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ
شدی برادر من!
🕊مهدی: _برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من...
صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد:
_این حرفا چیه؟ توجیه مسخرهتر از این؟مگه دست اونه؟
حاج علی: _بیمنطق نباشید!
عمو: _اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه.
سیدمحمد: _پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟
دست عمو که صورت سیدمحمد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید:
_خودتون رو کنترل کنید.
عمو: _یه الف بچه برای من زبون درآورده!
فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛باید این قائله ختم میشد:
_ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت!
عمو به حالت قهر رفت....
و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد...حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را میترساند.
ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند.
ارمیا: _گریه چرا خانوم؟
آیه: _دیدی گفتم؟
ارمیا: _میگن و تموم میشه.
آیه: _ #درد داره.
ارمیا: _میدونم.
آیه: _میخوام برم؛ از این مردم دور شم!
ارمیا: _میریم.
آیه: _حرفا میمونه.
ارمیا: _ #خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بتپرست بودیم!
آیه: _الان من یکی از هنجارشکنائم؟
ارمیا: _ناهنجارشکنی!
آیه: _چرا دردها تموم نمیشن؟
ارمیا: _درد همیشه هست، بهشون عادت کن!
آیه: _یتیمی درد داره؟
ارمیا: _یه درد عمیق و همیشگی.
آیه: _زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟
ارمیا: _نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره!
آیه: _میخوام برم خونه.
بیشتر از هر وقت دیگه
به بودنت نیاز دارم #خدا
🌸 خدا را صدا بزن 🌸
📿 #نماز_اول_وقت
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✅ ناخدای انقلاب به ما آموخت که:
اگر #عزّت میخواهید، در برابر #خدا کرنش کنید،
و اگر #ذلّت میخواهید، در برابر #کدخدا!
#حواسمونباشه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۱ و ۱۲
با بچهها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود...
یکدفعه مرضیه منقلب شد
و گوشه ای نشست از یکطرف میخواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت!
بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم:
_می شناختیش؟
با بغض گفت:
_آره
گفتم:_از آشناهایت هست؟
سرش را تکان داد و گفت:
_نه!
ادامه داد:
_من عصرها از اینجا میرفتم بیمارستان برای کمک...چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمیدانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی میترسید...کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست میشود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینهای دارند...
حق دادم به مرضیه...
بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد...دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم...کنار مادرش تمام تلاشش را میکرد!
هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود... یکی از خانواده ی متوفی میپرسید:
_برای دفن رویشان آهک میریزید!؟
با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه میدانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را میگرفتم با حالت خاصی گفتم:
_فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟
تنها به این جمله اکتفا کرد:
_روی جنازه که نمیریزند بعد از سنگ لحد میریزند تا مورچههایی که در قبرها رفت و آمد میکنند آلودگی را جابهجا نکنند!
مورچه ها...مورچه ها...
و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کرد "ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶)"
نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست...
تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیزتر میشود!
هرچند زینب تمام تلاشش را میکرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچهها ذکر و عاشورا میخوانند...
کار که تمام میشود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه میشویم داخل ماشین که مینشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد!
پیاده میشویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را میرساند دیگر تقریبا همهی بچهها رفتهاند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است...
آقای جوانی بود و سر به زیر ه چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد!
با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچکس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلیها هم میترسیدند!
مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من میدانستم بیشتر ناراحتیاش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا میداند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهرحال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد!
بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود!
آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی میکرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را...
در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم:
_با این سرعت دوباره برمیگردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی!
من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم:
_برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی!
مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ...فردا ماجرا را که برای زینب تعریف میکردم خنده اش گرفته بود میگفت:
_بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی میکرد!
مرضیه با زبان تند و تیزی گفت:
_زینب خانم چرا طرف این آقا را میگیری! چرا نمیگویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم!
زینب با چشمکی رو به من گفت:
_فوقش میآمدید زیر دست من درست و حسابی میشستمتان...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند بامزهای گفت:
_خواهرم شما که هر روز ما را میشوری می اندازی روی بند!
زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمیدهد زودتر تسلیم شد!
جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی میکردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا...
یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه میرفتیم و برمیگشتیم حالات روحیم خیلی #تغییر کرده بود! احساس میکردم #خدا را بیشتر حس میکنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از #برکات جمعی که در بین آنها بودم میدیدم...
نفس عمیقی میکشم احساس میکنم چقدر من #قبل از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت...
به خود میگویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد #جهاد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود...
روز سختی بود...
جنازه پشت جنازه...پیر و جوان...آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده...
بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که میمیرد تنش سنگین میشود و جابهجا ایش سخت است!
و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان میآید!؟ و حالا خوب در مییابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را!
مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جملهی عجیبی گفت:
_بچهها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند میآید بند بند وجود انسان را پر از هوای #خدا میکند...
در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت:
_بچه ها چی میشد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم!
و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد!
#محیط_آلوده! ضدعفونی!
زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت:
_مرضیه امروز عرفانی میزنی!
مرضیه با یه جملهی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت:
_زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم!
زینب کم نیاورد و گفت:
_خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش!
مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند!
هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر...
موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور!
در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر میشود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر میکند... و براستی چقدر #فضا و #آدم های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند!
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
تا دیر وقت بیدار بودم اما تایپ نمیکردم با خودم فکر میکردم... چه چیزی باعث میشه با اینکه امیررضا ممکن درگیر بیماری بشه باز دست نمیشه!
آیا زندگی کردن را دوست نداره یا من و بچه هایش را! نه اصلا این نبود از رفتارش معلومه زندگیش براش مهمه پس چی...
شاید هم عاشق کسی هست که بیشتر از زندگی و زن و بچه اش دوستش دارد! و همین درست بود! همان دوست داشتنی تمام نشدی!
صبح خواب آلود بیدار شدم خسته بودم انگار خستگی تمام یکسال جمع شده بود در همین یک روز آخر سال من!
بعد از کارهای همیشگی منتظر مرضیه موندم تا گوشی زنگ خورد از امیررضا خداحافظی کردم و رفتم...
مرضیه مثل همیشه نبود خسته به نظر میرسید! گفتم:
_نکنه تو هم مثل من دیشب دیر خوابیدی! چرا اینقدر قیافت زار و خسته است!
لبخندی زد که از زیر ماسک فقط حالت چشمهایش حس لبخند را به من منتقل کرد و گفت:
_نمیدونم از دیروز خیلی بیحالم فک کنم ضعف کردم!
گفتم: _یه خورده به خودت برس مثلا چند وقت دیگه عقدت هست! شوهرت اینجوری ببینتت جان به جان آفرین تسلیم میکنه!
گفت :_ای خواهر کو شوهر ! شوهر پی عشق و حالشه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی چی مرضیه!
فهمید نگران شدم آروم خندید طوری که صداش را راننده متوجه نشه وگفت:
_نه فکر بد نکن! من بی شوهر نمیمونم آقا مهدی مون گفتن چهارده روز عید میخوان نیروی جهادی برن کمک کفن و دفن!
متعجب تر نگاهش کردم و گفتم:
_جدی میگی!؟
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:
_تو چرا اینجوری میگی! چرا مگه! خوب خانم جونشم مشغول همین کاره دیگه!
گفتم: _آخه امیررضا هم میخواد این چهارده روز بره کمک...
چشمهایش چهارتا شد و گفت:
_نه! آخه آقات....
و بقیه ی حرفش را خورد!
هوای درون سینه ام را دادم بیرون و نه از روی ناراحتی که با نگرانی گفتم:
_حرفش اینه که آدم با هر شرایطی برای #خدا قدم برداره هیچوقت ضرر نمیکنه!
مرضیه ساکت شد بعد برای اینکه حال من را عوض کنه گفت:
_کاش میپرسیدی با بچه های کدوم تیم هستن شاید با شوهر من همراه باشه!
گفتم: _خجالت بکش دختر بذار عقد کنین بعد بگو شوهرم... شوهرم ...ولی راست میگی اگه آقات باشه حداقل اینجوری خیالم راحت تره!
چشمکی زد و گفت :
_چکار کنیم که خراب رفیقیم!
بعد با هیجان ادامه داد :
_اگه با هم باشن لحظه به لحظه آمار وضعیت را برات رد میکنم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
🔴 دستور قرآن برای بعد از پیروزی: استغفار کنید! 🔹آیت الله حائری شیرازی(ره): 🔺 قرآن میگوید: «إِذَا
#حواسمونباشه
با #خدا باشی ، زمین و زمان و موشک و ... همه با توست
و خداوند یاری دهنده جنود الهی است
رفقا شکر یادمون نره
از خدا تشکر کنید
از بچه های سپاه و ارتش تشکر کنید
تا میتونید پیامهای تشکر از سپاه و ارتش رو منتشر کنید
الان زمان خواندن نماز شکر است
الحمدلله رب العالمین
شکراً لله
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
امام باقر علیه السلام :
كيست كه از #خدا خواسته باشد و خدا به او نداده باشد؟!❤
يا برخدا توکل كرده باشد و او كفايتش ننموده باشد؟!❤
يا به او اعتماد كرده باشد و خدا نجاتش نداده باشد؟!❤
📕بحار:78/183/8
#حدیث
@badeto_roman