🔹🔷🔹
🔲 سه داستان زیبای ۳ ثانیهای
➖ روزى روستاييان تصميم گرفتند بالای کوه رفته و براى بارش باران دعا كنند ... روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت!!
👈 این یعنی #ایمان ...
➖ كودك يك سالهاى را تصور كنيد زمانيكه شما او را به هوا پرت میكنيد او میخندد زيرا میداند او را خواهيد گرفت !!
👈 اين يعنى #اعتماد...
➖ هر شب ما به رختخواب ميرويم ولی هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برمیخيزيم با اين حال شب ساعت را براى فردا كوك میكنيم!
👈 اين يعنى #اميد...
برايتان ..
✋ایمان، اعتماد و امید بخدا آرزو ميکنم🤚
━━━━💠🦋💠━━━━
#به_خدا_اعتمادکنیم
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
.
#خدایا تولحظه های دلگیرتنهایی
لحظه های که به #سختی عبور میکنن
توشاهدِ تمامِ #دلواپسی هایم بودی.
و#مرهم #دل بی قرارم بودی
ومن یقین داشتم
به بودنت دراین تلاطمُها
و یقیینی که آرامم میکردُ میگفت:
خدایَت تو را #رها نکرده
با اینکه مدّت هاستــ تو رهایش کردهای،
خدایت #عاشقانه اجابتت میکند
با اینکه تو #خالصانه صدایش نزده ای.
#خدایی که همینجاست
کنار اشکهایی که دیدگانت را تار میکند.
کناردلت که هنوز هم
به خود خداییاش #امید بسته
تو#خدا را داری
ُ شاید همین روزها باز هم
خدا #معجزه ای کند
تا بازهم #قاضی_الحاجات
صدایش بزنی.
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
خداوند به فرشتگان فرمود:
ببرینش جهنم
او برگشت و نگاهی به خداوند کرد
خداوند فرمود:
نبرینش، او را به بهشت ببرین!
فرشتگان سوال کردند چرا؟
خدا گفت:
چون اون هنوز به من #امید دارد...
#امیدوارباشچونخداهست
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌👌مهم ترین نکته و فوری ترین امری که رهبر معظم انقلاب
در ۱۴ خرداد ۱۴۰۲ در سخنرانی مرقد امام فرمودند:👆👆👆
#ایمان✨
#امید🪴
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌿🧡
#سخنان_ناب
یه دیالوگ قشنگی بود میگفت:
«آدما بدون غذا
بیست روز دووم میارن ،
بدون آب دو روز ،
بدون اکسیژن چند دقیقه،
اما بدون #امید
لحظهای هم دووم نمیارن🥀»
میخوام بگم درسته سخته،
درسته فک میکنی مسیر طولانیه
ولی بخاطر چیزی که
تو قلبته داری میجنگی
و اونه که زنده نگهت داشته!
پس حتما ارزششو داره.
امیدترو ازدستنده رفیق(:
#امیدوارباشچونخداهست
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa