.
#خدایا تولحظه های دلگیرتنهایی
لحظه های که به #سختی عبور میکنن
توشاهدِ تمامِ #دلواپسی هایم بودی.
و#مرهم #دل بی قرارم بودی
ومن یقین داشتم
به بودنت دراین تلاطمُها
و یقیینی که آرامم میکردُ میگفت:
خدایَت تو را #رها نکرده
با اینکه مدّت هاستــ تو رهایش کردهای،
خدایت #عاشقانه اجابتت میکند
با اینکه تو #خالصانه صدایش نزده ای.
#خدایی که همینجاست
کنار اشکهایی که دیدگانت را تار میکند.
کناردلت که هنوز هم
به خود خداییاش #امید بسته
تو#خدا را داری
ُ شاید همین روزها باز هم
خدا #معجزه ای کند
تا بازهم #قاضی_الحاجات
صدایش بزنی.
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اما روضه همچنان برپاست...
از چند روز قبل بچه های هیئت محله مشغول بر پایی مراسم بودن، خیلی بیشتر از سال قبل!
چون باید تمام پروتکل ها را رعایت میکردن... ضدعفونی کردن محیط و فاصله گذاری اجتماعی، نذری های به سبک بسته بندی ماسک و...
شب اول بود و دل بی قرار...
بی قرار حسینیه ...
حسینیه ای این بار زیر سقف آسمان...
در و دیوار ها که نبودند چقدر وسعت دلهایمان بیشتر شده بود!
لباس مشکی بچهها را پوشیدم امیررضا هم آماده شده بود خیالم از مکان و فضا راحت بود چون هم فضا باز بود هم اینقدر فاصله گذاری را دقیق رعایت کرده بودن که مشکلی پیش نمی آمد
حس دیدن همه ی بچه ها یک جا حس خیلی خوبی بود اما باز هم مریم نبود...
زینب میگفت:
_دلش پر میزد الان هیئت باشد، اما به قول خودش خط را نمیشد خالی گذاشت!
حالا که بعضیها از همین کادر بیمارستان که تعدادشان زیاد هم نبود از ترس استعفا داده بودند! خیلی ها هم بودند اینقدر فداکارنه ایستادند با اینکه میتوانستند در ماه چند روز مرخصی بروند اما همان روزها را هم مرخصی نمیرفتند!
اینجاست تفاوت آدم ها دیده میشود
و اینکه برای هرکس یک روز عاشوراست تا هویتش را نشان دهد در کدام لشکر است...
عملاً مریم روضههای محرم و صفرش را در بیمارستان کنار بیمارهای کرونایی بود و چقدر زرنگ تر از ما بود با اینکه ما توی روضه ها بودیم و ذکر هر شبمان آرزویی بود که مریم زودتر گرفت!!!
براستی که #دل با حسین باشد چه هیئت چه بیمارستان و چه هر جای دیگر دلربا میشود...
وقتی بعد از محرم و صفر مرضیه بهم زنگ زد و گفت فردا کجا وعده ی دیدار ما با مریم!
ناخودآگاه این بیت شعر به ذهنم آمد...
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند...
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند...
ما مدعیان صف اول بودیم...
از آخر مجلس #شهدا را چیدند...
برای اولین بار بعد از این همه مدت دیدمش! اما با چشمان زمینی که تنها عکسی جلوی آمبولانس زده بودند و نوشته بود:
_ #شهیده_مریم_رحیمی...
آسمان چشمانم بارانی بود بارانی از جنس دلتنگی...
دلم پیشوندی قبل از اسمم میخواست از جنس آنچه قبل از نام مریم نوشته شده بود شهیده....
شهیده همان آرزوی دیرینهی من!
اما باید عمیقأ خواست تا رسید درست مثل مریم! یاد حرفهای پدرش میافتم که میگفت:
_وقتی حاج قاسم شهید شد برای تشییع اش با مریم رفتیم کرمان، در تمام طول مسیر از خدا آروزی شهادت میکرد دوست داشت مثل حاج قاسم موثر باشد....
و چه خوب دفاع کردن از جان مردم را از سردار دلها یاد گرفته بود مدافع سلامت...
زینب کمی نزدیکم شد با ماسکی که حالا بیشتر پوششی بود بر اشکهایمان تا راحتر ببارند و بغضی که توان حرف زدن نداشت گفت:
_مریم رفت.. #مثل_یک_مرد...
نامش افکارم را از دالان پر پیچ و خمی به واژه ی خدمتگزار مقدس برد!
مریم....
مقدس...
وشهدا قداست را چه زیبا به نمایش گذاشتند...
مرضیه دست نوشته ای همراه دارد که جمله ای از #شهید_آوینی روی آن نوشته شده است که راه را برای ما حسرت زده ها و جاماندگان روشن میکند!
چادرم را محکمتر میگیرم و نفس عمیقی زیر ماسک میکشم بی آنکه در فضا پخش شود قلبم را پر از انگیزه میکند و با خودم زمزمه میکنم:
"آری! شهید آوینی عزیز: مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت ..."
والعاقبه للمتقین
💚پایان💚
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa