eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
480 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
69 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
در دفتر زندگی 🌺🍃 مشکلاتت را با مداد بنویس و نعمت‌هایت را با خودکار و امید داشته باش کہ روزی تمام مشکلاتت را پاک خواهد کرد خدایی که 🌺🍃 از احوال تمام بندگانش باخبر است به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••❥ نـسـخـ‌اسـتـاد🌸 💕||‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کاری از کانال نسخ استاد خیراندیش ✅ قسمت پنجم ✅✅✅✅✅ تاریخ ضبط ۲۲/ ۸ /۱۳۹۹ به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
اگه یه نفر بهمون درباره یه کار مون تذکر داد ؛ معنیش این نیست که داره میگه ما آدم بدی هستیم!!! ‌ پس ، به جای اینکه سریع بگیم : من دلم از تو پاک تره ‌ سعی کنیم اون ایرادمون رو رفع کنیم 😉‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت: نماز صبح‌ هم‌ یجور امتحانه تا عاشقا از مدعیا جدا بشن! به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
🔴 ♻️ نه فقط کلسترول توتال خون را کاهش می دهد بلکه در عین حال برعکس سایر روغن های گیاهی جز کلسترول خون یعنی HDL را حفظ می کند و چندان کاهش نمی دهد و در نتیجه نسبت بحرانی HDL در خون حمایت می شود و این رمز نیرومند روغن زیتون در مورد درمان است. ❌ در حالی که سایر انواع روغن های گیاهی کلسترول خون را با تمام اجزایش کاهش می دهند یعنی LDL و HDL هر دو را کاهش می دهند. ❗️پیامبر اکرم(ص) می فرماید:« روغن زیتون بخورید، زیرا و سودای بدن را می سازد، بلغم را از بین می برد، اعصاب را قوی و انسان را و می کند، غم و اندوه را برطرف می نماید.» 📌 امام رضا(ع) می فرماید:«زیتون غذای خوبی است. دهان را خوشبو می کند و بلغم را می زداید و رنگ چهره را روشن می گرداند و اعصاب را محکم ساخته، را فرو می نشاند.» به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
﷽ خیلے دلش مےخواسٺ بره حوزه و درس طلبگۍ بخونه، آنقدر به طلبگۍ علاقه داشٺ که ٺوی خونه صداش مےکردیم آشیخ احمد. ولے وقٺۍ ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامے نکرد! فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد. وقٺۍ پاپیچش شدیم گفت: کار بابا تو مغازه زیاده، براۍ اینکه پدرش دسٺ ٺنها اذیٺ نشود قید طلبه شدن را زد. جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa ‌‌ ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••❀〇 ⃟❄️❀•• دختران خودنما در چشم ها جای دارند👀 ولی دختران عفیف در دل ها❤️ زیرا حجاب یعنی به جای شخص، شخصیت را دیدن♥•° به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
✨﷽✨ ✍خداوند تبارک و تعالی می‌فرماید: ای موسی! چون با من نماز کنی زبان‌ خود را در پشت قلب خود جای بده، چون بنده ذلیل در برابر من ایستد با دلی ترسناک و لرزان و جسمی که گرسنه‌ای را طعام دهد، نماز او را می‌پذیرم. در حدیث فوق مراد از "زبان در پشت قلب جای‌گرفتن، به این معناست که اول دلت مرا یاد کند بعد زبان‌ات. اگر دلت یاد من نبود و مرا نشناخت، زبان خود بر صدا‌کردن من جلو مینداز و مرا با زبانی یاد نکن که دلت بر آن گواهی نمی‌دهد. در حدیثی از نبی مکرم اسلام (ص) آمده چنین کسی "منافق" است. 📌مثال: کسی که قلب‌اش مرا به صفت کریم‌بودن نشناخته است، حق ندارد در زبان مرا "یَا کریم" بخواند که با زبان هر اندازه یَا کریم بگوید، من از او نخواهم پذیرفت، یا کسی که دیگران را در زمان مصیبت‌شان، در به روی حاجت‌شان باز نمی‌کند و نمی‌داند اگر دری باز کند من درهایِ زیادی بر روی او باز خواهم کرد و مرا به اسم "یَا مِفتاح" باور ندارد، حق ندارد ذکر یَا مِفتاح گوید و اگر چنین گوید "منافق" است و آثار و برکات اسم مرا هرگز دریافت نخواهد کرد. 📚معراج السعاده به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
دوستان جدید، به کانال ما خوش اومدین😊 اگه نظری، انتقادی، پیشنهادی راجع به کانال دارید، میتونید بصورت کاملا ناشناس برامون پیام بزارید. امیدوارم با کمک شما، کانالمون روز به روز بهتر بشه، ممنون😊 https://harfeto.timefriend.net/16120689970756 به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت -علی اقاااا, بیدارشو ادارت دیر میشه ها پسرم ای بابا چرا انقد میخوابه جدیدا؟ -عل.. در اتاق را که باز کردم علی نبود! مگر میشود؟از کجا رفته من که ..سریع به سمت تلفن رفتم، شماره علی را گرفتم ،دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!یعنی چه؟ از نگرانی سریع به طبقه پایین رفتم، پشت سر هم زنگ زدم، زینب با نگرانی در را باز کرده ،صورت رنگ پریده مرا که دید تعجبش بیشتر شد! -چیشده فاطمه؟ - ز..زینب .علی کجاس؟ندیدیش؟گوشیش خاموشه.صبح بیخبر رفته.یادداشتم نزاشته.دیشبشم هی تو فکر بود.زینب علی کجاست چیشدههههه -اروم باش فاطمه جان بیا تو خانوم بیا تو.. با کمک زینب روی اولین مبل نشستم و سرم در دستانم گرفتم.زینب با لیوان اب قند کنارم امد و خواست انگشترم را دربیاورد ، در اب بیندازد برای قوت، که با جیغ من دستانش درهوا ماند و ترسید -نهههه -چ ..چیشد فاطمه؟اروم باش چرا اینطوری شدی اجی؟ -زینبببب.تاحالا نشده علی اینطور بیخبر بره.از کربلا که برگشتیم اینطور شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشهههه -عزیزم ببین..... باصدای زنگ صحبت زینب قطع شد.به سمت ایفون که رفت،با چهره ای متعجب برگشت و گفت: -داداشه!!!😟 به سرعت خودم را به سمت در رساندم علی در درگاه در بود که محکم با من برخورد کرد.اخ کوتاهی گفتم که علی بازوانم را گرفت -چیشد فاطمه حالت خوبه؟😟 -حالممممم خوبهههه؟؟؟ نه میخوام ببینم خوبم الان؟علی کجا رفتی بیخبر؟نمیگی یه بدبخت بیچاره ای دلش شورمو میزنه؟؟ نمیگی؟؟😨😢 سرش را به زیر انداخت و نگاهی به زینب انداخت و بعد به من -بریم خونه صحبت میکنیم. با لحنی جدی و توام با ارامش مرا وادار به رفتن کرد از زینب خداحافظی کردم و درمقابل چشمان پر سوال زینب به بالا رفتیم!! در را باز کرد و وارد شدم.به حالت قهر به سمت اشپزخانه رفتم، بوی سوختن گوشتم میامد به حالت دو به اشپزخانه رسیدم سریع زود پز را با دستمالی اویزان به سمت سینک بردم که دستمال اتش گرفت. جیغ که کشیدم علی سریع به اشپزخانه امد و با کپسول اتش را خاموش کرد،به سمت من که امد جیغی کشیدم و گفتم - به من دست نزززن علی از این کارم تعجب کرد و ناراحت اشپزخانه را ترک کرد! روی زمین سر خوردم و شروع کردم به گریه کردن.هق هق گریه میکردم و دستانم را به دهان گرفتم تا صدایم بلندتر نشود، سایه علی را بالای سرم احساس کرم، کنارم زانو زد حرف نمیزد ،سکوت کرده بود واین سکوتش مرا میسوزاند. من تازه به دنیایش پا گذاشته بودم و فن زنانگی را بلد نبودم 😞که خودمرا کنترل کنم یا ادای خانم های بزرگ را دربیاورم. باید به من حق میداد...نمیدانم شاید هم نباید..اخر سر زیر چانه ام را گرفت و سرم را به بالا اورد،نگاهش نمیکردم،زیر نگاه پر نفوذش ذوب میشدم که گفت -خانم کوچولو منو نگا کن سرم را به آنور کشیدم که دوباره جمله اش را تکرار کرد.نگاهش کردم چشم هایش غمگین بود چرا؟؟ -اخه چرا این مرواریدارو میریزی مگه من مرد... نگذاشتم کلمه مردن را به زبان بیاورد و دوباره جیغ کشیدم -عه خانم کوچولو امروز چرا انقدر جیغ میزنی گوشم کر شد!!😉 صحبتی نکردم ک شروع کرد.. -خب ببخشید دیگه نمیگم..گل زهرام؟خب مثل اینکه نمیخواید صحبت کنید سرکار نه؟ببین فاطمه جان صبح که تو بیدار شدی و رفتی صورتتو بشوری گوشیم زنگ خورد، 📲سرهنگ عمادی بود،ازم خواست که برم پایگاهشون انقدر تند و دستوری گفت که سریع حاضر شدم گفت فوریه و سریع باید برم!توهم کارت طول کشید خخ.دیگه منم سریع رفتم. گوشیمم به این خاطر خاموش بود،چون گوشیارو میگیرن و خاموش میکنن عزیز جان. 😊بعدشم که برگشتم خونه.اینم گزارش من فرمانده.😄✋حالا ازاد باش میدید یا باید کلاغ پر برم؟؟ به چهره بامزه و پر محبتش نگاه کردم و همه غم هایم یادم رفت آی خدا مگر تو چه داری سید؟ 😍دلایلش منطقی بود. ولی دلم میخواست کمی اذیتش کنم خخ.به حالت عصبانی اخم هایم را درهم زدم و دست به کمر گفتم: -نخیر کلاغ پر باس بری هرچه سریع تر خنده اش 😁گرفته بود ولی بازی را بهم نزد دستش را کنار سرش گذاشت و گفت -چشم فرمانده شروع کرد به کلاغ پر باهر نشست میگفت کلاغ و با هر پرش میگفتم پر که گفت: _شهادت ماندم چه بگویم لحظه ای مو به تنم سیخ شد. گفت - شهادت پر پرواز میخواد و یه جون پرپر شده... فقط نگاهش کردم و سرد شدم. چرا این را میگفت؟چرا اینطور شده بود؟ایستاد،خندید و گفت -خانوم میگم قول میدم دیگه نگم میمیرم! میگم چطووره؟؟😉 فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو و گفتم -اقا پسر ببین هنوز اشتی کامل نشدما حواستو جمع کن باید هلیکوپتری خونرو برق بندازی هاها😏😉 خنده اش گرفت و گفت -چشششم فرمانده من😍 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده : نهال سلطانی @nahalnevesht به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت -عباس من نگرانم.. -برای چی؟ بعد از کمی مکث نگاه نگرانش را به وجودش می اندازد و میگوید: -عباس.. من دوست دارم... عباس نگاهی توام عشق روانه قلب بیتاب ملیحه میکند و میگوید: -د مشکل همینجاست دیگه بالام جان...باید کمتر دوسم داشته باشی.. ملیحه باشدت سرش را که به زیر بود بالا میاورد و با اخم میگوید: -شام حاضره ،الان میارم -ملیح... از این صحنه 📽قلبم فشرده😣 میشود، حرف های دیشب علی ترسی به جانم انداخته که تا اسم شهید و شهادت می آید میخواهم های های 😭گریه کنم.لیوان چایی☕️ را به سمت دهانم میبرم تا بغضم را فروکش کند،چیزی در لیوان نمانده بود،رفتم تا چاییم را تعویض کنم که دراتاق نیمه بازمان را دیدم.علی درحالت سجده شانه هایش میلرزید،😭 گریه میکرد مرد من...در درگاه در نشستم و خیره عبادتش را ستایش کردم، خیره..سرش را از سجده بلند کردم و دستی بر صورتش کشید،متوجه بودن من نبود. دستانشرا به حالت قنوت بالا برد و ....خدای من چه زیبا ستایشت میکند، انقدر محو خدا بود که وجود مرا هم احساس نکرد...یادم است ان روز را که گفت: _اولین عشق من خداست و بعد شما.. اولش ناراحت شدم اما بعد فهمیدم مردی که خدایی باشد تو را اسمانی خواهد کرد...ذکر اخر را که گفت ،گویی از اسمان به زمین نشسته ارام گرفت، بلاخره متوجه حضور من شد، رویش را به سمت من برگرداند و تعجب کرد!😟 -خانوم چرا گریه میکنی؟ دستی به صورتم کشیدم،ناخوداگاه گریه کرده بودم و صورتم خیس خیس بود. دستی دوباره به صورتم کشیدم و با لبخند گفتم: -عاشقیت قبوا آسید😍 چشم هایش را ارام رویی هم گذاشت و با لبخند گفت: _دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند/گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند. ادامه دادم... _آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند. با لبخند احسنتی گفت و ادامه داد: _خانوم جان شما عاشقی رو از همه بهتر بلدی،چون داری منو تحمل میکنی،این وضع شغلیم...بخدا شرمنده نبودنامم واسه وقتایی که باید میبودم کنارت، شرمندم گل زهرام...😊 جلوتر رفتم و کنارش نشستم دستان قویش را گرفتم و گفتم: -همین که هستی کافیه علی.اینطور نگو،من با اطلاع به همه اینا رضایت به ازدواج با تو دادم،پس خودتو سرزنش نکن و به درستی به کارت برس، فقط....😔 -فقط چی؟ -فقط باش علی..باش چشم هایش رنگ غم گرفت و دستانم را فشرد سرش را به پایین انداخت،گفتم: -جواب نداشت حرفم؟ سرش را بالا اورد و نگاهم کرد،نگاهی نگران،آشفته،نمیدانم...از جواب ندادنش کلافه شدم و دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و ایستادم،پشت سر من آهسته بلند شد و گفت: -آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع/آتش آنست که در خرمن پروانه زدند،آتیشم میخوای بزنی؟😔 _قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.نه سید فقط مواظب علیِ فاطمه باش.. به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم، انقدر فکرم مشغول بود که آب داغ قوری روی دستم ریخت و اخی کوتاه گفتم، سریع زیر اب سرد گذاشتم ،ارد رویش زدم و آن را با باند بستم،چه به من آمده بود؟چرا انقدر بدون دلیلی خاص نگران بودم ؟بی دلیل نبود،هیچگاه حس من به من دروغ نمیگفت،حسی که فریاد میزد،علی/ماندنی/نیست... چایی را ریختم و به اتاق نشیمن بردم، علی با تلفن صحبت میکرد: -نه حاجی جان..بله درست میگید،اما به نظر بنده اجازه ندن. صدایش را پایین اورد و گفت: -حاجی جان ازت عاجزانه خواهش میکنم یه کاری برای من بکن،دیگه نمیتونم طاقت بیارم، وقتی میبینم... با ورود من حرفش را قطع کرد و لبخند زد و گفت:😊 -اره حاجی دیگه ریش و قیچی دست خودته عزیز جان،درپناه حق،یاعلی. 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤔 حجاب مهمتره یا نماز ⁉️ مطمئنا نماز☝️ پس چرا نماز در سطح جامعه اجباری نیست؟ مگر ارزشش بالاتر از حجاب نیست؟🤔 بله ارزش نماز بالاتره👌 ولی☝️ فردیه√ اما حجاب عمومیه☝️ پس به حجاب سعی کنید که به عنوان یک کار ارزشی نگاه نکنید.⛔️ حجاب برای این است که ⬅️ جامعه امنیت داشته باشه پس باید الزامی باشه.☝️☺️ چون عمومیه ولی نماز فردی هست حتی اگر ما یک کشور مسلمان نبودیم. باز هم باید حجاب در کشورمان الزامی می بود و هرکس با هر تفکری باید به آن عمل کند.☺️ چون نفعش به همه میرسه. به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
روزی بیشتر از ۳۰ بار تو نمازامون میگیم: «الله‌ اکبر» ولی هنوز باورش نداریم! شاید بخاطر اینه‌ که موقعِ به زبون آوردنش، حواسمون به همه‌جا هست جز بزرگی‌ِ خدا :)🧡 به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• صبح ها غرق عطر و گلاب رو به ڪرب وبلا بہ چشم پر آب تا ڪمر خم شوم بگویم باز صلے‌اللّٰه‌علیڪ‌یااباعبداللّٰه 💚 به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
💔 [یـہ‌چیزایۍ‌هستـــ‌که‌شاید‌هیچ‌وقت نفهمیم‌مثلا‌اینکہ: چقدر‌حسین‌عݪیه‌اݪسلام‌زحمت‌مارا‌ ڪشیده‌است♥️] به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ من از جست و جوی زمین، خسته ام کجای آسمان ببینمـت؟! من فقط یک حاجت دارم آن هم ظهـور توسـت 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
🌹💚🌹 باز حسرت به دلم ماند و نیامد یارم او چه کرده است ندانم همه شب بیمارم نیت روزه نمودم که به مِی لب نزنم یاد رخساره ی تو شد سبب افطارم گر بُود صفحه ی روشن به کتاب عمرم لحظاتی ست که خرج تو شده ای یارم بس که از وصف تو گفتم همه مشتاق تواَند لیک پرسند چگونه است رخ دلدارم کاش تصویر گناهم به دو چشم تو نبود تو به رویم نزدی من خجل از کردارم گر نشانی ز تواَم بود همه رفت از دست کاروان رفته و من گمشده ی دیدارم از تو دلگیر شوم گر به سرایم آیی خواب باشم بروی و نکنی بیدارم آرزویم همه این است که در خیمه ی تو بنگرم از کرمت بنده ی خدمتکارم به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا