🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۷۷ و ۷۸
_.... در کنار رودخانهای در میان درختان سبز و سرکشیده. زینب سادات به آیه گفت:
_مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که مرده بودی!
آیه گفت:
_الآنم مُردهام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه
دادم بیام!
زینب سادات:
_یعنی هفت روز طول کشید؟
آیه:
_برای تو هفت روز طول کشید، زمان اینجا متفاوت هست. خیلی بیشتر برای من گذشت.
زینب سادات:
_بابا ارمیا چی؟از بابا خبر داری؟
آیه:
_کار اون بیشتر طول میکشه. ارمیا مسئولیتهای زیادی داشت!
حساب کتاب مسولین #سختتر از مردم عادی هستش!
زینب سادات:
_من چی مامان؟ از اوضاع من خبر داری؟
آیه:
_مواظب خودت باش! از تو انتظار بیشتری هست. بیشتر تلاش کن.
زینب سادات:
_کسی رو اونجا دیدی؟ از اقوام و دوستان خبری داری؟ بابا مهدی رو دیدی؟
آیه:
_اوضاع خیلی از اقوام بده. خیلی ها سالهاست گرفتار حساب پس دادن هستن. سیدمهدی هم دیدم. جایگاهش بالاتر از من هست.
زینب سادات:
_مامان! تا حالا پیامبر یا امیرالمومنین رو دیدی؟
آیه:
_فقط یک بار از دور! جایگاه اونها خیلی بالاست.
زینب سادات:
_مامان من چکار کنم؟
آیه:
_بیشتر به چیزهایی که میدونی #عمل کن. به خودت #مغرور نشو! زندگی رو جدی نگیر، اینجا جدی هست! هرکاری میکنی ببین به درد #اینجا میخوره یا نه! نگاه نکن دیگران از تو تعریف میکنن یا تو کمتر از دیگران گناه داری، هرچی #بیشتر برای خودت توشه جمع کنی، اینجا راحت تری و آسایش بیشتری داری! اینجا خیلی جا داره و هرچی بیشتر #رشد بدی خودت رو، جایگاه بهتری خواهی داشت.
زینب سادات:
_مامان برام دعا کن.
آیه لبخند زد. مثل همیشه های آیه. مثل لبخندهای پر مهر احسان به لبخند زینب سادات نگاه کرد. به خواب عجیبش اندیشید. خوش به حال آیه ای که گذر کرد از حساب و کتابهایش...
ساعتی بعد در کنار سنگ قبر سیدمهدی نشستند و فاتحه خواندند.
زینب سادات برای پدر زمزمه کرد:
" پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی
ما رو داشته باش! "
احسان گفت:
" سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی، دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری
گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعا کنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم... "
تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد. احسان جواب داد:
_جانم بابا!
صدرا: _سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟
احسان: _سلام. ممنون. ما هم خوبیم.
صدرا: _زینب جان پیش تو هست؟
احسان: _بله. کاری باهاش دارید؟
صدرا: _گوشی رو بذار رو آیفون؟
احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید:
_سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت...
زینب سادات گفت:
_ممنون عمو.
احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید:
_خبر نداشتی؟
زینب سادات : _میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن تا تموم بشه! درسته که حق ما بود قصاص کنیم و از قصاصش راضی هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم!
احسان: _چرا نبخشیدی؟
زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید:
_اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد.
احسان: _دلت آروم شد؟
زینب سادات: _دل من هیچوقت آروم نمیشه! هر روز مادری، هر روز پدری، هر وقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه، هر مادری که زخم زانوی پسرش رو ببوسه، هر وقت خنده جمع خانواده ای رو ببینم، هر وقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که پدرش کت دامادیش رو تنش کنه، وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه! هیچوقت دلم آروم نمیشه!
احسان گفت: _و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچوقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم بودن، این کار رو با من نمیکرد!
زینب سادات لبخند زد. از همان لبخندهای آیه وار. همانهایی که دل احسان را میبرد.
در کنار هم قدم زدند.
زینب سادات گفت:
_همیشه دوست داشتم مثل مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن!
احسان: _پس مادرت اسطوره بود برات؟