eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
494 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✨﷽✨ ۸ 📝 این پنجمین سالی بود که سفره هفت سینمون را کنار رضا پهن میکردیم و سال را در کنار رضا ولی بدون او در گلستان شهدا تحویل میکردیم. همیشه با این فکر که شبهای جمعه و یا اعیاد، شهدا کربلا هستند، و یا در مواقع دیگه ماموریت هستند، خودمون را دلداری میدیم. اون شب هم بعد از تحویل سال با مادر یکی از شهدا صحبت میکردیم. ایشون پرسیدن که شما برنمیگردید خونه؟ میخواید بمونید؟ گفتم نه، یکم دیگه میمونم، ان شاءالله که اگر لحظه تحویل سال کنارمون نبودن، حالا بیان کنارمون. ایشون گفتن ان شاءالله که کنارمون بودن اما اگرم نبودن، ماموریت هستن. من گفتم شایدم کربلا بودن، اونجا بیشتر بهشون خوش میگذره. ازشون پرسیدم شما چرا انقدر زود برمیگردید؟ گفتن یکم بدن درد دارم و خسته ام. خلاصه بعد از کمی درد و دل، خداحافظی کردند و رفتند... همان شب یکی از آشناهای ایشون خوابی میبینند که بعد از تعریف کردن برای ایشان، ایشان هم برای تسلی دل من، برای من تعریف کردند.👇 ایشان زنگ زدند و گفتند خانم رحیمی دیدی گفتم بچه هامون موقع سال تحویل کنارمون بودن؟!! فلانی زنگ زد و گفت دیشب خواب دیدم که در قطعه شهدای مدافعان حرم و وطن، همه شهدا کنار خانواده هاشون و در کنار مزار خودشون نشستن، بعد شهدایی که واضح تر دیده بود را نام برد: شهید خیزاب، شهید رضا رحیمی، شهید مرتضی فاضل، شهید امید اکبری و پسر خودتون (شهید حمیدرضا بابلخانی). همشون تمیز و آراسته بودن و خیلی لباسهای خوشکلی تنشون بود. شهید رحیمی کنار مادرش نشسته بود، خیلی تیپ خوشکلی زده بود و لباسهای زیبایی تنش بود. همش میگفت و میخندید و خیلی خوشحال بود. بعد نگاه یک عده ای میکرد که انگار به جز اعضای خانوادش بودن و در واقع حکم مهمون را داشتن. 👈(جالبه بدونید امسال عید خواهرم و دو برادرم از شهرستان برای اینکه سال تحویل را گلستان شهدا باشند، به اصفهان آمدند و آن عده ای که به گفته ایشون، رضا در خواب نگاه میکرده و از حضورشان با اطلاع بوده به عنوان میهمان، واقعا حضور داشتند و این درصورتی هست که گوینده خواب اصلا موقع سال تحویل گلستان نبوده و اقوام ما را نمی‌شناسند.) بعد در ادامه میگن، پسر شما هم کنار شما بود و داشتید از خستگی هاتون براش میگفتید و ایشون میگفت، همه چیز را میدونم... 🌺شهدا خودشون دعوت میکنند. 🌺شهدا همه چیز رو میدونن. 🌺شهدا زنده اند. مادر از خواب یک آشنا # ۱فروردین ۱۴۰۲ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 روح شهدا صلوات @shahid_reza_rahimi1397