#عبورزمانبیدارتمیکند 🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت111
چند متری مانده بود تا به جلوی در شرکت برسم که راستین را گوشی به دست دیدم. خیلی عصبانی و با صدای بلند با یکی حرف میزد. آقایی هم تقریبا همسن و سال خودش روبرویش ایستاده بود و سعی در آرام کردنش داشت. با قدمهای کوتاه جلو رفتم. راستین فریاد میزد:
–هر دوتاتون لنگهی هم هستین. فکر کردی نفهمیدم چه غلطی میکنی؟ خودتم میدونی من اهل مچ گیری نیستم، خواستم ببینم کی آدم میشی. اسم اونو نیار که دیگه نه میخوام ببینمش نه میخوام صداش رو بشنوم. گذاشتی رفتی اونور که من دستم بهت نرسه؟ ببین اگه نمیرفتی هم من کاری بهت نداشتم. من اهل شکایت نبودم و نیستم. اتفاقا خوشحالم که رفتی اونور آب، دقیقا با شماها باید مثل همون اونور آبیا برخورد کرد. باید زور بالا سرتون باشه، اونا خیلی خوب بلدن آدمتون کنن، لیاقت شماها آزادی و رفاه اینجا نیست شماها تو سری خورید لیاقتتون همونجاست.
...
–آره آزادی، چند سال که اونجا زندگی کردی تازه معنی آزادی رو میفهمی احمق جان، کتاب لغت اونا با ما خیلی فرق داره، با این دوزار دوزار دزدیدنت واسه من اتفاقی نمیوفته ولی تو نابود میشی.
دیگر به جلوی در شرکت رسیده بودم. راستین پشت به من هنوز لیچار بار طرف پشت خط میکرد.
آقایی که کنار راستین ایستاده بود دست در جیبش کرد و سرش را تکان داد. بعد چشمش به من افتاد که مات و مبهوت آنها را نگاه میکردم. یک قدم به طرفم آمد و پرسید:
–کاری داشتید؟ نگاهم را بین راستین و او که حالا متوجه شدم دوستش است چرخاندم و دستپاچه گفتم:
–سلام.
سرش را زیر انداخت و گفت:
–سلام خانم. جلوی راه شما رو گرفتیم؟
–نه، من میخوام برم داخل ساختمون، فقط از این سرو صدا تعجب کردم.
سرش را بالا آورد و به ساختمان اشاره کرد.
–مال اینجایید؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
راستین به طرف ما چرخید.
رنگ صورتش تغییر کرده بود و معلوم بود خیلی حرص خورده.
با دیدن من به فرد پشت خط گفت:
–گوشی، گوشی. بعد گوشی را به روی سینهاش چسباند و سعی کرد آرام باشد. رو به دوستش گفت:
–رضا جان ایشون خانم مزینی، حسابدار شرکت هستن. از امروز قراره بیان دوباره سرکارشون.
آقا رضا دوباره سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت:
–خیلی خوشآمدید، بله قبلا در مورد شما شنیدم.
یعنی راستین در مورد من با او حرف زده؟
راستین به من گفت:
–تو برو بالا ما هم چند دقیقه دیگه میاییم.
رضا از حرف راستین اخم غلیضی کرد و همانطور که او را نگاه میکرد خطاب به من گفت:
–شما بفرمایید بالا. کلمهی "شما " را محکمتر از کلمات دیگر گفت.
راستین بیتفاوت گوشی را روی گوشش گذاشت و صحبتش را از سر گرفت. من هم عذر خواهی کردم و از پلهها بالا رفتم.
در زدم و وارد شدم. خانم بلعمی با دیدنم بلند شد و گفت:
–عه، تو امدی؟ مگه مریض نبودی؟ ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
–خبرا بهت خیلی دیر میرسهها بلعمی جان. از تو بعیده اینقدر از اخبار عقب باشی.
بلعمی رو ترش کرد و گفت:
–والا دیگه اینجا کسی من رو محرم نمیدونه که بهم حرف بزنه و من رو در جریان قرار بده.
با شنیدن صدایمان خانم ولدی هم سرو کلهاش پیدا شد و با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت:
–خدا رو شکر که حالت خوبه، اون دفعه زنگ زدم گفتی دیگه نمیای شرکت که...
–نمیخواستم بیام. دیگه آقای چگینی درخواست کرد گفت باید بیام.
خانم بلعمی به ولدی چشمکی زد و گفت:
–میبینی آقا ما رو گذاشته سرکارها، صبح که داشتیم میز رو جابهجا میکردیم گفت قراره حسابدار جدید بیاد. اصلا حرفی از آمدن تو نزد. اصلا جدیدا عوض شده، نم پس نمیده.
ولدی گفت:
–حق داره بیچاره، کی شد یه حرفی پیش ما بزنه و چند دقیقه دیگه از دهن این و اون نشنوه. آلو تو دهنمون خیس نمیخوره.
بلعمی خودش را روی صندلیاش پرت کرد و گفت:
–لابد منظورت منم دیگه، شماها که محرم اسرارش هستین.
ولدی نرمتر گفت:
–برو بابا توام، کلی گفتم. اگه من محرم بودم، این بیچاره بیمارستان بود میومد بهم میگفت دیگه. یا امروز بهم میگفت حسابداری که میخواد بیاد همین اُسوهی خودمونه...
دستم را در هوا تکان دادم.
–ول کنید این حرفها رو، بگید ببینم مگه میزم رو کجا بردید؟
ولدی اشارهایی به اتاق قبلی من کرد و آرام گفت:
–فکر کنم از این شریک جدیده خوشش نمیاد واسه همین نمیخواد تو اونجا باشی.
–همان موقع در اتاق قبلی من و آقای طراوت باز شد و مردی از آن بیرون آمد.
مردی میانسال که سیگاری گوشهی لبش بود. روی صورتش دقیقا از کنار لبش تا نزدیکی گوشش جای زخم کهنهایی به ذوق میزد. یقهی لباسش به اندازهی دو دکمه باز بود. با دیدنم دندانهای زردش را بیرون ریخت و پرسید:
–حسابدار، حسابدار که میگن تویی؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa