eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
488 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.3هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 –بی‌خیال خواهر من، این چند صباح زندگی که این حرفها رو نداره، اون شصت سال نفهمیده حالا این چند سال رو میخواد بفهمه؟ اونم با داد و بیداد تو؟ صدف پرسید: –تو از کجا می‌دونی شصت سالشه؟ –هم سن مامان که باشه میشه شصت سال دیگه. مادر اعتراض‌آمیز گفت: –کی گفته من شصت سالمه؟ امیر‌محسن گفت: –عه مامان! اُسوه که بچتونه چهل سالشه اونوقت شما... صدف شاکی گفت: –اُسوه کجا چهل سالشه آخه، تو چرا همه سن‌ها رو بالا حساب می‌کنی؟ امیرمحسن خندید و رو به صدف گفت: –حالا تو چرا ناراحت میشی خواهر خودمه. –خب چون اگه سن اون رو چهل حساب کنی سن منم میکشی بالا. ما سن‌هامون نزدیک به همه. امینه پشت چشمی برای صدف نازک کرد. –حالا تو این اوضاع تو نگران بالا رفتن سنت هستی؟ بعد رو به مادر ادامه داد: –مامان شماره اون عتیقه بیتا خانم رو بده. صدف گفت: –ماشالا شمام خوب پشتکار داریا، ول کنه بیتا خانم نیستی. مادر برای این که حرف کش پیدا نکند گفت: –تو دفتر تلفنه. امینه همانطور که دنبال دفتر تلفن می‌گشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت: –یعنی نمیخوای یه عکس‌العملی از خودت نشون بدی، همین الان با حرفهای عمه شدی مثل میت، حالا واسه من میخواد... دستم را دراز کردم. –باشه گوشی رو بده خودم باهاش حرف میزنم. –برو با اون یکی گوشی که تو اتاقته حرف بزن. این گوشی دست من باشه می‌خوام گوش کنم اگه حرف نامربوطی زد و تو لال‌مونی گرفتی خودم جوابش رو بدم. مادر گفت: –نمی‌خواد زحمت بکشی، ماشالا اُسوه خودش یه تنه همه رو حریفه. امینه گفت: –نه مامان جان، حریف بود، خدا اون اُسوه رو بیامرزه، دیگه خیلی وقته مثل مجسمه فقط میشینه نگاه می‌کنه. پشت چشمی برایش نازک کردم و به طرف اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم. امینه شماره را گرفت و از پشت گوشی گفت: –محکم جوابش رو بده‌ها، شل و وارفته نباشی. بعد از چند بوق پسر بیتا خانم گوشی را برداشت و سلام کرد. جواب سلامش را دادم و گفتم: –ببخشید مادرتون هستن؟ –شما؟ –من دختر همسایتون هستم. مکثی کرد و با خوشحالی گفت: –عه، اُسوه خانم تویی؟ صدات رو شناختما، ولی شک داشتم خودت باشی. خب چه خبرا؟ چی شده اینورا زنگ زدی؟ دیشب کلانتری خوش گذشت؟ –اتفاقا برای همین زنگ زدم. میخوام از مادرتون بپرسم چرا این حرفها رو برای من درآورده؟ چرا با آبروی من بازی می‌کنه؟ صدایش لحن جدی به خودش گرفت. –یعنی میخوای بگی کلانتری نبودی؟ –بودم. ولی نه به اون دلیل که مادر شما شایعش کردن. –مامانم همه این حرفها رو از دهن من شنیده، اون مقصر نیست. من این خبرها رو بهش دادم. تازه خیلی حرفهای دیگه هم بود. نمی‌دونم چرا مامانم کم‌کاری کرده؟ –یعنی چی؟ خب شما چرا اینکار رو کردید؟ شنیدم شما خانم بلعمی رو می‌شناسید. اون چیزی گفته؟ حرفم را نشنیده گرفت و گفت: –چیزی که عوض داره گله نداره. –منظورتون چیه؟ من به شما چیکار داشتم آقا؟ –این کار رو کردم که وقتی یکی میاد خواستگاریت و میخوای جواب رد بدی آبروش رو جایی نبری. –من آبروی شما رو بردم؟ –نه، عمم برده. –اخه شما یه چیزی رو هوا میگید. من فقط به مادرم گفتم جوابم منفیه. همین. عصبی شد. –خب، بعد دلیل جواب منفیتون رو چی گفتید؟ به مِن ومِن افتادم. –خب...خب هر دلیلی داشتم نرفتم جار بزنم تو در و همسایه. –لابد من خودم پشت خودم حرف زدم و گفتم پسر بیتا خانم هر روز با یه دختریه واسه همین به درد زندگی نمی‌خوره. مادر من به خاطر حرفهایی که اون موقع پشت من شنید تا چند روز حالش بد بود. –آقا من این حرفها رو نزدم. امینه از آن یکی گوشی گفت: –اقا مگه دروغه، در مورد شما هر چی هست همه می‌دونن نیازی به گفتن یا نگفتن ما نیست. ولی شما پشت خواهر من هر چی گفتین همش دروغ محضه، شما وجدان ندارید. خجالت نمی‌کشید مثل خاله زنکها افتادید دنبال حرفهای کوچه بازاری؟ امینه همانطور که وارد اتاقم میشد ادامه داد: –خدا رو شکر که این خواهر من دیوانگی نکرد و جواب مثبت بهتون نداد وگرنه... گوشی را از امینه گرفتم و فریاد زدم: –این حرفها چیه میزنی؟ هر کس زندگیش به خودش مربوطه. بعد گوشی را جلوی دهانم گرفتم. –آقا ببخشید این خواهر من یه کم اعصابش خرده... عصبی‌تر شده بود. –دیدی حالا حقته که آبروت بره. من فقط تلافی کردم. حالا سر و سری که با اون پسره داری رو هنوز به کسی نگفتم. حالا به گوشت میرسه. وای خدایا چه می‌شنوم. –آقا من فقط تو شرکتش کار می‌کنم، سر و سری ندارم. این حرف شما... بی‌قید گفت: –من این حرفها حالیم نیست. هر وقت مادرتون حرفهایی که پشت من زد رو رفت جمع کرد منم همین کار رو می‌کنم. منم کارم طوریه که با خانمها در ارتباطم، تو یه لوازم آرایشی کار می‌کنم. پس شما هم تهمت زدید. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa