#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت178
به امینه گفتم:
–ناراحت شدا. سجاده را کنار دیوار گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم.
صدف گفت:
–اُسوه گوشی رو برات آوردم، فقط از این قدیمیهاست ببین اصلا به دردت میخوره.
گوشی را گرفتم.
–دستت درد نکنه، خوبه، فعلا کارم رو راه میندازه. بعد نگاهش کردم و گفتم:
–صدف جان از حرف امینه ناراحت نشو، اون فقط...
امینه وسط حرفم پرید و رو به صدف گفت:
–منظور اُسوه اینه حالا هر حرفی بود حلالمون کن و از اون چند سالی که میخوای جلو بیفتی چشم پوشی کن.
صدف روی کاناپه نشست و گفت:
–ببخشمتون که بیشتر جلو میوفتم، فقط فرقش اینه که بخشیدنم به نفع شما هم میشه دیگه اونور داد و ستدی با هم نداریم.
مادر نگاه تحسین آمیزش را به صدف انداخت و رو به من گفت:
–این همه سال امیر محسن تو این خونه بود تو یه کلمه از این حرفها یاد نگرفتی. اونوقت صدف تو همین چند ماه ببین چه شاگر خوبی بوده. همانطور که مشغول باز کردن گوشی بودم گفتم:
–قدرت عشق دیگه مامان جان.
سیم کارت را داخل گوشی انداختم و به آقا رضا زنگ زدم تا ببینم به خانهی راستین رسیده یا نه. وقتی گفت خیلی وقت است منتظرم است فوری لباس پوشیدم و راه افتادم.
جلوی در خانهشان که رسیدم دست و دلم به در زدن نمیرفت. کاش راستین خودش در را برایم باز میکرد. نمیدانم چرا از دیدن مریم خانم خجالت میکشیدم گر چه خود من هم به خاطر راستین به درد سر افتاده بودم ولی از این که تیر خوردن راستین را پنهان کرده بودم حس خوبی نداشتم. زنگ را که فشار دادم خیلی طول کشید تا در باز شود. آخر هم با آیفن باز نشد. آقا رضا در را که باز کرد کنار رفت و گفت:
–بفرمایید داخل.
آنقدر ناراحت و نگران بود که در را رها کرد و به داخل رفت و فوری به حیاط برگشت. دستپاچه بود.جلو آمد و گفت:
–بعد از این که شما زنگ زدید نمیدونم کی به مادر راستین تلفن زد و گفت که راستین تیر خورده ایشونم حالشون بد شد.
استرس و نگرانی تمام وجودم را گرفت. پرسیدم:
–پلیس گفت یا کس دیگه؟
–نمیدونم. پلیس که به پدر راستین گفته بود ولی قرار بود به مریم خانم بروز ندن. حتما کس دیگه زنگ زده گفته.
دستم را جلوی دهانم گرفتم.
–وای، خدایا، نکنه پریناز گفته؟
–نفهمیدم.
–شما هم میدونستید؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
با استرس به طرف داخل ساختمان رفتم. از در که وارد شدم دیدم مریم خانم روی مبل افتاده و آه و ناله میکند. نورا هم آب قندی دستش گرفته و میخواهد به او بخوراند. پدر راستین هم در حال دلداری دادن همسرش است و میگوید:
–اون که گفته حال پسرمون خوبه، دیگه چرا اینجوری میکنی؟ اصلا زنگ زده بود همین رو بگه، دیگه اینقدر بیتابی نداره. جلو رفتم و سلام کردم.
نورا به طرفم آمد و گفت:
–ببخش اُسوه جان، دیروز میخواستم بیام پیشت نشد. خوب کردی امدی. بیا واسه مامان یه کم در مورد آقا راستین تعریف کن تا خیالش راحت...
ناگهان مریم خانم صدایش را بلند کرد و به عروسش گفت:
–اون رو از این خونه بنداز بیرون، همه چی زیر سر اونه، پریناز میگفت راستین واسه خاطر اون گلوله خرده، اصلا واسه خاطر اون الان بچم پیشم نیست. همش تقصیر اونه. راستین میخواسته اون رو نجات بده تیر خورده، همانجا خشکم زد. اصلا انتظار شنیدن همچین حرفهایی را نداشتم.
پدر راستین رو به من گفت:
–ببخش دخترم، الان حالش خوب نیست، تو به دل نگیر.
مریم خانم با همان لحن گفت:
–من حالم خوبه، جلوی چشم اون بچم رو تیر زدن از دیروز تا حالا یه کلام به ما نگفته، منتظر نشستی جنازش بیاد؟ من نمیدونم این پسر من چرا شانس نداره به هر کس محبت میکنه نمک نشناس از آب درمیاد.
بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد:
–ایخدا بچم رو به تو سپردم.
من هم گریهام گرفت. چطور برایش توضیح میدادم که حال من هم بد است و احساسش را کاملا درک میکنم. به طرف در خروجی پا کج کردم.
نورا به طرفم آمد و بازویم را گرفت.
–اون الان عصبانیه، نمیدونم پریناز در مورد تو چی بهش گفته...
اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم.
–پریناز زنگ زده بود؟ پس یعنی هنوز از مرز خارج نشدن؟
–نمیدونم، فقط گفته راستین حالش خوبه، مامان باور نکرده گفته با خودش میخوام حرف بزنم ولی پریناز قبول نکرده و گفته شاید ازش فیلم بگیره و فردا تو گوشی تو بفرسته. وارد حیاط شدم و گفتم:
–عه، من که گوشی اندروید ندارم. گوشیم رو پریناز انداخت رفت. بعد گوشی که صدف داده بود را از جیبم خارج کردم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa