#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت200
–باشه میرم یه کیلو هم نخود سیاه پخته برات میارم، میگن خیلی خاصیت داره، تا برگردم تموم شده باشهها.
دوباره نگاهش را به طرف من کشاند و لبخند زد.
–از این که از دست اینا نجات پیدا کردی و حالت خوبه خیلی خوشحالم. باورم نمیشه دارم میبینمت.
تمام این چند روز نگرانت بودم. حتی وقتی بیهوش بودم. پری ناز گفت به خانوادم خبر داده که حالم خوبه و مشکلی ندارم. میگفت همهچی خوبه فقط مامان یه کم بیتابی میکنه. ولی وقتی از تو میپرسیدم جوابم رو نمیداد. تا این که دیروز گفت چیکار کرده. وقتی شنیدم چی بهت گفته دیگه نتونستم چیزی بخورم نه این که نخوام، نتونستم. با حرف نزدن تحت فشارش قرار دادم تا این که بالاخره کوتا امد و بهت زنگ زد.
مکثی کرد و ادامه داد:
–خانوادم چطورن؟ دیدیشون؟ با حرفش یاد حرفهای مادرش افتادم و برخوردهای دیگران، نتوانستم جز اشکریختن جوابی بدهم.
–میخوای با گریههات حالم بدتر بشه؟
من میخوام صدات رو بشنوم، نه این که اشکهات رو ببینم. میخوای منم گریهام بگیره؟ اشکهایم را پاک کردم و سرم را به طرفیت تکان دادم.
نفسش را محکم بیرن داد و با احتیاط گفت:
–پریناز میگفت مادرم گفته قراره امشب ...مسیر نگاهش را عوض کرد. استرس گرفتم:
–قرار امشب چی بشه؟
اخم ریزی کرد.
–خبر نداری؟
–چی رو؟
–قرار امشب بیان خواستگاریت و تا آخر هفته....
–مادرتون گفته؟
بیتوجه به حرفم گفت:
–یادت باشه به من چه قولی دادی.
سرم را پایین انداختم.
–باور کنید من روحم خبر نداره، خیلی خوب یادمه چه قولی دادم ولی ممکنه به خاطر شما، به خاطر مادرتون...
حرفم را برید.
–به خاطر هیچ کس کاری نمیکنی. فقط وقتی جنازم رو دیدی حرفهای پریناز رو باور کن.
–اما، مادرتون خیلی نگرانتون هستن، احتمالا با بیتا خانم نقشههایی دارن که واسه خودشون بریدن و دوختن.
–بیتا خانم؟ اون چیکارس؟
–مگه نمیدونید؟ شرط پرینازه که من با پسر بیتا خانم باید...
فریاد زد.
–پریناز غلط کرده. تو هیچ کاری نمیکنی، میخوای خودت رو بدبخت کنی؟ اون پسره...اون پسره...
صورتش مچاله شد و نگاهش را به طرف پایش سُر داد.
پرسیدم:
–چی شد؟ پاتون درد گرفت؟
–خوبم، یه وقتهایی تیر میکشه.
–تو رو خدا ببخشید، پاتون به خاطر من...
لبخند زد.
–بهترین دردیه که تا حالا داشتم. برای کسی که تمام...
همان موقع پریناز وارد اتاق شد و گفت:
–بسه دیگه، سیا داره میاد. زود قطع کن. اگه بفهمه بهت گوشی دادم گزارش میده و هر دومون بدبخت میشیم. بعد هم زود گوشی را از دست راستین گرفت و قطع کرد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa