#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت21
گرهایی به ابروهایش انداخت و بلند شد و کنار پنجره ایستاد.
–حتما، فقط برای قانع کردن مادر من فکراتون رو کردید؟
از حرفش حرصم گرفت.
–من وظیفهایی ندارم کسی رو قانع کنم. شما خودتون از طرف من هر چی دلتون خواست به مادرتون بگید.
از حرفم خوشش نیامد ولی سعی کرد خوددار باشد.
–قرارمون که یادتون نرفته؟
جوابی ندادم و او شروع به توضیح دادن در مورد کار کرد.
–کار ما اینجا نصب دوربینهای مدار بسته هست.
برای خونهها، مغازهها، شرکتها، یا هر جایی که ازمون درخواست کنن.
دونفر نصاب داریم. که اینجا مدام در رفت و آمد هستن. یه مسئول خریدم داریم که درصدی از شرکت رو هم شریکه. اسمش کامرانه. چند ماهی هست که کار حسابداری رو هم به عهده گرفته.
–چرا؟
–چون حسابدارمون رو اخراج کردم.
–ببخشید میشه بپرسم چرا؟
لبهایش را روی هم فشار داد و نگاهم کرد.
–فقط برای این پرسیدم که اگر اشتباهی کرده من تکرارش نکنم.
دوباره برگشت و روبرویم نشست.
–خیالتون راحت، من مطمئنم که شما تکرارش نمیکنید.
با صدای تقهایی که به در خورد هر دو نگاهمان به طرف در کشیده شد.
–بفرمایید.
منشی سینی به دست وارد شد.
راستین تشکر کرد و گفت:
–ایشونم خانم بلعمی هستن.
که منشی اینجان.
خانم بلعمی که معلوم بود زبون تند و تیزی دارد گفت:
–البته من به اسم منشیام، در اصل همه کارهام، چایی میارم، تی میکشم و...
راستین خیلی جدی حرفش را برید.
–خیلی خب. تا چند روز آینده خانم ولدی از مرخصی میان. کار تو هم سبکتر میشه. شلوغش نکن.
خانم بلعمی که انگار حساب کار دستش آمد چایی ها را روی میز گذاشت و رفت.
–اینجا که مشغول کار شدید باید حواستون به همه چی باشه. کی میاد، کی میره چه حرفهایی رد و بدل میشه و خلاصه همه چی.
–ولی من اصلا تخصصی تو این کار ندارم.
–یه جوری میگید تخصص، که انگار میخواهید جراحی مغز انجام بدید. مگه چی ازتون خواستم.
–همین دخالت کردن تو کارای دیگران دیگه، خودش تخصص میخواد.
پوزخند زد.
–اتفاقا خانوما که خیلی...
حرفش را خورد و ادامه داد:
–به خاطر خودتون گفتم. کلا هر جا که کار میکنید حواستون به آدمای اطرافتون باشه بهتره.
–حرفهاتون کمکم داره ترسناک میشه.
جرعهایی از چاییاش خورد و گفت:
–نه دیگه اونجوری هم فکر نکنید. کلی گفتم. کاری که میخواهید انجام بدید حقوقش خوبه. فقط یه مسئلهایی هست که کمکم بهتون میگم.
–میشه الان بگید، من دیگه حوصلهی معما ندارم. فنجانش را روی میز گذاشت.
– فکر کنم شما کلا عجول تشریف دارید نه؟
–گاهی هستم.
–یه مدت که اینجا مشغول به کار شدید بهتون میگم. فقط یه مواردی رو از الان بهتون اطلاع بدم بهتره. این که ممکنه کامران از خودش عکسالعمل نشون بده و حرفی بزنه که خوشایند شما نباشه. چون بالاخره من بدون این که اون رو در جریان بزارم شما رو وارد این کار کردم.
–خب چرا بهش نمیگید؟
–چون میخوام چیزی دستکاری نشه، تو وارد کار سیستم شو و حسابها رو بررسی کن ببین اشکال کار کجاست.
–من حسابرس نیستم. واسه این کار باید حسابرس بیاد.فکر نکنم بتونم. اصلا شما از کجا به خود من اعتماد دارید؟
–اون روز که امدیم خونتون با حرفهایی که مادرتون در مورد پدرتون و شغلشون زد شناختمشون. من چند بار برای خوردن غذا به رستورانشون رفتم. دوربین رستورانشون رو هم از شرکت ما خریدن.
ایشونم من رو میشناسن. وقتی برای قرارداد دوربین اینجا امدن و آدرسشون رو نوشتن فهمیدیم که هم محلی هستیم. وقتی مادرتون در مورد ایشون حرف میزدن شناختمشون. برای مطمئن شدن اسم رستوران رو پرسیدم. اسمش رو که گفتن مطمئن شدم خودشون هستن. خجالت کشیدم. کدام رستوران؟ اصلا میشه به اونجای تنگ و کوچیک اسم رستوران گذاشت؟ بیشتر شبیه کبابی بود تا رستوران. نمیدانم پدرم چه اصراری داشت که روی تابلوئش نوشته بود "رستوران مزینی" این با این دک و پُز اونجا غذا میخوره؟"
پرسیدم: واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–پدرتون مرد شریفی هستن. مطمئنم دخترش هم مثل خودشه.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.
" آشنا درامدیم که، حالا دیگه باید کوتا بیام و ملاحظش رو بکنم. یهو تعریف میکنه آدم رو شرمنده میکنه."
–من نمیدونستم پدرم دوربین نصب کردن.
–البته وقتی نصابها رفتن برای نصب منصرف شده بودن و دوربین رو پس فرستادن. بعد پدرتونم امد و توضیح داد که پسرشون موافق نبودن و میگفتن هزینهی اضافس.
–یعنی نصب نکردن؟
–نه،
نگاهش را به میز دوخت و ادامه داد:
–اینجا یه کم همه چی بهم ریخته، چند وقته یه چیزایی با هم نمیخونه. مدام کم میاریم. نمیدونم زیر سر کیه. فکر میکنم همه چی زیر سر این کامران باشه. تازگی با هم به اختلاف خوردیم. اگه سهمش رو بخرم. دیگه کسی نمیتونه تو کارها دخالت کنه.
–قبلا هم اینطور بود؟ قبل اخراج حسابدارتون؟
–قبلا اکثر مسائل به عهدهی کامران بود من زیاد تو مسائل ریز نمیشدم.
#بهوقترمان
@lotfe_khodaa