#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت212
موبایلم را کناری گذاشتم و دستهایم را در هم گره زدم و سعی کردم خونسرد باشم.
نگاهش کردم و حق به جانب گفتم:
–باشه، پس من همین الان میرم پیش بیتاخانم که کار شما رو خیلی راحتتر کنم. احتمالا مادرتون پیش همسایهها یه جو آبرو داره که...
حتما اونقدر بهتون اعتماد داره که شوک بزرگی بهش وارد میشه.
اصلا چرا خودم رو زحمت بدم برم. تلفن رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه. زنگ میزنم میگم دیگه نمیخواد واسه پسرتون دنبال عروس بگردید خودش قبلا اقدام کرده، تا حالام واسه شما نقش بازی میکرد. همهی ما رو هم گذاشته بود سرکار. بعد فکری کردم و ادامه دادم:
–خیلی کارهای دیگه هم میشه کرد. اصلا چطوره غافلگیرش کنم، به مامانم بگم دیگه نمیخواد راز داری کنه، بره بیتا خانم رو برش داره بیارش اینجا تا با عروس گلش آشنا بشه، شایدم اصلا شوکه نشه و وقتی بفهمه نوه داره خیلی هم خوشحال بشه.
خودم از روی عمد حرف مادرم را پیش کشیدم که بفهمد مادرم هم در جریان است. عصبی سیگاری از جیب کت تک، کرم رنگش بیرون آورد و آتش زد.
تا به حال از سیگار کشیدن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. پک عمیق و طولانی به سیگارش زد و دودش را استنشاق کرد. در آخر دود بسیار کمی را به طرف پایین از دهانش بیرون داد. پک دوم را که زد. به صندلیام تکیه دادم و برای این که کمکی هم به بلعمی کرده باشم گفتم:
–بلعمی خیلی از شوهرش تعریف میکرد، وقتی فهمیدم شوهرش شما هستید خیلی تعجب کردم. فکر نمیکردم خانواده به این خوبی داشته باشید.
دود پک دوم را به یکباره به طرف پایین دمید و بلند شد و به طرف پنجره رفت. بیشتر بازش کرد و به دور دست نگاه کرد و بیتفاوت بقیهی سیگارش را همانجا جلوی پنجره له کرد و بیحرف از اتاق بیرون رفت.
کارش برایم عجیب بود. چرا رفت؟ حالا من بالاخره چه کار کنم. با خودم گفتم بروم به ولدی بگویم که نقشهمان جواب نداد و باید فکر دیگری بکنیم. همین که خواستم از اتاق بیرون بروم بلعمی بشگن زنان وارد اتاق شد و با خنده گفت:
–دیدی همه چی درست شد؟ وای خدایا شکرت دیگه راحت شدم. بعد هم به زور مرا در بغلش فشار داد و ادامه داد:
–خدا رو شکر، باورم نمیشه، به خوابم همچین روزی رو نمیدیدم. همش به خاطر توئه اُسوه جان.
از خودم جدایش کردم و گفتم:
–میشه به منم بگی چی شده؟ یا تا صبح میخوای حرف بزنی؟ به عادت همیشگیاش دستهایش را به هم کوبید و گفت:
–شهرام گفت همون دیشب پریناز رو بلک کرده، دیگه کاری به کار اونا نداره، گفت به قولایی که دادن عمل نکردن معلومه خودشونم خیلی گیر هستن. نسبت بهشون بیاعتبار شده. هینی کشیدم و پرسیدم:
–الان بهت گفت؟
–آره، بعد از این که از اتاق تو بیرون امد.
–یعنی منظورش از این حرفها اینه که...
–منظورش اینه دیگه همه چی تموم شد. دیگه حرفهای پریناز براش مهم نیست. یعنی تو خیلی راحت میتونی به همه بگی تو میخوای خواستهی پریناز رو انجام بدی ولی شهرام قبول نمیکنه.
–مطمئنی؟
–آره بابا. اگرم نبودم امروز مطمئن شدم. من شوهرم رو میشناسم. نمیدونم تو بهش چی گفتی که کلا به هم ریختیش.
یه کم غده، لابد اینجا به خودت چیزی نگفته درسته؟
–نه، سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون. البته من از این کارای شوهر تو میترسم، نکنه بره برام نقشهایی چیزی بکشه، نکنه اینجوری گفته که...
بلعمی دستش را در هوا پرت کرد.
–نه بابا، دیگه اونجوریام نیست خیالت راحت باشه.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa