#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت227
باورم نمیشد. مگر میشود پریناز خودش زنگ زده بروم دنبال راستین. نکند دروغ میگوید. نکند بلایی سر راستین آوردهاند و حالا میخواهند سر من هم...
از این فکرها لرز تمام تنم را گرفت.
پرسیدم:
–راستین اونجاست؟
فوری گفت:
–اره دیگه، پس کجاست؟
–گوشی رو بهش بده.
–ول کن بابا، من باید گوشی رو قطع کنم.
داد زدم.
–پس دروغ میگی، تو راستین رو کشتی، این حرفهاتم نقشته که...
عصبی گفت:
–توهم زدی؟ من عشقم رو بکشم؟ اینجا اینترنت ندارم وگرنه عکسش رو برات میفرستادم. الانم حالش خوب نیست نمیتونه حرف بزنه.
از حرفش حس حسادت تمام وجودم را گرفت. سکوت کردم و در ذهنم دنبال یک حرف منطقی گشتم. چطور میفهمیدم راست میگوید.
گفتم:
–اگه راست میگی گوشی رو بزار روی گوشش...
پوفی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
–باشه.
بعد با صدای آرامی راستین را صدا زد. من هم این کار را کردم.
–راستین، این تویی پشت خط؟ راستین یه چیزی بگو...فقط یه جملهایی چیزی بگو که بفهمم خودتی. صدای نفسهای آرام و نیمه منظمش میآمد. گریهام گرفت و با همان حال ادامه دادم:
–تو رو خدا یه چیزی بگو مطمئن بشم بتونم بیام. راستین مطمئنم کن.
صدایی شبیهه ناله به گوشم رسید:
–کدام سوی روم کز فراق امان یابم. شنیدن همین یک مصرع کافی بود تا هق هق گریهام بالا برود. صدایش رمق نداشت. انگار خستگی همهی این روزها در صدایش جمع شده بود. بعد از مکثی بار دیگر گویی تمام توانش را جمع کرد و گفت:
–اُسوه، به خاطر من خودت رو تو دردسر ننداز. دیر یا زود پلیس ما رو هم پیدا میکنه، مثل بقیه هم دستاش...
با همان حالت گریه گفتم:
–میام راستین، میام، دیگه از مرگ بالاتر که نیست. من همینجوری هم هر روز میمیرم و زنده میشم. پس پیش تو بمیرم بهتره. بعد از این جملهام پری ناز با عجله گفت:
–صداش رو شنیدی؟ با من که حرف نمیزنه، اما انگار صدای تو رو شنید زبونش حسابی باز شد.
من در جواب پریناز فقط گریه کردم. پریناز نفسش را محکم بیرون داد و بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای هق هق من شنیده میشد، تماس را قطع کرد.
صدای گریهام مادر را به اتاق کشانده بود. نگران روبرویم ایستاد و خیره به چشمهایم نگاه کرد.
–با کی حرف میزدی؟ دوباره خبری شده؟ کسی حرفی زده؟
گریهام بند نمیآمد. مادر روی زمین نشست.
–بگو دیگه، کسی طوریش شده؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم. با شنیدن پیام گوشیام فوری بازش کردم. پریناز آدرس را فرستاده بود.
رو به مادر گفتم:
–آقاجون کجاست؟
–خسته بود. فکر کنم خوابش برده چطور؟
–مامان میخوام یه خواهشی ازت بکنم تو رو خدا نه نیار.
–ای بابا، دلم هزار راه رفت دختر. یه کلمه بگو چی شده دیگه.
–پریناز زنگ زده که برم راستین رو بیارم. میشه سویچ بابا رو بیاری بهم بدی؟ یه جوری که نفهمه. آخه پریناز از پلیس میترسه گفته تنها برم. گفت حال راستین بده باید زودتر برسونیمش بیمارستان، پریناز الان از سایهی خودشم ترس داره، مثل این که همدستهاش رو گرفتن، باید زودتر...
مادر حرفم را بربد.
–خب زنگ بزنه آمبولانس بیاد. آمبولانس که با اون کاری نداره.
–نمیدونم چرا زنگ نزده، گوشی را برداشتم و همان شماره را که پریناز با آن به من زنگ زده بود را گرفتم. خاموش بود.
گوشی را روی تخت پرت کردم.
–حتما دوباره سیم کارتش رو دور انداخته. دیگه نمیشه باهاش تماس گرفت.
مادر گفت:
–مگه عقلت کمه تنها پاشی بری بچه، حداقل با بابات برو.
دوباره بغض کردم.
–اگه این کار رو کنم و بلایی سرش بیاد چی؟ جواب خانوادش رو چی بدم؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa