eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
464 دنبال‌کننده
16هزار عکس
10.3هزار ویدیو
79 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 راستین دستش را با فاصله پشت پری‌ناز حائل کرد و گفت: –بهتره بریم بیرون تا خانم مزینی به کارشون برسن. نگاهم روی دست راستین قفل شد. هر چه هوا در ریه‌هایم بود با فشار بیرون دادم. دیگر نتوانستم تمرکز کنم. از جایم بلند شدم کمی در اتاق راه رفتم. پشت پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم. دوتکه ابر به شکل قلب در هم گره خورده بودند. "خدایا حتی ابرها رو هم جفت آفریدی." دستهایم را در جیب دامنم فرو بردم و مشت کردم. آنقدرمشتم را فشار دادم که ناخنم در پوستم فرو رفت و احساس سوزش کردم. آخر وقت موقع خداحافظی خانم ولدی صدایم کرد. وارد آبدارخانه شدم و گفتم: –بله، خانم ولدی کارم داشتید؟ –نایلون شیکی را دستم داد و گفت: –عزیزم این ناهارته، اون موقع میل نداشتی برات کنار گذاشتم. نتوانستم محبت آمیز نگاهش نکنم. نایلون را به طرفش برگرداندم. –نیازی نبود. من که به آقای طراوت گفتم برای من سفارش ندن. اخم تصنعی کرد. –اتفاقا خودش گفت برات بزارم، ناراحت میشه دخترم ببر دیگه. تشکر کردم و از آبدارخانه بیرون آمدم. به خانه که رسیدم، امیر محسن از کار و شرکت پرسید. گفتم: –هی بد نبود. چند ضربه با دستش کنارش روی کاناپه زد. –بیا اینجا بشین کارت دارم. کنارش نشستم. –اونجا اتفاقی افتاده؟ خیلی دمغی. تکیه‌ام را به مبل دادم. –تو که بازم زود امدی. –آخه فقط ناهاره دیگه. کارگرها هم رفتن. گفتن حقوق کار نیمه وقت کفاف زندگیشون رو نمیده. –بدون کارگر که نمی‌تونید. –آره سخته، اگه نتونستیم یه کارگر نیمه وقت می‌گیریم. حالا رد گم نکن، جواب من رو بده. –راستش صبح همین که دیدمش انگار دشمنم رو دیدم، دوباره غصه‌هام یادم امد. بدتر از همه این که کسی که قراره باهاش ازدواج کنه هم اونجا بود. حالم بد شد. از صبح عین برج پیزا کج و معوج بودم. امیر محسن کمی جابه جا شد. –میگم اونجا رو ول کن بیا برو سر کار قبلیت. یا اصلا بیا رستوران، اونجا بیشتر به کمکت احتیاج داریم. از روز اول بخوای اینجوری پیش بری که چیزی از برج پیزا نمیمونه، به زودی نابود میشی. بلند شدم. –نه بابا، این همه سال پیزا کجه هیچیشم نشده. او هم بلند شد. –خب حالا چه اصراریه، خود آزاری داری مگه؟ نخواستم بگویم حقوقی که راستین پیشنهاد داده، دوبرابر شغل قبلی‌ام است. –مشکلی نیست امیر، عادت می‌کنم، خودت مگه همیشه نمیگی آدمیزاد به همه چی عادت میکنه، –آره، ولی نه به غصه خوردن این مدلی که تهش میشه... –نه بابا سعی می‌کنم غصه خوردنم شیطانی نباشه. بعد به طرف اتاقم رفتم. طولی نکشید که امیر محسن وارد اتاق شد و گفت: –الانم که زانوی غم بغل گرفتی. اُسوه جان قبول کن جنبه‌اش رو نداری دیگه. نمی‌دانم حس‌های مرا چطور می‌فهمید. –باور کن موضوع اون شرکت یا راستین نیست. کلا درگیر سرنوشت خودم هستم. امیر محسن پوزخندی زد و خواست از اتاق بیرون برود. صدایش کردم. برگشت و گفت: –زود بگو میخوام برم. –من چمه امیر محسن؟ کنارم روی تخت نشست. –قول میدی اگه بگم ناراحت نشی؟ –بگو بابا، مگه بچه‌ام. –تو اون راستین خان رو مقصر میدونی، ازش توقع داری چون تو اون گذشت رو در حقش کردی، اونم خیلی بیشتر از این برات جبران کنه، بهت کار داده قانع نشدی، کمی هم حسادت به هم ریختتت، با برخوردی که امروز داشتی شاید اونم متوجه‌ی این موضوع شده باشه. هین بلندی کشیدم. –خاک عالم تو سرم، راست میگی؟ وای آبروم رفت. یعنی قیافم اینقدر تابلوئه؟ خندید. –پس یعنی درست گفتم؟ با دهان باز نگاهش کردم، "وای خدایا عجب سوتی دادم" نالیدم و گفتم: –حالا چی‌کار کنم؟ به نظر من، از اون کار صرفه نظر کن. مگر این که بتونی با این حسی که برات به وجود آمده کنار بیای. توقع داشتن و مقصر دونستن دیگران آدم رو نابود میکنه. –ولی من توقعی از اون ندارم. –چرا داری، وگرنه ناراحت نمیشدی. اون گوشه‌ی ذهنت توقعاتی داری که حتی خودت هم نمیخوای باور کنی. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa