eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
487 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.3هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 تمام فکرم به هم ریخته بود. این راستین خان زیادی گیر می‌داد. شاید هم حق داشت. دلم از او شکسته بود. اصلا کاش زودتر ازدواج کند و من هم راحت شوم. نزدیک خانه بودم که مادر تماس گرفت و گفت بروم خانه‌ی عمه کارم دارد. وارد خانه‌ی عمه که شدم از پنجره‌ی پاگرد ساختمانشان، نگاهی به خانه‌ی روبرویشان انداختم. شنیده بودم که خانه‌ی راستین روبروی خانه‌ی عمه است. چه حیاط زیبایی، یعنی او هر روز از کنار این حوض و باغچه رد می‌شود. مات زده غرق زیباییهای حیاط قدیمی خانه‌شان بودم که مادرش وارد حیاط شد و یک آن چشمش به من خورد. فوری سرم را دزدیدم. لبم را به دندان گرفتم. "وای اگه شناخته باشه خیلی بد میشه. " زنگ واحد عمه را زدم. عمه بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی گفت: –مگه این که کاری پیش بیاد یه سر به عمت بزنی نه؟ –ببخش عمه، فکرم خیلی مشغوله. –بله، بعد از این که از همسایمون شنیدم امدن خواستگاریت، مامانت لو داد که چه خبر بوده. تو که ازدواج کنی همه راحت میشن. –راحت، همه که میگن ازدواج تازه اول بدبختیاس. –تا بدبختی رو چی بدونی، اول بعضی بدبختیا پر از خوشبختیه. روسری‌ام را در اوردم و موهایم را مرتب کردم و پرسیدم: –حالا چی شده عمه؟ دوباره مامانم چی می‌خواد بهم بگه، شما رو واسطه کرده. –هیچی بابا، کلا این همسایه‌ها دست به دست هم دادن یکیشون بالاخره تو رو واسه پسرشون بگیره، مامانتم میخواد باهات صحبت کنم این رو دیگه قبول کنی. حالا من نمی‌دونم اینا چه اصراری دارن حتما تو رو شوهر بدن. همانجا خشکم زد. –کدوم همسایه؟ پس چرا کسی چیزی به من نگفته؟ –والا این مامانت که همه‌ی کاراش یواشکیه، اونقدر ضایع شدم وقتی مریم خانم فهمید من از قضیه‌ی خواستگاری خبری ندارم. البته خود مریم خانمم نمی‌دونسته تو برادر زاده‌ی منی، روز خواستگاری فهمیده. –منظورتون ازمریم خانم همین مادر راستینه؟ عمه طره‌ایی از موهای سفیدش را کناری زد و گفت: –اسمشم که از بحری. خجالت زده سرم را پایین انداختم. عمه پیر نبود ولی اکثر موهایش سفید شده بود. همین سفیدی موهایش جذابترش کرده بود. با آرایشی که اکثر وقتها روی صورتش بود گاهی فکر می‌کردم با من هم‌سن است. در خانه خیلی امروزی و شیک بود. با عمه راحت‌تر از مادرم بودم. –راستش مادرت می‌گفت راضیت کنم این یکی رو دیگه جواب مثبت بدی، ولی من میگم اگه پسندیدیش جواب مثبت بده، چون می‌دونم تو صبر و گذشت من رو نداری عمه. نمی‌تونی با هر کسی بسازی. خندیدم. –الان این تعریف از خودتون بود یا له کردن من عمه؟ او هم خندید. –چون می‌شناسمت میگم عزیزم. آدمها با هم فرق دارن، اول فرقهاش رو بشناس اگه تونستی تحمل کنی جواب مثبت بده، از اخم و تَخم مادرت هم ناراحت نشو، اونم نگرانته دیگه، چند روز براش عین تراکتور کارهای خونه رو انجام بدی، کلا همه چی یادش میره. –ای بابا عمه، همین الانشم همیشه ظرفها رو من می‌شورم. لبخند زد. –عمه جان بیشتر روی کارهای تراکتور تمرکز کن. ظرف شستن که کار دختر سوسولاس. به کارهای سختری فکر کن. –ای بابا، براش خونه تکونی کنم خوبه؟ ابروهایش بالا رفت. –راست می‌گیا این خیلی جواب میده. یک ساعتی حرف زدیم. دلیل رد کردن راستین را هم کامل برای عمه تعریف کردم. فقط گفت: –قسمتت نبوده عمه. همین که خواستم به خانه بروم صدای زنگ خانه‌شان بلند شد. از آیفن تصویر مریم خانم مشخص بود. عمه گفت: –جدیدا زود به زود میاد اینجا، بعد چشمکی زد و ادامه داد: –شاید میخواد من نظرت رو عوض کنم، خبر نداره همه چی زیر سر پسر خودشه. هول شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. –بیا بشین دختر، مگه امده خواستگاریت. –واسه چی امده عمه؟ –گاهی برای معرفی بعضی خانواده‌ها میاد. با هم تو خیریه یه کارایی انجام می‌دیم. مادر راستین با دیدن من لبخند زد. با لکنت سلام کردم. حسابی احوالپرسی کرد و تحویلم گرفت. بعد روی مبل نشست و اشاره کرد من هم کنارش بنشینم. بعد رو به عمه کرد و گله آمیز گفت: –اگه زودتر یه کلام حرف برادر زادت رو میزدی... عمه حرفش را برید. –ول کن مریم خانم، این چندمین باره داری میگی، گفتم که قسمت باید باشه. مریم خانم دستش را روی پایم گذاشت و گفت: –قسمت رو خودمون رقم میزنیم دیگه. عمه گفت: –حالا که نزدیم، ولش کن. از خودت بگو. مریم خانم شروع کرد از هر طرف حرفی زدن. نمیدانم چرا استرس گرفته بودم. هر دفعه که مادرش بین حرفهایش اسم راستین را می‌برد دلم می‌ریخت. آخر حرفهایش با لبخند نگاهم کرد و به عمه گفت: –می‌بینیش منصوره خانم. من عاشق همین حجب و حیاش شدم. مثل دخترای امروزی به بهانه‌ی اجتماعی بودن هر حرفی رو نمیزنه. عمه لبخند زد و بلند شد و به آشپزخانه رفت. مریم خانم سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: –چه خوب شد اینجا دیدمت، می‌خواستم یه چیزی بهت بگم. استفهامی نگاهش کردم. نگاه دزدکی به عمه انداخت. –حالا عمت ندونه بهتره. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa