#پلاک17
#قسمت_اول
کودکی
روز های اول پائیز سال 1349 بود هوا کم کم خنک و دلپذیر می شد تازه از روستا ی مان به اصفهان مهاجرت کرده بودیم و من بیشتر وقت ها خودم را مشغول کارهای خانه ، بچه ها و مسجد محله بودم
در همین حال و هوا بودم که فهمیدم باردار هستم به مسجد محل رفتم آنجا مداحی و روضه ی حضرت فاطمه(س) و شهادت حضرت محسن(س) را می خوانند همچنین برای یکی از شهدای انقلاب مراسم گرفته بودند
با خودم فکر کردم یعنی می شود روزی فرزندان من هم شهید شوند گفتم ما و کجا و آنها کجا در همان مسجد نیت کردم اگر فرزندم پسر شد نامش را محسن بگذارم
ما با برادر های همسرم خانوادگی زندگی می کردیم وقتی پسرم در خانه به دنیا آمد برادر شوهر بزرگم گفت دوست دارم نام او را ابراهیم بگذارم او خیلی ذوق داشت حتی شناسنامه را هم او گرفت همه خانواده هم با این نام موافق بودند و من دیگر مخالفتی نکردم نام شناسنامه اش ابراهیم شد ولی محسن صدایش می کردیم
محسن پس از تولد خیلی ضعیف و لاغر بود و من نگران سلامتی فرزندم بودم
برای سلامتی اش یک گوسفند قربانی کردیم
کم کم محسن بزرگ شد به یک سالگی رسید و شروع به راه رفتن کرد آرام آرام کنجکاوی هایش شروع شد علاقه ی زیادی داشت که هر کس هر کاری انجام میدهد او هم یاد بگیرد
وقتی نماز میخواندم میگفت: مامان چرا نماز میخوانی؟ برای منم روسری سر کن تا مثل تو باشم
در کودکی خیلی آرام مودب بود به خصوص با همسالان خودش خیلی خوب رفتار می کرد دعوا و شیطنت های کودکانه داشت ولی کسی را اذیت نمی کرد حتی اگر با کسی به خصوص پسر عموهایش دعوا میکرد کتک نمی زد حتی اهل حرف نامناسب هم نداشت
به همه ی اهل خانه کمک می کرد به خصوص به عمو ها و پسر عموها اگر کاری داشتن کمک شان می کرد هر چیزی داشت با آنها تقسیم می کرد توی کوچه اگر خانم ها خرید کرده بودند کمک میکرد و ساک شان را می آورد
نوشته: #تمنا
❌هرگونه کپی و نشر بدون نام نویسنده و لینک کانال پیگرد الهی دارد❌
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#پلاک17
#قسمت_دوم
یکی از بازی های مورد علاقه ی ابراهیم معلم بازی بود بچه های عموهایش را جمع می کرد و در گوشه ای می نشاند با کتاب به آن ها درس می داد اگر کسی موقع بازی گوش نمی داد او را از کلاسش بیرون می کرد من می آمدم و واسطه می شدم و میگفتم مادر اینا بچه های عمویت هستند میگفت : نه درس نمی خوانند
بیشتر وقتش را با نقاشی میگذراند با گریه از من دفتر نقاشی میخواست به یک برگه هم راضی نمی شد آخر از مغازه عمویش یک دفتر بزرگ نقاشی و قلم گرفتیم
همیشه گوشه ای می نشست و شروع به کشیدن میکرد گه گاهی برگه پاره میکرد و برای خودش مشغول بود
یک روز همسایه مان آمده بود خانه و در ایوان نشسته بودیم من رفتم و از آشپزخانه چای آوردم موقع خوردن چای به همسایه گفت: طاهره خانوم توی چای فوت نکنید از نظر اسلام درست نیست من مانده بود بچه پنج ساله این حرف را از کجا شنیده بود!
به پدرش میگفت: پیغمبر (ص) گفته اند پای جلوی بزرکتر دراز نکنید پس من این کار را نمیکنم چون باید پیرو آنها باشم
زمانی که ماه محرم فرا می رسید خودش را برای روضه امام حسین(ع) آماده میکرد کرد وقتی به روضه وارد می شد مودب با وقار در گوشه ای می نشست و مداحی گوش می کرد
به طوری که هر کسی این بچه را می دید کلی تعریف تمجید از او می کرد
در روضه ها کمک می کرد مثلا استکان هامیشست یک جورایی با همان کوچکی خادم الحسین(ع) شده بود به خاطر شرایط شغلی پدرش بیشتر وقت ها با خودم روضه می آمد به حرف های سخنران خیلی گوش میکرد و گاهی به من میگفت : مامان یادته حاج آقا فلان حرف رو گفت؟
ابراهیم علاقه ی زیادی به مسجد رفتن داشت از همان هشت سالگی نماز خواندن را آغاز کرد بیشتر ، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را میخواند
در مسجد موذن بود و بعد از نماز جماعت دعای سلامتی امام زمان (عج) را برای مردم با صدای رسا می خواند
همین اهل نماز بودنش باعث شده بود که خیلی نظم و ترتیب را در زند گی رعایت کند و همیشه کارهایش را مرتب انجام می داد
نوشته: #تمنا
❌هرگونه کپی و نشر بدون نام نویسنده و لینک کانال پیگرد الهی دارد❌
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#پلاک17
#قسمت_سوم
یکی از بازی های مورد علاقه ی ابراهیم معلم بازی بود بچه های عموهایش را جمع می کرد و در گوشه ای می نشاند با کتاب به آن ها درس می داد اگر کسی موقع بازی گوش نمی داد او را از کلاسش بیرون می کرد من می آمدم و واسطه می شدم و میگفتم مادر اینا بچه های عمویت هستند میگفت : نه درس نمی خوانند
بیشتر وقتش را با نقاشی میگذراند با گریه از من دفتر نقاشی میخواست به یک برگه هم راضی نمی شد آخر از مغازه عمویش یک دفتر بزرگ نقاشی و قلم گرفتیم
همیشه گوشه ای می نشست و شروع به کشیدن میکرد گه گاهی برگه پاره میکرد و برای خودش مشغول بود
یک روز همسایه مان آمده بود خانه و در ایوان نشسته بودیم من رفتم و از آشپزخانه چای آوردم موقع خوردن چای به همسایه گفت: طاهره خانوم توی چای فوت نکنید از نظر اسلام درست نیست من مانده بود بچه پنج ساله این حرف را از کجا شنیده بود!
به پدرش میگفت: پیغمبر (ص) گفته اند پای جلوی بزرکتر دراز نکنید پس من این کار را نمیکنم چون باید پیرو آنها باشم
زمانی که ماه محرم فرا می رسید خودش را برای روضه امام حسین(ع) آماده میکرد کرد وقتی به روضه وارد می شد مودب با وقار در گوشه ای می نشست و مداحی گوش می کرد
به طوری که هر کسی این بچه را می دید کلی تعریف تمجید از او می کرد
در روضه ها کمک می کرد مثلا استکان هامیشست یک جورایی با همان کوچکی خادم الحسین(ع) شده بود به خاطر شرایط شغلی پدرش بیشتر وقت ها با خودم روضه می آمد به حرف های سخنران خیلی گوش میکرد و گاهی به من میگفت : مامان یادته حاج آقا فلان حرف رو گفت؟
ابراهیم علاقه ی زیادی به مسجد رفتن داشت از همان هشت سالگی نماز خواندن را آغاز کرد بیشتر ، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را میخواند
در مسجد موذن بود و بعد از نماز جماعت دعای سلامتی امام زمان (عج) را برای مردم با صدای رسا می خواند
همین اهل نماز بودنش باعث شده بود که خیلی نظم و ترتیب را در زند گی رعایت کند و همیشه کارهایش را مرتب انجام می داد
نویسنده : تمنا🌺
❌هرگونه کپی و نشر بدون نام نویسنده و لینک کانال پیگرد الهی دارد❌
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#پلاک17
#قسمت_چهارم
زمانی که قرار شد به مدرسه برود من او را در مدرسه نزدیک خانه خودمان ثبت نام کردم
مدرسه ی جلالی دقیقا کنار مسجد فاضل هندی بود
ابراهیم همیشه سر وقت به مدرسه می رفت و به موقع با پسر عموهایش از مدرسه بر می گشت همیشه یک عالمه دوست برای خودش پیدا میکرد و به خانه می آورد
در راه مدرسه شیطنت و بازی های خطرناک نمی کرد زمانی که از مدرسه به خانه بر می گشت
وقت خودش را تلف نمی کرد و مشغول درس خواندن می شد در مدرسه به دوستانش و به خصوص پسر عموهایش کمک می کرد خیلی روی نظم و ترتیب کتاب هایش حساس بود هوش زیادی داشت و درس اش هم خوب بود
جهاد در نوجوانی
در آن زمان انقلاب به اوج خود رسیده بود و فعالیت های انقلابی در هر خانه و محلی رونق داشت هرکس هرکاری از دستش بر می آمد انجام می داد تا انقلاب پیروز شود
ابراهیم آن روزها 10 سال بیشترنداشت که مشغول فعالیت های انقلابی بود اعلامیه پخش می کرد ،کوکتل مولوتف درست می کرد تا بتواند کمی جلوی ماموران نظامی را بگیرد که به مردم حمله نکنند
در همین روز ها بود که ابراهیم توسط ماموران ساواک دستگیر شد
همه ی خانواده نگران شدندد ستگیری یک پسر کوچک در آن زندان های وحشتناک خیلی درد آور است
من رفتم سراغ پسرم وبه ماموران التماس کردم تا آزادش کنید
آخر این بچه کوچک چطوری می تواند فعالیت انقلابی انجام بدهد
اما ماموران قبول نمی کردند و می گفتند همین بچه ها هستند که برای نظام شاهنشاهی دردسر درست می کنند
نویسنده: تمنا🌺
❌هرگونه کپی و نشر بدون نام نویسنده و لینک کانال پیگرد الهی دارد❌
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#پلاک17
#قسمت_پنجم
بلاخره با واسطه گری یک از آشنایان ارتشی پسرم را آزاد کردند و به خانه بازگشت
از انقلاب چیزی نگذشته بود که صدام به ایران حمله کرد
خیلی سخت بود تازه داشتیم نفس می کشیدیم و با آرامش زندگی می کردیم چاره ای نبود خوب ما هم باید تلاش می کردیم تا این ماجرا زودتر حل شود
ابراهیم در پشت جبهه خیلی فعالیت می کرد چون سنش پایین بود نمی توانست به جبهه برود همه ی تمرکز اش در پشت جبهه بود
آن روزها ابراهیم ابراهیم 11 ساله بود که برای تهیه لوازم مربا به بازار می رفت میوه ی هر فصلی را می خرید مانند بالنگ ،آلبالو و هر میوه ای که در هر فصلی بود می خرید و در خانه می آوردتا من برای جبهه درست کنم
خودم هم دست کمی از او نداشتم و در مسجد حضرت رسول(ص) به همراه خانم ها برای رزمنده ها لباس می دوختیم
ابراهیم خیلی در مسجد خیلی کار می کرد موذن بود ،فعالیت های جبهه را انجام میداد وهمچنین در ساخت مسجد که نیمه کاره بود خیلی کمک می کرد
پیش هر کسی می رفت و رو می زد تا بتواند سیمان و شن مصالح ساختمانی تهیه کند و ساخت این مسجد راتمام کند
خودش هم همیشه نمازش را اول وقت می خواند حتی در نوجوانی نماز شب میخواند
آن روز ها ابراهیم حدود 14 سال داشت یک روز در مسجد حضرت رسول(ص) بودم که ابراهیم پیش من آمد گفت برویم پیش آقای فقیهان (احمد فقیهان پیش نماز مسجد حضرت رسول(ص) ) من هم قبول کردم
زمانی که پیش حاج آقا رفتیم ایشان از من پرسیدند: بفرمائید سوالی دارید
من به ابراهیم اشاره کردم و گفتم: این پسرم دوست دارد درس شما را بخواند
منظورم این بود که حوزه برود ودرس طلبگی شروع کند
آقای فقیهیان گفت :پسر جان شما الان باید درس های مدرسه را بخوانی اما ابراهیم در این کار اصرار داشت ،حاج آقا که این اصرار را دید گفت: من که شما را می شناسم ولی خب باید سه نفر بیاند و شهادت بدهند که این پسر متدینی هست و می توانند برود حوزه ماهم قبول کربلا کردیم
نویسنده تمنا🌺
❌هرگونه کپی و نشر بدون نام نویسنده و لینک کانال پیگرد الهی دارد❌
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#پلاک17
#قسمت_ششم
ابراهیم در محله ،مسجدو حتی خانواده پسر فوق العاده ای بود و به با ایمان بودنش همه معتقد بودند
حدود 13ساله بود که به حوزه رفت و در مدرسه ی ذوالفقار 1و2 مشغول کسب علم شد هر از گاهی برای امتحان یا درس خواندن دریکی از دو مدرسه جا به جا می شد
ابراهیم حدود سه سال در این مدرسه درس خواند 16 ساله شد
جبهه و شهادت
تعطیلات ایام عید بود یک روز قرار شد من وپدرش و تمامی اهل خانواده به روستا برویم
اما ابراهیم می گفت : من می خواهم بروم و دوره ی آموزشی جبهه شرکت کنم
من و پدرش می گفتیم تو خیلی کوچک هستی و جنگیدن برای تو راحت نیست
ابراهیم گفت :الان خیلی ها هم سن من هستند و جبهه می روند حتی اگر شده به جبهه بروم و یک بشکه آب دست رزمنده ها بدهم این کار را میکنم
من راضی بودم که پسرم به جبهه برود با خودم میگفتم همه میروند از نوجوان های 14 ساله که کوچک تر نیست
برای ثبت نام آموزشی رفت به طوقچی (میدان قدس ) مسئولان ثبت نام قبول نمی کردند که اعزام شود
او هم مانند بیشتر نوجوانان شناسنامه ی خودش را دست کاری کرد و سن خودش رابه نوزده سال رساند
روزدیگر که رفت برای ثبت نام مسئولان قبلی نبودند و پذیرفتند که ابراهیم به جبهه اعزام شود
حدود چهل روز دوران آموزشی طول کشید و پس از آن به مدت 15 روز به مرخصی آمد
نویسنده :تمنا🌺
❌هرگونه کپی و نشر بدون نام نویسنده و لینک کانال پیگرد الهی دارد❌
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#پلاک17
#قسمت_آخر
در تاریخ 17/2/1365 به همراه تعداد زیادی از رزمندگان به جبهه ها اعزام شد
ابراهیم دو ماه در جبهه ماند و در این مدت خیلی در جبهه کار یاد گرفته بود
فعالیت هایی از قبیل کمک های امدادی ،غواصی و...
بعد از دو ماه به خانه آمد ، آمده بود برای طلب حلالیت میگفت :من دیگه برنمیگردم! به او میگفتیم این حرف ها را نزن تو را با این سن کم که به جا های خطرناک نمی برند.
اما او میگفت : نه این بار آخر است! خیلی خوشحال بود و به قول خودش پیشرفت کرده بود و به خط مقدم رسیده بود میگفت: مامان من جلو رفتم!
در جبهه سنگر می کند ،کمک امداد بود ، غواصی میکرد ، درس یاد میداد و...من می گفتم خیلی خول ان شاءلله موفق باشید ، پیروز بشید
محسن یک هفته ای مرخصی داشت ولی سه شب بیشتر خانه نماند و دوباره به جبهه برگشت
من هر چه اصرار می کردم که بیشتر بمان می گفت: فردا شب قرار است حمله کنند و من هم می خواهم آن جا باشم
در مدتی که محسن جبهه بود نامه های زیادی برای من می نوشت گزارش کارهایش را به ما می داد و سعی می کرد همیشه ما را راضی نگه دارد حدود شش ماه در جبهه ماند
شب عملیات بود چند تن از رزمندگان به شهادت رسیدند فردای عملیات روز 11/6/ 1365پیکر شهدا و زخمی ها را زیر یک نخل جمع کرده بودند جاده بسته شده بود رژیم بعث اسکله الامیه را بمباران کرد و خاک باز بوی خون گرفت این بار نوبت محسن من بود تا فدای امام زمانش بشود...
پس از بیست روز پیکر پسرم به همراه چند تن از شهدا به اصفهان برگشت پسرم جای سالمی در بدن نداشت او را از پلاکش شناختیم
صبح روز تشیع برادر همسرم برای شناسایی به سردخانه رفت من اصلا حالم خوب نبود و نتواستم ببینمش اما برادر همسرم که دیدش نتوانست او را به راحتی شناسایی کند می گفت مانند حضرت علی اکبر قطعه قطعه شده است و من از دندان هایش شناختم
من همه ی نامه هایمان را نگه داشتم حدود 27 تا نامه شده بود به دو طرف آخرین نامه ام گل زده بودم نامه آخر همراه با پیکر محسن بازگشت اما این بار نامه ام پر خون بود..
ابراهیم در این دنیا فقط 17 سال زندگی کرد د و بعد ازآن در گلستان شهدا نزدیک مزار شهید خرازی،شهید کاظمی و شهید ردانی پور به خاک سپرده شد
نویسنده :تمنا🌺
❌هرگونه کپی و نشر بدون نام نویسنده و لینک کانال پیگرد الهی دارد❌
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa