سردار قاسم سلیمانی:
هر كس به مدار مغناطيسی علیبنابیطالب (ع) نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر میگذارد؛ او کمیلبنزیاد میشود، او ابوذر غفاری میشود، او سلمان پاک میشود. ۹۵/۲/۱۴
#امام_علی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❁﷽❁
#مظلوم_علـے_ع🌷
روز بیستم از درد و غـم و آه بگو
از غم انگیزترین روز و شبِ مـاه بگو
از یتیمے ڪه بہ شب٬ منتظر و چشم بہ راه
از در خانہ و تنهایے این چاه بگو
یا حیدر ڪرار💔🍂
#امام_علی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
☀️مردعربی از حضرت علی پرسيد :
اگر من آب بنوشم حرام است؟
فرمودند : نه
گفت: اگر خرما بخورم حرام است؟
فرمودند: نه
گفت: پس چطور اگه ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم تا شراب شود خوردنش حرام است !
اميرالمومنين فرمودند :
اگر آب به رو ي سرت بپاشم دردی احساس ميكنی؟ گفت : نه
فرمودند:اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟
گفت : نه
فرمودند : اگر ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟
گفت : فرق سرم شكافته ميشود.
حضرت فرمودند : حكايت آن نيز اينگونه است .
📚منبع
کتاب قضاوتهای امیرالمومنین
#امام_علی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اَللّهُمَّ اِغْفِرْلى خَطاياىَ وَاعْفُ
وَارْحَمْ وَاَنْتَ خَيْرُ الرّاحِمينَ
پروردگارا
خطاهايمان را ببخش و از ما در گذر
و ما را مشمول رحمتت قرار ده،
و تو بهترين مهربانانى
#استغفار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر چهره سرخ فام مولا صلوات🖤
برسینه پر زشور غوغا صلوات🖤
بر اشک یتیمان فرو خفته به غم🖤
بر خوان تهی زنان و خرما صلوات🖤
#اللَّهُمَّصَلِّعَلَىمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
خدای من،
کاری کن من رو با تو بشناسن،
آخه هرکسی با رفیقش شناخته میشه :)
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
دوستان گرامی
همراهان بخش #بهوقترمان
به مناسبت شب های مبارکه قدر
و ایام شهادت حضرت علی علیه السلام
امشب پارت گذاری رمان نداریم
تا ان شاءالله فرصت بیشتری داشته باشیم
برای انجام عبادات مخصوص این شب
با #التماس_دعای_فرج
ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نزارین.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
تشنه ام این رمضان تشنه تر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
لیله القدر عزیزی است بیا دل بتکانیم
سهم ما چیست از این روز همین خانه تکانی
#شب_قدر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
دلت که آشوب و حالت گرفته بود،
بنشین و یه گوشه قرآن بذار رویِ قلبت
بگو:
خودت قول دادی آرومَم کنی
معبودم..🌱
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
حق الناس تنها چیزی
است ڪه در قیامت
با شفاعت هم حل نمیشود
دوست خوبم
آنچه از من بردل دارید
ببخشید و در نزد حق
در شب قدر ما راهم دعاڪنید😔
طاعات و عبادات شما قبول حق
الله نگهدار تون 💕
علے (ع ) یارتون 💚
#شبتونمملوازعطرخدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
⚫️ فضیلت و ثواب روز بیست ویکم #ماه_مبارک_رمضان
برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم :
▪️ روز بیست و یکم، خداوند قبر شما را هزار فرسخ فراخ مى سازد و تاریکى و وحشت را از قبر شما بر مى دارد و قبرهایتان را مانند قبور شهیدان قرار مى دهد و چهره هایتان را هم چون چهره یوسف فرزند یعقوب علیهماالسلام زیبا مى کند.
📚 امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۹
#ثواب_هرروز_ماهمبارکرمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_995404440.mp3
3.7M
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت ۲۱ وظایف منتظران
🔵 شناختن نشانه های ظهور
🎙️#ابراهیم_افشاری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
دعای هر روز #ماه_مبارک_رمضان
هرروز بارگزاری میشه تا بتونیم راحت پیداش کنیم و بخونیم😊
برای دوستاتون هم بفرستین 😉
#التماس_دعای_فرج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت46
با شنیدن حرفهایم کامران از در بیرون رفت.
صدای تلفن روی میز باعث شد ، فوری گوشی را بردارم.
منشی گفت:
–آقا، پری ناز خانم پشت خط هستن.
خواستم بگویم وقت ندارم. ولی گفتم:
–وصل کن.
همین که تلفن وصل شد
ادامه حرفهایش را از همانجا که موبایلم را قطع کرده بودم بدون سلام شروع کرد.
–من و باش که میخواستم کمکت کنم. اگه من حسابدار اونجا بشم حقوقی ازت نمیخوام ولی...
چشمهایم را بستم.
–حالا بعدا با هم حرف میزنیم الان جلسه دارم.
–آره میدونم، من رو انداختی بیرون که با اون دخترهی زبون نفهم جلسه بزاری آره، حتما امده زیرآب من رو بزنه، از نبود من سو استفاده...
گوشی را قطع کردم و زمزمه وار گفتم:
–اصلا حرف حالیش نیست، فقط مثل نوار ضبط شده حرف میزنه.
این تند تند حرف زدنش دیوانهام میکرد.
در اتاق را باز کردم و با تشر به منشی گفتم:
–خانم هیچ تلفنی رو وصل نکنید. منشی درحال حرف زدن با تلفن بود. از شخص پشت خط پرسید:
–چرا قطع شد؟ بعد رو به من گفت:
–پریناز خانم هستن.
جدیگفتم:
–گفتم هیچ تلفنی.
منشی مستاسل گفت:
–آخه اصرار دارن، میگن کار واجب دارن.
به طرف میز رفتم و گوشی را از دست منشی گرفتم.
–چطوری تو این چند ثانیه که قطع شد فوری دوباره زنگ زدی؟ کار واجبت رو زود بگو.
سکوت کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت:
–واقعا که راستین فکر نمیکردم اینقدر سنگدل باشی، تو چرا اینجوری شدی؟ دیگه ناراحتیام برات اهمیتی نداره.
این زود گریهکردنهایش باعث میشد اصلا کوتاه نیایم. صدایم را کمی بالا بردم.
–کار واجبت رو بگو.
–میخوای زود از دست من خلاص بشی که بری با اون دختره جلسه بزاری؟
–دقیقا،
دوباره شروع کرد با گریه به غر زدن. حرفهایش برایم تکراری بود. هر دفعه که از هم دلخور میشدیم دقیقا همین حرفها را میزد. دیگر از شنیدن این حرفها حالم به هم میخورد.
گوشی را قطع کردم و رو به منشی که هاج و واج نگاهم میکرد گفتم:
–هیچ تلفنی رو وصل نکن بخصوص پریناز. حتی اگه گفت داره میمیره.
بیچاره خانم بلعمی فقط مات مانده بود. حتی نتوانست جوابی بدهد. نزدیک اتاق که شدم یاد چیزی افتادم. برگشتم و روی میز خم شدم و در حالی که دندانهایم را روی هم میساییدم گفتم:
–دفعهی آخرتم باشه آمار کارهای من رو یا شرکت رو به پریناز میدیا، یک بار دیگه ببینم یا بشنوم اخراج میشی. تفهیم شد؟
با تکانهای شدید سرش اعلام فهم کرد.
وارد اتاق که شدم. دیدم اُسوه همانجا ایستاده.
پشت میز خودم رفتم و بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–شما هم برید بچسبید به کارتون و مطمئن باشید هیچ مشکلی نیست.
تکان نخورد همانجا ایستاده بود. سرم را بلند کردم. سر به زیر گفت:
–آقای چگینی همین که تکلیف این حسابها و چک برگشتیها مشخص شد من از اینجا میرم. اگه فعلا میمونم فقط به خاطر اینه که به همه ثابت بشه این چیزا ربطی به من نداره.
پوفی کردم.
–اونا که فکر میکنن به شما ربط داره هدفشون چیز دیگس. مهم من هستم که اینطور فکر نمیکنم. تحت تاثیر حرفهای دیگران قرار نگیرید.
سرش را تکان داد و رفت.
با روشن و خاموش شدن گوشیام دوباره اسم پریناز روی گوشیام ظاهر شد. وقتی جواب ندادم دوباره و چندباره زنگ زد. همین که مایوس شد شروع به پیام دادن کرد. هنوز پیام اول را نخوانده بودم که پیام بعدیاش آمد. دقیقا انگار یک قانون خاصی برای خودش موقع قهر داشت که تمام این کارها را پشت سر هم باید انجام میداد. جالب اینجا بود که حرفهایش هم شبیهه حرفهای دفعات قبل بود. همه تکراری و شبیه به هم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت47
***
چند روزی بود که پری ناز سروکلهاش در شرکت پیدا نبود. من هم با تمام نیرو به حسابها میرسیدم تا شاید بتوانم مشکل را پیدا کنم.
بعد از خوردن ناهار دنبال فرصت مناسبی میگشتم تا بتوانم نماز بخوانم. نزدیک ساعت سه بود که بالاخره فرصتش پیش آمد. به سرویس رفتم و وضو گرفتم. بعد به خانم ولدی اشاره کردم که میخواهم نماز بخوانم.
لب زد:
–کسی تو آبدارخونه نیست. بعد به طرف خانم بلعمی رفت و شروع به حرف زدن کرد.
وارد اتاق به قول خانم ولدی مخفی شدم و در را بستم و چراغ را روشن کردم. اینجا هوا کمی خفه بود. یک پنجرهی خیلی کوچک به بیرون داشت و نور ضعیفی وارد اتاق دو در دو میشد. دوش و شیرآلاتش جرم گرفته و کهنه بود و موکت رنگ و رو رفتهایی کف اتاقک پهن بود. بعد از آن که نمازم را خواندم. در حال تا زدن چادر نماز خانم ولدی بودم که صدایی توجهم را جلب کرد.
صدای کامران بود که با وُلم پایینی انگار به در اتاقک تکیه زده بود و با تلفن حرف میزد.
گوشم را به در چسباندم.
–واقعا بهش گفتی اخراجش کنه؟
...
–موافقت کرد؟
...
–منم برام سواله که چرا اینو برداشته آورده اینجا، میگم شاید بو برده و میخواد از همهچی سر در بیاره.
...
–اخه اینجوری بدتر لج میکنه که...
بعد انگار کسی وارد آبدارخانه شد. چون کلا موضوع صحبتش تغییر کرد.
–بله، شما زنگ بزنید ما کارشناس میفرستیم جاش رو تعیین کنن و بهتون قیمت بدن...
همانطور که حرف میزد صدایش دورتر و دورتر میشد.
خانم ولدی در اتاق را باز کرد و با صدای خفهایی گفت:
–زود باش بیا بیرون دیگه، مگه نماز جعفر طیار میخونی. آقا باهات کار داره.
فوری از اتاقک بیرون آمدم و درش را بستم و گفتم:
–آقای طراوت اینجا وایساده بود با تلفنش حرف میزد، نمیشد بیرون بیام.
لبخند زد.
–حالا کسی ندونه فکر میکنه ما داریم چیکار میکنیم که اینقدر یواشکی...
با وارد شدن راستین به آبدارخانه فوری گفت:
–گفتم بهشون آقا. الام میان.
راستین اخم کرد.
–اگه گفتی پس چرا وایسادید دارید حرف میزنید؟
به طرفش رفتم و گفتم:
–داشتم میومدم.
وارد اتاق شدیم. روی صندلی نشستم. او هم پشت میزش رفت.
–همهی حسابهای قبلی رو از کامران گرفتید؟
–بله، چند روزه دارم کارهاش رو انجام میدم. یه کم وقت گیره.
–از یه کم بیشتره. متوجه شدم جدیدا تا دیروقت میمونید شرکت تا حسابها رو دربیارید.
روی صندلی کمی جابهجا شدم.
–شما که زود میرید از کجا...
–از اونجا که خانم ولدی اجازه گرفتن که کلید در شرکت رو بهتون بده، گفتن صبحها که زودتر از بقیه میاد شما هستید.
چطور میگفتم کار بهانس زودتر میآیم و دیرتر میروم که بوی عطر تو را کمی بیشتر استنشاق کنم. دیر میروم تا در هوایی که تو از صبح در آن دم و بازدم داشتی نفس بکشم، زود میآیم چون دلم بیتاب است برای دیدنت، حتی نگاه کردن به در اتاق بستهات هم آرامم میکند. به میزش خیره شدم.
–میخواستم کار جلو بیفته.
–خب؟
–راستش بعضی حسابها تراز درنمیاد. میدونم یه مشکلی هست، موضوع اینه که اون مشکل پیدا نمیشه، ظاهرا حسابها درسته ولی...
–یعنی باید حسابرس بیاد؟
–به نظرم اوردنش لازمه. حسابرسها مو رو از ماست بیرون میکشن. تو یکی دو روز میتونن ایراد کار رو دربیارن. من تو فروشگاه که کار میکردم همچین اتفاقی افتاده بود. حسابدار نتونست مشکل رو کشف کنه.
راستین تاملی کرد و گفت:
–حالا تا هفتهی دیگه شما حواستون به همه چی باشه، یه مشتری از شهرستان دوربین خواسته، کامران رو میفرستم هم کارشناسی کنه هم نصب، همون روزم حسابرس میارم. کامران نباشه بهتره.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت48
نمیدانستم موضوع تلفن آقای طراوت را مطرح کنم یا نه. اصلا نمیدانستم چطور مطرح کنم که مشکلی پیش نیاید. یاد محبتهای کامران بد جور روی وجدانم راه میرفت. "نه به محبتهاش نه به این که دلش میخواد من از اینجا برم."
با صدای راستین به خودم آمدم. با مهربانی و لبخند همانطور که نگاهم میکرد پرسید:
–به چی فکر میکنی؟
"این چرا یهو خودمونی شد."
نگاهم را به میز مقابلم دادم.
از پشت میزش بلند شد و روبرویم روی صندلی نشست.
ضربان قلبم تند شد. دستهایش را در هم گره زد و کمی روی میزی که جلویمان بود خم شد. بوی عطرش حالم را عوض کرد. غوغایی در دلم به پا شد. از خودم ترسیدم. دیگر خودم را نمیشناختم. نخواستم به چشمهایش نگاه کنم. نگاهم را به پنجره دادم. ابرها دیده میشدند. سیاه رنگ بودند. در خرداد ماه چه وقت باران بود. سیاهی ابرها ترسی به جانم انداخت که باعث شد از جایم بلند شوم. به طرف در رفتم. دستم که روی دستگیره رفت گفت:
–کجا؟ حرفت رو بزن. از حرفش در جا میخکوب شدم.
دوباره رفت و پشت میزش نشست و گفت:
–اگه چیزی دستگیرت شده بگو، خیالت راحت باشه.
نگاهش نکردم. کمی از در فاصله گرفتم و با لرزشی که در صدایم ایجاد شده بود گفتم:
–نمیدونستم پریناز خانم باهاتون شرط گذاشتن که من رو تا اخراج نکنید...
با بُهت پرسید:
–کی بهت گفته؟
–مهم نیست. خواستم بگم اگر اینجا موندن من باعث شده...
دوباره از جایش بلند شد.
–پرسیدم تو از کجا میدونی؟
–نمیتونم بگم؟
–پشت در اتاق من گوش وایساده بودی؟
با دهان باز نگاهش کردم.
–نکنه اینجا جاسوس داره؟ اخم کردم.
– گوش واینساده بودم. از دهن یکی شنیدم.
چشمهایش گرد شد.
–نگو از دهن پری ناز شنیدی که باورم نمیشه.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–پس از دهن کی شنیدی؟
با عجز نگاهش کردم.
–اگه قول میدید بین خودمون بمونه میگم.
با تکان دادن سرش اشاره کرد که قول میدهد.
–از دهن آقای طراوت وقتی داشت تلفنی با یکی حرف میزد.
با لکنت گفت:
–ب...ا...کی؟
–چیزی نگفتم و فقط شانهایی بالا انداختم.
شل شد و خودش را روی صندلی رها کرد. نگاهش خیره به روبرو بود.
برای چند دقیقه به همان حال ماند. جلو رفتم.
–آقای چگینی حالتون خوبه؟
دستهایش را جلوی صورتش گرفت و نفسش را محکم بیرون داد.
–تو مطمئنی؟
جوابی ندادم.
–یعنی جلوی تو حرف میزد؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
چشمهایش را ریز کرد.
–پس چطوری شنیدی؟
–خب، من پشت در بودم، اون نمیدونست. ایستاده بود همونجا حرف میزد.
–کدوم در؟
–تو آبدارخونه.
–آبدارخونه که در نداره.
سکوت کردم و به طرف در راه افتادم.
نزدیکم آمد و به چشمهایم خیره شد.
از حرف زدنم پشیمان شدم. فکر نمیکردم اینقدر به هم بریزد. گفتم:
–حالا چه فرقی داره، بعد پا کج کردم تا خودم را به در برسانم.
آستین کُتم را گرفت. تیز نگاهش کردم.
بیتفاوت به نگاهم گفت:
–درست توضیح بده که بتونم باور کنم.
دستم را کشیدم. اخمم عمیقتر شد. دلم نمیخواست در این حال ببینمش ولی از کارش خوشم نیامد. جدیتر از همیشه گفتم:
–من توضیحم رو دادم برام مهم نیست که باور میکنید یا نه.
فوری از اتاق بیرون آمدم و به طرف میز خودم رفتم.
پشت سیستم که نشستم کامران چای به دست داخل اتاق شد و با لبخندی پرسید:
–توام چای میخوری؟
یاد گل رزی افتادم که دوباره صبح برایم آورده بود. نمیدانستم این محبتهایش را باید به حساب چه میگذاشتم. با حرفهایی که موقع حرف زدن با تلفنش شنیدم اعتمادم نسبت به او کمتر شد.
هنوز اخم داشتم. گفتم:
–آقای طراوت میتونم باهاتون حرف بزنم؟
لیوان چایش را روی میزش گذاشت و جلوی میز من ایستاد.
–جانم بفرمایید.
از لحنش معذب شدم. انگار جنس محبتهایش از نوع مصلحتی یا سرکاریست. انگار دختربچهایی بودم که میخواست با شکلاتی سرگرمم کند.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#علے_جان🌷
💔مے روے با فرق خونین
🍂پیش بازوی کبود
💔شهر بی زهرا ڪہ مولا!
🍂قابل ماندن نبود
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
#تسلیت_باد🥀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
◾️ آجرک الله یامولای یاصاحب العصر و الزمان فی مصیبة امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام و ساعدالله قلبک الشریف فی مصیبة جدک المظلوم ، و لعن الله اعدائکم و جعلنا الله من موالیکم و معکم فی الدنیا و الآخره و عجل الله تعالی فی فرجکم الشریف
▪️ عظم الله اجورنا و اجورکم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#امام_علی
کی مثل علی
به جان رسیده است کسی
کی همچو علی
رنج کشیده است کسی
تاریخ گواه است که
در روی زمین
مظلوم تر از علی
ندیده است کسی
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
#تسلیت_باد🥀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠 ماه رمضان را مغتنم بدانیم
🔹 جوانی بر اثر جهالت از خانه میگریزد،بعد که به آغوش پدر و مادر برمی گردد، با محبت آنها مواجه می شود؛ این #توبه است.
🔹 وقتی برمی گردیم به خانه رحمت الهی،خدا با آغوش باز ما را می پذیرد.
🔹این بازگشت را که در رمضان برای انسان مؤمن پیش می آید، مغتنم بدانیم.
💠از بیانات مقام معظم رهبری
۱۳۸۸/۰۶/۲۹
#ماه_مبارک_رمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
یادمون نره!
شیطان در کمین امام شناس ها بدجور نشسته!
یه موقع میبینی داری اوج میگیری همه چی سرجاشه!
کارای معنوی
کارای فرهنگی
درسهات
همه چی!
نیت کردی حتی آب خوردنتم برای #امام_زمان باشه!
بعد به خودت میای!
میبینی این اوج گرفتنه اشتباهی بوده!
اواسط راه دست شیطونو گرفتی رفتی!
تویی که ثانیه به ثانیه زندگیتو وقف امام زمانت کرده بودی دیگه از گریه ها و درد دلای شبانه خبری نیست!
تو که درس خوندنت برا #آقا بوده دیگه درگیرش شدی و از بی قراری هات کاسته شده!
تو که برا آقات کارفرهنگی میکنی درگیر جزئیات بی اهمیتش شدی یا غرور برت داشته و فکر کردی کسی هستی و دیگه اخلاص اولیه رو نداری!
تویی که ظواهرتم مثل پسند امام زمانت کردی دیگه تواضع و فروتنی از ظاهر و باطنت رخت بسته و رفته!
فکر نکن اومدی تو این راه دیگه اصلا سمت گناه نمیریا!
نه عزیزم!
شکلشون عوض میشه!
#حواسمونباشه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
مُفت نمیارزه اگه تویِ مجازی لبخندِ روی لباته و واسه مامانت اخم میکنی و صداتو بلند میکنی..😊
#بالوالدین_احسانا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
إِلَهِیأَنْتَكَمَاأُحِبُّفَاجْعَلْنِيكَمَاتُحِبُّ
تو همان هستی که من دوست دارم
مرا همانی کن که خودت دوست داری
صحیفه علویه
#ماه_مبارک_رمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa