📣 اجتماع بزرگ مردمی #عید_بیعت با #امام_زمان (عج)
👤 سخنرانان: حجتالاسلام محمدصادق کفیل، حجتالاسلام مهدی دانشمند، استاد علیاکبر #رائفی_پور
👤 اجرا: حامد سلطانی
👤 شعرخوانی: علیاکبر فرهنگیان
👤 مناجاتخوانی: مصطفی سماواتی
🔰 اجرای سرود «سلام فرمانده» توسط حاجابوذر روحی
👤 با نوای: کربلاییعلیاکبر حائری، کربلاییمحمدجواد توحیدی
👤 با اجرای موسیقی: حسین حقیقی، مُجال، گروه سرود صبح ظهور زاهدان
🔰 جمعه ۲۳ شهریورماه، بعد از نماز مغرب و عشا، تهران، میدان آیینی امام حسین (علیهالسلام)
@Masaf
یاصاحب الزمان
امشب کجایی؟ کربلا یا سامرایی؟
در میان گریههایت دعایم کن که محتاجم!
شهادت امام حسن عسکری (ع) بر تمامی مسلمین جهان تسلیت باد
#شهادت_امام_حسن_عسگری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- روضه غربت تو حال عجیبی دارد
- هرکه نامش "حسـن" است
- ارث غریبی دارد ..
🏴 سالروز شهادت یازدهمین امام شیعیان، پدر #امام_زمان(عج) امام حسن عسکری(ع) تسلیت🖤
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۵ و ۳۶
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمیکردم!
با زینب خداحافظی کردم...
اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود...
مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم میکنند و خیلی خوشحال هستند که میتوانند کاری انجام دهند
هر چند که ساجده بیشتر نگاه میکند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمیدانم ذهنش کجا میرود که یکدفعه میگوید :
_مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکسهایی است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانمهای که پشت چرخ خیاطی مدام لباس میدوختند برای رزمنده ها!
بعد هم ادامه میدهد:
_کاش من هم میتونستم همراه بابا برم تا کمک کنم...
از حرفش لبهایم میشکفد...
بچهها به چه چیزها که دقت نمیکنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا میکنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه میبینند میپذیرند!
اینقدر مشغول میشویم که وقتی نگاه میکنم ساعت از ده شب گذشته...
برایم سوال میشود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم میروم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد!
📲_سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم انشاالله فردا شب بهت زنگ میزنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش...
لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...!
براش نوشتم:
📲_باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم میتونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره...
گوشی را گذاشتم روی میز...
بچهها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای #منتظر چنین حالیست!
هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود...
رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم
نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی....
اما نمیدانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم!
انسان نمیتواند غمهایش را کم کند
پس باید خودش را زیاد کند! و همین است که رنجها میشوند زمینهساز...
یاد مرضیه می افتم!
چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد...
دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم...
و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود...
یاد مریمی که ندیده بودم....
اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ میشد حسش کرد افتادم!
کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده!
یاد امیررضا....
که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ...
و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هرکس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت!
یاد #حاج_قاسم میافتم...
چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست...
کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور! اما فکرم بیدار است...
وقتی نمیشود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک میشوند!
صبح زود چشم هایم را که باز میکنم و از خواب بیدار میشوم در اوج ناباوری از چیزی که میبینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند میشوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار میشوند..
دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدای من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید!
همونطور ذوق کنان اما نگران گفتم: _امیررضا چی شده زودتر اومدی؟!
لبخندی زد و گفت:
_اگه ناراحتی برم!!!
گفتم:_نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی!
گفت: _چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه...
بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت:
_نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا....
سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش میکرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت:
_این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن....
بچه ها خوشحال مشغول بازی شدن من هم سریع بساط صبحانه را آماده کردم اما امیررضا خیلی صبحانه نخورد!
من از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم امیررضا از این چند روز برام تعریف کنه اما نمیدونم چرا کمی گرفته بود! همیشه همین طوریه وقتی میخواد نقش بازی کنه قشنگ قیافش نشون میده!
خنده های مصلحتی!
حرفهای متفرقه!
گویا این بود چیزی شده که نمیخواد بگه!
دستش را گرفتم و گفتم:
_امیررضا چیزی شده ؟ من تو رو خوب می شناسم چرا حالت اینجوریه؟!
اولش طفره رفت اما خیلی نتونست مقاومت کنه! گفت:
_دیروز یکی از بچه های جهادیمون که طلبه هم بود پَر...
و دیگه ادامه نداد!
چشمهایم بهت زده نگاهش کرد و گفتم:
_بخاطر کرونا!؟
سرش را به نشونه تایید تکون داد...
دوباره پرسیدم :
_زن و بچه هم داشت؟!
نگاهم کرد و باز هم فقط سرش را به نشونه ی تایید تکون داد...
نگاهم را از نگاهش گرفتم و خیره به دیوار رو به رو و حس اینکه الان خانواده اش چه حالی دارند دلم را سخت لرزاند...
امیررضا که متوجه شد من خیلی منقلب شدم با حال گرفته ی خودش گفت:
_هنوز برای شهادت فرصت هست دل را باید صاف کرد...میدونی سمیه خیلی ها به خاطر کرونا مُردند از ترس، از رعایت نکردن، از بیخیال بودن، از مُقَدر بودن مرگ! اما فقط تعداد کمی #شهید شدند این #تفاوت انتخاب هاست! اینکه توی یه مهمونی خانوادگی بخاطر رعایت نکردن کرونا بگیری و خدای نکرده بمیری یک انتخابه! و اینکه جهادی وارد میدون بشی و با تمام رعایت کردن ها با کرونا بجنگی اما درگیر بیماری بشی و پر بکشی یک انتخاب!
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد...
سکوتی ممتد که گاهی با صدای خنده ی بچه ها می شکست...
بهش کاملا حق دادم خودم تا دیروز که نمیدونستم حال مرضیه چه میشود مثل پرنده ای که در قفس گیر کرده باشد داشتم بال، بال میزدم!
کاری از دستم بر نمی آمد برای امیررضا بکنم سعی کردم از ماجراهای دوخت و دوز ماسک ها و شکستن شیشه بگم تا کمی حالش عوض بشه اما مگه میشه دل بی قرار را با چند جمله تغییر حال داد!
عصر زینب زنگ زد و گفت:
_قراره مرضیه دو روز دیگه مرخص بشه
خیلی خوشحال شدم و گفتم:
_انشاالله میام ببینمش.
گفت: _نمیخواد بچه هات را تنها بذاری بیایی بذار بعدش که آقات اومد...
گفتم: _آقام امروز اومده
گفت: _عه چقدر خوب! چشمت روشن...
بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت:
_پس سمیه میتونی...
و بقیه حرفش را خورد!
گفتم: _چیه؟! زینب بگو...
گفت: _نه زشته آقات امروز اومده بذار برا بعد...
گفتم: _حالا تو بگو ببینم میتونم انجامش بدم یا نه!
گفت: _نیروی بیمارستانمون خسته ان از اونطرف هم من باید دوباره برم غسالخونه... اینجا نیاز داریم به یه سر تیم....
اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. گفتم:
_جدی میگی زینب من میتونم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۷ و ۳۸
گفت: _آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه...
گفتم: _زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه!
گفت: _باشه پس با این حال خبری به من بده.
خدا حافظی که کردیم
اومدم پیش امیررضا میدونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمیکنه...
قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن... همونطور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال...
دیدن بچه ها و حس تجربهی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود میدونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمیکردم که قراره چی بشه!
شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان میگفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود!
هول کردم صداش زدم :
_امیررضا خوبی امیررضا...
فقط گفت:
_سرده سمیه... خیلی سرده...
نمیدونستم باید چکار کنم؟
مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت:
_گرمه دارم می سوزم!
نفسم بند اومده بود...
امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش! هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود!
واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود
به شماره ی زینب پیامک زدم :
📲_بیداری؟
سریع جواب داد:
📲_آره
طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار میکرد احتمال میدادم که بیدار باشه!همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم:
_زینب... امیررضا... امیررضا...
گفت: _آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟!
گفتم: _تب و لرز کرده چکار کنم؟!
خیلی با آرامش گفت:
_اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چجوری میشه
هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک میریختم
اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم میکرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی....
چقدر پرستار بودن سخت تر بود
اصلا فکر نمیکردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر میرسید!
زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده!
امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر میشد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا!
خدا میداند چه کشیدم تا صبح شد...
اول وقت رفتیم دکتر...
وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت:
_کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه...
اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت:
_خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی...
اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند!
شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری میرسید!
سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود!
اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد
آن موقع مثل الان نمیگفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربهی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را میدادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه میدیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمیکردم!
نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس میگرفت
خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و میترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمیکشیدم...
خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیتنامهاش را نوشته و جاش را بهم نشون داد...
وقتی امیررضا بهم این حرفها را میزد داشتم دق میکردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم میشد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهرهاش هم با وجود حال بد و خراب ذرهای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود!
وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت:
_خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود #ترس یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من میترسم یعنی چی میشه! من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم میبینم کسانی که میترسند بیشتر درگیر میشن...
نکتهی جالب و اخلاقی که همیشه بین کلامش دیده میشد این بود که میگفت:
_ترس نه فقط برای این بیماری! که هر جا سراغ آدم بیاد انسان از همونجا آسیب میبینه! جز ترس از خدا! که کمک کننده و محرک حرکت انسانه!
با همون حس امید دهنده اش ادامه داد:
_الکی که نمیگن سمیه باید قوی بشیم مهمترین بخش قوی شدن اول #فکر انسانه! اینکه بدونه و باور داشته باشه قدرتمندتر از خدا وجود نداره! حالا به نظرت همچین فردی از کرونا میترسه؟ اصلا و ابدا! اما همین فرد از حق الناس میترسه، چون بحث قدرت خدا وسطه!
بخاطر همینه بچههیئتیها و مذهبیهامون بیشتر از همه توی قضیهی کرونا پروتکل ها را رعایت میکنن و مواظب خودشون و اطرافیانشون هستن، چون نه از کرونا که از خدا میترسن! پس یادت باشه سمیه جان به قول #حاج_قاسم: نترسید و نترسیم و نترسانیم!
این جمله ی زینب من را یکدفعه یاد خواب آن شبم جلوی غسالخانه انداخت...
حرفهایش در این مدتی که امیررضا درگیر بیماری بود مثل آب روی آتش بود برای من...
هر روز تماس میگرفت و کلی بهم انگیزه میداد و میگفت:
_حالا که توفیق پرستاری پیدا کردی پرستار خوبی باش!
بعد با شوخی میگفت:
_مرده شور خوبی بودی، اما اگر قراره من زیر دستت بیام فک کنم باید دعا کنم الهی تب کنم پرستارم تو باشی..!
حس داشتن دوست خوب نعمت عظیمیه که در چنین وقت هایی با پوست و گوشت لمسش میکنی...
تمام مدتی که فکر میکردم و خوشحال شده بودم که میتونم با بچه های جهادی برم بیمارستان و کمک کنم را توی خونه درگیر امیررضا بودم
از اینکه مثل یک پرستار میتونستم کمکش کنم خوب بود ولی تفاوت اساسی با بیمارستان رفتن داشت!
اینجا من مادر هم بودم حفظ روحیه همراه با مراقبت از بچهها که درگیر نشن و مهمتر از همه همراهی که اگر غسالخانه میرفتم یا ماسک میدوختم یا راهی بیمارستان بودم و چه هر جای دیگه همراهیم میکرد حالا در تب میسوخت و من تنها باید این روزها را میگذراندم...
روزهایی که نمیدانستم آخرش چه میشود...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۹ و ۴۰
مدت زیادی درگیر بیماری امیررضا بودم
در این مدت خیلی چیزها را فهمیدم خیلی چیزهایی که قبلاً اگرچه شنیده بودم اما اصلا تجربهاش نکرده بودم! اما وقتی توی موقعیتش قرار گرفتم درکش کردم!
نزدیک یک ماه که امیررضا بیمار بود و داخل خونه قرنطینه! مجبور بودم خودم خرید بیرون را انجام بدم
قبل از این قضیه هیچوقت فکر نمیکردم چنین کاری سخت باشه! ولی من اون موقع تنها فکرم محدود به جسم بود و سختی روحی را نمیدیدم! ولی حالا داشتم انجامش می دادم....
با اینکه قبل از بیماری امیررضا خیلی وقتها بیرون میرفتم و فعالیتها و کارهای متفاوت اجتماعی انجام میدادم ولی هیچ وقت مسئولیت کارهای بیرون خونه روی دوشم نبود!
یه خانم هر چقدر هم از نظر جسمی قوی باشه از نظر روحی ظریفه!
به هر حال زمان برای من گذشت با تمام بالا و پایین های زندگی... مهم این بود حال امیررضا خوب شد...
کم کم بوی ماه رمضان می اومد و حال و هوای ماه خدا...دوباره سفره های افطار که همهی خانوادمون کنار هم بشینیم و منتظر اذان باشیم نعمتی که باید خیلی شکرش را به جا میآوردم!
اما جنس حال و هوای ماه مبارک امسال خیلی فرق میکرد... به خاطر کرونا و قرنطینه ما به جای سه شب، هر سی شب ماه مبارک را شب تا صبح بیدار بودیم الحمدالله برنامههای تلویزیون هم این حس و حال را حفظ میکرد
هر چند که مثل حضور در جمع ابوحمزه های مسجد محلمون نمیشد! اما شکر داشت... شکر نفس کشیدن توی این ماه بزرگ...
بخاطر ماه مبارک #طرح_همدلی خیلی شدت گرفته بود و مسجد شده بود پایگاه مثل همیشه!
به جای آدمها، کارتنهای پر از مواد غذایی صف بسته بودن تا راهی خانههایی بشن که این ویروس منحوس معیشتشون را زمین گیر کرده بود!
وضعیت کمی بهتر شده بود و مردم بیشتر رعایت میکردند...
هممون خدا خدا می کردیم این بیماری تا محرم جمع بشه و نفسهامون به شب های هیئت برسه...
میان این گیر و دار بچه های جهادی که کمی فراغت پیدا کرده بودن مشغول طرح همدلی بودن کوچه به کوچه، خونه به خونه در محله های محروم دست از تلاش برنمیداشتن و چه ماجراهای نابی که این وسط اتفاق میافتاد و بیان از گفتنش عاجز....
مرضیه و زینب را چند باری بخاطر همین طرح داخل مسجد دیدم...
مرضیه عقد کرده بود و حالا دو نفری پا به رکاب بودن!
من و زینب یه شیرینی تپل بخاطر عقدش گرفتیم هر چند که خیلی تلاش کرد از دادنش فرار کنه! اما قدرت سماجت ما را دست کم گرفته بود!
و به قول خودش میگفت:
_به جان خودم اگر این سماجت رو توی حاجت هاتون از خدا داشتین الان حاجت نگرفته نداشتین! ضمن اینکه تو شهر ما به عروس هدیه میدن نه اینکه ازش بگیرن!
زینب هم که مثل همیشه پایه ی جواب دادنش بود گفت:
_خداروشکر ما همشهری شما نیستیم...
البته من و زینب هم ریا نشه همه ی شیرینی تپل را نقدا تقدیم بچههای مسجد کردیم تا شاید یک قدم به همدلی نزدیکتر میشدیم...
طی این مدت زینب با بچه های تیمش بیکار ننشست و پا به پای بچههای غسالخانه و بیمارستان و مسجد بود گاهی نرگس و دخترش هم می اومدن...
مریم اما تمام وقت بیمارستان بود و همچنان خط مقدم! بخاطر همین نشد ببینمش تا بعد از محرم و صفر...
باور اینکه وضعیت کرونا تا محرم ادامه داشته باشه وحشتناک بود!
آخه ما از بچگی با ذکر حسین (علیهالسلام) بزرگ شده بودیم و درد فراغ و دوری از هیئت برای ما قابل تحمل نبود! ماه محرم امسال رسید اما اتفاقات عجیبی افتاد که محرم متفاوتی را رقم زد!
اتفاقاتی که باید مثل همین چند ماه گذشته توی تاریخ ثبت میشد که همهی کشورهای به اصطلاح متمدن بخاطر کرونا مردمشون دست به غارت بردند
و کشور ما مردمش دستهای بخشندهاش را باز کرده بود!
دوست داشتم مهناز و امثال مهناز این صحنهها را خوب ببینند که دم از تمدن غرب میزدند! شاید زاویه دیدشان تغییر میکرد البته شاید! اینکه چه بخواهیم ببینیم واقعا بستگی به فکر ما دارد!
قرار بود محرم دوباره یه شور و شعور حسینی را با هم نشون بدیم! این فرصت دوبارهای بود که تیم بچه های جهادی را یکبار دیگه ببینم...
ولی نمیدونستم بعضی ها بین همین بچه های جهادی خیلی زرنگ تر از اونی هستن که فکر میکردم..
محرم که رسید نه تنها بچه های ما که همه ی مردم دست به دست هم دادند تا نشان دهند یک فرد حسینی در همه چی اول است و نه تنها ویروس که هیچکس نمیتواند جلوی برپایی روضه برای آقایمان حسین(علیهالسلام) را بگیرد...
شاید شرایط عوض بشود!
شاید فضا تغییر کند!
شاید بینمان فاصله باشد
اما روضه همچنان برپاست...
از چند روز قبل بچه های هیئت محله مشغول بر پایی مراسم بودن، خیلی بیشتر از سال قبل!
چون باید تمام پروتکل ها را رعایت میکردن... ضدعفونی کردن محیط و فاصله گذاری اجتماعی، نذری های به سبک بسته بندی ماسک و...
شب اول بود و دل بی قرار...
بی قرار حسینیه ...
حسینیه ای این بار زیر سقف آسمان...
در و دیوار ها که نبودند چقدر وسعت دلهایمان بیشتر شده بود!
لباس مشکی بچهها را پوشیدم امیررضا هم آماده شده بود خیالم از مکان و فضا راحت بود چون هم فضا باز بود هم اینقدر فاصله گذاری را دقیق رعایت کرده بودن که مشکلی پیش نمی آمد
حس دیدن همه ی بچه ها یک جا حس خیلی خوبی بود اما باز هم مریم نبود...
زینب میگفت:
_دلش پر میزد الان هیئت باشد، اما به قول خودش خط را نمیشد خالی گذاشت!
حالا که بعضیها از همین کادر بیمارستان که تعدادشان زیاد هم نبود از ترس استعفا داده بودند! خیلی ها هم بودند اینقدر فداکارنه ایستادند با اینکه میتوانستند در ماه چند روز مرخصی بروند اما همان روزها را هم مرخصی نمیرفتند!
اینجاست تفاوت آدم ها دیده میشود
و اینکه برای هرکس یک روز عاشوراست تا هویتش را نشان دهد در کدام لشکر است...
عملاً مریم روضههای محرم و صفرش را در بیمارستان کنار بیمارهای کرونایی بود و چقدر زرنگ تر از ما بود با اینکه ما توی روضه ها بودیم و ذکر هر شبمان آرزویی بود که مریم زودتر گرفت!!!
براستی که #دل با حسین باشد چه هیئت چه بیمارستان و چه هر جای دیگر دلربا میشود...
وقتی بعد از محرم و صفر مرضیه بهم زنگ زد و گفت فردا کجا وعده ی دیدار ما با مریم!
ناخودآگاه این بیت شعر به ذهنم آمد...
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند...
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند...
ما مدعیان صف اول بودیم...
از آخر مجلس #شهدا را چیدند...
برای اولین بار بعد از این همه مدت دیدمش! اما با چشمان زمینی که تنها عکسی جلوی آمبولانس زده بودند و نوشته بود:
_ #شهیده_مریم_رحیمی...
آسمان چشمانم بارانی بود بارانی از جنس دلتنگی...
دلم پیشوندی قبل از اسمم میخواست از جنس آنچه قبل از نام مریم نوشته شده بود شهیده....
شهیده همان آرزوی دیرینهی من!
اما باید عمیقأ خواست تا رسید درست مثل مریم! یاد حرفهای پدرش میافتم که میگفت:
_وقتی حاج قاسم شهید شد برای تشییع اش با مریم رفتیم کرمان، در تمام طول مسیر از خدا آروزی شهادت میکرد دوست داشت مثل حاج قاسم موثر باشد....
و چه خوب دفاع کردن از جان مردم را از سردار دلها یاد گرفته بود مدافع سلامت...
زینب کمی نزدیکم شد با ماسکی که حالا بیشتر پوششی بود بر اشکهایمان تا راحتر ببارند و بغضی که توان حرف زدن نداشت گفت:
_مریم رفت.. #مثل_یک_مرد...
نامش افکارم را از دالان پر پیچ و خمی به واژه ی خدمتگزار مقدس برد!
مریم....
مقدس...
وشهدا قداست را چه زیبا به نمایش گذاشتند...
مرضیه دست نوشته ای همراه دارد که جمله ای از #شهید_آوینی روی آن نوشته شده است که راه را برای ما حسرت زده ها و جاماندگان روشن میکند!
چادرم را محکمتر میگیرم و نفس عمیقی زیر ماسک میکشم بی آنکه در فضا پخش شود قلبم را پر از انگیزه میکند و با خودم زمزمه میکنم:
"آری! شهید آوینی عزیز: مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت ..."
والعاقبه للمتقین
💚پایان💚
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
﷽
به نام خدائی که روز را برای تلاش
و شب را برای آرامشم قرار داد
به نام خدائی که در این نزدیکی است
ياد خدا آرام بخش دلهاست
روزت را متبرک كن
با نام و ياد خدا
خدا صداى بندههايش را دوست دارد
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
.
قسم به ماه دو نیمه به وقت تنهایی
قسم به زلزلة القلب و عشق و شیدایی...
قسم به آیه ی چشمت به معجزه به غزل
تو را قسم به خدایت چه وقت می آیی؟
سلاممولاجانم♥
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#آجرکاللهیاصاحبالزمان ✋🏻
پدری در دم مرگ است و به بالین پسرش
پسری اشک فشان است به حال پدرش
پدری جام شهادت به لبش بوسه زده
پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🥀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
◾️آجَرَکَ الله یَا مولای یا صَاحِبَ العصر و الزَّمان بمصاب استشهاد اَبیک و ساعدالله قلبک الشریف فی هذه المصیبة، و لعن الله اعدائکم و جعلنا الله من موالیکم و معکم فی الدنیا و الآخره و عجل الله تعالی فی فرجکم الشریف
▪️ عظم الله اجورنا و اجورکم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#حدیث
پیامبر اکرم صلیالله علیه وآله:
🔹پشتهای شما از بار گناه سنگین شده است، آنها را با سجدههای طولانی سبک کنید.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
👈داماد مرحوم آیت الله خوانساری نقل میکند:
یکی از ارمنیهای تهران، به مشکل بزرگی برخورده بود که به هیچ وجه حل نمیشد. سرانجام با مراجعه به یکی از مسلمانان، تصمیم گرفت در منزلش حدیث کساء خوانده شود. چند روز بعد دوباره سراغ همان شخص رفت و گفت: میخواهم مسلمان شوم! 💫
حدیث کساء آنچنان معجزهوار گره از کارش باز کرده بود که تصمیم گرفته بود مسلمان شود.
آن ارمنی به دست آیت الله خوانساری مسلمان شد و آیت الله خوانساری فرمودند: اینها همه از برکات حدیث کسا است.👌
📚حدیث کسا و آثار شگفت، ص۱۰۹.
💥وقتی غریبهها از حدیث کسا حاجت میگیرند، شیعیان نباید از این گوهر ارزشمند غافل باشند؛
خصوصا برای بزرگترین حاجت عالم، یعنی تعجیل فرج✨
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
غم نهانیِ دل ها ، عیان شده یاران
و باغ شیعه دوباره خزان شده یاران
گرفته رنگ عزا شهر سامرا امروز
روز یتیمی صاحب زمان شده یاران
#امام_زمان 🥀
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🥀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
.
♨️ جزئیات تفاهمنامههای امضا شده بین عراق و ایران:
🔹1- تفاهم نامه مشترک در زمینه همکاری آموزشی.
🔹2- تفاهم نامه مشترک در زمینه ورزش و جوانان عراقی-ایرانی.
🔹3- تفاهم نامه مشترک در زمینه تبادل فرهنگی، هنری و باستانشناسی عراق و ایران.
🔹4- تفاهم نامه همکاری مشترک در زمینه آموزش.
🔹5- یادداشت تفاهم مشترک برای همکاری رسانهای عراق و ایران.
🔹6- تفاهم نامه مشترک برای همکاری در حوزه ارتباطات.
🔹7- تفاهم نامه مشترک برای همکاری در زمینه ترویج گروههای گردشگری مذهبی.
🔹8- یادداشت تفاهم مشترک برای همکاری در زمینه مناطق آزاد عراق و ایران.
🔹9- یادداشت تفاهم مشترک برای همکاری در زمینه کشاورزی و منابع طبیعی عراق و ایران.
🔹10- تفاهم نامه مشترک همکاری در زمینه خدمات پستی.
🔹11- تفاهم نامه همکاری مشترک در حوزه حمایت اجتماعی.
🔹12- تفاهم نامه همکاری در زمینه آموزش فنی و حرفهای.
🔹13- یادداشت تفاهم مشترک برای همکاری در زمینه توسعه نیروی کار ماهر عراقی-ایرانی.
🔹14- تفاهم نامه مشترک برای همکاری در زمینه فعالیت اتاقهای بازرگانی عراق و ایران.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
.
♨️ عربستان سعودی اعلام کرد که آماده است به جای دلار از ارز جایگزین برای تثبیت معاملات نفتی استفاده کند.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
ارز جدید بجای پترودلار!
بریکس یک فرصت استثنایی برای برهم زدن و افول هژمونی آمریکاست.
بریکس ارزنده ترین ابزار قدرتهای اقتصادی نوظهور برای نابودی اقتصاد آمریکا به عنوان نظام مستکبر جهانی و بزرگترین و مهمترین حامی رژیم صهیونیستی ست.
صهیونیسم جهانی را بزنیم رژیم صهیونیستی هم محو خواهد شد.
قبل از ۲۵ سال ان شاالله.
بمب و موشک ابزار تنبیه و سیلی سخت است نه نابودی رژیم صهیونیستی!
هیچ حکومتی در دنیا با موشک از بین نرفته است و نخواهد رفت.
بریکس ابزار تحقق هدف ماست
به شرطی آنکه دولت پزشکیان اراده استفاده حداکثری از تمام ظرفیتهای بریکس را داشته باشد.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
.
♨️پایان پترودلار شکوفایی ارز بریکس به شرط اراده دولتها
اواسط خرداد ماه قرارداد دلار نفتی بین آمریکا و عربستان سعودی منقضی شد و سیستم مالی جهانی ساخته شده در پنجاه سال گذشته را به مدل جدیدی واگذار کرد که هنوز به وضوح تعریف نشده است و متزلزل و بلاتکلیف است.
واژه «پترودلار» به این معناست که دلار آمریکا، ارز مورد استفاده در معاملات نفت خام محسوب می شود.
این توافق در سال 1973 بسته شد.
در این توافقنامه تصریح شده بود که عربستان سعودی صادرات نفت خود را صرفاً به دلار قیمت گذاری می کند، مازاد درآمدهای نفتی خود را در خزانه داری ایالات متحده سرمایه گذاری می کند و کالاهای آمریکایی را خریداری می کند.
در مقابل، آمریکا حمایت و حفاظت نظامی از عربستان ارائه خواهد کرد.
این امر به دلار کمک کرد تا موقعیت خود را به عنوان ارز ذخیره جهانی تقویت کند و به شکوفایی اقتصاد آمریکا و وابستگی کامل عربستان سعودی به آمریکا منجر شد.
عربستان سعودی علیرغم ابتکارات چین همچنان به پذیرش دلار آمریکا در ازای نفت ادامه میدهد ، زیرا توان آن را ندارد بدون تکیه بر یک قدرت برتر به حیات خود ادامه دهد .
به سختی می توان باور کرد که عربستان سعودی خارج از صلاحدید آمریکا قدم بردارد، اما بریکس میتواند پشت گرمی عربستان در تقابل با خواسته نامشروع آمریکا باشد.
چین و روسیه و ایران(در زمان دولت شهید رییسی)در تلاش برای راهاندازی ارز بریکس بودند و میخواستند عربستان سعودی به این ارز بپیوندد، به ویژه پس از پیوستن عربستان سعودی به بریکس و بنابود با طلا از این ارز، حمایت کنند.
ارزی با پشتوانه طلا دربرابر نفت
طول می کشد تا دلار آمریکا جایگاه خود را از دست بدهد، اما این اتفاق سرانجام خواهد افتاد و شاهد افول و تغییر نظم جهانی به رهبری واشنگتن خواهیم بود.
کوچکترین اتفاق در این پروسه نابودی رژیم صهیونیستی ست الی آخر...
#خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
♨️نسرین وزیری یکی از بازداشت شدگان فتنه ۸۸ مدیر روابط عمومی وزارت راه.
پرسیدند او کیست؟!
رسانه های حامی جریان اصلاحات برای به حاشیه بردن متن، از شباهت زیاد او به یک بازیگر زن سینمای ایران تیتر زدند.
اما او یکی از بازداشت شدگان فتنه ۸۸ است.
انگار لیست محکومین سال ۸۸ را از اداره زندانها گرفتند و به همه متهمین مسئولیت اعطا میکنند !
گویا این دولت ، دولت انتقام است ، انتقام سال ۸۸ از نظام !
وفاق اسم رمز وصلت مفسدین و منافقین و معاندین است.
آیا برادران سپاه پاسداران که چشم و امید مردم انقلابی هستند میبینند که موریانه ها اینگونه رخنه کرده اند؟
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
🍁لطفِ خدا🍁
♨️نسرین وزیری یکی از بازداشت شدگان فتنه ۸۸ مدیر روابط عمومی وزارت راه. پرسیدند او کیست؟! رسانه های
♨️رهبر حکیم انقلاب اسلامی میفرمایند:
"خام فروشی دامی است که میراث سالهای متمادی قبل از انقلاب است و متأسفانه کشور گرفتار آن شده است و باید تلاش شود که ملت ایران از این تله نجات پیدا کند".
حالا دستیار اقتصادی آقای قالیباف که در برنامههای انتخاباتی همراه و کنار ایشان بود، میگوید باید خام فروش شویم؟ چرا؟ ۵۰۰ هزار بشکه نفت بیشتر خام بفروشیم فشار آمریکا تمام میشود!!!
حالا چرا ۵۰۰ هزار بشکه؟ چرا ۴۰۰ هزار تا نه؟ چرا ۶۰۰ هزار تا نه؟
معیار کارشناسی برای این عدد چیست؟
حالا دستیار اقتصادی آقای قالیباف که دائما میهمان صدا و سیما و رسانههای اصولگراست، میگوید باید تاکید کنیم بر خام فروشی!
یاد جمله حسام الدین آشنا افتادم که بعد از خرید هواپیما گفت "الان دیگه ما خریدار حرفهای از غربیها شدیم، دیگه امنیتمون تامین شد"!
اینها نه الفبای سیاست را بلدند، نه الفبای اقتصاد را، نه الفبای غیرت را.
آخر جوانک! ما نفت را خام بفروشیم بخوریم و مصرف کنیم بهتر است یا با حمایت از دانش بنیان ها تبدیل کنیم به هزاران کالا از قطعات خودرو و لوازم یکبار مصرف گرفته تا فرش و مصالح ساختمانی و اسباببازی و لوله و اتصالات و حتی دکمه پیراهنت؟
اصلا درکی از ارزش افزوده دارید؟ میفهمید فروش مصنوعات نفتی تحریمناپذیر است اما نفت تحریمپذیر؟
آقای دکتر قالیباف! شما یادگار دفاع مقدس هستید و ما دوستدار شما هستیم!
اما برادر به اطرافتان نگاه کنید فقط همین یک نفر نیست...
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺خبرنگار کرد عراقی با پزشکیان به سختی فارسی صحبت میکنه و پزشکیان به زبان کردی سورانی پاسخ میده!!!
#خبر_فوری_سراسری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺رهبرمون عربی رو فوله
ولی با اسماعیل هنیه فارسی گفتگو میکنه و مترجم ترجمه میکنه.
.
پزشکیان حواسش را بیشتر جمع کند و این کار غلط را دیگر تکرار نکند.
#عزت_سیاسی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راستی فهمیدین نتیجه هواپیمای اوکراینی چیشد؟؟
چقدر سردار حاجی زاده را کوبیدن و مسخره کردن و هزاران حرف دیگه.....
اما نتیجه معامله با خدا اینجوری شده... گوش بدیم..
یاعلی..🇮🇷
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa