Dastane yek Vahhabi.mp3
25.01M
🎧🔥 این داستان واقعی یک وهابی است!
هر کسی ابتدای این داستان رو شنیده تا انتها میخکوب شده!
داستان یک وهابی است؛ کسی که برای کشتن شیعهها به ایران سفر میکنه و در ادامه اتفاقاتی براش میوفته که...
مدت زمان فایل: 01:08:37
✍در این شب زیبا که زنده نگاه داشتن آن از عبادات ویژه آن محسوب می شود، این صوت را خوب گوش کنیم و به شیعه بودن خود ببالیم و بدانیم که چقدر نعمت بزرگی نصیبمان شده که بدون هیچ زحمتی شیعه زاده شده ایم؛ ای کاش قدردان ذوی الحقوقین خود باشیم که با وصلت پاک و شیر و لقمه حلالشان ما را در مکتب تشیع، پرورش دادند...
#داستان_یک_وهابی
#علی_زکریایی
#نشرحداکثریجهادتبییناست
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
✅درخواست استخدام طلاب حوزوی در آموزش و پرورش
اگر بجای دبیران غیر مرتبط با دروس تخصصی رشتههای طلاب از خود طلاب علوم دینی برای رشتههای معارف،عربی ،دین و زندگی و...... دانشگاه فرهنگیان از طلاب
استفاده میکرد،
هزینهها و فرصتها به نصف تقلیل پیدامیکرد و به این صورت طلابی هم که بعضا 5 سال یا 10 سال درس میخواندند تا کارشناسی بگیرند با حوزه میشود دانشگاه فرهنگیان قرارداد ببندد و نیروهای علوم معارف اسلامی را از حوزه بگیرد به این
صورت عدالت هم در حق طلبهای که واقعا در این رشته خبرهتر است وارد آموزش و پرورش میشود.
لذا چون به آموزههای دینی مسلط تر است بیشتر میتواند در این امر موفق باشد و پاسخهای منطقی و قانع کنندهای به شبهات دانش آموزان داشته باشد.
لذا خواهشمندم ما طلاب توانمند را در قالب معلم و در رشته تخصصی خودمان استخدام کنید.
لطفا در فارس من از این پویش حمایت کنید👇👇👇👇👇👇
https://farsnews.ir/my/c/179826
@entekhab_t_masiri👌✅
✍️یک آلمانی روی شیشه عقب ماشینش نوشته بود:
👈نه فیس بوک، نه واتساپ، نه توییتر ونه اینستاگرام داره
👌اما یک میلیارد وهشتصد میلیون دنبال کننده داره
او محمد پیامبرخداست😍
#ProphetMuhammad
#عید_مبعث🍃🌺
#آغاز_رسالٺ🍃🌺
#رسول_مهربانے_مبارڪ🍃🌺
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
48.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چتون بود انقلاب کردید؟
چرا رفتین راهیپمایی ۲۲ بهمن؟
جمهوری اسلامی مگه تو این ۴۴ سال
چیکار کرده واسه این کشور؟
دیگه بدون دلیل از ج.ا حرف نزن!
این ۲۰ دقیقه رو ببین تا به جواب سوال هات در
مورد کشورت برسی! دیدنش برا هرکسی که میگه
ما اصلا پیشرفت نکردیم واجب!!!
مشاهده و دانلود فایل باکیفیت
جهت اکران در مدارس و مساجد🔻
https://cdn1.seyedoona.com/bn/ekraan.mp4
🔻 @seyyedoona
🔵 تفاوت بعثت با ظهور
🔺 بعثت: «او كسى است كه رسولش را با هدايت و آيين حق فرستاد»
🔺 ظهور: «تا آن (دین) را بر همه آيينها غالب گرداند»(توبه، 33)
🔹 سنت خدای حکیم در مورد #بعثت این است که مردم چه بخواهند و چه نخواهند خداوند رسولش را می فرستد «تا بعد از اين پيامبران، حجتى براى مردم بر خدا باقى نماند، (و بر همه اتمام حجت شود)»(نساء، 165)
🔹 اما قانون خدا دربارۀ ظهور این است که باید «مردم قيام به عدالت كنند»(حدید، 25) خواست و تلاش و زمینه سازی مردم، تعیین کننده است؛ اگر آن چه را که در توان دارند به کار گرفتند و مرد میدان عمل بودند، نصرت و امداد الهی شامل حالشان خواهد شد و حجتِ حق، خاتم اوصیاء، بقیة الله الاعظم اذن ظهور می یابد و عالَم گلستان می شود.
🌕 آری! «خداوند سرنوشت هيچ قوم (و ملّتى) را تغيير نمى دهد مگر آنكه آنان آنچه را در خودشان است تغيير دهند!» ( رعد آیه 11)
🔺و این خواستن را باید در میدان عمل نشان داد که ما «ابا الفضلی» هستیم نه زبیری و خوارجی.
انتظار یعنی آماده باش
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💢 خصلتی خوب در کودکان
🔸رسول خدا(ص) میفرماید یکی از خصلتهای خوبی که در کودکان است اینه که:
🔺يَخْتَصِمونَ مِنْ غَيْرِ حِقْدٍ
🔻اختلافات و دعوا كردن آنان همراه با كينه نيست
📚 مواعظ العدديّه ، ص ۲۵۹
💎 باور کنیم خیر دنیا و آخرتمان در اینه که کینهای نسبت به دوستان و اطرافیانمان نداشته باشیم.
🎊 در این عید بزرگ #عید_مبعث بیاییم اگر کینهای هم هست آن را کنار بگذاریم 🎊
🎤حجتالاسلام طاهر قلیزاده محمدی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
#قسمت_نهم
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .
واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم …
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم … یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال … .
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … .
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … .
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … .
پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …
بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش …
⬅️ ادامه دارد...
📚 نویسنده شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#به_وقت_رمان
@TARANOM_EHSAS
رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
#قسمت_دهم
با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … .
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….
گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … .
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ..
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … .
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … .
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …
یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم … .
کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون … و از مهمونی زدم بیرون … .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و … .
حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس …
⬅️ ادامه دارد...
📚 نویسنده شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
#به_وقت_رمان
@TARANOM_EHSAS
💠 امام مهدى عليه السلام:
🔹 إنَّ اللّه بَعَثَ مُحَمَّدا رَحمَةً لِلعالَمينَ و تَمَّمَ بِهِ نِعمَتَهُ
🔸 خداوند محمّد را برانگيخت تا رحمتى براى جهانيان باشد و نعمت خود را تمام كند.
📚 بحار الأنوار، ج 53، ص 194
#حدیث
#مبعث
📱به #ندای_تهذیب بپیوندید:
@nedaye_tahzib
🔴 چه کار کردیم که برخی از اینها انقدر وقیح شده اند⁉️
🔰این روز ها در گوشه و کنار مشاهده می کنیم که کشف #حجاب کنندگان در سطح جامعه از تخلف خود ابایی ندارند و بعضاً وقتی با تذکر و نهی از منکر مواجه می شوند، گستاخانه با نهی کنندگان درگیر میشوند ❗️
👈قاعده این است که در جامعه اسلامی، وقتی کسی قانون الهی را به صورت علنی زیر پا می گذارد و مرتکب تخلف می شود، به دلیل برخورد سخت یا هزینه ای که در انتظار اوست، نباید احساس امنیت کند؛
◀️ اما سهل انگاری ها و ترک فعل ها در زمینه حجاب و عفاف، کار را به جایی رسانده است که برخی کشف حجاب کننده ها نه تنها احساس نا امنی نمی کنند بلکه گستاخ شده اند و سعی دارند برای ناهیان از منکر ناامنی ایجاد کنند.
⚠️ تا دیر نشده به خود بیاییم.