eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
496 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️بحرانی که تن رهبری را لرزاند!! ❌ در کشور (عج) چه خبر است؟ _______________________ 🎙 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
جواب کسانی که تا بحث میشه، یاد مشکلات دیگه میفتن! @khatevelayat
👈این حجاب همسر محمد صلاح فوتبالیست مصری است که خیلی ها بخاطر او در انگلیس در حال مسلمان شدن هستند. 👈محمد صلاح در یکی از بزرگترین تیم های جهان، لیورپول بازی می کند 👈 محمد صلاح در کنار زمین و در مهد بی دینی انگلیس، نماز می خواند و بین دو نیمه در ماه رمضان افطار می کند و بهترین بازی را دارد و خیلی ها بخاطر بازی محشرش وگل هایی که برای طرفداران تیم خود به ثمر می رساند مسلمان شده اند⁉️ 👈با بازیکنان اسرائیلی دست نمی دهد⁉️ 👈مقایسه کنید با اوضاع فوتبالیست های ایران و همسرانشان که الگوی مردم جهان در دین داری ودفاع از مظلوم هستند⁉️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اولین زن شهید مقاومت خرمشهر که بود ؟ 🔹شهیده شهناز حاجی‌شاه هیچ‌گاه دوستانش را از قشر خاصی انتخاب نمی‌کرد. حتی گاهی با کسانی دوستی می‌کرد که از نظر اعتقادی، با او متفاوت بودند. وقتی از وی می‌پرسیدند: چرا این‌قدر دوستان مختلف و متفاوت داری؟ می‌گفت: دوستان آدم‌ها دو نوع هستند: یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده می‌کنی و دیگری کسانی که آنها از تو استفاده می‌کنند و در هر دو حالت فایده‌ای در میان هست. دوستی با کسانی که پایبند ارزش‌ها هستند، خیلی خوب است اما در آنها چیز زیادی را تغییر نمی‌دهد. هنر آن است که بتوانی در قلب کسی رسوخ کنی که با تو و آرمان‌هایت دشمن است. هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری. شهیده 🌷@shahedan_aref
📸‏در توضیح این عکس نوشته شده بود: 🔹«این ۵ نفر آخرین کسانی بودن که می رفتن اون طرف پل خرمشهر که عراقی ها رو معطل کنن تا افراد بیش تری وقت ترک شهر رو داشته باشن. نه اسمی ازشون می دونیم نه تصویری! پل صراط اینجاست...» ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✨﴾﷽﴿ ❤️ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی https://EitaaBot.ir/poll/ho9x3 . ❤️ن‍‌ظ‍‌رات https://harfeto.timefriend.net/16839554312771
با سلام و عرض پوزش بابت نامنظم گذاشتن رمان بله واقعا داستان هایی که تو کانال میزاریم، همگی زیبا و مهیج هستند و خواننده مشتاق برای قسمت های بعدی میشه، راستش این چند وقتی که مناسبت های مختلفی بوده و پست های مناسبتی زیادی بارگزاری میکردیم، اگه رمان هم میزاشتیم واقعا حجم مطالب بالا میرفت و دوستان زیادی ناراضی می شدند، ولی سعی کردیم هرروزی که مطلب کمتری داشتیم حتما رمان بارگزاری کنیم، بهتون قول میدم از این به بعد حتما بطور منظم رمان داشته باشیم تا زودتر انتهای این داستان زیبارو بخونید. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
✨﴾﷽﴿ ❤️ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی https://EitaaBot.ir/poll/ho9x3 . ❤️ن‍‌ظ‍‌رات https://harfeto.timefriend.ne
دوستان عزیز، با اعلام نظرات خودتون به صورت ناشناس، مارو راهنمایی کنید تا مطالب کانال رو طبق سلیقه شما بچینیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟اگه می خوای به یه تبدیل بشی که... 🌟همیشه شادی و رو حس میکنه و... 🌟 تربیت میکنه... 🌟 این کانال همونیه که میخوای...🐣😉🥳 🌟 :مامان آگاه و شاد😊💕🌸 🌟آدرس ایران😊 👇👇👇👇👇👇😍 www.mamantalaye.com 🌟آدرس رسمی 😊 👇👇👇👇👇👇😍 https://eitaa.com/joinchat/3694657781C1078b58780
وَ لَیْسَ عِنْدِی مَا یُوجِبُ لِی مَغْفِرَتَکَ چیزی ندارم ک شایسته‌ی بخششت باشه جز امیدم به خودت. ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️ باورم نمیشد.. جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود. مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت.. حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد ( به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه. اما زمینه اشو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم.) تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود.. حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود. حواسم را به گفته هایش دادم (از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه.) لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم ( چه اطلاعاتی؟؟) لبخند بر لب مکثی کرد ( یه لیست از اسماییِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن.. و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب میشه..) تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟ ( شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی میکنید دیگه..) تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود (نه.. کاملا جدی گفتم..) پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود ( شما دقیقا چه کاره ایید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟) تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش.. نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخباره هروزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند. این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند.. و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضه نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش.. بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم. (تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش میکرد. پس ما وارد عمل شدیم . باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم. اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خوونوادشو تامین میکنیم..) به میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم ( لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟؟ پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات..) در سکوت به جملات تندم گوش داد ( نه.. اینطور نیست.. امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست.. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که ازپدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد.. بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه .. اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره.. انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن.. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود. پس عملیات شروع شد. دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن.. بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه.. از شکل و ظاهر گرفته تا افکارو اعتقادات.. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودن..) ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خورد. حرفهای حسام درست ودقیق بود ( ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیبهایِ هروزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه امنیت خودتونو دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم.. یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده.. اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از
این حرفا بود. و بالاخر بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت. حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی..) سوالی ذهنم را درگیر کرد ( صبر کن.. حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد.. اون حرفا از کجا میومد؟؟ منظورم اینکه..) انگار کلامم را خواند ( تمام حرفهاش درست بود.. خط به خط.. جمله به جمله.. اما نه در مورد خودشو دانیال.. اون در واقع خاطراتی واقعی از ماهیت اصلیِ گروهشون رو براتون تعریف کرد.. اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده.. هروز زنانی هستند که بدون آگاهی وبه امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن. هروز هستند دخترا و پسرهیی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثه فرانسه و آلمان و الی آخر، خودشونو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن.. طمعی که یا مجبورین تا ته پاش وایستن و یکی بشی عین همون حیوونا.. یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشونو بخوونن و برن استقبال مرگ به بدترین شکل ممکن..) به صورتش خیره شدم ( یه سوال.. چجوری به دانیال اعتماد کردین.. ترسیدین که رابطتونو لو بده؟؟) سری تکان داد.. ... نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
☕️ سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم.. اعتماد به پسری از جنسِ پدریِ سازمانی، کمی سخت به نظر میرسید.. احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود.. حسام شوخ طبعانه سری تکان داد ( دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟؟) دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب محضه توضیح گشتم که حسام با لبخندی مهربان به فریادم رسید ( نیاز به هل شدن نیست.. مزاح کردم.. خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمیبرد.. نه تنها دانیال که جز چند نفر، اونم در سمتهایِ بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست..) مگر میشد؟ ( پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟) دستی به محاسنش کشید (قرار نبود به طور مستقیم چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس مکان خاصی رو بهش میدادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما میرسوند.. خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بودم..) با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم ( حالا وارد فاز جدیدی شده بودم. دانیال با ورود به داعش علاوه بر رسوندن چیت به ما، گلهایِ دیگه ایی هم کاشت.. از جمله لو دادنِ چندتا از اسرارهای نظامی و استراتژیکشون تو سوریه و شمال عراق، که کمک زیادی به بچه های مدافع حرم کرد. و از طرفی نیروهایِ داعش رو حساس به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده.. حالا ما میخواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی میکرد. تا اینکه اتفاق مهم افتاده و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن.. اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید، اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برایِ اون حرومزاده هایِ تکفیری..) باورم نمیشد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد. لبخند غرور آمیزش عمیق شد ( شکستی که اصلا فکرشم نمیکردن.. آخه بعید بود با اون همه سربازو تجهیزات ، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن.. با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت بهم ریخت، طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن. حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد. پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم. با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن، مثله صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب میشد.. حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهادِ سازمان مجاهدین هم محسوب میشد، خورده. و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثه سگ و گربه به جوون هم بیوفتن. بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها..) حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم ( اما این امکان نداره.. چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و ..) به میان حرفم پرید ( صبر کنید.. چقدر عجله دارین.. بله.. اونا دنبال رابط بودن.. اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود. و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت. چون عملیاتی که نباید لو میرفت ، رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن. اما.. اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده.. چون دسترسی به اسمایی اون افراد برای کسی مثه دانیال غیر ممکن بود. اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره.. بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت. پس باید دانیالو پیدا میکردن و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از درِ دوستی. چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین. اما تیرشون به سنگ خورد. آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خوونوادش هستن. اما پیدا کردنِ اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود، به همین دلیل عثمان به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد. کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوانِ یه عاشقِ سینه چاک بهتون پیشنهاد ازدواج بده..
اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتونو جلب کنه، خیلی راهت میتونن،گیرش بندازن. اما بدخلقی و یک دنده گی تون مدام کارو برایِ عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد..) ناگهان خندید و دستش را رویِ گونه اش گذاشت ( البته شانس با عثمان یار بود.. آخه نفهمید که چه دستِ سنگینی دارین، ماشالله..) منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم.. عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم. خجالت کشیدم. فقط سیلی نبود، یک بریدگی عمیق هم رویِ سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمیآورد.. ... نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
☕️ با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند. نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم.. و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش.. خدایی که ندیدمش در عین بودن.. این جوان زیادی خوب بود.. آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم. ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و بامزه ( بچه سید.. آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟ هان؟؟ استعفا بدم خلاص میشی؟؟ دست از سر کچلم برمیداری؟؟؟ ) حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید ( هیچی والا.. من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده.. مریض که نیستم، گل پسرم..) مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد ( من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟؟ تو دکتری؟؟ تخصص داری؟؟جراحی؟؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم.. از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم..) حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد ( خدا پدرمو بیامرزه پس.. داری لاغر میشیااا.. یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه.. برو بابت زحماتم شکرگذار باش..) پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد ( امیرمهدی.. اینجایی؟؟ کشتی منو تو آخه مادر.. همیشه باید دنبالت بدوئم.. چه موقعی که بچه بودی.. چه حالا..) امیر مهدی؟؟ منظورش چه کسی بود؟؟ پرستار؟؟ حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد (بشین سرجات بچه.. فقط خم و راست شدنو بلده؟؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی..) حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت (خیلی نامردی.. حالا دیگه میری مامانمو میاری.. این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه.. ) پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد ( برو بابا.. تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر.. گل کوچیک پیشکش.. در ضمن فعلا مهمون منی.. ) حسام ( آدم فروشی) حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود ، مادرش؟؟ زن ویلچر به دست وارد اتاق شد ( بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشاا.. با من طرفی..) و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد.. زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه ( سلام عزیزم.. خدا ان شالله بهت سلامتی بده.. قربون اون چشمایِ قشنگت برم..) با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم. سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم. حسام کمی سرش را خاراند ( مامان جان.. گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه..) زن بدون درنگ به حسام تشر زد ( تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری.. از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم..) مادرش بود.. آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد.. حسام با لبخند دست مادرش را بوسید ( الهی قربونت برم.. ببخشید.. خب بابا من چیکار کنم. این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه.. در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده.. باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم.. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که..) پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید ( عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم.. تمام مریضایِ بخش میشناسنت.. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی..) زن دستی بر موهای ِ نامرتب حسام کشید ( فدایِ اون قدت بشم من .. قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی.. از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی..) حسام
ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد ( مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار. . مثلا مگه من فلجم.. این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه.. در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنااا.. آّبرمو بردین..) لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند.. ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد.. و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود. حسام سرش را به سمت من چرخاند ( سارا خانووم. ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ .. امروز خیلی خسته شدین.. بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم..) به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم. و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند.. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد.. چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد. مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد.. چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی.. تهوع و درد لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا.. خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست.. درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم.. دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد. حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید.. کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود.. من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم.. آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم.. از ته دل.. با تمام وجود.. به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم. و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند. هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم.. حسام آمد.. یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد.. از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما.. محضه احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم. عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود.. حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد.. (پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتونو بپرسم.. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد.. فعلا یا علی..) خواست برود که صدایش زدم ( نرو.. بمون.. بمون برام قرآن بخوون..) و ماند، آن فرشته سربه زیر… ... نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
👆🏻👆🏻👆🏻 اینم خدمت رمان دوستان عزیزمون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفهای دکتر عزیزی درباره حجاب و قلب پاک به زبان طنز 😂 ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/tahavaliasr @tahavaliasr
از این اخلاق روح‌الله خیلی خوشم میومد. هیچ وقت قسم نمی‌خورد. 👌 برای تاکید روی حرفش، فقط می‌گفت: « راست میگم »🌹 به نقل از: یکی از دوستان شهید مدافع حرم  🌸 شهادت خوب است ولی تقوا بهتر https://eitaa.com/shahid_moezegholami
مرواریدهای بی نشان - ناصر کاوه.pdf
23.42M
انتشار رایگان pdf کتاب تمام رنگی، «»، بمناسبت هفته دفاع مقدس، «کتاب شهدای زنان» پرافتخار کشورم، جمهوری اسلامی، که به دست و... به شهادت رسیدند... این کتاب را بخوانید و برای اینکه در ثواب آن شریک باشید، آنرا منتشر کنید.... ارادتمند https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc
می گفـت : طوری تلاش کنید ، ڪہ اگــــر روزی . . . (عج) فرمودن یک سربازمتخصص میخام بفرمایند فلانی بیاید ... شهید حسین معزغلامی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا