1_983348821.mp3
6.55M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
💐دل بکن از حُسن دنیا در تمنای حَسن
💐بگذر از هستی اگر خواهی تماشای حَسن
🎤 #حمید_علیمی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔮دعای بسیار شریف #تسبیح به ویژه برای ایّام_البیض #ماه_مبارک_رمضان 🔮
🌹امیرالمؤمنین از رسول خدا نقل می کند که فرمود:
جبرئیل بر من نازل شد در حالى که در پشت مقام ابراهیم نماز می خواندم و بعد از نماز براى امّت خود طلب آمرزش می کردم.
✨جناب جبرئیل گفت:
⚡️اى محمّد! به تو توصیه مى كنم كه به امّت خود امر نمائى كه سه روز ايام البیض هر ماه
(يعنی از شب #سیزدهم تا غروب روز #پانزدهم ماه)
🔰 اين دعاى شريف را بخوانند🔰
✨جناب جبرئیل بعضی از خواصّ و پاداش های دعای تسبیح را خطاب به رسول خدا چنین گزارش می کند:
⚡️ای محمّد! هركس از امّت تو اين دعا را بخواند خداى تعالى #عذاب_قبر را از او برطرف مى كند و او را از فزع اكبر و از آفت هاى دنیا و آخرت نگاه مى دارد.
⚡️هركس اين دعا را بخواند خداى تعالى او را از #عذاب_آتش نجات مى دهد.
⚡️ ای محمّد! بر وصف پاداش اين دعا قادر نیستم و اندازه او را به غیر از خدا نمى داند.
⚡️ اى محمّد! اگر درخت هاى دنیا قلم، و درياها مركّب، و همه خلايق نويسنده گردند، بر نوشتن ثواب خواننده اين دعا توانايی ندارند. اين دعا را مغمومى نمى خواند مگر آ نكه خداى تعالى غم و اندوه او را برطرف مینمايد.
⚡️ كس به اين دعا خدا را نمی خواند و حاجتی را طلب نمی كند مگر آ نكه خداى عزّو جلّ حاجت او را در دنیا و آخرت ان شاء الله برآورده میكند، و او را از مرگ ناگهانى و هول قبر و فقر در دنیا نگاه مى دارد، و خداى تبارك و تعالی در قیامت به او اذن شفاعت را عطا مى نمايد در حالى كه روى او خندان خواهد بود
⚡️و خداى تعالى او را به بركت اين دعا در دارالسّلام داخل مى كند و او را در غرفه هاى بهشت ساكن مى گرداند و او را از حلّه هايى در جنّت مى پوشاند كه كهنه نمى شوند.
⚡️ كسى كه روزه می گیرد و اين دعا را
می خواند خداى عزّ و جلّ براى او ثوابی مثل ثواب #جبرئیل و #میکائیل و #اسرافیل و #عزرائیل و #ابراهیم_خلیل_الله و #موسى_كلیم_الله و #عیسى و محمّد صلوات الله علیهم اجمعین را می نويسد.
⚡️ ای محمّد! احدی از امّت تو نیست كه اين دعا را در مدّت عمر خود يک مرتبه بخواند مگر آنکه خدای تعالی او را در روز قیامت آنگونه محشور می كند كه روی وی همچون ماه شب بدر می درخشد.
⚡️ من برای هر مرد و زن كه اين دعا را بخواند ضمانت می كنم كه خداوند متعال او را عذاب نکند هرچند گناهان او بیشتر از كف درياها و قطره های باران و برگ درختان و تعداد مردم اهل بهشت و جهنم باشد.
⚡️ اگر كسی از دشمن میترسد و اين دعا را بخواند، خداوند او را در پناهی محکم جای می دهد و دشمن بر وی قدرت نمی يابد.
⚡️بنده ای نیست كه اين دعا را بخواند و بر او قرضی باشد، مگر آنکه خداوند متعال #قرض او را ادا می نمايد و برای آن فرد، شخصی را می گمارد كه قرض او را ادا نمايد.
⚡️ كسی كه اين دعا را بر #بیماری بخواند، خدای متعال آن بیمار را به بركت اين دعا شفا می دهد.
❇️ از فضیلت هایي كه در شأن اين دعا نقل شد، كس تعجّب نکند، زیرا اسم اعظم خداوند متعال در اين دعاست. شخصی كه به خدا و رسول او و به اين دعا ايمان داشته باشد، نبايد در دل خود نسبت به آنچه در شأن اين دعا ذكر شده است، شکّ كند، زيرا خداوند متعال خواسته است به كسی بدون اندازه روزی دهد.
🔰دعا چنین است🔰
⚜ سه بار بگو:
💥 سُبْحَانَ اللهِ الْعَظِیمِ وَ بِِحمْدِه💥
🔰سپس دعای زیر را میخوانی:🔰
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
👇👇 متن دعـا 👇
🔰 پس بگو🔰
💥سُبْحَانَهُ مِنْ إِلَهٍ مَا أَملَکَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مَلِیكٍ مَا أَقدَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ قَدِیرٍ مَا أَعظَمَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ عَظِیمٍ مَا أَجَلَّهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ جَلِیلٍ مَا أَمجَدَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مَاجِدٍ مَا أَرأَفهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ رَءُوفٍ مَا أَعَزَّهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ عَرِیرٍ مَا أَکبَرَهَ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ کَبِیرٍ مَا أَقدَمَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ قَدِیمٍ مَا أَعلاهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ عَالٍ مَا أَسناهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ سَنِِ مَا أَبهاهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ بَهِِیِّ مَا أَنوَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مُنِیرٍ مَا أَظهَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ ظَاهِرٍ مَا أَخفاهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ خَفِیِّ مَا دَعلَمَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ عَلِیمٍ مَا دَخبَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ خَبِیرٍ مَا أَکرَمَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ کَرِیمٍ مَا أَلطَفَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ لَطِیفٍ مَا أَبصَرَهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ بَصِیرٍ مَا أَسمَعَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ سَمِیعٍ مَا أَحفَظَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ حَفِیظٍ مَا أَملاهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مَلِِیِّ ما أَوفاهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ وَفِیٍّ ما أَغناهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ غَنِِیٍّ ما أَعطاهُ، وسُبْحَانَهُ مِنْ مُعْطٍ مَا أَوسَعَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ وَاسِعٍ مَا أَجوَدَهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ جَوَادٍ مَا أَفضَلهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مُفْضِلٍ مَا أَعَمَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مُنْعِمٍ مَا أَسیَدَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ سَیِّدٍ مَا أَرحَمَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ رَحِیمٍ مَا أَشَدَّهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ شَدِیدٍ مَا أَقواهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ قَوِيٍّ مَا أَحکَمَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ حَكِیمٍ مَا أّبطَشَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ بَاطِشٍ مَا أَقوَمَهُ، و سُبْحَانَهُ مِنْ قَیُّومٍ مَا أَحمَدَهُ،وَ سُبْحَانَهُ مِنْ حََمیدٍ مَا أَدوَمَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ دَائِمٍ مَا أَبقاهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ بَاقٍ مَا أَفرَدَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ فَردٍ ما أَوحَدَهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ واحدٍ ما أَصمَدَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ صَمَدٍ ما أَملَکَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مِن مالِکٍ ما أولاهُ، وَ سُبحانُهُ مِن وَلیٍّ ما أَعظَمَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مِن عَظیمٍ ما أَکمَلَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ کامِلٍ ما أَتَمَّهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ تامٍ ما أَعجَبَهُ،
وَ سُبحانَهُ مِن عجیبٍ ما أَفخَرهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ فاخِرٍ ما أَبعَدهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ بَعیدٍ ما أَقرَبَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ من قَریبٍ ما أَمنَعَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مانِعٍ ما أَغلَبَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ غالِبٍ ما أَعفاهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ عَفوٍّ ما أَحسَنَهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مُحسنٍ ما أَجمَلَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ جَمیلٍ ما أَقبلَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ قابلٍ ما أَشکَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ شَکورٍ ما أَغفَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ غَفورٍ ما أَکبَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ کبیرٍ ما أَجبَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ جبّارٍ ما أَدیَنَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ دَیّانٍ ما أَقضَاهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ قاضٍ ما أَمضاهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ ماضٍ ما أَنفَذَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ نافِذٍ ما أَرحَمَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ رَحیمٍ ما أَخلَقَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ خالِقٍ ما أَقهَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ قاهِرٍ ما أَملکَهُ،وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مَلیکٍ ما أَقدَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ قادِرٍ ما أَرفَعَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ رَفیعٍ ما أَشرَفَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ شَریفٍ ما أَرزَقَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ رازِقٍ ما أَبقَضَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ قابِضٍ ما أَبسَطَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ باسِطٍ ما أَهداهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ هادٍ ما أَصدَقَهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ صادقٍ ما أَبداهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ بادئٍ ما أَقدَسَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ قُدُّوسٍ ما أَظهَرَهُ( ما أَطهَرَهُ)، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ ظاهِرٍ (مِن طاهِرٍ) ما أَزکاهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ زَکيٍّ ما أَبقاهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ باقٍ ما أَعوَدَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ عَوَّادٍ مُعیدٍ ما أَفطَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ فاطِرٍ ما أَرعاهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ راعٍ ما أَعوَنَهُ،
👇 ادامه دعا👇
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💥وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مُعینٍ ما أَوهَبَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ وَهِابٍ ما أَتوَبَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ تَوَّابٍ ما أَسخاهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ سَخيٍّ ما أَبصَرَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ بَصیرٍ ما أَسلَمهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ سَلیمٍ ما أَشفاهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ شافٍ ما أَنجاهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مُنجٍ ما أَبَرَّهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ بارٍّ ما أَطلَبَهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ طالِبٍ ما أَدرَکَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مُدرکٍ أَشَدَّهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ شَدیدٍ ما أَعطَفَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مُتَعَطِّف ما أَعدَلَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ عادلٍ ما أَتقَنَهُ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ مُتقِنٍ ما أَحکَمَهُ،
وَ سُبْحَانَهُ مِنْ حَکیمٍ ما أَکفَلَهُ، وَ سُبحانهُ من کَفیلٍ ما أَشهَدَهُ ، وَ سُبْحَانَهُ مِنْ شَهیدٍ ما أَحمَدَهُ، ، وَ سُبْحَانَهُ هُو الله العَظیم وَ بِحَمدهِ وَ الحَمدُ للهِ وَ لا إلَهَ إلّا اللهُ وَ اللهُ أَکبَرُ وَ للهِ الحَمدُ وَ لا حَولَ وَ لا قَوَّةَ إِلّا بِالله العَليِّ العَظیم، دافِعِ کُلِّ بَلیَّةٍ وَ هَوَ حَسبي وَ نِعمَ الوَکیل.💥
📚مهج الدعوات، صفحات ۷۹ و ۸۲ تا ۸۴
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون معطر به عطر 🌹🍃
صلوات بر حضرت محمد (ص)🌹🍃
و خاندان مطهرش 🌹 🍃🌹
🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ،
کَمَا صَلَّیْتَ عَلَی آلِ إِبْرَاهِیمَ
إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ🌹
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت16
–اصلا من تصمیم گیرنده نیستم. بهتره با پدر و مادرم صحبت کنید.
کامل به طرفم برگشت.
–لطفا شما خودتون این کار رو بکنید. من قول میدم از خجالتتون در بیام. هر کاری بخواهید براتون انجام میدم. مثلا یه شغل بهتر یا پول...
دستم را به طرف دستگیرهی در بردم.
–من نیازی به کار و پول ندارم. به جای شغل پیدا کردن برای من، یاد بگیرید به دیگران احترام بزارید.
همین که خواستم از ماشین پیاده بشوم، با عجز گفت:
–بشینید میرسونمتون.
تردیدم را که دید پایش را روی گاز گذاشت.
ماشین به حرکت درآمد.
سکوتی که بینمان حاکم بود باعث شد بیشتر به پیشنهادی که داده بود فکر کنم.
شاید اگر پولدار شوم وضعیت بهتری داشته باشم.
دلم میخواست از پیشنهادی که داده بود بیشتر بدانم. در دلم خدا خدا کردم که دوباره سر صحبت را باز کند.
از آینه نگاهش کردم. از چین روی پیشانیاش معلوم بود غرقِ در فکر است.
غرورم اجازه نمیداد که حرفی بزنم و در مورد پیشنهادش بپرسم. به خاطر عصبی بودنم ترجیح دادم سکوت کنم.
با صدای زنگ گوشیام از کیفم خارجش کردم.
با اشاره گفت:
–احتمالا مادرم به خانوادتون زنگ زدن.
–الو.
–سلام.
مادر توضیح داد که مادر راستین زنگ زده و جواب خواسته و مادر هم جواب مثبت داده.
هینی کشیدم و گفتم:
–چرا جواب مثبت دادید. من باید بیشتر فکر کنم.
مادر مکثی کرد و گفت:
–حالت خوبه اُسوه؟ تو خودت گفتی...
–بله گفتم. ولی الان نظرم عوض شده. نباید عجله کنم.
بیچاره مادرم مانده بود چه بگوید که من گفتم:
–حالا امدم خونه براتون توضیح میدم.
بعد از قطع کردن تماس. دوباره نگاهی به آینه انداختم. اخمش باز شده بود. از آینه نگاهم کرد و گفت:
–ممنونم. جبران میکنم.
نگاهم را از چهرهاش گرفتم و گفتم:
–چطوری؟ الان خانوادم فکر میکنن من دستشون انداختم. فکر میکنن میخوام اذیتشون کنم. اگر الان برم بگم یهو نظرم عوض شده شک میکنن. ناراحت میشن.
اصلا باور نمیکنن.
با ابروهای بالا رفته پرسید:
–یعنی اینقدر قطعی جوابتون رو گفته بودید؟
خجالت کشیدم. هر حرفی میزدم به غرور خودم برمیخورد.
برای عوض کردم موضوع گفتم:
–شما در مورد مشکلی که گفتید حرف نمیزنید. ولی مدام از من اطلاعات میخواهید . حداقل بگید برای چی...
–ببینید فعلا باید کاری کنیم که خانوادتون حرفتون رو باور کنن.
مثلا بگید باید یه جلسه دیگه با من حرف بزنید. بگید اون روز خیلی از حرفها رو نزدید. بعد که ما امدیم و حرف زدیم شما بگید جوابتون منفیه.
تا اون موقع منم فکر میکنم که چه دلیلی برای جواب منفی دادن شما پیدا کنم.
در دلم گفتم:" آخه من قبلا گفتم خواستگارم هر عیب و ایرادی داشته باشه قبول میکنم الان تو چه بهانهایی میخوای پیدا کنی؟"
کمی فکر کرد و ادامه داد:
–مثلا میتونید بهشون بگید خیلی بیادبانه
باهام حرف زد و من لحنش رو نپسندیدم.
یا یه چیزی از این دست حالا تا اون موقع فکرهای بهتری به سرمون میزنه.
در دلم به حرفهایش میخندیدم.
–باید دلیلمون قانع کننده باشه. مگه بچه بازیه که این حرفها رو بزنم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🧚♀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت17
از حرفم خوشش نیامد.
گرهایی به ابروهایش انداخت و به روبرو خیره شد. بعد آرام گفت:
–منظورتون اینه باید عیب من بزرگتر باشه؟
از آینه نگاهش کردم.
–خیلی بزرگتر و وحشتناک تر.
با دهان باز نگاهم کرد.
–اونوقت برای چی؟
دوباره حرفی زده بودم که نیاز به توضیح داشت و من نمیتوانستم دلیلم را بگویم.
باید یک جوری جمع و جورش میکردم.
کمی مِن و مِن کردم.
–آخه چون، من مدام از خواستگارام ایراد گرفتم و ردشون کردم. دیگه به خانوادم قول دادم که ایرادای الکی نگیرم.
–خب معتاد بودن چطوره؟ فکر نکنم دیگه این الکی باشه.
"وای خدایا چطوری بهش بگم که برای من معتاد بودن هم دیگه عیب نیست. ولی اینم دیگه آتیش زده به مالشها، نه به خودش زده . "
عمیق نگاهش کردم.
–اصلا شبیهه معتادا نیستید. خیلی سرحالید.
لبخند زد.
–الان دیگه معتادا مثل قدیما موفنگی نیستن. همینجوری مثل منن.
"خدا نکنه که تو معتاد باشی."
–خب آخه بهشون بگم از کجا فهمیدم که شما معتاد هستید. یه چیز دیگه این که ما همسایهایم و بعدا ممکنه خبر بپیچه که معتادید و برای خودتون بد بشه.
تازه اول از همه هم مادرتون ممکنه از طریق بیتا خانم بفهمن و ناراحت بشن.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
نزدیک مقصد شدیم. سر خیابان ترمز کرد.
–ما رو با هم نبینن بهتره. وگرنه ممکنه لو بریم که در حال نقشه کشیدن هستیم. برای اون قضیه هم بالاخره یه کاریش میکنیم.
پیاده شدم و همین که خواستم خداحافظی کنم دختر همسایهی طبقهی بالاییمان را دیدم که با نگاه متعجبی به طرف ما میآمد.
سرم را از شیشهی ماشین داخل بردم و لبم را به دندان گرفتم.
–آقا راستین لو رفتیم.
او هم با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–چطوری؟ چی شده؟
با چشمهایم به دختر همسایه اشاره کردم.
–دختر همسایمونه.
خیلی خونسرد جواب داد؛
–منم فکر کردم پدر و مادرت ما رو دیدن. به اون که مربوط نمیشه.
پوفی کردم و صاف ایستادم.
ستاره لبخندی که هزاران حرف را داخلش بغچه کرده بود تحویلم داد و همانطور که دست پسر کوچکش را گرفته بود و چادرش را محکمتر دور خودش میپیچید با خوشرویی سلامی کرد و از کنارم گذشت. من هم با سر جوابش را دادم.
"خدایا چی میشد حالا این من رو نمیدید."
–اُسوه خانم.
با شنیدن صدایش یک لحظه قلبم ایستاد. خم شدم. دو گوی سیاهش را به من دوخت.
–شماره من رو داشته باشید اگر خبری چیزی شد من رو در جریان قرار بدید. یه تک زنگ هم به شمارم بزنید که شمارتون بیفته. راستی در اولین فرصت زنگ میزنم بیایید شرکت تا در مورد وعدهایی که دادم با هم حرف بزنیم. ما یه حسابدار میخواهیم. اگه کمک کنید خوشحال میشم. صندوق داری برازنده شما نیست. از حرفش ذوق کردم.
بعد از ذخیره کردن شمارهاش گفتم:
–حتما در موردش فکر میکنم.
بعد از تمام شدن کارم در فروشگاه به طرف خانه راه افتادم. در دلم دعا میکردم که ستاره به مادرش حرفی نزنده باشد
البته دختر خوبی بود. در پارک توی پیاده رویها همدیگر را میدیدیم. دوستی مختصری با هم داشتیم.
من گاهی اوقات مرخصی میگیرم و یک روز را برای خودم اختصاص میدهم و به پیاده روی میروم.
چون اگر این کار را نکنم. مرخصیام خود به خود سوخت میشود. با دیدن پسر تپل و سرحال ستاره یاد پسر همسایهی طبقهی پایینمان افتادم. مادر میگفت با پسر ستاره هم سن هستند ولی خیلی زار و نحیف بود. همه میگن گوشت قرمز مضراست، ولی من تا حالا نشنیده بودم که یکی سلامتیاش وابسته به گوشت باشد.
راهم را کج کردم و به طرف قصابی رفتم. بهنیت این که راستین از حرفش برگردد و ازدواج ما سر بگیرد، سه کیلو گوشت خریدم.
وقتی کارت کشیدم با دیدن قیمت دود، از سرم بلند شد. "خدا بگم چیکارت کنه دولت تدبیر، آخه این چه وضعه."
به سوپر مارکتی رفتم و کارتن کوچکی گرفتم و گوشت را داخلش گذاشتم. بعد کمی پیاده روی کردم تا به آژانس سر چهار راه رسیدم. آدرس همسایهی طبقهی پایینمان را روی کاغذی نوشتم و سپردم که حرفی از فرستنده نزنند. وقتی میخواستم کارتن را تحویل دهم دیدم درش کمی باز است. "سه کیلو گوشتهها شوخی نیست."
چسب نواری از مسئول آژانس گرفتم و تا میتوانستم با چسب استتارش کردم.
جلوی در خانه که رسیدم پری خانم در حال گرفتن بسته بود و در مورد نشانی فرستنده بیچاره راننده را سوال پیچ میکرد. سلامی کردم و وارد شدم.
امینه در آپارتمان را باز کرد.
–مبارکه، مبارکه، بالاخره توام عروس شدی.
بی تفاوت وارد شدم.
– چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟
لبخند زورکی زدم.
–هیچی بابا. من هنوز مطمئن نیستم. باید بازم با پسره صحبت کنم.
مبهوت نگاهش را بین من و مادر چرخاند.
–مامان این چی میگه؟
مادر پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–دیونه شده.
–من رو باش که تا مامان خبر داد از خوشحالی کارم رو ول کردم امدم اینجا.
–از کنارش رد شدم و با سنگدلی گفتم:
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت18
–تو مگه تازه آشتی نکردی؟ باز اون شوهر و بچت رو ول کردی امدی اینجا؟
–ول نکردم. اونام میان. من امده بودم این نزدیگی خرید کنم. وقتی مامان زنگ زد خریدم رو ول کردم امدم ، به اونام گفتم خودشون بیان. شامم در خدمت شماییم.
وارد اتاقم شدم. حوصله هیچ کس را نداشتم. ولی مگر میشد به امینه بگویم برود، میخواهم با درد جدیدم تنها باشم.
با خودم فکر کردم موضوع را با خواهرم در میان بگذارم. چون ممکن بود ستاره دختر همسایه مان دیر یا زود مرا لو بدهد.
ولی به راز داری امینه اعتماد نداشتم. شاید با خود ستاره در میان بگذارم بهتر باشد.
میتوانم از او بخواهم که به کسی چیزی نگوید.
ستاره متاهل بود و در هفته سه روز پسرش را پیش مادرش میگذاشت و به باشگاه میرفت. مربی بود. مدام هم هر کسی را میدید توصیه به ورزش و به خصوص پیاده روی میکرد.
خودش هم روزهایی که کلاس نداشت مادرش را به زور به پیاده روی میبرد. گاهی هم در همان باشگاه ماساژ انجام میداد.
امینه وارد اتاق شد و مشکوک نگاهم کرد.
روی تخت نشست.
–چی شده؟ من فکر کردم وقتی ببینمت از خوشحالی بال درآوردی. مامان یه چیزایی میگفت.
–چیزی نشده. فقط میخوام دوباره باهاش حرف بزنم. آخه اون دفعه درست حرف نزدیم. اصلا بد حرف زد. میخوام بیشتر بشناسمش. نکنه از این مردای زور گو و بد اخلاق باشه.
امینه پوزخند زد.
–تو که گفتی هر جور باشه جواب من مثبته.
از روی تخت بلند شدم.
–حالا من یه چیزی گفتم.
–اگه بد حرف زد پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟
–خب اون موقع هول شده بودم. تو این چند روز بیشتر فکر کردم. دیدم زندگی با دعوا و بی اخلاقی فایدهایی نداره.
از نگاه امینه معلوم بود که حرفهایم برایش قابل باور نیست.
–یعنی میخوای بگی یهو اینقدر عاقل شدی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–ولی اُسوه یه چیزی بگم؟
–مثلا اگه من بگم نگو نمیگی؟
–چرا میگم.
–خب پس چرا میپرسی؟
–حالا ما یه بار خواستیم به خواهر بزرگترمون احترام بزاریما، ببین خودت نمیخوای...
–خیلی خب بگو دیگه.
لبخند کجی زد.
–به نظر من جوابت مثبته. تو ازش خوشت امده، از چشات معلومه.
از حرفش دلم ریخت ولی سعی کردم هیجان درونم را استتار کنم. خیلی ناشیانه خندیدم.
–زیاد اون آرایشگاهه میری؟
کنجکاو پرسید؟
–آرایشگاه؟
–آره، همون که فال مال میگیره، آخه پیشگویی میکنی.
بلند شد و آرام ضربهایی بر سرم زد.
–نگاه کن، منم فکر کردم چی میخواد بگه. آخه یعنی من تو رو بعد از این همه سال نمیشناسم. تابلویی. سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم. دستش را گرفتم و سمت در اتاق کشیدمش.
–بیا بریم آشپزخونه ببینیم مامان چیکار میکنه.
–مامان خوشحاله. هم به خاطر تو. هم به خاطر این که مشکل همسایه تا حدودی فعلا تا یه مدتی حل شده.
–چطوری؟ یعنی گوشت و چیزای دیگه قراره ارزون بشه؟
–نه بابا، مثل این که توی این جلسهی پیاده روی تو پارک، یه خانمی جایی رو به مامان معرفی کرده که گوشت رو ارزونتر میشه خرید. مامان هم به همسایه گفته که بره بخره.
همسایهام رفته خریده. البته میگفت خیلی سخت و وقت گیر بوده، ولی بالاخره تونسته بخره.
حالا روزای دیگه هم قراره بره.
الان ناراحتی مامان فقط شوهر دادن توئه.
در دلم گفتم: "خدایا دستت درد نکنه، باز ما امدیم یه جا یه کار خیر کنیم تو ضد حال زدی؟ شده تو یه کاری میکنی که این دولت از فردا طرح گوشت رایگان بزاره، تا گوشتهایی که من واسه پریخانم خریدم رو بریزه واسه گربههای محل. ولی دیگه نمیشه چون به خاطر خودت گوشت خریدم نه پریخانم. گربهها هم بخورن همونه."
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 بهترین شیوهی ابراز محبّت به شوهر
استاد عباسی
#همسرانه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍺 مصرف شیرۀ انگور بصورت شربت یا بعنوان #صبحانه علاج خوبی برای کم خونی است.
🍺 شیره انگور برای افرادیکه بر اثر بیماری یا عمل جراحی ضعیف شده اند، بسیار مفیدست.
☜ طِبُّالنَّبی (صلیاللهعلیهوآلهوسلم)
#سلامت_باشیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨
جز خدا نیست که در سایه مِهرَش برویم!
رحمت اوست که هر لحظه پناه من و توست :)
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
مگه روزای اَبری شک میکنی به وجود خورشید؟
پس چرا تو روزای سخت،
شک میکنی به وجود خدا؟! :)🚶🏻♂
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
او خدای ناممکن هاست،
ولی ما بخاطر چیزای ممکن
غصه میخوریم!!!
#به_خدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
حجتالاسلامقرائتی:
وقتےپلیـسبهشمامیگه: لطفا گـواهینامه!
شمااگهپاسپورت,شناسنامه, کارت ملے یاحتےکارتنمایندگےمجلس روهمنشون بدیبازممیگه گواهینامه•••!!
وقتیاوندنیاگفتننماز؛
هرچےدمازانسانیت,معرفت و...بزنی
بهتمیگنهمهاینهاخوبه
شمااصلکاری رونشونبده..
#نماز ...
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
این پسر کیست چنین جلوه محشر دارد
از همین کودکی اش هیبت حیدر دارد
ماه مهمانی حق نیز به مهمانی اوست
امشب افطار علی بوسه به پیشانی اوست
تا در آئینه او حُسن خدا را دیدند
نام او را ز سماوات حَسن نامیدند. . .
#یاڪریم_آل_طاها💚
#میلاد_امام_حسن_مجتبی❣️
#مبارڪباد🎊
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔸میزبان گرچه خداست؛ لحظهٔ افطار بگیر؛
💫حاجت از مشک و علَم! از خودِسقّای حسین
🔸میدهد جان به تنِ مرده به یک پلک زدن
💫طفل شش ماه٬ همان حضرتِ عیسای حسین
#ماه_مبارک_رمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
طرح ختم قرآن در #ماه_مبارک_رمضان 💠 امام رضا(ع) : هرکس در ماه رمضان یک آیه از کتاب خداوند را بخوان
ختم قرآن. یادتون نره😊
#ماه_مبارک_رمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💐✨💐✨💐
✨❤️امام حسن (ع ) فرزند امير مؤمنان علی بن ابيطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه زهرا دختر پيامبر خدا (ص ) است .
✨❤️ در شب نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت در مدينه تولد يافت .
✨❤️ نخستين پسری بود که خداوند متعال به خانواده علی و فاطمه عنايت کرد. رسول اکرم (ص ) بلا فاصله پس از ولادتش ، او را گرفت و در گوش چپش اقامه گفت .سپس برای او بار گوسفند ی قربانی کرد سرش را تراشید وهم وزن موی سرش که یک درهم وچیزی فزون بود نقره به مستمندان داد پيامبر (ص ) دستور داد تا سرش را عطر آگين کنند و از آن هنگام آيين عقيقه و صدقه دادن به هموزن موی سر نوزاد سنت شد.
❤️✨امام حسن (ع ) از جهت منظر و اخلاق و پيکر و بزرگواری به رسول اکرم (ص ) بسيار مانند بود. وصف کنندگان آن حضرت او را چنين توصیف کردهاند:
❤️✨ دارای رخساری سفید آمیخته به اندکی سرخی،چشمانی سیاه ،گونه ای هموار ،محاسنی انبوه،گیسوانی مجعد وپر ،گردنی سیمگون ،اندامی متناسب، شانه ای عریض، استخوانی درشت ، میانی باریک ، قدی میانه ، نه چندان بلند ونه چندان کوتاه ، سیمایی نمکین وچهره ای در شمار زیباترین وجذاب ترین چهره ها ..
✨❤️کنيه امام حسن مجتبی را ابومحمد نهاد و اين تنها کنيه اوست .
✨✨ لقب های او سبط، سيد، زکي ، مجتبی است که از همه معروفتر "مجتبي " مي باشد. پيامبر اکرم (ص ) به حسن و برادرش حسين علاقه خاصی داشت و بارها مي فرمود که حسن و حسين فرزندان منند و به پاس همين سخن علی به ساير فرزندان خود مي فرمود : " شما فرزندان من هستيد و حسن و حسين فرزندان پيغمبر خدايند ".
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#مبارڪباد
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💐✨💐
🦋 کمالات انسانی 🦋
❤️✨ارباب امام حسن (ع ) در کمالات انسانی يادگار پدر و نمونه کامل جد بزرگوار خود بود.
تا پيغمبر (ص) زنده بود، او و برادرش حسين در کنار آن حضرت جای داشتند، گاهی آنان را بر دوش خود سوار مي کرد و مي بوسيد و مي بوييد.
✍از پیغمبر اکرم ص روایت کرده اند که در باره ی امام حسن مجتبی علیه السلام در کمالات انسانی يادگار پدر و نمونه کامل جد بزرگوار خود بود.
تا پيغمبر (ص) زنده بود، او و برادرش حسين در کنار آن حضرت جای داشتند، گاهی آنان را بر دوش خود سوار مي کرد و مي بوسيد و مي بوييد. از پيغمبر اکرم (ص ) روايت کرده اند که درباره امام حسن و امام حسين (ع ) مي فرمود:
اين دو فرزند من ، امام هستند خواه برخيزند و خواه بنشينند ( کنايه از اين که در هر حال امام و پيشوايند ).
❤️✨ امام حسن مجتبی (ع ) بيست و پنج بار حج کرد، پياده ، درحالی که اسبها نجيب را با او يدک مي کشيدند. هرگاه از مرگ ياد مي کرد مي گريست و هر گاه از قبر ياد مي کرد مي گريست ، هر گاه به ياد ايستادن به پای حساب مي افتاد آن چنان نعره مي زد که بيهوش مي شد و چون به ياد بهشت و دوزخ مي افتاد، همچون مار گزيده به خود مي پيچيد. از خدا طلب بهشت مي کرد و به او از آتش جهنم پناه مي برد. چون وضو مي ساخت و به نماز مي ايستاد، بدنش به لرزه مي افتاد و رنگش زرد مي شد.
✍ سه نوبت دارائيش را با خدا تقسيم کرد و دو نوبت از تمام مال خود برای خدا گذشت .
❤️✨ گفته اند که : "اما حسن مجتبی (ع ) در زمان خودش عابد ترين و بی اعتنا ترين مردم به زيور دنيا بود". در سرشت و طينت امام حسن (ع ) برترين نشانه های انسانيت وجود داشت . هر که او را مي ديد به ديده اش بزرگ مي آمد و هر که با او آميزش داشت بدو محبت مي ورزيد و هر دوست يا دشمنی که سخن يا خطبه او را مي شنيد، به آسانی درنگ مي کرد تا او سخن خود را تمام کند و خطبه اش را به پايان برد. محمد بن اسحاق گفت : پس از رسول خدا (ص ) هيچکس از حيث آبرو و بلندی قدر به حسن بن علی نرسيد.
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#مبارڪباد
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨ مـا کویر و نگاه تـو دریا
✨ پس کرم کن بـه خشکسالی مـا
✨ روزه داران یک نگاه توایم
✨ سفره دار قدیمی دنیا
✨ تـو رسیدی و کوچه بند آمد
✨ بار دیگر ز ازدحام گدا
✨ بین این خانواده تنها تـو
✨ می شوی عشق ارشد مولا
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#مبارڪباد
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت19
پشت کامپیوتر نشسته بودم و به مشتریها نگاه میکردم. یکی دو نفر بیشتر برای خرید نیامده بودند. به علت گرانی دیگر از آن شلوغی قبل خبری نبود.
صدف پرسید:
–خب، پس دیروز که من نیومده بودم خبرهایی بوده، ولی کاش میشد که بشه.
–اهوم. حالا تو چرا دیروز نیومدی؟
–خواستگاری نگار بود.
–وا! نگار که پشت کنکوریه، الان چه وقته ازدواجشه.
شانهایی بالا انداخت.
–مامان و بابام میگن خانواده خوبی هستن حیفه که جواب رد بدیم. فکر کنم چشمشون از من ترسیده.
–البته آره، درس رو همیشه میشه خوند.
من تو سن خواهر تو بودم فکر میکردم درس و دانشگاه وحی منزله، ولی حالا با این اوضاع نظرم کاملا عوض شده.
–چی بگم، دیگه منم کمکم مثل خواهرت دارم اعتقاد پیدا میکنم که بختت رو بستن. یه کم این خواستگاریهات غیر عادیه.
–ای بابا بخت من رو نبستن. بخت همهی پسرهای به سن ازدواج رو بستن که نمیان با دخترها ازدواج کنن. من که اتفاقا بختم باز شده.
چشمهایش را گرد کرد.
–چطور؟
اینطور که میرم دنبال یه شغل نون و آب دار. حقوق بخور نمیر این کارم بمونه واسه این صارمی برج زهرمار.
شانهایی بالا انداخت.
–حالا فکر کن رفتی، با طرز فکری که تو داری پول واست شوهر نمیشه؟ زندگی نمیشه؟ بعد انگار فکری به سرش زده باشد فوری ادامه داد:
–البته چرا که نشه. پسرهای الان همه دنبال پولن. پولدار که بشی خواستگاراتم زیاد میشه.
لباسها را از مرد میان سالی که جلوی پیشخوان ایستاده بود گرفتم و گفتم:
–میخوام صد سال سیاه زیاد نشن. من که بعد از ازدواج اصلا کار نمیکنم.
–وا! آخه یه جوری واسه درآمد بالا ذوق میکنی که...
–میخوام حقوقم بیشتر بشه یه کمک خرجی واسه خانوادم باشم، میبینی که اوضاع گرونی رو.
کلا خودمم فعلا راحت تر زندگی میکنم.
–حالا چه کاری هست؟
بعد از کشیدن کارت مشتری لباسهایی را که در نایلون گذاشته بودم را تحویلش دادم و گفتم:
–یه شرکت کوچیک داره، احتمالا حسابدارش میشم.
–حسابدار یه شرکت کوچیک همچین حقوقی هم نداره ها.
همان لحظه صدای زنگ گوشیام بلند شد.
صدف نگاهی به صفحهاش که نزدیک سیستمم بود انداخت و با تعجب پرسید:
–این دیگه کیه؟ "راستی؟"
همانطور که گوشی را برمیداشتم گفتم:
–اسمش راستینه من اینجوری سیو کردم. نمیدونم چرا زنگ زده.
لابد دوباره یه نقشهی جدید کشیده.
–الو، سلام.
خیلی سرد جواب سلامم را داد و گفت:
–اُسوه خانم زنگ زدم بگم، فردا یه سر بیایید شرکت تا با محیط اینجا آشنا بشید که اگر خوشتون امد همینجا مشغول به کار بشید.
نمیدانم من توهم داشتم یا او با لحن خاصی اسمم را صدا میکرد، هر چه بود برای چند لحظه نفسم بند میآمد. سعی کردم عادی باشم.
–چی شده که اینقدر عجله میکنید؟
– مادرتون به مادرم خبر دادن که ما دوباره باید حرف بزنیم شما هنوز راضی نشدید. مادرم میگفت اگه بازم راضی نشدید خودش میخواد باهاتون حرف بزنه و راضیتون کنه. گفتم یه وقت فکر نکنید به حرفی که زدم عمل نمیکنم و به مامان حرفی نزنید که...
–نگران نباشید. اگه وعدهایی هم نمیدادید من حاضر نبودم حتی یک لحظه با کسی که هنوز تکلیفش با خودش روشن نیست زندگی کنم. "چه دروغ بزرگی گفتم"
بی تفاوت به حرفهایم گفت:
– اگر مادرم حرفی زد که شما رو راضی کنه کوتاه نیایید ها.
"حالا فکر میکنه چه تحفهاییه"
چشمانم را در حدقه چرخاندم.
–دلیل قانع کننده پیدا کردید؟ من چی بهشون بگم؟
–آره دلیلی که مو لا درزش نمیره.
بهش بگید کسی رو دوست دارید وخانوادتون راضی به ازدواجتون با اون نیستن. شما هم با کس دیگهایی نمیتونید ازدواج کنید.
بعد ازش خواهش کنید که بیخیالتون بشه و مطلبی که گفتید رو بروز نده.
–یعنی دروغ بگم؟
مکثی کرد.
–تا حالا نگفتید؟
این بار من مکث کردم.
"بهش چی میگفتم، دلم نمیخواست با این حرفها مادرش رو کاملا از خودم ناامید کنم."
–حالا یه کاریش میکنم.
تشکر کرد.
–آدرس شرکت رو براتون میفرستم.
همین که گوشی را قطع کردم، صدف گفت:
–چی شد؟
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–یعنی میخوام خفش کنم. بعد حرفهایی که زده بود را برایش تعریف کردم.
صدف فکری کرد و گفت:
–یه جوری از زیر زبونش بکش ببین چی شده که داره همه چیز رو خراب میکنه. شاید قابل حل کردن باشه.
با انگشتم روی صفحهی موبایل نقش میزدم.
–نم پس نمیده، مگه چیزی رو درست و حسابی توضیح میده.
–خب یه نقشه بکش که مجبور بشه بگه.
پرسیدم:
–یعنی چیکار کنم؟
صدف به پشت سرم اشاره کرد.
وقتی برگشتم آقای صارمی دست به سینه ایستاده بود و با ناراحتی نگاهمان میکرد.
برگشتم و قیمت لباسی را که مشتری آورده بود را وارد سیستم کردم و زیر لب به صدف گفتم:
–یعنی باید لال بشیم و حرفم نزنیم؟ خب مشتری نیست مگه تقصیر ماست.
صدف رو به مشتری از لای دندانهایش که نیشخند به مشتری میزد گفت:
–هیس. هنوز همونجا ایستاده هیچی نگو.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت20
آن روز تا آخر ساعت کاری نشد با صدف حرف بزنیم.
بعد از ساعت کاری راستین پیام داد که قرار شده فردا غروب دوباره به خانهی ما بیایند.
نزدیک خانه که رسیدم، دوباره دختر همسایه را دیدم که همراه پسر کوچکش میرفت.
با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردم و بعد از احوالپرسی با خودم فکر کردم چطور سر صحبت را باز کنم.
–راستی ستاره جون باشگاه چه خبر؟ هنوزم ماساژ انجام میدی؟
ستاره با لبخند جواب داد:
–اره هست. الانم دورههای پیشرفتش رو دارم میرم.
–عه چه جالب. اتفاقا گفتم یه بار بیام پیشت، جدیدا گاهی گردن و کتفم درد میگیره.
–با یه جلسه زیاد جواب نمیده، حداقل سه یا چهار جلسه باید بیای.
–باشه پس یه وقت بهم بده بیام پیشت.
کمی فکر کرد و گفت:
–فردا همین موقع بیا، البته یه نیم ساعت زودتر.
–باشه، پس شمارت رو هم بده، یه وقت لازمم میشه.
شمارهاش را گرفتم و در موبایلم ذخیره کردم.
فردای آن روز با کلی چانه زدن با آقای صارمی دو ساعت مرخصی گرفتم تا هم بتوانم پیش راستین بروم، هم پیش ستاره. باید تا نزدیک غروب کارهایم را تمام میکردم.
از حیاط نقلی ساختمان رد شدم و از چند پله بالا رفتم.
دکمهی آسانسور را زدم.
آدرس را دوباره نگاهی انداختم، "طبقهی دوم واحد شش".
زنگ واحد را فشار دادم.
با باز شدن در یک لحظه خشکم زد. خانمی که در را باز کرد فرم لبهایش آنقدر توی چشم بود که لحظهی اول فکر کردم مشکل مادر زادی دارد. ولی بعد که با دیدنم لبخند زد متوجه شدم پروتز کرده است. واقعا شبیهه بعضی از عکسهای کاریکاتور بود. هفت قلم آرایش برای توصیف آرایش این خانم به نظرم خیلی کم لطفیبود. بالاخره زحمت کشیده و وقت گذاشته است. با یک شمارش سرانگشتی و کمی دقت تعداد اقلام آرایشش را باید حداقل دو رقمی حساب میکردم.
–شما خانم مزینی هستید؟
لبخند زورکی زدم و نگاهم را از لبهایش به چشمهایش دادم و با تکان سرم جواب مثبت دادم.
چشم هایش هم کمتر از لبهایش نداشت. مژههایش آنقدر بلند و فر بود که احساس کردم اگر کمی با سرعت بیشتری پلک بزند پرواز کردنش حتمی است. به خصوص با آن هیکل و قد نحیف و کوتاهش تلاش زیادی برای پرواز نیاز نداشت. به نظرم این جستهی ظریف و جمع و جور نیازی به این همه آرایش بیرحم و خشن نداشت.
از جلوی در کنار رفت و گفت:
–خوش آمدید، بفرمایید. آقای چگینی منتظرتون هستن.
دستی به روسریام کشیدم و وارد شدم.
روبرویم سالن کوچکی بود که میز منشی سمت راست و یک آکواریوم استوانهایی گوشه ایی از آن قرار داشت.
منشی به داخل اتاق رفت و ورود مرا خبر داد.
آنجا دو اتاق و یک آشپزخانهی کوچک داشت.
منشی به طرفم آمد و گفت:
–بفرمایید آقای چگینی گفتن برید داخل.
وارد اتاق شدم. راستین از پشت میزش بلند شد و خوش آمد گفت. تعارفم کرد که روی صندلی که جلوتر از میزش قرار داشت بنشینم. خودش هم روبرویم نشست.
چند دقیقه ایی با گوشیاش ور رفت. با حرص با کسی چت میکرد.
انگار نه انگار من هستم. برای این که کارش را تلافی کرده باشم گفتم:
–ببخشید میشه کارتون رو زودتر بگید من کار دارم باید برم.
نگاهی به ساعت مچیاش انداخت.
–ساعت کاری که یک ساعت دیگه تموم میشه، مگه دوباره میخواهید سرکارتون برگردید؟
برای درآوردن حرصش جواب دادم:
–نخیر، با کس دیگهایی قرار دارم باید زودتر برم.
گوشیاش را کناری گذاشت و صورتم را کاوید. انگار میخواست بفهمد جدی گفتهام.
–میشه بپرسم با کی قرار دارید؟
موضوع ملاقات با ستاره را نخواستم بروز بدهم. فقط گفتم:
–با یکی از دوستانم.
مشکوک نگاهم کرد، انگار برایش جالب شده بود.
–خودم میرسونمتون نگران دیر شدنتون نباشید.
"میخوای برسونی که بفهمی من با کی قرار دارم؟ کور خوندی."
–نه ممنون. همون دیروز دختر همسایه ما رو با هم دید کافیه، حالا هنوز اون رو درست نکردم ممکنه یکی دیگه...
–چقدر براتون مهمه، خب ببینن.
–برای شما مهم نیست؟
–نه به اندازهی شما.
–چون دختر نیستید.
–والا باز به پسرا، دخترای الان که هیچی براشون مهم نیست.
بیتفاوت گفتم:
–من جزوه اونا نیستم. حالا این بحث رو بزاریم برای بعد.
پایش را روی آن یکی پایش انداخت و به چشمهایم زل زد.
معذب شدم.
–میشه کارم رو برام توضیح بدید؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa