💐✨💐✨💐
✨❤️امام حسن (ع ) فرزند امير مؤمنان علی بن ابيطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه زهرا دختر پيامبر خدا (ص ) است .
✨❤️ در شب نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت در مدينه تولد يافت .
✨❤️ نخستين پسری بود که خداوند متعال به خانواده علی و فاطمه عنايت کرد. رسول اکرم (ص ) بلا فاصله پس از ولادتش ، او را گرفت و در گوش چپش اقامه گفت .سپس برای او بار گوسفند ی قربانی کرد سرش را تراشید وهم وزن موی سرش که یک درهم وچیزی فزون بود نقره به مستمندان داد پيامبر (ص ) دستور داد تا سرش را عطر آگين کنند و از آن هنگام آيين عقيقه و صدقه دادن به هموزن موی سر نوزاد سنت شد.
❤️✨امام حسن (ع ) از جهت منظر و اخلاق و پيکر و بزرگواری به رسول اکرم (ص ) بسيار مانند بود. وصف کنندگان آن حضرت او را چنين توصیف کردهاند:
❤️✨ دارای رخساری سفید آمیخته به اندکی سرخی،چشمانی سیاه ،گونه ای هموار ،محاسنی انبوه،گیسوانی مجعد وپر ،گردنی سیمگون ،اندامی متناسب، شانه ای عریض، استخوانی درشت ، میانی باریک ، قدی میانه ، نه چندان بلند ونه چندان کوتاه ، سیمایی نمکین وچهره ای در شمار زیباترین وجذاب ترین چهره ها ..
✨❤️کنيه امام حسن مجتبی را ابومحمد نهاد و اين تنها کنيه اوست .
✨✨ لقب های او سبط، سيد، زکي ، مجتبی است که از همه معروفتر "مجتبي " مي باشد. پيامبر اکرم (ص ) به حسن و برادرش حسين علاقه خاصی داشت و بارها مي فرمود که حسن و حسين فرزندان منند و به پاس همين سخن علی به ساير فرزندان خود مي فرمود : " شما فرزندان من هستيد و حسن و حسين فرزندان پيغمبر خدايند ".
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#مبارڪباد
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💐✨💐
🦋 کمالات انسانی 🦋
❤️✨ارباب امام حسن (ع ) در کمالات انسانی يادگار پدر و نمونه کامل جد بزرگوار خود بود.
تا پيغمبر (ص) زنده بود، او و برادرش حسين در کنار آن حضرت جای داشتند، گاهی آنان را بر دوش خود سوار مي کرد و مي بوسيد و مي بوييد.
✍از پیغمبر اکرم ص روایت کرده اند که در باره ی امام حسن مجتبی علیه السلام در کمالات انسانی يادگار پدر و نمونه کامل جد بزرگوار خود بود.
تا پيغمبر (ص) زنده بود، او و برادرش حسين در کنار آن حضرت جای داشتند، گاهی آنان را بر دوش خود سوار مي کرد و مي بوسيد و مي بوييد. از پيغمبر اکرم (ص ) روايت کرده اند که درباره امام حسن و امام حسين (ع ) مي فرمود:
اين دو فرزند من ، امام هستند خواه برخيزند و خواه بنشينند ( کنايه از اين که در هر حال امام و پيشوايند ).
❤️✨ امام حسن مجتبی (ع ) بيست و پنج بار حج کرد، پياده ، درحالی که اسبها نجيب را با او يدک مي کشيدند. هرگاه از مرگ ياد مي کرد مي گريست و هر گاه از قبر ياد مي کرد مي گريست ، هر گاه به ياد ايستادن به پای حساب مي افتاد آن چنان نعره مي زد که بيهوش مي شد و چون به ياد بهشت و دوزخ مي افتاد، همچون مار گزيده به خود مي پيچيد. از خدا طلب بهشت مي کرد و به او از آتش جهنم پناه مي برد. چون وضو مي ساخت و به نماز مي ايستاد، بدنش به لرزه مي افتاد و رنگش زرد مي شد.
✍ سه نوبت دارائيش را با خدا تقسيم کرد و دو نوبت از تمام مال خود برای خدا گذشت .
❤️✨ گفته اند که : "اما حسن مجتبی (ع ) در زمان خودش عابد ترين و بی اعتنا ترين مردم به زيور دنيا بود". در سرشت و طينت امام حسن (ع ) برترين نشانه های انسانيت وجود داشت . هر که او را مي ديد به ديده اش بزرگ مي آمد و هر که با او آميزش داشت بدو محبت مي ورزيد و هر دوست يا دشمنی که سخن يا خطبه او را مي شنيد، به آسانی درنگ مي کرد تا او سخن خود را تمام کند و خطبه اش را به پايان برد. محمد بن اسحاق گفت : پس از رسول خدا (ص ) هيچکس از حيث آبرو و بلندی قدر به حسن بن علی نرسيد.
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#مبارڪباد
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨ مـا کویر و نگاه تـو دریا
✨ پس کرم کن بـه خشکسالی مـا
✨ روزه داران یک نگاه توایم
✨ سفره دار قدیمی دنیا
✨ تـو رسیدی و کوچه بند آمد
✨ بار دیگر ز ازدحام گدا
✨ بین این خانواده تنها تـو
✨ می شوی عشق ارشد مولا
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#مبارڪباد
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت19
پشت کامپیوتر نشسته بودم و به مشتریها نگاه میکردم. یکی دو نفر بیشتر برای خرید نیامده بودند. به علت گرانی دیگر از آن شلوغی قبل خبری نبود.
صدف پرسید:
–خب، پس دیروز که من نیومده بودم خبرهایی بوده، ولی کاش میشد که بشه.
–اهوم. حالا تو چرا دیروز نیومدی؟
–خواستگاری نگار بود.
–وا! نگار که پشت کنکوریه، الان چه وقته ازدواجشه.
شانهایی بالا انداخت.
–مامان و بابام میگن خانواده خوبی هستن حیفه که جواب رد بدیم. فکر کنم چشمشون از من ترسیده.
–البته آره، درس رو همیشه میشه خوند.
من تو سن خواهر تو بودم فکر میکردم درس و دانشگاه وحی منزله، ولی حالا با این اوضاع نظرم کاملا عوض شده.
–چی بگم، دیگه منم کمکم مثل خواهرت دارم اعتقاد پیدا میکنم که بختت رو بستن. یه کم این خواستگاریهات غیر عادیه.
–ای بابا بخت من رو نبستن. بخت همهی پسرهای به سن ازدواج رو بستن که نمیان با دخترها ازدواج کنن. من که اتفاقا بختم باز شده.
چشمهایش را گرد کرد.
–چطور؟
اینطور که میرم دنبال یه شغل نون و آب دار. حقوق بخور نمیر این کارم بمونه واسه این صارمی برج زهرمار.
شانهایی بالا انداخت.
–حالا فکر کن رفتی، با طرز فکری که تو داری پول واست شوهر نمیشه؟ زندگی نمیشه؟ بعد انگار فکری به سرش زده باشد فوری ادامه داد:
–البته چرا که نشه. پسرهای الان همه دنبال پولن. پولدار که بشی خواستگاراتم زیاد میشه.
لباسها را از مرد میان سالی که جلوی پیشخوان ایستاده بود گرفتم و گفتم:
–میخوام صد سال سیاه زیاد نشن. من که بعد از ازدواج اصلا کار نمیکنم.
–وا! آخه یه جوری واسه درآمد بالا ذوق میکنی که...
–میخوام حقوقم بیشتر بشه یه کمک خرجی واسه خانوادم باشم، میبینی که اوضاع گرونی رو.
کلا خودمم فعلا راحت تر زندگی میکنم.
–حالا چه کاری هست؟
بعد از کشیدن کارت مشتری لباسهایی را که در نایلون گذاشته بودم را تحویلش دادم و گفتم:
–یه شرکت کوچیک داره، احتمالا حسابدارش میشم.
–حسابدار یه شرکت کوچیک همچین حقوقی هم نداره ها.
همان لحظه صدای زنگ گوشیام بلند شد.
صدف نگاهی به صفحهاش که نزدیک سیستمم بود انداخت و با تعجب پرسید:
–این دیگه کیه؟ "راستی؟"
همانطور که گوشی را برمیداشتم گفتم:
–اسمش راستینه من اینجوری سیو کردم. نمیدونم چرا زنگ زده.
لابد دوباره یه نقشهی جدید کشیده.
–الو، سلام.
خیلی سرد جواب سلامم را داد و گفت:
–اُسوه خانم زنگ زدم بگم، فردا یه سر بیایید شرکت تا با محیط اینجا آشنا بشید که اگر خوشتون امد همینجا مشغول به کار بشید.
نمیدانم من توهم داشتم یا او با لحن خاصی اسمم را صدا میکرد، هر چه بود برای چند لحظه نفسم بند میآمد. سعی کردم عادی باشم.
–چی شده که اینقدر عجله میکنید؟
– مادرتون به مادرم خبر دادن که ما دوباره باید حرف بزنیم شما هنوز راضی نشدید. مادرم میگفت اگه بازم راضی نشدید خودش میخواد باهاتون حرف بزنه و راضیتون کنه. گفتم یه وقت فکر نکنید به حرفی که زدم عمل نمیکنم و به مامان حرفی نزنید که...
–نگران نباشید. اگه وعدهایی هم نمیدادید من حاضر نبودم حتی یک لحظه با کسی که هنوز تکلیفش با خودش روشن نیست زندگی کنم. "چه دروغ بزرگی گفتم"
بی تفاوت به حرفهایم گفت:
– اگر مادرم حرفی زد که شما رو راضی کنه کوتاه نیایید ها.
"حالا فکر میکنه چه تحفهاییه"
چشمانم را در حدقه چرخاندم.
–دلیل قانع کننده پیدا کردید؟ من چی بهشون بگم؟
–آره دلیلی که مو لا درزش نمیره.
بهش بگید کسی رو دوست دارید وخانوادتون راضی به ازدواجتون با اون نیستن. شما هم با کس دیگهایی نمیتونید ازدواج کنید.
بعد ازش خواهش کنید که بیخیالتون بشه و مطلبی که گفتید رو بروز نده.
–یعنی دروغ بگم؟
مکثی کرد.
–تا حالا نگفتید؟
این بار من مکث کردم.
"بهش چی میگفتم، دلم نمیخواست با این حرفها مادرش رو کاملا از خودم ناامید کنم."
–حالا یه کاریش میکنم.
تشکر کرد.
–آدرس شرکت رو براتون میفرستم.
همین که گوشی را قطع کردم، صدف گفت:
–چی شد؟
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–یعنی میخوام خفش کنم. بعد حرفهایی که زده بود را برایش تعریف کردم.
صدف فکری کرد و گفت:
–یه جوری از زیر زبونش بکش ببین چی شده که داره همه چیز رو خراب میکنه. شاید قابل حل کردن باشه.
با انگشتم روی صفحهی موبایل نقش میزدم.
–نم پس نمیده، مگه چیزی رو درست و حسابی توضیح میده.
–خب یه نقشه بکش که مجبور بشه بگه.
پرسیدم:
–یعنی چیکار کنم؟
صدف به پشت سرم اشاره کرد.
وقتی برگشتم آقای صارمی دست به سینه ایستاده بود و با ناراحتی نگاهمان میکرد.
برگشتم و قیمت لباسی را که مشتری آورده بود را وارد سیستم کردم و زیر لب به صدف گفتم:
–یعنی باید لال بشیم و حرفم نزنیم؟ خب مشتری نیست مگه تقصیر ماست.
صدف رو به مشتری از لای دندانهایش که نیشخند به مشتری میزد گفت:
–هیس. هنوز همونجا ایستاده هیچی نگو.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت20
آن روز تا آخر ساعت کاری نشد با صدف حرف بزنیم.
بعد از ساعت کاری راستین پیام داد که قرار شده فردا غروب دوباره به خانهی ما بیایند.
نزدیک خانه که رسیدم، دوباره دختر همسایه را دیدم که همراه پسر کوچکش میرفت.
با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردم و بعد از احوالپرسی با خودم فکر کردم چطور سر صحبت را باز کنم.
–راستی ستاره جون باشگاه چه خبر؟ هنوزم ماساژ انجام میدی؟
ستاره با لبخند جواب داد:
–اره هست. الانم دورههای پیشرفتش رو دارم میرم.
–عه چه جالب. اتفاقا گفتم یه بار بیام پیشت، جدیدا گاهی گردن و کتفم درد میگیره.
–با یه جلسه زیاد جواب نمیده، حداقل سه یا چهار جلسه باید بیای.
–باشه پس یه وقت بهم بده بیام پیشت.
کمی فکر کرد و گفت:
–فردا همین موقع بیا، البته یه نیم ساعت زودتر.
–باشه، پس شمارت رو هم بده، یه وقت لازمم میشه.
شمارهاش را گرفتم و در موبایلم ذخیره کردم.
فردای آن روز با کلی چانه زدن با آقای صارمی دو ساعت مرخصی گرفتم تا هم بتوانم پیش راستین بروم، هم پیش ستاره. باید تا نزدیک غروب کارهایم را تمام میکردم.
از حیاط نقلی ساختمان رد شدم و از چند پله بالا رفتم.
دکمهی آسانسور را زدم.
آدرس را دوباره نگاهی انداختم، "طبقهی دوم واحد شش".
زنگ واحد را فشار دادم.
با باز شدن در یک لحظه خشکم زد. خانمی که در را باز کرد فرم لبهایش آنقدر توی چشم بود که لحظهی اول فکر کردم مشکل مادر زادی دارد. ولی بعد که با دیدنم لبخند زد متوجه شدم پروتز کرده است. واقعا شبیهه بعضی از عکسهای کاریکاتور بود. هفت قلم آرایش برای توصیف آرایش این خانم به نظرم خیلی کم لطفیبود. بالاخره زحمت کشیده و وقت گذاشته است. با یک شمارش سرانگشتی و کمی دقت تعداد اقلام آرایشش را باید حداقل دو رقمی حساب میکردم.
–شما خانم مزینی هستید؟
لبخند زورکی زدم و نگاهم را از لبهایش به چشمهایش دادم و با تکان سرم جواب مثبت دادم.
چشم هایش هم کمتر از لبهایش نداشت. مژههایش آنقدر بلند و فر بود که احساس کردم اگر کمی با سرعت بیشتری پلک بزند پرواز کردنش حتمی است. به خصوص با آن هیکل و قد نحیف و کوتاهش تلاش زیادی برای پرواز نیاز نداشت. به نظرم این جستهی ظریف و جمع و جور نیازی به این همه آرایش بیرحم و خشن نداشت.
از جلوی در کنار رفت و گفت:
–خوش آمدید، بفرمایید. آقای چگینی منتظرتون هستن.
دستی به روسریام کشیدم و وارد شدم.
روبرویم سالن کوچکی بود که میز منشی سمت راست و یک آکواریوم استوانهایی گوشه ایی از آن قرار داشت.
منشی به داخل اتاق رفت و ورود مرا خبر داد.
آنجا دو اتاق و یک آشپزخانهی کوچک داشت.
منشی به طرفم آمد و گفت:
–بفرمایید آقای چگینی گفتن برید داخل.
وارد اتاق شدم. راستین از پشت میزش بلند شد و خوش آمد گفت. تعارفم کرد که روی صندلی که جلوتر از میزش قرار داشت بنشینم. خودش هم روبرویم نشست.
چند دقیقه ایی با گوشیاش ور رفت. با حرص با کسی چت میکرد.
انگار نه انگار من هستم. برای این که کارش را تلافی کرده باشم گفتم:
–ببخشید میشه کارتون رو زودتر بگید من کار دارم باید برم.
نگاهی به ساعت مچیاش انداخت.
–ساعت کاری که یک ساعت دیگه تموم میشه، مگه دوباره میخواهید سرکارتون برگردید؟
برای درآوردن حرصش جواب دادم:
–نخیر، با کس دیگهایی قرار دارم باید زودتر برم.
گوشیاش را کناری گذاشت و صورتم را کاوید. انگار میخواست بفهمد جدی گفتهام.
–میشه بپرسم با کی قرار دارید؟
موضوع ملاقات با ستاره را نخواستم بروز بدهم. فقط گفتم:
–با یکی از دوستانم.
مشکوک نگاهم کرد، انگار برایش جالب شده بود.
–خودم میرسونمتون نگران دیر شدنتون نباشید.
"میخوای برسونی که بفهمی من با کی قرار دارم؟ کور خوندی."
–نه ممنون. همون دیروز دختر همسایه ما رو با هم دید کافیه، حالا هنوز اون رو درست نکردم ممکنه یکی دیگه...
–چقدر براتون مهمه، خب ببینن.
–برای شما مهم نیست؟
–نه به اندازهی شما.
–چون دختر نیستید.
–والا باز به پسرا، دخترای الان که هیچی براشون مهم نیست.
بیتفاوت گفتم:
–من جزوه اونا نیستم. حالا این بحث رو بزاریم برای بعد.
پایش را روی آن یکی پایش انداخت و به چشمهایم زل زد.
معذب شدم.
–میشه کارم رو برام توضیح بدید؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت21
گرهایی به ابروهایش انداخت و بلند شد و کنار پنجره ایستاد.
–حتما، فقط برای قانع کردن مادر من فکراتون رو کردید؟
از حرفش حرصم گرفت.
–من وظیفهایی ندارم کسی رو قانع کنم. شما خودتون از طرف من هر چی دلتون خواست به مادرتون بگید.
از حرفم خوشش نیامد ولی سعی کرد خوددار باشد.
–قرارمون که یادتون نرفته؟
جوابی ندادم و او شروع به توضیح دادن در مورد کار کرد.
–کار ما اینجا نصب دوربینهای مدار بسته هست.
برای خونهها، مغازهها، شرکتها، یا هر جایی که ازمون درخواست کنن.
دونفر نصاب داریم. که اینجا مدام در رفت و آمد هستن. یه مسئول خریدم داریم که درصدی از شرکت رو هم شریکه. اسمش کامرانه. چند ماهی هست که کار حسابداری رو هم به عهده گرفته.
–چرا؟
–چون حسابدارمون رو اخراج کردم.
–ببخشید میشه بپرسم چرا؟
لبهایش را روی هم فشار داد و نگاهم کرد.
–فقط برای این پرسیدم که اگر اشتباهی کرده من تکرارش نکنم.
دوباره برگشت و روبرویم نشست.
–خیالتون راحت، من مطمئنم که شما تکرارش نمیکنید.
با صدای تقهایی که به در خورد هر دو نگاهمان به طرف در کشیده شد.
–بفرمایید.
منشی سینی به دست وارد شد.
راستین تشکر کرد و گفت:
–ایشونم خانم بلعمی هستن.
که منشی اینجان.
خانم بلعمی که معلوم بود زبون تند و تیزی دارد گفت:
–البته من به اسم منشیام، در اصل همه کارهام، چایی میارم، تی میکشم و...
راستین خیلی جدی حرفش را برید.
–خیلی خب. تا چند روز آینده خانم ولدی از مرخصی میان. کار تو هم سبکتر میشه. شلوغش نکن.
خانم بلعمی که انگار حساب کار دستش آمد چایی ها را روی میز گذاشت و رفت.
–اینجا که مشغول کار شدید باید حواستون به همه چی باشه. کی میاد، کی میره چه حرفهایی رد و بدل میشه و خلاصه همه چی.
–ولی من اصلا تخصصی تو این کار ندارم.
–یه جوری میگید تخصص، که انگار میخواهید جراحی مغز انجام بدید. مگه چی ازتون خواستم.
–همین دخالت کردن تو کارای دیگران دیگه، خودش تخصص میخواد.
پوزخند زد.
–اتفاقا خانوما که خیلی...
حرفش را خورد و ادامه داد:
–به خاطر خودتون گفتم. کلا هر جا که کار میکنید حواستون به آدمای اطرافتون باشه بهتره.
–حرفهاتون کمکم داره ترسناک میشه.
جرعهایی از چاییاش خورد و گفت:
–نه دیگه اونجوری هم فکر نکنید. کلی گفتم. کاری که میخواهید انجام بدید حقوقش خوبه. فقط یه مسئلهایی هست که کمکم بهتون میگم.
–میشه الان بگید، من دیگه حوصلهی معما ندارم. فنجانش را روی میز گذاشت.
– فکر کنم شما کلا عجول تشریف دارید نه؟
–گاهی هستم.
–یه مدت که اینجا مشغول به کار شدید بهتون میگم. فقط یه مواردی رو از الان بهتون اطلاع بدم بهتره. این که ممکنه کامران از خودش عکسالعمل نشون بده و حرفی بزنه که خوشایند شما نباشه. چون بالاخره من بدون این که اون رو در جریان بزارم شما رو وارد این کار کردم.
–خب چرا بهش نمیگید؟
–چون میخوام چیزی دستکاری نشه، تو وارد کار سیستم شو و حسابها رو بررسی کن ببین اشکال کار کجاست.
–من حسابرس نیستم. واسه این کار باید حسابرس بیاد.فکر نکنم بتونم. اصلا شما از کجا به خود من اعتماد دارید؟
–اون روز که امدیم خونتون با حرفهایی که مادرتون در مورد پدرتون و شغلشون زد شناختمشون. من چند بار برای خوردن غذا به رستورانشون رفتم. دوربین رستورانشون رو هم از شرکت ما خریدن.
ایشونم من رو میشناسن. وقتی برای قرارداد دوربین اینجا امدن و آدرسشون رو نوشتن فهمیدیم که هم محلی هستیم. وقتی مادرتون در مورد ایشون حرف میزدن شناختمشون. برای مطمئن شدن اسم رستوران رو پرسیدم. اسمش رو که گفتن مطمئن شدم خودشون هستن. خجالت کشیدم. کدام رستوران؟ اصلا میشه به اونجای تنگ و کوچیک اسم رستوران گذاشت؟ بیشتر شبیه کبابی بود تا رستوران. نمیدانم پدرم چه اصراری داشت که روی تابلوئش نوشته بود "رستوران مزینی" این با این دک و پُز اونجا غذا میخوره؟"
پرسیدم: واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–پدرتون مرد شریفی هستن. مطمئنم دخترش هم مثل خودشه.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.
" آشنا درامدیم که، حالا دیگه باید کوتا بیام و ملاحظش رو بکنم. یهو تعریف میکنه آدم رو شرمنده میکنه."
–من نمیدونستم پدرم دوربین نصب کردن.
–البته وقتی نصابها رفتن برای نصب منصرف شده بودن و دوربین رو پس فرستادن. بعد پدرتونم امد و توضیح داد که پسرشون موافق نبودن و میگفتن هزینهی اضافس.
–یعنی نصب نکردن؟
–نه،
نگاهش را به میز دوخت و ادامه داد:
–اینجا یه کم همه چی بهم ریخته، چند وقته یه چیزایی با هم نمیخونه. مدام کم میاریم. نمیدونم زیر سر کیه. فکر میکنم همه چی زیر سر این کامران باشه. تازگی با هم به اختلاف خوردیم. اگه سهمش رو بخرم. دیگه کسی نمیتونه تو کارها دخالت کنه.
–قبلا هم اینطور بود؟ قبل اخراج حسابدارتون؟
–قبلا اکثر مسائل به عهدهی کامران بود من زیاد تو مسائل ریز نمیشدم.
#بهوقترمان
@lotfe_khodaa
منتظر نظراتون هم هستیمااا😊
https://harfeto.timefriend.net/16185864153456
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#چیبگمآخه
نمونه های تذکر 👇👇👇
خانم محجبه ای که لاک زده!
منم لاک و ناخن بلندُ دوست دارم
ولی وقتی میذارم دستکش دستم میکنم نامحرم نبینه!
ماشاءالله حجاب به این خوبی،
واسه لاکت هم دستکش دستت کن که نامحرم نبینه!
#امربهمعروف_نهیازمنکر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
همانقدر
که خدا برایت ارزش دارد
همانقدر
نمازت را اولِ وقت میخوانی!
#نماز_اول_وقت
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
تاخیر در نماز یعنی:
منِ بنده!
شوقی برای گفتگو با تو ندارم خدا😔
#خداجونم
#نماز_اول_وقت 📿
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa