❣ #سلام_امام_زمانم❣
هر صبح، همچون گل های آفتابگردان ،
رو به سمت یاد شما چشم می گشاییم
و با سلام بر آستان پر برکتتان جان
می گیریم ...
این خورشید حضور شماست که
گرممان می کند، نور بارانمان می نماید
و امیدمان می بخشد ...
شکر خدا که شما را داریم ...
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔴 دستورالعمل تشرف به محضر امام زمان ارواحنا فداه چیست؟
عارف بزرگ مرحوم آیت الله علّامه حاج سیّد عبّاس حسینی کاشانی (ره) میفرمودند: «مداومت بر این دعای شریف بعد از نماز صبح برای تشرّف به محضر مقدّس امام زمان (عج) دستور مجرّبی است.
📚 منبع دعا: مفاتیح الجنان زیارت امام زمان بعد از نماز صبح
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
ذکرهاسهدستههستن :‼️
✅یهدستهپاککنندهاند
گناهوزشتیروپاکمیکنن
مثل:«استغفرالله»✨
✅یهدستهمدادند✏️
برامونحسنهمینویسند
مثل:«الحمدلله»«سبحان الله»«لاالهالاالله»🦋
✅وامایهذکریهست📿
کههمپاککنهوهممداده
گناهانراپاکمیکنهبجاشحسناتمینویسه!!
وآن :
صلواتبرمحمدوآلمحمد✌️🏼
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #نماهنگ
سلام ای طبیب طبیبان سلام
سلام ای غریب غریبان سلام
🎙با نوای سید مهدی میرداماد
#چهارشنبههای_امامرضایی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت130
شبی که قرار بود رضا برای دیدن براتی برود، گفتم:
–رضا همین که کارت تموم شد بهم زنگ بزن ببینم چه خبر بوده ها.
او هم قبول کرد.
نزدیک غروب بود که به طرف زیرزمین رفتم تا خودم را سرگرم کنم.
شعری را که اُسوه نوشته بود را چند حرفش را روی چوب درآورده بودم. ارّه مویی را برداشتم تا بقیهی کارم را ادامه بدهم. نمیدانم چرا ولی از این شعر خیلی خوشم آمده بود.
قلب چوبی را هم حسابی صیغل داده بودم. خیلی زیبا شده بود.
با صدای پیامک گوشیام بازش کردم.
دوباره پریناز بود. نمیدانم چرا دست از سرم برنمیداشت. به خاطر کارهایی که کرده بود آنقدر از او دلزده شده بودم که حتی نمیخواستم صدایش را بشنوم.
چرا باید صدای یک خائن را بشنوم که نه تنها به من بلکه به وطنش هم خیانت کرده بود. وقتی میدید تلفنهایش را جواب نمیدهم مدام پیام میفرستاد. بلاکش میکردم نمیدانم چطور به یک هفته نرسیده به شمارهی دیگری پیام میداد. انگار از نظر مالی وضع خوبی داشت. گوشیام را بستم و به کارم مشغول شدم. نیم ساعتی گذشت که صدای نورا را از راه پله شنیدم.
–میتونم بیام پایین؟
بلند شدم.
–بله بفرمایید.
نورا با یک کاسه و ملاقه وارد شد.
دستم را دراز کردم.
–بدین من براتون سیر ترشی برمیدارم.
لبخند زد.
–دیگه اینقدرم مردنی نشدم.
–نگید اینجوری، خدا نکنه.
جلوی دبهی بزرگ سیرترشی روی پا نشست و گفت:
–اینم دیگه آخراشه.
–نورا خانم الان تو گرما چه وقت سیر ترشیه؟
در دبه را محکم کرد و گفت:
–حنیف هوس کرده، البته منم خیلی دوست دارم. ما چون اونجا که بودیم از این چیزا نداشتیم حسرت به دلیم دیگه.
از همین نشستن و برخاستن به نفس نفس افتاد. صندلی را کنارش گذاشتم.
–بشینید. یه نفسی تازه کنید بعد پلهها رو برید بالا.
روی صندلی نشست.
همان موقع صدای زنگ گوشیام بلند شد. شماره از خارج کشور بود. رد تماس دادم.
نورا پرسید:
–پرینازه؟
–آره دیگه ول کن نیست که...
آهی کشید و گفت:
–میگم آقا راستین زودتر ازدواج کنید تا هم خودتون سر و سامون بگیرید هم پریناز دیگه امیدش قطع بشه.
–من ازدواجم کنم اون ول کن نیست، انگار مشکل روحی روانی پیدا کرده.
–نه، دخترا اونجوری نیستن، همین که بدونه ازدواج کردی دیگه زنگ نمیزنه.
پوزخند زدم.
–اون دخترای قدیم بودن نورا خانم. وگرنه من بهش گفتم نامزد کردم. کو مگه بیخیال میشه.
بیخیال گفت:
–خب چون میدونه الکی یه چیزی گفتید.
–نهبابا الکی چیه، بین خودمون باشه بهش گفتم با اُسوه خانم نامزد کردم.
حبه سیری که از کاسه برداشته بود تا بخورد در دستش خشک شد و پرسید:
–واقعا؟
–اهوم، تازه به اُسوه خانمم پیام میده.
سرش را پایین انداخت:
–کاش حالا اسم اُسوه رو نمیاوردید یه وقت حرفی چیزی بهش میزنه ناراحتش میکنه.
–اتفاقا فکر کنم گفته، البته از پیامهایی که بهم داد فهمیدم. ولی اُسوه خانم کلا جوابش رو نداده چون فکر کرده پریناز از خودش میگه، اعتمادی به حرفهاش نداره.
ملاقه را کمی در دستش چرخاند و گفت:
–میگم آقا راستین، اُسوه خیلی دختر خوبیهها.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–منظورم اینه همون شایعهایی که در موردش گفتید رو چرا واقعیش نمیکنید؟
با تعجب نگاهش کردم.
–یعنی چی؟
بالاخره حبه سیر را داخل دهانش گذاشت.
–یعنی اوکی رو بده بریم خواستگاریش دیگه.
روی صندلیام نشستم.
–دلتون خوشهها...
–دلم؟ یعنی چی؟
–منظورم اینه تو این اوضاع شمام به فکر چه چیزهایی هستیدها.
لبخند زد.
–اون دوکلمه چه معنی طولانی داشت.
کدوم اوضاع؟ مگه چی شده.
–کلی گفتم، فکر کنید من قبلا رفتم خواستگاریش و بهش گفتم یکی دیگه رو میخوام. بعد همون یکی دیگه یه جوری هلش داده که راهی بیمارستان شده، اونم با اون اوضاع. بعدشم گذاشته فرار کرده، الانم پریناز راه به راه مزاحمش میشه. با چه رویی بریم به خانوادش بگیم امدیم خواستگاری.
دخترتون رو بدید به ما.
–خانوادش اصلا هیچ کدوم از این چیزهایی که تو گفتی رو نمیدونن که. اونا فکر میکنن...
–اونا نمیدونن، من که میدونم. همین پریناز یه روز درمیون تهدیدش میکنه. یه روز من رو تهدید میکنه یه روز اون رو. البته اون خودش حرفی بهم نگفته، خود پریناز گفت. نمیدونم زندگی من کی روی آرامش به خودش میبینه. من چطور عاشق همچین موجودی بودم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت131
نورا بلند شد و چادرش را مرتب کرد و گفت:
–قبل از این که با حنیف آشنا بشم، هر کس رو میدیدم عبادت میکنه یا مدام تو این حال و هوا هست همش با خودم میگفتم اینا چرا از زندگیشون لذت نمیبرن، چرا خوشحال نیستن. حتی دلم براشون میسوخت. فکر میکردم چقدر به خودشون سخت میگذرونن. بعد که با حنیف آشنا شدم به خیلی از واقعیات پیبردم. فهمیدم همون حزنی که برای من عجیب بود باعث شادی میشه، اصلا این حزن و غم بود که من رو با خیلی از واقعیات روبرو کرد. حزنی که وقتی که آدم اشتباه میکنه به دلش راه پیدا میکنه.
سردرگم نگاهش میکردم.
لبخند زد.
–البته نه اون حزن و ناراحتی که الان تو ذهن شماستها. بعضی وقتها آدمها نه این که نخوان نمیتونن بفهمن، فهمیدن براشون سخته، شاید پریناز هم تو همین مرحلس، نمیتونه بفهمه چطور خودش با دستهای خودش زندگی و آیندش رو بر باد داده. چون این رو درک نمیکنه از دیگران متوقع هست و این تا وقتی نفهمه عذابش خواهد داد.
گفتم:
–یعنی من باید منتظر بمونم تا اون فهیم بشه؟
–نه، شما زندگی خودتون رو داشته باشید. تا وقتی برای آدمها یه چیزایی سوال نشه بهش فکر نمیکنن در نتیجه نمیفهمنش. گاهی هم هیچ وقت براشون چیزی سوال نمیشه و بهش فکر نمیکنن.
جملهی آخر را با غم گفت و بعد به طرف در خروجی راه افتاد.
چند دقیقه بعد رضا زنگ زد و گفت:
–خوب شد خانم مزینی رو نفرستادیم اینجاها، به جز پیش خدمتها من زنی اینجا ندیدم. این صارمی چی پیش خودش فکر کرده که آدرس داده گفته خانم مزینی بیاد اینجا. اونقدرم راهش پیچ در پیچ بود اگر موبایلم نبود من نمیتونستم اینجا رو پیدا کنم.
گفتم:
–لابد فکر کرده خانم مزینی بیزیمنس منه. حالا نتیجه چی شد؟
–کلی باهاش صحبت کردم و برنامهها رو براش توضیح دادم ، در مورد خرید وطنی و این چیزها هم کلی توجیحش کردم. حالا تو مناقصه شرکت میکنیم تا ببینیم خدا چی میخواد. آخه این تنها خودش تصمیم نمیگیره که، هئیت مدیره هم هست.
–ولی تصمیم نهایی با همین براتیه دیگه.
–تا ببینیم خدا چی میخواد.
بعد از قطع تماس با خودم گفتم شاید به اُسوه خبر را بگویم خیالش راحت شود احتمالا او هم تمام فکرش پیش جلسهی امشب است.
پیامی فرستادم و در چند خط حرفهای رضا را برایش نوشتم.
فوری زنگ زد تا جزییات حرفهای رضا را بیشتر بداند.
در حال صحبت بودیم که صدای نورا از حیاط آمد.
–آقا راستین، بیایید شام. اُسوه پرسید:
–نورا خانمه؟
–آره، برای شام صدام میزنه.
–مگه شما کجایید؟
–زیر زمینم.
سکوت کرد.
من ادامه دادم:
–گاهی میام اینجا با چوب کار میکنم.
باز هم حرفی نزد.
باید به حرف میآوردمش، گفتم:
–فکر کنم وسایلم رو دیده باشی، اون موقع که مامانم اینجا قایمت کرد ندیدی؟
با مِن مِن گفت:
–بله دیدم. کار قشنگیه.
–تابلویی که درست کردم رو دیدید؟
–تابلو نه، فقط چندتا حروف بریده شده بود.
–تابلو همینجا رو دیوار بود، چطور ندیدید؟
–متوجه نشدم. مطمئنم تابلوی قشنگیه. –الانم دارم یه مصرع از یه شعر رو درست میکنم.
فوری گفت:
–حالا چرا یه مصرع؟
–خب آخه یه مصرعش اینجا رو کاغذ نوشته شده بود منم ازش خوشم امد تصمیم گرفتم درستش کنم.
میخوای برات بخونمش؟
مکثی کرد با صدای لرزانی گفت:
–نه دیگه مزاحمتون نمیشم، به کارتون برسید. بعد هم زود خداحافظی کرد. از لرزش صدایش مطمئنم شدم که نوشتن این شعر کار خودش است. البته در شرکت دستخطش را هم دیده بودم شک کرده بودم که خودش نوشته است.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت132
****
ماه مهر از را رسید. بعضی از برگها روی زمین پهن بودند و بعضی هنوز امید داشتند، برای ماندگاری بر شاخههای درختان. ولی همه عاقبتِ برگهای خزان زده را میدانیم بالاخره همهشان بر زیر پای عابران فرش میشوند. همیشه برایم سوال بود که آیا برگها هم عاقبتشان را میدانند که در آن بالا ماندگار نیستند؟
برای من پاییز فصل نامهربانیست. چون همیشه و هر ساله فقط با پاییز خلوت کردم، نه با هیچ فصل دیگری، با او درد و دل کردم. از تنهاییام گفتم و از حس عشقی که هیچ وقت نداشتمش، گاهی او هم با من گریه کرد و من زیر قطرات اشکش قدم زدم. ولی در آخر او رفت و من تنهاتر شدم و چشم انتظار دوباره آمدنش.
شاید هم نامهربان نبود، فقط خیلی تنها بود. ولی پاییز امسال برایم با تمام سالها فرق داشت. دیگر حس عشق نبود بلکه خود عشق بود دلم میخواست لحظهلحظههایم را برایش بگویم. پاییز مهربان شده بود.
وارد شرکت شدم و جلوی در کفشهایم را روی پادری سُر دادم تا آبش گرفته شود.
بلعمی گفت:
–این چه وضعه؟ خب یه چتر برمیداشتی.
دستی به دامنم کشیدم و براندازش کردم. لباسم کمی خیس شده بود و باعث شده بود کمی لرز به تنم بیفتد.
–آخه من چه میدونستم یهو بارون میگیره بلعمی جان، مگه علم و غیب دارم. حالا شانس آوردم بارونش زیاد تند نبود.
–امروز از صبح هوا ابری بود دختر.
–واقعا؟ من اصلا حواسم نبود.
سرم را بلند کردم تا به طرف اتاقم بروم. دیدم جلوی در اتاقش دست به سینه ایستاده و با لبخندی بر لب نگاهم میکند.
به پاییز گفته بودم که دلم میخواهد وارد شرکت که شدم اولین نگاهم با چشمهای او تلاقی شود. پس این فصل تصمیمش را گرفته بود برای مهربانی.
هر چه لرز در تن داشتم همان لحظه تبدیل به گُر گرفتن شد. نمیدانم در چشمهایش چه داشت که همانجا مرا خشکاند. بلعمی نگاهی به من انداخت و مسیر نگاهم را دنبال کرد. هنوز به مقصد نرسیده بود که راستین داخل اتاق شد و اسمم را صدا زد.
بلعمی گفت:
–چرا خشکت زده بدو برو داره صدات میزنه.
به اتاق رفتم و گفتم:
–سلام. ببخشید اگر اجازه بدید برم تو اتاقم یه کم لباسام رو خشک کنم و بعد...
فوری اسپیلت را روشن کرد و روی درجهی بالا گذاشت. بعد صندلی برداشت و در مسیر گرمای آن نزدیک میز گذاشت و گفت:
–بشین اینجا.
میخواستم یه خبری رو بهت بگم.
تشکر کردم و روی صندلی نشستم و پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
نزدیکترین صندلی را به من انتخاب کرد و نشست.
–یادته چند وقت پیش دوستم رامین برای کار انجام دادن اینجا امده بود؟
–بله، خب الان چی شده؟
–اون موقع که ما باهاش کار انجام ندادیم البته به اصرار تو، رفت سراغ یکی از مشتریها، مشترکی که خباز بهش معرفی کرده بود.الان بهم زنگ زدن گفتن به مشکل خوردن و رامینم معلوم نیست کجا غیبش زده. درصد خودش رو برداشته و رفته، سندی هم که واسه ضمانت بهشون داده دست ساز بوده و اصلا همچین ملکی وجود نداشته.
با دهان باز نگاهش کردم.
–خب کاش شما به اون مشتریه میگفتید باهاش کار نکنه.
بلند شد و قدم زد.
–من از کجا میدونستم. اگر تو مانع نمیشدی خود ما جای اونا بودیم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔴گفتمان هرسه یکی است:
تخریب وتخریب ممنوع!
همه باهم بسوی تشکیل دولت جوان انقلابی
دکترمحمد 53ساله
دکترجلیلی 56ساله
آیت الله رئیسی61ساله
رهبری ظرف همین چندروز بحث دولت جوان رابه وضوح توضیح دادند:
دولت جوان یعنی وزیران ومعاونان وزیرجوان
برای این مشاغل سنین30تا40 سال جوان محسوب می شوند.
#انتخابات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
در شرایط اقتصادی فعلی جا دارد این صحبت رهبری را بارها بخوانیم.
امام خامنه ای:
برادران و خواهران عزیز!
[در انتخابات] هرچه انتخاب کنید برای خودتان انتخاب کردهاید. انتخاب خوب به خود شما برمیگردد؛ اگر هم انتخاب بدی از آب درآید بدیاش به شما برمیگردد. #بشناسید و #انتخاب_کنید.
#حواسمونباشه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 معرفی اجمالی دکتر #سعید_جلیلی به عنوان کاندیدای رئیس جمهوری سال ۱۴۰۰
نکته مهم:
این کلیپ صرفا به جهت آشنایی اولیه کسانی است که احتمالا با دکتر جلیلی آشنایی ندارند.
#انتخابات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نخبه ای که میتواند کشور را متحول کند
👈دکتر #سعید_محمد به خاطر دانش و ظرفیت های علمی و قابلیت های بین المللی و تسلط به دانش روز دنیا، هوشمندی به جایگاه استراتژیک، سرلشکری رسیده اند، و می تواند یک مدیر توانمند و کارآمد باشند.
#انتخابات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
°♥📿✿
شھدا #بامعرفتند
حاضرندتاپایجانبروند
تاتوجـانبگیری
شھدا #رفیقبازند!♥
باورکن...
آنھا نیکو رفیقانی برای ما راه گمکرده هاهستند...:)
ای که مرا خوانده ایی راه نشانم بده
#شهیــدانـه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی این مدتی که این بیماری منحوس #کرونا عالم گیر شده،
خیلی ها دنبال #ختم و ذکر و #چله های مختلفند...
در کل هر کسی دنبال راهگشائی برای آشتی با خداست...
اما همه ما می دونیم اولین دستوری که از طرف پروردگار داریم، "اقامه نمازه"!
کسی که #نماز نمیخونه، سیم اتصالش با #خدا قطعه؛ اگرچه شب و روز کل #قرآن رو هم ختم کنه و هزاران قربانی هدیه کنه!
اونهایی هم که نماز خونن اما مقید به اول وقت نیستن، بدونن واقعا #عاشق_خدا نیستن!
گاهی که خدا باهامون قهر میکنه، ما باید برای آشتی پیش قدم بشیم؛ اگه نمازخوان نیستیم، نماز خوان بشیم، اگه نماز خوان هستیم، سعی کنیم اول وقت باشه...🙏
#نماز_اول_وقت
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#تاج_بندگی🌱
چـٰادر یَعنی صُعود↑
یَعنے بالا رَفْتَنْ اَز ریسمان الهۍ
اما؛ وَقتی بِه قُله میرسی که!
حَیا را هَم هَمراه خُودٺْ داشته باشے💪
غِیر از ایݩ حَتماً سُقوط خواهي کرد↓
#پویش_حجاب_فاطمے
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
سلام، ممنون که نظرتونو اعلام کردین، راستش به علت اهمیت انتخابات، حدود یک ماهی مطالب انتخاباتی دا
دوستان دیگه هم لطفا با خیال راحت نظرشونو اعلام کنن،
همونطور که میبینید، نظرات شما به صورت کاملا ناشناس است و حتما به همه شون پاسخ داده میشه،
ممنون از حضور سبزتان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت133
–بیچاره ها، خب اینا باید یقهی خباز رو بگیرن دیگه، بگن تو که این رو نمیشناختی چرا به ما معرفیش کردی.
دوباره روی صندلی نشست.
–یقش رو که گرفتن، الانم با هم درگیرن، خبازم گفته پیداش میکنه، چون درصدی هم که قرار بوده از وامه به خباز بده بهش نداده. حالا این وسط میدونی چی برام عجیبه؟
–چی؟
آرنجهایش را به شکل افقی روی زانوهایش گذاشت و دستهایش را در هم گره زد و چشم به زمین دوخت و با طمانینه گفت:
–این که، تو از کجا میدونستی؟
تا آنجا که میشد صاف نشستم تا بیشترین فاصله را با او داشته باشم.
–منظورتون چیه؟
انگار متوجهی معذب بودنم شد.
او هم صاف نشست.
–یادت رفته؟ تو از همون لحظهی اول با این رامین مخالفت کردی، حتی بهت گفتیم کارهای بانکی رو تو انجام بده همونجا فوری گفتی نمیتونی، بعد خودت این ماجرای مناقصه رو پیشنهاد دادی. تازه گفتی همه کارهاش رو خودت انجام میدی و حتی برای سرمایه گذاریش گفتی از پساندازت میگذری. حتما چیزی میدونستی که اینقدر مطمئن حرف میزدی دیگه، درسته؟
"خدایا چی بگم این قانع بشه، خودت آبروم رو حفظ کن."
فکری کردم و گفتم:
–دلیلش رو نمیتونم بگم، چون میدونم باور نمیکنید.
کنجکاوتر نگاهم کرد.
–حرف عجیبی میخوای بزنی؟
سرم را کج کردم.
–به نظر خودم اصلا عجیب نیست ولی برای شما...
–تو بگو، نگران باور کردنش نباش.
به کفشهایش زل زدم.
–خب اون، از اول که وارد شرکت شد خیلی بد نگاه میکرد. من حدس زدم کسی که یه نگاهش رو نمیتونه کنترل کنه حتما تو کار هم نمیشه بهش اعتماد کرد. من که نمیدونستم اون میخواد چیکار کنه فقط از رفتارش بدم امد.
همان موقع آقا رضا وارد اتاق شد و سلام کرد.
نفس راحتی کشیدم. میدانستم حرفم را باور نکرد ولی در آن لحظه حرف بهتری به نظرم نرسید. بلند شدم و گفتم:
–من دیگه برم.
آقا رضا پرسید:
–جلسه بود؟ مزاحم شدم؟
راستین گفت:
–نه بابا داشتیم در مورد رامین حرف میزدیم، بعد همه چیز را برایش توضیح داد.
آقا رضا خیلی خوشحال به نظر میرسید برای همین عکسالعمل خاصی به حرفهای راستین نشان نداد و رفت پشت میزش نشست. راستین گفت:
–چیه؟ کبکت خروس میخونه.
لبخند آقا رضا عمیقتر شد.
–اگه خبر رو بشنوید پرواز میکنید.
هر دو چشم به دهان آقا رضا دوختیم.
ژست خاصی گرفت و گفت:
–ما مناقصه رو برنده شدیم.
دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم:
–واقعا آقا رضا؟
از خوشحالی من خندید.
راستین به طرفش رفت و سرش را دو دستی گرفت و محکم بوسیدش.
–پسر تو همیشه خوش خبر بودی.
آقارضا گفت:
–اگه به سختی کارش فکر کنی اونقدرام خوشحالی نداره.
راستین با سر تایید کرد و گفت:
–آره میدونم. ما از همه ارزونتر پیشنهاد دادیم.
سود زیادی هم عایدمون نمیشه ولی همین که تونستیم این کار رو بگیریم خیلی برای شرکت خوب شد.
آقا رضا خندید.
–دیگه آتیش زدیم به مالمون، حراجش کردیم. همه تعجب میکردن، میگفتن با این قیمتی که گفتین چیزی هم عایدتون میشه؟
گفتم:
–درسته سودش کمه، ولی میدونید این وسط چقدر شغل ایجاد میشه، اونم فقط به خاطر این که دوربین ایرانی میخریم. تازه ممکنه دیگران هم ترغیب بشن.
راستین گفت:
–فقط امیدوارم جنس ایرانی کارمون رو خراب نکنه. بعد رو به رضا ادامه داد:
–حالا کی میریم واسه قرار داد؟
–خودشون زنگ میزنن میگن.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت134
بعداز ظهر به خانه که رفتم با خوشحالی خبر را به مادر گفتم عکسالعمل خاصی نشان نداد. چند دقیقه بعد هم صدف آمد. کمی خرید کرده بود. به مادر گفت که تقریبا چیدمان خانهی جدیدشان تمام شده. قرار بود آخر هفتهی دیگر سر خانه و زندگیشان بروند. البته بعد از این که یک سفر زیارتی رفتند. صدف وقتی خبر برنده شدن در مناقصه را شنید لبخند زورکی زد و تبریک گفت. یک تبریک خشک و خالی. کمی در چهرهاش دقت کردم انگار لاغرتر شده بود. کمی هم به نظرم آمد که استرس دارد.
پرسیدم:
–صدف حالت خوبه؟
احساس کردم از سوالم استرسش بیشتر شد.
–آره، چطور مگه؟
–هیچی، به نظرم ناراحت امدی.
دوباره همان لبخند مصنوعیاش را تحویلم داد.
–نه بابا، اتفاقا الان قراره امیرمحسن بیاد بریم خرید، خیلی هم خوشحالم.
به اتاقم رفتم. کمی جمع و جورش کردم. روی تختم نشستم. دلم میخواست خوشحالیام را با کسی تقسیم کند. بی هدف دوباره لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. صدف را ندیدم حتما با امیرمحسن بیرون رفته بود.
همان طور در خیابان قدم میزدم و از دیدن برگهای رنگارنگ لذت میبردم که چشمم به یک گلفروشی افتاد. چطور است برای خودم گل بخرم. کسی که برای من گل نمیخرد حداقل خودم خودم را تحویل بگیرم. چند شاخه گل رز نباتی برداشتم و دادم تا گل فروش بپیچد. بعد که از مغازه بیرون آمدم تصمیم گرفتم یک مانتو و دامن پاییزه هم برای خودم بخرم. پاساژ سر چهار راه همیشه از این جور مدلها میآورد. از پلههای پاساژ که بالا رفتم صدف و امیرمحسن را دیدم که تقریبا روبروی من ولی در انتهای پاساژ روی نیمکت نشستهاند. امیرمحسن چیزی به صدف میگفت، انگار حرفهایش سرزنش بار بود چون با حرص دستهایش را هم تکان میداد. صدف هم سر به زیر حرفی نمیزد و فقط گوش میکرد.
نگران شدم. امیرمحسن همیشه خیلی آرام بود اصلا ندیده بودم اینطور با کسی حرف بزند.
خیلی با احتیاط طوری که مرا نبینند به قسمت پشتشان رفتم. تقریبا پشت به صدف روی صندلی نشستم. چون دو ردیف صندلی پشت به هم گذاشته بودند. دسته گل را هم طوری روی صورتم گرفتم که دیده نشوم.
صدای امیرمحسن را شنیدم که میگفت:
–تو اگه از اول همه چیز رو میگفتی من خوشحالتر میشدم. این که میخواستی بعد از عروسیمون بگی خیلی ناراحت کنندس. بدتر از اون اینه که یکی دیگه امد این حرف رو بهم گفت کاش از خودت میشنیدم. اصلا نیازی به پنهون کاری نبود. اگر میگم این ازدواج اشتباهه برای اینه که تو یه جورایی انگار مجبور شدی...
صدف حرفش را برید.
–امیرمحسن به کی قسم بخورم باور کنی؟ من واقعا به خاطر خودت، به خاطر حرفهات خواستم باهات ازدواج کنم. من بهت علاقه دارم. باور کن این موضوع رو چندین بار خواستم بهت بگم ولی ترسیدم یه وقت من رو نخوای. از وقتی اون نامرد تهدیدم میکنه دیگه تصمیمم جدی شد برای این که بهت بگم. همون روز که اون بهت گفت خودم امده بودم رستوران که همه چیز رو بهت بگم. اون یه زمانی محرمم بود ما فقط یه محرمیت دوماهه داشتیم، به یک ماه نرسید که فهمیدم مرد زندگی نیست و ولش کردم. نمیخوام حالا بگم چه کارهایی که نمیکرد. اصلا نونی که درمیاورد حلال نبود. نمیخوام بگم من آدم مذهبی هستم. ولی دیگه این چیزا برام مهمه، وقتی هم اعتراض میکردم بهم میتوپید. میگفت همه دارن مملکت رو میخورن یه ذره به جایی برنمیخوره.
حرفها و رفتاراش رو نتونستم تحمل کنم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت135
صدف ادامهداد:
–اون از نظر اخلاقی هم بیقید و بند بود. اولین بار که میخواست من رو به دوستا و آشناهاش معرفی کنه دعوای بدی بینمون شد. اون میخواست منم مثل خواهرش تو اون مهمونی لباس بپوشم، ولی من مخالفت کردم و همین باعث شد کمکم اختلافهامون بالا بگیره. توی همون مدت یک ماه چندتا مهمونی رفتیم که من چندتاش رو وسطش پاشدم امدم. چون واقعا یاد طویله و حیوونها افتادم که تو هم میلولن. زندگیشون فقط مهمونی دادن و مهمونی گرفتن بود. عجیبتر از خودش خانوادش بودن. خواهرش یه سگ داشت. براش تولد گرفته بود کلی پسر و دختر دعوت کرده بود، فکر کن کیک رو گذاشته بودن جلوی سگه میگفتن شمعهاش رو فوت کنه. بعد سگه شمعها رو لیست زد. اونا کلی کیف کردن و خندیدن. بعد اون کیک رو هم بریدن خوردن. وقتی خواهرش سهم کیک من رو جلوم گرفت همین که به کیک نگاه کردم یه تار مو دیدم که خیلی شبیهه موی سگش بود. همونجا روی کیک بالا آوردم. خواهرش گفته بود من از قصد اون کار رو کردم. من از سگها بدم نمیاد ولی نمیتونم قبول کنم تو خونم باشن.
امیر محسن خندید و گفت:
–یعنی تو خودت قبلا مهمونی نمیرفتی؟
–معلومه که میرفتم، اما نه اینجوری، توی مهمونیهای اونا حس بدی بهم دست میداد وقتی بهش از حسم میگفتم میگفت عادت میکنی یه بار یه دختری رو بهم نشون داد گفت دوست خواهرمه، اونم اولش مثل تو ادا درمیاورد ولی ببین الان چقدر متجدد شده. وقتی دختر رو دیدم دیگه همه چی بینمون تموم شد. از همون روز دیگه باهاش کات کردم.
امیرمحسن پرسید:
–مگه دختره چطور بود؟
صدف با ناراحتی گفت:
–هیچی، فقط زیادی های کلاس بود.
امیرمحسن اون الان از روی لج بازی میخواد زندگی من رو به هم بریزه، چون اون موقع همیشه با کاراش مخالف بودم.
گفته بود اگر باهاش ازدواج نکنم نمیزاره با کس دیگهایی زندگی کنم.
از حرفهایی که شنیدم شوکه شدم. احساس کردم گوشهایم اشتباه میشنوند. ولی این صدای خود صدف بود. مگر میشود، یعنی صدف قبلا نامزد داشته؟ پس چطور من خبر نداشتم. چرا به من هیچوقت چیزی نگفته بود؟ من رو باش که فکر میکردم از همه چیز صدف خبر دارم. امیر محسن گفت:
–یعنی بدون تحقیق جواب مثبت دادی؟ پدرت که کلی از ما زیرو رو کشید.
–پدرم وقتی ماشین مدل بالا و تیپ و حرف زدنشون رو دید خام شد. پدرها فکر میکنن خوشبختی یعنی پول. من وقتی باهاش بهم زدم، اولین کسی که مخالفت کرد پدرم بود. اصرار میکرد که باهاش زندگی کنم. فقط به خاطر این که پول داشت. وقتی شما امدید خواستگاری من به پدرم گفتم قضیهی نامزدیم رو به تو گفتم. برای همین کسی حرفش رو پیش نکشید.
بینشان سکوت شد تا این که امیرمحسن پرسید:
–دوسش داشتی؟
سوالش حالم را بدتر کرد. باید از آنجا میرفتم اصلا من چرا به حرفهایشان گوش میکنم. همین که تصمیم به بلند شدن گرفتم. حرفی که از صدف شنیدم توان را از پاهایم گرفت.
–آره، بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
–برای همین بهش جواب مثبت دادم. یه دوست داشتن احمقانه و سطحی، ما هیچیمون به هم نمیخورد.
امیرمحسن گفت:
–اون گفت که عاشقته. گفت چون تو رو تهدید کرده از ترس خواستی زود ازدواج کنی و اصلا هم برات مهم نبوده که طرفت کی هست.
صدف با صدای لرزانی گفت:
–دروغ گفته، عشق هم باید بین دو نفر سنخیت داشته باشه، اصلا باید هر دونفر یک جور عشق رو معنی کنن وگرنه عاقبتش میشن مثل من. اون اینجوری گفته که تو رو عصبی کنه. البته تهدید که میکرد ولی اصلا برام مهم نبود، چون میدونستم ترسوتر از این حرفهاست. اون فقط فکر خودش بود حتی یک بار هم به خاطر من کاری نکرد مگر با جیغ و دعوا.
امیر محسن گفت:
–خب تو به خاطر اون چیکار کردی که میگی اون به خاطر تو هیچ کاری نکرده؟
صدف گفت:
–اون میخواست من مثل گاو زندگی کنم، چرا باید یه عمر به سبک اونا زندگی میکردم. من تا آخر عمرم خودم رو سرزنش میکنم که چرا نتونستم اون موقع جلوی احساساتم رو بگیرم. اصلا تصورم از عشق اشتباه بود.
امیرمحسن پرسید:
–اونوقت الان از عشق تصورت چیه؟
صدف آهی کشید و گفت:
–عشق یعنی هم مسیر بودن. یعنی هر دو طرف باید یه هدف از زندگی داشته باشن. باید مقصدشون یکی باشه، البته منظورم هدف ظاهری نیست در باطن باید یکی باشن. اینجوری روز به روز عشقشون بیشترم میشه. بعد اشکش را پاک کرد و ادامه داد:
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa