eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
488 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️اسامی نهایی کاندیداهای انتخابات ریاست جمهوری اعلام شد ۱- سعید جلیلی ۲- سید ابراهیم رئیس الساداتی مشهور به رئیسی ۳- محسن رضایی ۴- علیرضا زاکانی ۵- سید امیر حسین قاضی زاده هاشمی ۶- محسن مهر علیزاده ۷- عبدالناصر همتی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
"چرا کاندیداهای جریان غربزده احراز صلاحیت نشدند؟!" به روایت تصویر... 👤 علیرضا گرائی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
دوست عزیز؛ با توجه به عکس نوشته، رای بدیم بهتره یا رای ندیم؟! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
استوری یکی از دوستام بود، بنظرم زیبا اومد، گفتم شما هم ببینید😊 چون اگه حاج قاسم بود رای میداد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 –آقا من عجله دارم، نباید وقت رو تلف کنم وگرنه دیر میشه. میخوام برم کلانتری، هیچ ماشینی نگه نمیداره، تو رو خدا اگه اینجاها آژانسی چیزی سراغ دارید راهنماییم کنید. بعد اسکناسهای مچاله شده را هم نشانش دادم. –ببینید پولش رو هم میدم. جون یکی تو خطره باید عجله کنم. انگار حرفهایم کمی دلش را سوزاند. –کلانتری دوتا چهار راه انورتره، ولی الان ماشین گیرت نمیاد. چون یه کم اوضاع شلوغ شده، ملت تاریک میشه میرن خونه، بعدشم خطرناکه کلا نرو. اگه مسئله‌ جون کسیه خوب چرا به پلیس زنگ نمیزنی؟ میخوای بری اونجا که چی بشه؟ –آخه گوشی ندارم. اونا گوشیم رو نابود کردن. یکی اونجا تیر خورده باید زودتر... کمی دستپاچه شد. –تو به من بگو چی شده من خودم الان زنگ میزنم. بعد گوشی‌اش را از جیبش درآورد. شاید در عرض یک دقیقه مختصری از وقایع را برایش توضیح دادم. اول باور نکرد. می‌گفت مگر می‌شود در روز روشن دو نفر آدم بزدگ را بدزدند. ولی وقتی نشانی کوچه و خانه را گفتم کمی کوتاه آمد و شماره را گرفت. –خانم میگم خودتون بهشون بگید بهتره‌ها. فوری گوشی را گرفتم و به کسی که پشت خط بود موضوع را گفتم. آنها گفتند تا چند دقیقه‌ی دیگر می‌آیند. از آن مرد تشکر کردم و گفتم: –من باید برگردم اونجا، که اگر پلیسها امدن براشون توضیح بدم. آقا گفت: –بیا با ماشین من بریم تا اونجا راه زیاده، تا تو پای پیاده برسی پلیسها رفتن و برگشتن. گرچه این روزها سرشون شلوغه بعید می‌دونم به این زودی بیان. از خدا خواسته قبول کردم. آقا مغازه را به شاگردش سپرد و راه افتادیم. با پلیس هم زمان به جلوی در آن خانه رسیدیم. آقا گفت: –پلیس‌ها هم فرز شدنا، با دیدن پلیس قوت قلب پیدا کردم. از آن آقا تشکر کردم و پیاده شدم و به سمتشان دویدم آن آقا هم رفت. پلیسها چند دقیقه‌ای جلوی در معطل در زدن و زنگ زدن شدند. بعد وقتی دیدند من مثل آتیش روی اسفند بالا پایین میپرم و التماسشان می‌کنم که وقت را نباید هدر بدهند، یکی از آنها بی‌سیم‌ زد و کسب تکلیف کرد. بعد از چند دقیقه دیدم که یکی از نیروهای پلیس از در بالا رفت و در را برایمان باز کرد. همین که وارد حیاط شدیم با خونی که روی زمین پخش شده بود مواجه شدیم. گریه‌ام گرفت و گفتم: –این خون راستینه، نمی‌دونم چه بلایی سرش آوردن. یکی از پلیسها خونها را بررسی کرد و گفت: –معلومه خون زیادی ازش رفته، گفتین مدیر شرکتی بود که شما توش کار می‌کردید؟ –بله، ما از صبح تا حالا اینجا زندانی بودیم. بعد به سمت زیر زمین دویدم. امید داشتم ماشین شیشه دودی آنجا باشد. ولی نبود. کیفم را هم برده بودند. از ناراحتی نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. روی اولین پله‌ی زیر زمین نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و زجه زدم. پلیسها همه جا را گشتند. مدام از من سوال می‌پرسیدند و می‌گفتند برای شناسایی چهره باید همکاری کنم. من هم گفتم هر کاری بخواهند برایشان انجام می‌دهم فقط باید زودتر به خانواده‌ام خبر بدهم که الان خیلی نگرانم هستند. طولی نکشید که یک گروه پلیس دیگر هم آمد. از هر چیزی انگشت نگاری می‌کردند و خیلی با دقت همه جا را بررسی می‌کردند و عکس می‌انداختند. یک نفر دوربین دستش بود و از همه چیز عکس می‌گرفت. چند دقیقه بعد افسر نگهبان آمد و گفت: –خانم یه جنازه بالا تو اتاق افتاده بیا ببین می‌شناسیش. قلبم ریخت و با لکنت گفتم: –جنازه؟... تیر... خورده؟ سرش را با تاسف تکان داد. مثل فنر پریدم. از جوابش سرم گیج رفت. دیوار را گرفتم تا سقوط نکنم. –مواظب باشید. فکر نمی‌کنم مدیر شرکتتون باشه. –چطور؟ –چون چهره و لباسهایی که تنشه این رو نشون نمیده. با این حال ببینید بهتره. کمی دل‌گرم شدم و دنبال او به طبقه‌ی بالا رفتم. به سالن که رسیدیم دیدم چند نفر در آنجا در رفت و آمد هستند و همه جا را جستجو می‌کنند. انتهای سالن یک اتاق بود. او وارد اتاق شد ولی من نزدیک اتاق ایستادم. جرات این که جنازه را ببینم نداشتم. نفسم بالا نمی‌آمد. مامور پلیس از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد. درمانده گفتم: –من نمی‌تونم. فکری کرد و گوشی‌اش را درآورد و رفت داخل، عکس مقتول را گرفت و آورد نشانم داد. –می‌شناسید؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سرم را گرفتم و بعد همانجا روی زمین نشستم. خم شد و به صورتم نگاه کرد و پرسید: –حالتون خوبه؟ بعد به یکی از همکارهایش اشاره کرد که لیوان آبی برای من بیاورد. جرعه‌ایی از آب خوردم و تشکر کردم. –اون جنازه‌ی کیه؟ با عجز گفتم: –میشه از اینجا بریم بیرون؟ –اگه می‌تونی بلند شی، میریم. حیاط سرد بود ولی من ترجیح می‌دادم در سرما بمانم تا این که در آن خانه‌ی نفرین شده بنشینم. مامور پلیس گفت: –اینجا سرده، می‌تونید داخل ماشین بشینید. با کمال میل پیشنهادش را قبول کردم. پرسید: –عکس جنازه مال کی بود؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 –از نیروهای خودشونه، دونفر بودن که اسلحه نداشتن. این یکی از اوناس. دو سه ساعتی طول کشید تا این که من با گروه اول به کلانتری رفتم. بعد از این که نمازم را خواندم از آنها خواهش کردم که اجازه بدهند با خانواده‌ام تماس بگیرم و خبر بدهم. یکی از آنها گفت: –اگر شما دزدیده شدید خانوادتون باید نگرانتون میشدن و به پلیس گزارش گم شدنتون رو میدادن، ولی من سیستم رو چک کردم هیچ گزارشی نبود. –خب شاید هنوز اقدام نکردن. نگاهی به ساعتش انداخت. –مگه سابقه دیروقت به خونه رفتن رو دارید؟ الان ساعت از ده شب هم گذشته. –نه من بدون اطلاع خانوادم هیچ وقت جایی نمیرم. مشکوک نگاهم کرد و به تلفنی که روی میز بود اشاره کرد. –می‌تونید زنگ بزنید و اطلاع بدید. حریصانه تلفن را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. به محض بوق خوردن تلفن، صدف گوشی را برداشت و با شنیدن صدای من فریاد زد: –تو کجایی دختر؟ تو که ما رو کشتی؟بدون این که منتظر جواب من باشد به مادر که صدایش را می‌شنیدم، می‌پرسید کیه؟ گفت: –اُسوه مامان، اُسوس. مادر گوشی را گرفت: –اُسوه خودتی؟ بغضم گرفت ولی جلوی افسر نگهبان خجالت می‌کشیدم گریه کنم. سعی کردم خود‌دار باشم. –بله مامان. من حالم خوبه. فقط زنگ زدم بگم... مادر دیگر نگذاشت حرفم را تمام کنم. با صدایی که تلفیقی از بغض و عصبانیت بود گفت: –دختر تو چرا این کار رو کردی؟ چرا این آخر عمری آبروی ما رو بردی؟ حداقل به پدرت رحم می‌کردی. حالا چطور سرش رو تو محل بالا بگیره؟ چطور؟...و بعد هق هق گریه‌اش پرده گوشم را به رعشه انداخت. زبانم بند آمده بود. از حرفهای مادر سر در نیاوردم. گریه‌ی مادر به خاطر من بود یا چیز دیگر؟ همانجا خشکم زده بود. دوباره صدای صدف را شنیدم که مادر را دلداری می‌داد. –مامان جان اینجوری نکنید، دوباره از حال میریدها، گوشی رو بدید به من. صدف گفت: –الو اُسوه. الان کجایید؟ گفتم: –چی شده صدف؟ مامان چی میگه؟ –تو بگو چی شده؟ کجایید؟ –من تنهام، الانم تو کلانتری‌هستم. زنگ زدم بگم بیایید دنبالم. صدف مامان منظورش چیه؟ آهی کشید و گفت: –تو کلانتری چیکار می‌کنی؟ به این زودی گرفتنتون؟ –گرفتنمون؟ من خودم پلیس رو خبر کردم. امدم اینجا که... –خب اگه می‌خواستی بری کلانتری، از اولش چرا رفتی؟ –مگه دست خودم بود که برم یا نرم؟ –یعنی می‌خوای بگی پسره به زور تو رو برده؟ افسر نگهبان اشاره کرد که صحبت را تمام کنم. برای همین گفتم: –میام توضیح میدم، فقط تو الان آدرس رو بنویس بده به آقاجان بگو بیاد دنبالم. گوشی را زمین گذاشت تا کاغذ و قلم بیاورد. صدای مادر را می‌شنیدم که از صدف سوال می‌پرسید که من چه گفته‌ام. وقتی فهمید صدف می‌خواهد آدرس بنویسد صدای داد و بیدادش را شنیدم. بعد هم صدایش را از پشت گوشی تلفن. –لازم نکرده به صدف آدرس بدی، پدرت بیاد دنبالت که چی بشه؟ خجالت نمی‌کشی؟ خودت هر جور که رفتی همون جورم برگرد، فهمیدی؟ بعد هم صدای بوقهای مکرر... گوشی تلفن در دستم خشکید. چه شده بود؟ فکر می‌کردم مادر از شنیدن صدایم قربان صدقه‌ام برود. حتی نخواست پدر دنبالم بیاید. نکند از استرس زیاد هذیان می‌گوید؟ ولی صدف هم مهربان نبود. افسر نگهبان پرسید: –پس چرا آدرس رو ندادی؟ شرمنده و با بغض گفتم: –مادرم خیلی عصبانی بود تلفن رو قطع کرد. –خب به یکی دیگه زنگ بزن. به پدرت، یا برادرت. –نه، خودم از همینجا یه ماشین می‌گیرم میرم خونه. –نمیشه، باید یکی از اعضای خانوادت بیان و فرم پر کنن. شما شماره پدرت رو بده من خودم باهاشون تماس می‌گیرم. همان لحظه صدای انفجار گوش‌خراشی از قسمت حیاط کلانتری به گوش رسید. افسر نگهبان هراسان گفت: –شما لطفا بیرون تو سالن بشینید تا من برگردم. –چی شده؟ – احتمالا اغتشاشگرا هستن. –نارنجک بود؟ – اونا آدمهای احمقی هستن هر کاری ممکنه انجام بدن. افسر نگهبان در اتاق را بست و رفت. شروع به قدم زدن در آن راهروی بلند و طولانی کردم. صدای شعار و جیغ و سوت از بیرون کاملا به گوش می‌رسید. کنار پنجره ایستادم. گوشه‌ی پرده کرکره را کنار زدم، طوری که از بیرون دیده نشوم نگاهی به بیرون انداختم. ده الی پانزده نفر جلوی در کلانتری ایستاده بودند و شعار می‌دادند. یکی دو نفرشان هم چیزی در دستشان بود که می‌خواستند داخل حیاط بیندازند. دو نفر نگهبان جلوی در بودند که می‌خواستند آنها را متفرق کنند ولی آنها سعی داشتند با سربازها درگیر شوند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 همانطور که داشتم بیرون را نگاه می‌کردم یک شیء که نمی‌دانم چه بود از بیرون به پنجره برخورد کرد و قسمتی از شیشه شکست. فوری به عقب پریدم و کرکره را رها کردم. با اینکه پنجره میله داشت ولی آن شیء از بین میله‌ها به شیشه خورده بود. دیگر جلوی پنجره نرفتم. خدا رحم کرد آن قسمتی از پنجره که من ایستاده بودم نشکست وگرنه ممکن بود بلایی بر سرم بیاید. روی صندلی راهرو نشستم و به امروز فکر کردم. از صبح تا حالا چه ساعات دلهره آوری را که طی نکردم. خدایا چه حکمتی پشت همه‌ی این اتفاقها پنهان کرده‌ایی؟ حرفهای مادرم از همه‌ی اینها بدتر بود. کاش میشد زودتر به خانه بروم. یک ساعتی طول کشید تا افسر نگهبان آمد و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه آمد. خواست بیرون برود که پرسیدم: –ببخشید، می‌دونم الان موقعیت خوبی نیست، ولی به پدرم... حرفم را برید. –خانم الان به پدرتونم زنگ بزنم تو این وضع کجا بیاد؟ اینا یک ساعت قبل از این که شما بیایید دونفر رو از ماشینشون بیرون کشیده بودند و کتک زده بودن. برای پدرتون خطرناکه، اینا اصلا زبون خوش و صحبت حالیشون نیست، درخواست نیرو کردم، باید با زبون خودشون باهاشون حرف زد. صبر کنید اوضاع که آروم شد... صدای یک سرباز حرفش را برید. –قربان دونفر زخمی شدن. افسر نگهبان گفت: –زنگ بزن آمبولانس بیاد. بعد هم به طرف حیاط دوید. دیگر جرات نکردم از پنجره بیرون را نگاه کنم و همانجا نشستم. آرام بودم چون اوضاعم از چند ساعت پیش که در خیابان آواره بودم خیلی بهتر بود. تقریبا یکی دو ساعتی طول کشید که دیدم یکی یکی نیروهای پلیس چند نفر را دستگیر کرده‌اند و به طرف بازداشتگاهها می‌برند. کم‌کم سرو صداها‌ی بیرون قطع شد و همان افسر نگهبان با سر خونی وارد راهرو شد. بلند شدم و جلو رفتم. –زخمی شدید؟ –سرش را تکان داد و گفت: –چیز مهمی نیست. یکی دیگه گرون کرده ما باید کتکش رو بخوریم. بعد هم به اتاقش رفت. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک یک شب بود. خواستم به اتاق افسر نگهبان بروم و بگویم به پدرم زنگ بزند ولی با خودم گفتم حتما کار دارد که خبری نشده. روی صندلی نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. با صدایی که انگار روی سرم ضربه وارد می‌کرد چشم‌هایم را باز کردم. سربازی بالای سرم ایستاده بود و مدام صدا میزد: –خانم، خانم. نمی‌دانم چند بار صدا کرده بود که پتک شده بود روی سرم. صاف نشستم و گفتم: –بله، خیلی وقته خوابم؟ سرباز لبخندی زد و گفت: –ماشالا خوابتونم سنگینه ها، این سومین باره که افسرنگهبان من رو فرستاده تا صداتون کنم. مگه بیدار میشید. هراسان بلند شدم. –ساعت چنده؟ نگاهی به اطراف انداخت. –فکر کنم نزدیک اذانه صبح باشه. هینی کشیدم و به اتاق پیش افسر نگهبان رفتم. سرش را بسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. با دیدن من گفت: –خانم تو این سر و صدا چطوری می‌تونید بخوابید؟ –سر و صدا؟ –یعنی صدای این همه رفت و آمد رو نشنیدید؟ هر چند دقیقه یه بار چند تا ارزال و اوباش میاوردن، اونم با سر و صدا، این دفعه‌ی آخر که سرباز رو فرستادم با خودم گفتم این بار بیدار نشدید میگم یه لیوان آب روتون بریزن. امشب سرمون خیلی شلوغ بود. چند برگه روی میز گذاشت. –بیایید اینارو پر کنید و شماره پدرتون رو بدید. با شنیدن صدای اذان صبح وضو گرفتم و در نمازخانه‌ی محقر آنجا نمازم را خواندم. چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. در تمام طول عمرم اولین بار بود که شب را بیرون از خانه می‌گذراندم. من فقط یکی دو بار شب در خانه‌ی امینه مانده‌ام، که آنهم پدر زیاد راضی نبود. بالاخره پدرم آمد همانجا در راهرو با هم روبرو شدیم. جوری نگاهم کرد که انگار من خلافی مرتکب شده‌ام، حتی جواب سلامم را هم سرد و بی‌روح داد. نمی‌دانم چرا نپرسید کجا بودم یا چه بلایی سرم آمده. بعد از این که به اتاق افسر نگهبان رفتیم و نیم ساعتی برای سوال و جواب از پدر و دوباره فرم پر کردنش معطل شدیم به طرف خانه راه افتادیم. با توضیحاتی که افسر نگهبان در مورد اتفاقاتی که برایم افتاده بود داد پدر کمی اخم‌هایش باز شد ولی باز هم سر سنگین بود و با من حرف نمیزد و این برای من خیلی عجیب بود. موقع خداحافظی افسر گفت که در دسترس باشم هر وقت نیاز شد خبرم می‌کنند. همینطور گفت برای چهره نگاری باید به اداره آگاهی بروم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاهم‌بہ‌توگࢪھ‌ڪہ‌مۍخورد‌آرام‌مےشۅم؛ سادھ‌بودنت‌بہ‌دنیا‌مۍارزد،مشڪےِآرام‌مـטּッ ♡خودم خواستم توی دلم باشی♡ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍃 ناگهان خبرمیرسد ... 🔈انالله وانالیه راجعون 🎈فلانے فوت شد.... 📢ناگهان... یهویی... 🎵🚫 سری به پیجش در اینستگرام میزنے مے بینے پر از ڪلیپهای ترانه وموسیقے ورقص وآواز وووو... 💖اثرے از یاد الله... ❤نام الله... 💚دین وایمان قرآن وذکر وآیات و احادیث... درپیجش نیست!!! 🖤همه پستهاے بیهوده.... 👌این پیج براے همیشه پرونده اش بسته میشه با همه محتویاتش دربرابر الله روز قیامت با صاحبش حاضر میشود... ✔پس خواهر و برادر عزیز نوجوان عزیز... 💥فراموش نڪن پیج تو صندوق_اعمالت هست... 💬دربرابر هرپستے، 🎥هرڪلیپے، 📱هرمطلبے ڪه میگذارے تومسئول هستے 📝 ببین براے بعدازمرگت چه پس انداز ڪرده ای... 👈و مرگ هم خبر نمیڪند ... ناگهانے میاد... پشیمانی بعدازمرگ دیگه هیچ سودی ندارد... ☝الان سرے بزن به پیجت خودت ببین وقضاوت ڪن... خودت، خودت را محاسبه ڪن... قبل از اینڪه مرگت فرارسد و از تو ڪاری برنیاید.... الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🤲 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
خدا میگه‌: خبر دارم‌ از همه چی؛ تو فقط‌ باور کن‌ حواسم‌ بهت‌ هست.. دیگه‌ چی میخوایم‌ مگه؟ جز اینکه‌ خدا حواسش‌ به‌ دلمون‌ باشه!☕️🌿 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫بہ نــام آن ڪه خــلاق جهـان است 🌸 💫امیـد بی پــناه و بی کسان است 💫بہ نــام آن ڪه یـــــــاد آوردن او 🌸 💫تسلی بخش، قلب عاشقان است 🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⚠️ 📌وقتی‌حواست‌به‌عکس پروفایلته‌ که‌دلبری‌کنه!🌱 کمی‌هم‌حواست‌به‌دل‌صاحب‌زمانت‌باشه...❤️ اون‌اولین‌کَسیه‌که‌این‌عکسو‌می‌بینه.🥀 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
36.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💖 هر صبح چهارشنبه مقیم تو می‌شوم از زائران صبح نسیم تو می‌شوم بر پشت بام گنبد زرد و طلایی‌ات مثل کبوترانِ حریم تو می‌شوم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 سرم را به طرف پدر چرخاندم. فرمان را بیش‌از حد محکم گرفته بود. مردمک چشم‌هایش تکان نمی‌خوردند. نمی‌دانم اصلا چیزی می‌دید که اینطور با سرعت رانندگی می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که وقتی او اینطور رفتار می‌کند پس با مادر چه کنم؟ دستهایم را در هم قلاب کردم. یخ زده بودند شاید از سوز آبان ماه بود، شاید هم از سردی رفتار پدر. –آقا جان. مردمک چشم‌هایش تکان خورد و انقباض رگهای دستش رها شدند. دست چپش را از روی فرمان برداشت و روی سینه‌اش کشید. فهمیدم در دنیای دیگری خیال می‌ساخته و با صدای من دست از ساخت و ساز برداشته. –بگو. –شما حرفهای اون افسر نگهبان رو باور نکردید؟ دستش را از روی سینه‌اش برداشت و در هوا چرخش داد. –افسر نگهبانم که نمی‌گفت من تو رو نمی‌شناسم؟ فکر نکنم بداند با گفتن این جمله‌اش حال من چه شد. قلبم دوباره شروع به کار کرد و دستهایم گرم شدند. پس پدر به چیز دیگری فکر می‌کرد. –به خاطر ناپدید شدن و تیر خوردن راستین ناراحتین؟ نفسش را از بین لبهای خشکیده‌اش بیرون داد. –افسر نگهبان گفت که پیگیری می‌کنن بالاخره پیدا میشه، ولی کاش الان خودش بود تا برای خانوادش توضیح بده. –چی رو؟ همان لحظه وارد خیابانی شدیم که چند ماشین جلوتر از ما سعی داشتند خیابان یک طرفه را دنده عقب بیایند. وقتی پدر بوق اعتراض زد یکی از آنها پیاده شد و دوان دوان به سمت ما آمد. –آقا سریع دنده عقب بگیر جلوتر ارازل ریختن دارن با چوب روی ماشینا میزنن. پدر هم فوری دنده عقب گرفت و از یک فرعی مسیرش را تغییر داد. معلوم بود استرس دارد و تمام سعی‌اش را می‌کند تا از مسیرهایی برود که به شلوغی نخورد. برای همین راهمان خیلی طولانی شد و نزدیک ساعت هشت به خانه رسیدیم. من دیگر چیزی از پدر نپرسیدم تا تمرکزش روی رانندگی‌اش باشد. ولی دلم نوید خبرهای خوبی نمی‌داد. در مسیر چند باری گوشی‌ پدر زنگ خورد. هر دفعه مادر بود که مدام می‌پرسید کجایید. نگران بود نکند بلایی سرمان آمده که اینقدر دیر کرد‌ه‌ایم. به خانه که رسیدیم مادر بیشتر از من نگران پدر بود و حال او را می‌پرسید. به مادر که سلام کردم جوری نگاهم کرد که احساس کردم ذوب شدم. بدون جواب دادن نگاهش را از من گرفت. پدر گفت: –خانم اونطور که به ما گفتن نبوده بیا بریم تو اتاق برات توضیح بدم. مادر همانطور که پشت سر پدر می‌‌رفت رو به من گفت: –تو اتاقت نری‌ها بچه‌ها اونجا خوابن، تا صبح بیدار بودن. بعد هم به اتاق خودش و پدر رفت. روی مبل نشستم. چه استقبال گرمی! چه ابراز محبتی! زانوهایم را بغل گرفتم. کاش پیش راستین بودم. هنوز پولهای مچاله شدم در دستم بودند. دستم عرق کرده بود. روی میز مبل گذاشتمشان و با دستم صافشان کردم. بعد به بینی‌ام نزدیکشان کردم و عمیق بوییدم. هنوز بوی عطرش روی پولها مانده بود. احتیاج به یک دوش گرفتن اساسی داشتم ولی چون اتاقم اشغال بود ترجیح دادم به وقت دیگری موکولش کنم. روی کاناپه دراز کشیدم و اسکناسها را روی قلبم گذاشتم، کاش میشد از راستین خبری گرفت. با پای مجروحش چه می‌کند؟ حتما خیلی درد می‌کشد. ناخودآگاه اشک از چشم‌هایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که چشم‌هایم دیگر قدرت باز شدن نداشتند. با گرمی دست نوازشی که روی صورتم کشیده میشد چشم‌هایم را باز کردم. امیر محسن بود. –سلام. دستم را بوسید و گفت: –سلام بر خواهر چریک خودم. آقا جون می‌گفت خیلی اذیت شدی. بلند شدم نشستم و اسکناسهای پخش شده روی زمین را جمع کردم. –نه به اندازه‌ی نیش و کنایه‌های مامان. او هم کنارم نشست. –شایعس دیگه خواهر من، زن و شوهر رو با هم دعوا میندازه چه برسه... –مگه تو و صدف هم سر من دعواتون شده؟ –نه، منظورم، بابا و مامان بود. با عجز نگاهش کردم. –امیر محسن تو بگو چی شده؟ شایعه برای من ساختن؟ –چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان اینجایی و... بازویش را گرفتم. –تو رو جون مامان بگو، هیچ‌کس تو این خونه درست حرف نمیزنه، که من ببینم چی... هیسی کرد و گفت: –آخه اصلا مهم نیست. یکی یه حرف چرت و پرتی زده و فکر کرده... –چرا مهمه، اگه چرت و پرت بود شماها باور نمی‌کردین و مامان اونجوری با من حرف نمیزد. بگو چی شنیدید. سرش را پایین انداخت و آهی کشید. –هیچی بابا این بیتا خانم دیروز قبل از ظهر به مامان گفته دخترت با پسر مریم خانم فرار کرده. چشم‌هایم از حدقه بیرون زد. –چی؟ بیتا خانم گفته؟ آخه رو چه حسابی گفته؟ اصلا اون چیکار به من داره؟ مگه اصلا اون میدونه من تو شرکت راستین کار می‌کنم؟ –اتفاقا منم دیروز همین رو از مامان پرسیدم، مامان گفت تو پیاده روی بهش گفته. –خب مامان ازش نپرسیده رو چه حسابی این حرف رو میزنه؟ همینجوری حرفش رو قبول کرده؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
–اولش که کلی هم بهش توپیده و گفته دختر من اهل این کارا نیست و چرا تهمت می‌زنید. اصلا شما چیکار به دختر من دارید؟ صبح پدرش دخترم رو برده گذاشته شرکت و قراره بعداز ظهر هم بره دنبالش. اونم گفته من به خاطر خودتون گفتم که تا دیر نشده جلوش رو بگیرید. خلاصه یه هول و ولایی انداخته تو جون مامان که نگو و نپرس. بنده خدا مامان هم هر چی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی، بعد شماره شرکت رو از نورا خانم گرفته و زنگ زده، منشی شرکت گفته از صبح شرکت نیومده، بعدشم خود منشی هم گفته که صبح دیده که تو با راستین سوار یه ماشینی شدید و رفتید. اگر هر کس دیگری جز امیر محسن این حرفها را میزد شاید باور نمی‌کردم، شاید هم از کوره در می‌رفتم، ولی حالا فقط با بهت و حیرت به لبهایش که تکان می‌خوردند نگاه می‌کردم. –مامان نپرسیده اون از کجا این حرفها رو میزنه؟ –چرا بعدش که تو رو پیدا نکرده، زنگ زده پرسیده، اونم گفته پسرش با منشی شرکت آشنا هستن اون گفته. –بلعمی؟ –اسمش رو نمی‌دونم. مگه شرکت چندتا منشی داره؟ حرفش که تمام شد لبم را گاز گرفتم و گفتم: –پس چه خوب شد که اون افسر نگهبانه نگذاشت تنها بیام خونه و گفت باید پدرت بیاد، وای امیرمحسن فکر کن اگر من از کلانتری تنها میومدم خونه مگه مامان حرفم رو باور می‌کرد. من شماره‌ پلاک اون ماشینی که ما رو دزدید واسه نورا فرستادم اون چیزی بهتون نگفت؟ –نه؟ خب چرا برای یکی از ماها نفرستادی؟ اصلا برای صدف می‌فرستادی. –با خودم فکر کردم شاید شوهر اون بتونه کاری کنه. –البته فرقی هم نمی‌کرد تا ما اقدام کنیم و پلیس بخواد ماشین رو پیدا کنه، خیلی طول می‌کشید و فرقی به حال شما نمی‌‌کرد. هنوز نمی‌توانستم حرفهای امیر‌محسن را هضم کنم، آخر بلعمی چه ربطی به پسر بیتا خانم داشت. آن موقع که پری‌ناز و سیا ما را به زور بردند کسی در کوچه نبود بلعمی از کجا ما را دیده؟ یعنی بلعمی جاسوسی شرکت و آدمهایش را می‌کند؟ زیر دوش حمام این سوالها همانند قطرات آب برسرم می‌ریختند و من هیچ جوابی برایشان نداشتم. باید به نورا زنگ بزنم. بعد از نماز سرسجاده نشستم و برای راستین دعا کردم. اسکناسها را داخل سجاده‌ام گذاشته بودم. سرم را رویشان گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دلم برایش تنگ شده بود. لحظاتی که در کنار هم بودیم و برای فرار از آن زیرزمین تلاش می‌کردیم مثل فیلم از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت و لبخند بر لبهایم می‌آورد. آن در کمد چقدر محکم بر سرش کوبیده شد و او به روی خودش نیاورد و فقط شوخی کرد. مرور خاطرات دلتنگ‌ترم کرد و کم‌کم تبدیل به قطرات اشک شد. با صدای در فوری سجاده را جمع کردم. صدف بود. روی تخت نشست و گفت: –مامان میگه بیا ناهار بخور. از کنارش رد شدم و روی تختم دراز کشیدم. –نمیخورم، میخوام بخوابم، خسته‌ام. بعد چادر نمازم را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم. واقعا گرسنه نبودم. شاید هم بودم ولی آنقدر احساسم درگیر راستین بود که اجازه نمیداد چیزی بخورم. یک حساب سرانگشتی کردم، من دیشب شام و امروز هم صبحانه نخورده‌ام، پس چطور گرسنه نیستم. صدف گفت: –تو که قبل ظهر خوابیدی، اینجوری ضعف می‌کنی‌ها، جوابی ندادم. او هم کمی ایستاد و بعد رفت. آنقدر فکر و خیال کردم که دوباره خوابم برد. با سر و صدای امینه بیدار شدم. –الهی بمیرم، وقتی مامان بهم گفت شاخ درآوردم. خدا ذلیل کنه اونایی که پشت سرت حرف زدن. خمیازه‌ایی کشیدم و گفتم: –کی رو نفرین می‌کنی؟ امینه خم شد بوسه‌ایی از گونه‌ام برداشت. –هیچی بابا، ولش کن، پاشو بریم یه چیزی بخور، مامان میگه از ظهر خوابیدی. دختر مگه خرسی، به خواب زمستونی رفتی؟ پاشو ببینم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 –به اندازه تمام عمرم خسته‌ام امینه، هر چی می‌خوابم خستگیم در نمیره. دستم را گرفت. –حق داری، من جای تو بودم همونجا پس میوفتادم. حالا بیا بریم یه چیزی بخور. همان موقع آریا تلفن خانه را به اتاق آورد و رو به مادرش گفت: –تلفن با خاله کار داره. گوشی را روی گوشم گذاشتم. پشت خط عمه‌ام بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: –عمه این چرندیات چیه پشت سرت میگن، مگه تو دیشب خونه نبودی؟ –نه عمه کلانتری بودم. شما هم شنیدید که من با پسر مریم خانم فرار کردم، زنگ زدید؟ با تعجب گفت: –اِوا، خاک بر سرم، فرار؟ کی این رو گفته؟ –پس شما در مورد چی حرف می‌زنید؟ –الهی بمیرم عمه، ببین مردم چه حرفهایی میزنن. –به شما چی گفتن؟ –راستش یه بنده خدایی زنگ زده بود، حالا نمی‌گم کی. از تو می‌پرسید، می‌گفت شنیده جزو اون کسایی بودی که اینور اونور رو آتیش میزنن. صدایم را بلند کردم. –من؟ –آره عمه، می‌گفت گرفتنت دیشبم کلانتری بودی، بابات صبح امده سند گذاشته بیرونت آورده. –سند؟ عمه شما هم حرفهاشون رو باور کردی؟ –وا؟ عمه جان اگه باور می‌کردم که بهت زنگ نمیزدم. فقط وقتی به گوشیت زنگ زدم خاموش بود، یه کم شک کردم. ماشالا این مامانت که چیزی بروز نمیده. من باید از دهن این و اون بشنوم که دیروز داداشم تو چه هول و ولایی بوده، اونقدر خجالت کشیدم وقتی این خبرها رو شنیدم، غریبه‌ها خبر دارن بچه داداش من دیروز کجاها بوده اونوقت من... حرفش را بریدم. –نکنه به شما هم بیتا خانم گفته؟ –به من که نه، ولی اون بنده خدایی که به من گفت می‌گفت از دهن بیتا خانم شنیده، البته من که شنیدم همه چیز رو انکار کردما، گفتم برادر زاده‌ی من اصلا تا حالا یه کبریت دستش نگرفته حالا بیاد بره جایی رو آتیش بزنه. الان این حرف فرار و این چیزارو تو میگی من شاخ درآوردم. –عمه، نمی‌دونم چرا بیتا خانم این حرفها رو واسم درآورده. –مطمئنی کار اونه؟ –اونی که شما میگی رو نه، ولی... –ولش کن عمه، گناهش رو نشور. مردم حرف الکی زیاد میزنن. دهن مردم رو که نمیشه بست. بالاخره بگو ببینم کلانتری رفته بودی چیکار؟ ماجرا را برای عمه خلاصه‌وار و سانسور شده تعریف کردم و عمه هم کلی دلش برایم سوخت و گفت که به دیدنم می‌آید بعد از این که با هم خداحافظی کردیم، تمام حرفهایش را برای امینه تعریف کردم و دوباره اشک ریختم. –می‌بینی امینه، اصلا ماجرای کلانتری رفتن من‌ چیز دیگه‌ایی بوده، اونوقت مردم کاملا برعکسش رو میگن. امینه اخم کرد. –تو چت شده اُسوه؟ تو اینطوری نبودی. میخوای بشینی و فقط گریه کنی؟ نمیخوای بری یه چیزی به اون زنیکه بگی، آخه آدم چی به تو بگه؟ پس اون زبون شش متریت رو چیکارش کردی؟ نکنه اون آدم کشا بریدنش؟ سرم را بلند کردم. –من به کسی که هم‌سن مادر منه برم چی‌بگم؟ چشم‌هایش را در کاسه چرخاند. –تو قبلا جواب مامانت رو میزاشتی کف دستش حالا جواب یه زن غریبه که... –اون قبلا بود امینه، خیری از این شش متر زبون و بلبل زبونی ندیدم. –امینه با عصبانیت بلند شد و مانتواش را پوشید. –کجا می‌خوای بری؟ –نمی‌دونم چرا از وقتی پای پسر مریم خانم تو خونه‌ی ما باز شد کلا زبون تو قیچی شد. وقتی چیزی بهش نمیگی خودم مجبورم برم در خونش. باید بپرسم ببینم چرا این حرفها رو زده. مگه آبروی خانواده ما الکیه؟ فکر می‌کنه توام لنگه‌ی اون پسر الدنگش هستی. –عه، ول کن امینه، زشته، یه کاره بری چی بگی آخه؟ اصلا همش تقصیر این منشی شرکته، من نمی‌دونم اون از کجا پسر بیتا خانم رو می‌شناسه که همه چی رو گذاشته کف دستش، صبر کن اول من فردا برم شرکت یه بررسی بکنم بعد. امینه انگار حرفهای من را نمی‌شنید. از اتاق بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم. از مادر پرسید: –مامان پلاک و واحد این بیتا خانم چنده؟ مادر از آشپزخانه بیرون آمد و حدس زد موضوع چیست و نگاه بلاتکلیفی به پدر انداخت و پرسید: –میخوای چیکار کنی؟ من گفتم: –میخواد بره دعوا. پدر امینه را صدا کرد و کنار خودش نشاند و با زبان نرم آرامش کرد و گفت: –اینجوری چیزی درست نمیشه. امینه با بغض گفت: –آخه آقا جان داره دستی دستی آبرومون رو می‌بره، باید جلوش وایسیم. –آبرو‌مون پیش خدا نره دخترم بنده‌ی خدا که مهم نیست. الان تو بری اونجا سر و صدا کنی که بدترش می‌کنی. حالا اگر خیلی اصرار داری و میخوای اعتراض و گله‌ایی بکنی بهش تلفن بزن. امینه گفت: –آقا جان مگه خودتون همیشه نمیگید در برابر ظالم باید ایستاد آبرو بردنم یه جور ظلمه دیگه. پدر بلند شد. –ظلم به خودشه دخترم. اون اگر بدونه چه ظلم وحشتناکی داره به خودش می‌کنه همین الان میاد به پای ما میوفته. –کاش می‌ذاشتین می‌رفتم بهش می‌فهموندم آقا‌جان. امیرمحسن گفت: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بیاید بخاطر شکوه ایران ، یکبار برای همیشه دست غرب زده ها را کوتاه کنیم... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
ما انقلابی هستیم ما ملت امام حسینیم... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
ضد انقلاب دنبال یک نیروی ناکارآمد و غربگرا مثل حسن فریدون بود که در انتخابات ۱۴۰۰ ادامه راه او را برود و به قول روح الله زم کار نظام را یکسره کند که خدارو شکر شورای نگهبان فتنه آن ها را خنثیٰ کرد 👤 امیر عباسی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
❓‌اگر به جاي مردم کوفه بوديم چه ميکرديم؟ ❓❓ چه عواملي باعث شد که کوفيان امامشان را ياري نکنند و در مقابلش بايستند؟ ◀️دلايل زيادي دارد: 🔺يکي از آنها دلبستگي به دنيا است: دلبستگي به مغازه، فرزند، پول، خانه، ماشين و… اينها مانع ياري کردنِ امام زمان است. 🔺حضرت که بيايند، بگويند به جنگ برويد، اگر وابستگي داشته باشيد ترمز ميکنيد. نميتونيد جلو بِريد. برعکسِ شهدا. 🔺شهيد احمد کاظمي ميگويد: شهيد حسين خرازي پيشم آمد و گفت: من در اين عمليات شهيد ميشوم. گفتم: از کجا ميداني؟ مگر علم غيب داري؟ گفت: نه، ولي مطمئنم. چند عمليات قبل، يک خمپاره کنار من خورد. به آسمان رفتم. فرشته اي ديدم که اسم هاي شهدا را مينويسد. تمام اسم ها را ميخواند و ميگفت وارد شويد. 🔺به من رسيد گفت حاضري شهيد بشي و بهشت بري؟ يه لحظه زمين رو ديدم گفتم: " يک بار ديگر برگردم بچه و همسرم را ببينم، خوب ميشود. تا اين در ذهنم آمد زمين خوردم. چشم باز کردم ديدم دستم قطع شده و در بيمارستانم. اما ديگر وابستگي ندارم. اگر بالا بروم به زمين نگاه نميکنم" ◀️گاهي ما بخاطر وابستگي هايمان، از دين کوتاه مي آييم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 –بی‌خیال خواهر من، این چند صباح زندگی که این حرفها رو نداره، اون شصت سال نفهمیده حالا این چند سال رو میخواد بفهمه؟ اونم با داد و بیداد تو؟ صدف پرسید: –تو از کجا می‌دونی شصت سالشه؟ –هم سن مامان که باشه میشه شصت سال دیگه. مادر اعتراض‌آمیز گفت: –کی گفته من شصت سالمه؟ امیر‌محسن گفت: –عه مامان! اُسوه که بچتونه چهل سالشه اونوقت شما... صدف شاکی گفت: –اُسوه کجا چهل سالشه آخه، تو چرا همه سن‌ها رو بالا حساب می‌کنی؟ امیرمحسن خندید و رو به صدف گفت: –حالا تو چرا ناراحت میشی خواهر خودمه. –خب چون اگه سن اون رو چهل حساب کنی سن منم میکشی بالا. ما سن‌هامون نزدیک به همه. امینه پشت چشمی برای صدف نازک کرد. –حالا تو این اوضاع تو نگران بالا رفتن سنت هستی؟ بعد رو به مادر ادامه داد: –مامان شماره اون عتیقه بیتا خانم رو بده. صدف گفت: –ماشالا شمام خوب پشتکار داریا، ول کنه بیتا خانم نیستی. مادر برای این که حرف کش پیدا نکند گفت: –تو دفتر تلفنه. امینه همانطور که دنبال دفتر تلفن می‌گشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت: –یعنی نمیخوای یه عکس‌العملی از خودت نشون بدی، همین الان با حرفهای عمه شدی مثل میت، حالا واسه من میخواد... دستم را دراز کردم. –باشه گوشی رو بده خودم باهاش حرف میزنم. –برو با اون یکی گوشی که تو اتاقته حرف بزن. این گوشی دست من باشه می‌خوام گوش کنم اگه حرف نامربوطی زد و تو لال‌مونی گرفتی خودم جوابش رو بدم. مادر گفت: –نمی‌خواد زحمت بکشی، ماشالا اُسوه خودش یه تنه همه رو حریفه. امینه گفت: –نه مامان جان، حریف بود، خدا اون اُسوه رو بیامرزه، دیگه خیلی وقته مثل مجسمه فقط میشینه نگاه می‌کنه. پشت چشمی برایش نازک کردم و به طرف اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم. امینه شماره را گرفت و از پشت گوشی گفت: –محکم جوابش رو بده‌ها، شل و وارفته نباشی. بعد از چند بوق پسر بیتا خانم گوشی را برداشت و سلام کرد. جواب سلامش را دادم و گفتم: –ببخشید مادرتون هستن؟ –شما؟ –من دختر همسایتون هستم. مکثی کرد و با خوشحالی گفت: –عه، اُسوه خانم تویی؟ صدات رو شناختما، ولی شک داشتم خودت باشی. خب چه خبرا؟ چی شده اینورا زنگ زدی؟ دیشب کلانتری خوش گذشت؟ –اتفاقا برای همین زنگ زدم. میخوام از مادرتون بپرسم چرا این حرفها رو برای من درآورده؟ چرا با آبروی من بازی می‌کنه؟ صدایش لحن جدی به خودش گرفت. –یعنی میخوای بگی کلانتری نبودی؟ –بودم. ولی نه به اون دلیل که مادر شما شایعش کردن. –مامانم همه این حرفها رو از دهن من شنیده، اون مقصر نیست. من این خبرها رو بهش دادم. تازه خیلی حرفهای دیگه هم بود. نمی‌دونم چرا مامانم کم‌کاری کرده؟ –یعنی چی؟ خب شما چرا اینکار رو کردید؟ شنیدم شما خانم بلعمی رو می‌شناسید. اون چیزی گفته؟ حرفم را نشنیده گرفت و گفت: –چیزی که عوض داره گله نداره. –منظورتون چیه؟ من به شما چیکار داشتم آقا؟ –این کار رو کردم که وقتی یکی میاد خواستگاریت و میخوای جواب رد بدی آبروش رو جایی نبری. –من آبروی شما رو بردم؟ –نه، عمم برده. –اخه شما یه چیزی رو هوا میگید. من فقط به مادرم گفتم جوابم منفیه. همین. عصبی شد. –خب، بعد دلیل جواب منفیتون رو چی گفتید؟ به مِن ومِن افتادم. –خب...خب هر دلیلی داشتم نرفتم جار بزنم تو در و همسایه. –لابد من خودم پشت خودم حرف زدم و گفتم پسر بیتا خانم هر روز با یه دختریه واسه همین به درد زندگی نمی‌خوره. مادر من به خاطر حرفهایی که اون موقع پشت من شنید تا چند روز حالش بد بود. –آقا من این حرفها رو نزدم. امینه از آن یکی گوشی گفت: –اقا مگه دروغه، در مورد شما هر چی هست همه می‌دونن نیازی به گفتن یا نگفتن ما نیست. ولی شما پشت خواهر من هر چی گفتین همش دروغ محضه، شما وجدان ندارید. خجالت نمی‌کشید مثل خاله زنکها افتادید دنبال حرفهای کوچه بازاری؟ امینه همانطور که وارد اتاقم میشد ادامه داد: –خدا رو شکر که این خواهر من دیوانگی نکرد و جواب مثبت بهتون نداد وگرنه... گوشی را از امینه گرفتم و فریاد زدم: –این حرفها چیه میزنی؟ هر کس زندگیش به خودش مربوطه. بعد گوشی را جلوی دهانم گرفتم. –آقا ببخشید این خواهر من یه کم اعصابش خرده... عصبی‌تر شده بود. –دیدی حالا حقته که آبروت بره. من فقط تلافی کردم. حالا سر و سری که با اون پسره داری رو هنوز به کسی نگفتم. حالا به گوشت میرسه. وای خدایا چه می‌شنوم. –آقا من فقط تو شرکتش کار می‌کنم، سر و سری ندارم. این حرف شما... بی‌قید گفت: –من این حرفها حالیم نیست. هر وقت مادرتون حرفهایی که پشت من زد رو رفت جمع کرد منم همین کار رو می‌کنم. منم کارم طوریه که با خانمها در ارتباطم، تو یه لوازم آرایشی کار می‌کنم. پس شما هم تهمت زدید. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa