eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
520 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
8هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 آن‌شب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آمدند. آنقدر دیر که مادر نگران شد و چند‌باری به امیرمحسن تلفن کرد. ساعت نزدیک ده شب بود که بالاخره آمدند. پدر که از در وارد شد، من و صدف آرام گوشه‌ایی خزیدیم و نشستیم. مادر با دیدن سر و وضع پدر سلام در دهانش خشک شد. لباسهایش دودی و کثیف بودند. مادر با تعجب خیره به پدر نگاه کرد و گفت: –چی شده؟ خجالت می‌کشیدم پدر را نگاه کنم. گرچه من تقصیری نداشتم ولی نمی‌دانم چرا احساس گناه می‌کردم. پدر خیلی آرام و سر‌به زیر به طرف اتاق رفت. انگار کوهی از جایش تکان خورده بود. مثل نیمرویِ زیبای نیم‌پزی که با یک قاشق هم زده می‌شود و دیگر اثری از آن سفیده و زرده‌‌ی منظم نمیماند، پدر هم، هم‌خورده بود. با دیدن اوضاعش بغض کردم. مادر دست به دامان امیر محسن شد. –امیرمحسن تو بگو چه خبره؟ امیر‌محسن هم کم از پدر نداشت ولی سعی می‌کرد خود دارتر باشد. شاید چون می‌دانست پشتوانه‌ایی مثل پدر دارد. همین که امیرمحسن دهان باز کرد تا حرفی به مادربزند. صدای بم و خش‌دار پدر از اتاق بلند شد. –خانم، یه توک‌پا بیا کارت دارم. مادر به دو به طرف اتاق رفت و در را بست. امیرمحسن هم لباسهایش دودآلود بودند. صدف بالاخره از جایش بلند شد و به استقبال شوهرش رفت. دستش را گرفت و گفت: –باید دوش بگیری. امیرمحسن سراغ مرا گرفت. –اُسوه کجاست؟ صدف گفت: –همینجا روی کاناپه نشسته. امیرمحسن به طرفم آمد کنارم نشست و گفت: –من به آقاجان گفتم تا آخر هفته باید یه جای دیگه رو اجاره کنیم. صدف گفت: –پولش از کجا؟ –زیر پله پول زیادی نمیخواد. یه مغازه‌ی کوچیک و جمع و جور. باید از یه جا شروع کنیم. آقاجان حتی یه روزم نباید بمونه خونه. اونجا می‌تونیم جگر بفروشیم. اُسوه، اصلا نگران نباش، این روزا می‌گذره، صدف گفت: –از یه رستوران برید تو یه زیرپله کار کنید اونم جگر سیخ کنید؟ بعد دستش را جلوی صورتش گرفت و ادامه داد: –خدایا، دلم واسه آقاجان می‌سوزه، چند ساله تو این محل... امیرمحسن گفت: –این چیزا دلسوزی نداره. اتفاقه، دلت باید وقتی برامون بسوزه که دوباره بلند نشیم و ادامه ندیم. صدف لطفا از این ضعفها هم از خودت نشون نده و دل دیگران رو خالی نکن. می‌دانستم که منظورش من هستم. هیچ کس مثل تنها برادرم امیرمحسن مرا در این خانه درک نمی‌کرد. او خیلی خوب حال الان مرا نمی‌فهمید. دست امیرمحسن را گرفتم. –امیرمحسن، یه چیزی ازت میخوام، اگه بگی نه، دلم میشکنه، من یه پس اندازی دارم، بهت میدم بده به آقاجان، ولی نگو من دادم. باهاش میشه یه جای بزرگتر رو رهن کنید. امیرمحسن سرش را به طرفین تکان داد. –نه، اون پوله جهیزیته و... حرفش را بریدم. –مهم نیست پول چیه، دوباره بغض گلویم را فشرد. –امیرمحسن اگه این کاری که گفتم رو انجام ندی خودم رو نمی‌بخشم. اصلا من شک دارم به اون پری‌ناز و دارو دستش، شاید اونا این کار رو کردن. من خودم رو مقصر می‌دونم. اشکم روی گونه‌ام جاری شد و کمی مکث کردم. امیرمحسن انگشتانش را روی صورتم سُر داد. اشکم را پاک کرد و گفت: –گریه نکن. حتی اگر اونها هم این کار رو کرده باشن تو تقصیری نداری. با دستهایم صورتش را قاب کردم. –اگه این پول رو قبول نکنی من از وجدان درد می‌میرم. اصلا باشه من مقصر نیستم. ولی بازم باید این پول رو قبول کنی. من نه میخوام ازدواج کنم، نه جهیزیه لازم دارم. امیر‌محسن، اگه من تو این خونه اضافه نیستم باید... مچ دستم را گرفت. –باشه، باشه، با آقا‌جان حرف میزنم. –دستم را محکمتر دور صورتش فشار دادم. –نه، باید راضیش کنی، تا قول ندی خیالم راحت نمیشه. سرش را تکان داد. –باشه، قول میدم تمام سعی‌ام رو بکنم. دستهایم را عقب کشیدم. –می‌دونم که قول تو قوله، حالا دیگه خیالم راحت شد. امیرمحسن گفت: –فقط اُسوه آقا‌جان گفت در مورد حرف و حدیث مردم حرفی به تو نزنیم، صدف بهم زنگ زد و گفت که همه‌چیز رو به تو گفته، لطفا تو جلوی آقا‌جان بروز نده که از ماجرا خبر داری. نیم ساعتی طول کشید تا مادر از اتاق بیرون آمد. خیلی درهم بود. به وسط سالن که رسید به صدف گفت: –سفره رو بیار بندازیم. بعد نگاه چپ چپی خرجم کرد. حتما پدر به او هم سفارش کرده که من نباید از شایعه‌ها چیزی بدانم و مادر هم نمی‌تواند خودش را کنترل کند و اینطور خودش را خالی می‌کند. آنقدر از پذیرفتن پیشنهادم از دست امیرمحسن خوشحال بودم که نگاههای مادر اذیتم نمی‌کرد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش را بالا و پایین می‌برد. نه با کسی حرف میزد و نه به کسی نگاه می‌کرد. جو سنگینی بود. هر کسی سعی می‌کرد که صدای قاشق و چنگالش را درنیاورد. مادر یادش رفته بود برای من بشقاب خورشت بگذارد، برای همین برنجم را خالی می‌خوردم. جو جوری بود که نمی‌توانستم چیزی بگویم. البته برایم مهم هم نبود. ناراحتی پدر آنقدر برایم سنگین بود که اصلا دلم نمی‌خواست چیزی بخورم. بیشتر با غذایم بازی می‌کردم. سرم پایین بود و با غذایم کلنجار می‌رفتم. ناگهان دیدم بشقاب خورشتی کنار دستم گذاشته شد. سرم را بالا آوردم، پدر بشقاب خورشتش را جلوی من گذاشت و گفت: –چرا خالی می‌خوری بابا؟ خورشت بریز. نگاهمان با هم تلاقی شد. پدر لبخند کم‌جانی به رویم زد و لب زد. –غذات رو بخور. از این همه توجه به وجد آمدم. باورم نمیشد پدر در سخت‌ترین شرایط حواسش به من باشد. لبخند زدم. چشم‌هایم شفاف شد. دلم می‌خواست بغلش کنم و گریه کنم و تمام حرفهای دلم را فقط برای او بیرون بریزم. مادر از قابلمه کنار دستش برای پدر بشقاب خورشت دیگری کشید و گفت: –اصلا حواس ندارم، دختر خب بگو خورشت نداری. دلم می‌خواست دست مادر را ببوسم به خاطر این حواس‌پرتی‌اش. بغضم را قورت دادم و فقط به مادر لبخند زدم. پدر نتوانست غذایش را تمام کند و زودتر از سر سفره بلند شد و به اتاقش رفت. ولی قبل از رفتن وضو گرفت و سجاده را از کشو‌ی میز تلویزیون برداشت و با خودش برد. مادر نگاهش کرد و همانطور که بشقاب پدر را برمی‌داشت گفت‌: –خداروشکر. صدف نگاه سوالی به مادر انداخت و بعد به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت: –مامان فکر کنم آقا‌جان الان دیگه باید قضا بخونن. مادر گفت: –نماز مغرب و عشا رو که همیشه موقع اذان تو مسجد می‌خونه. بعد از خوندن این نماز دیگه حالش خوب میشه. مادر و صدف وسایل سفره را به آشپزخانه منتقل کردند و همانجا سرگرم حرف شدند. به امیرمحسن گفتم: –میگم الان برو به آقاجان بگو دیگه. –الان وقتش نیست. بزار فعلا تو خلوت خودش باشه. مامان راست میگه مطمئنم فردا میشه همون آقاجان همیشگی. بعد از چند دقیقه صدف دستمال آورد و سفره را پاک کرد و دوباره به آشپزخانه رفت. امیرمحسن گفت: –اُسوه. –بله. –من یه چیزی کشف کردم. –در مورد چی؟ –در مورد ارتباط تو و مامان. نزدیکتر رفتم و درست مقابلش نشستم. –چه کشفی؟ –این که چرا رفتار مامان با تو زیاد مهربون نیست. یا چرا گاهی وقتها باهات خوب میشه، البته خیلی به ندرت. حرفهایش برای جالب آمد. –چرا؟ –راستش قبل ازدواجم این سوال بدجور رو مخم بود. ولی حالا دلیلش رو درک می‌کنم. همینطور دلیل این که چرا با صدف میونش بهتره. ابروهایم بالا رفت. –کشف بزرگی کردی، مطمئنم با این کشف زندگیمون متحول میشه. آهی کشید و گفت: –باید تو بخوای که بشه. –فقط من بخوام؟ مامان چی؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –اصراری نیست، اگه خواستی، مثلا صدف خواست و شد. نگاهی به آشپزخانه انداختم. –خوش‌به حال صدف، چه هواش رو داری. –باید خیلی نمک نشناس باشم که حواسم بهش نباشه. سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که امیرمحسن درست می‌گوید صدف واقعا خیلی زحمت می‌کشد. –خب حالا از کشفت بگو. –دلیلش اینه که با مامان همراه نیستی. –یعنی چی؟ من که دیگه جوابش رو نمیدم و کنترل زبونم رو... –نه، منظورم این نبود. اگه باهاش همراه باشی حتی گاهی زبونتم تیز باشه مامان فراموش میکنه و چیزی نمیگه. ببین اگه اینجوری پیش بره ممکنه البته گفتم ممکنه کم‌کم صدف هم ازت فاصله بگیره. چشم‌هایم گرد شد. –چرا؟ ما که رابطمون خوبه. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن که خالق جهان است امید بی پناه وبی کسان است به نام آن که یاد آوردن او تسلی بخش قلب عاشقان است 🌺🍃روزتون زیبا در پناه امن الهی به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸ای مظهر رحمت و عطا و برکات 🍃🌸سرچشمه ی فیض و قبله گاه حاجات 🍃🌸ای حجت ثانی عشرای مهدی جان 🍃🌸بر طلعت زیبای تو دائم صلوات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌼با نیت کار کن ✍حاج آقا دولابی (ره): با نیت کار کن. خانواده ات هر چند نفر که هستند، به آنها نگاه نکن و به نیت همان تعداد از ائمه علیهم السلام از آنها پذیرایی کن. چند وقت که این کار را ادامه دادی، ببین چه می‌شود. با نیت کار کن. مثلاً در حمام خودت را به این نیت بشوی که داری نفست را از صفات رذیله و از هوی و هوس و آرزوهای دور و دراز می‌شویی سرت را به این نیت اصلاح کن که داری گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی می‌کنی، سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن. خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که می‌شویی، به نیت بیرون ریختن دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده چند وقت که با نیت کار کردی، آن وقت ببین که نور همۀ فضای زندگی ات را پر می‌کند و راه سیرت باز می‌شود. 📚مصباح الهدی، صفحه ۲۱۴ ‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 –خدارو شکر. انشاالله که همیشه خوب باشه. –میشه مصداقی حرفت رو بزنی تا منم بفهمم منظورت چیه. لب پایینش را با دندانهایش جوید و گفت: –اوم، ببین مثلا همین الان، موقع چیدن سفره شام یا جمع کردنش تو اصلا کمک نکردی، یا حتی گاهی دقت می‌کنم برای پختن غذا مشارکت نمی‌کنی. خب مامان پیش خودش ناراحت میشه، با خودش میگه اُسوه فکر می‌کنه من خدمتکارشم. لبهایم را بیرون دادم. –ولی اینجوریام نیست، اکثرا ظرفها رو من می‌شورم. –درسته، ولی اگر مطمئن بودی صدای مامان درنمیاد اون رو هم نمی‌شستی. البته امیرمحسن درست می‌گفت، کار خانه انجام دادن واقعا برایم سخت بود. –شاید تو درست بگی، ولی مادرا که نباید به خاطر این چیزا بچشون رو دوست داشته باشن، عشق مادری... –بله منم می‌دونم، به خودتم ثابت شده که مامان خیلی دوستت داره وگرنه وقتی که افتاده بودی بیمارستان اون حال نمیشد. ولی قبول کن که تکرار این رفتارها آدم رو دلچرکین می‌کنه، تو خودت رو بزار جای مامان، فکر کن دوتا بچه داری، یکیش همش به میل تو رفتار میکنه، اون یکی بی‌تفاوته، حالا من نمی‌گم خلاف میلت رفتار کنه، میگم بی،تفاوت، تو خودت می‌تونی یه اندازه دوسشون داشته باشی؟ –خب شاید این یکی رو بیشتر دوست داشته باشم ولی به اون یکی هم خشم و غضب نمی‌کنم. –مامانم دقیقا همین کار رو با تو میکنه. اُسوه، مامان دیگه سنی ازش گذشته، تو باید همدمش باشی، باور کن وقت گذروندن با مامان اونقدرام حوصله بر نیست. وقتی فکر کنی هر نگاه محبت آمیزت بهش چقدر گره‌های زندگیت رو باز می‌کنه دیگه... –می‌دونم، ولی آخه مامان اصلا به من رو نمیده که بخوام باهاش قاطی بشم. –اصلا نیازی به رو دادن مامان نیست. تو از همین فردا دست رو حساسیتهای مامان نزار. مثلا از همون اتاق خودت شروع کن. سعی کن همیشه مرتب باشه، بعد هم کم‌کم هر روز یه مقدار کمک مامان کن. اینجوری به مرور اونم دلش باهات صاف میشه. به پایه‌ی مبل تکیه دادم و زانوهایم را جمع کردم. –سخته امیرمحسن. مثلا همین اتاقم، گاهی من با عجله میرم سرکار خب تختم رو وقت نمی‌کنم مرتب کنم و لباسامم نمیزارم تو کمد، این که ناراحتی نداره. چرا مامان سر این چیزای بی‌اهمیت اینقدر غر میزنه؟ پوفی کرد و پاهایش را دراز کرد. –خواهر من مامان به این چیزا حساسه، ای‌بابا چند بار بگم. بعدشم سخته چیه؟ پس‌فردا چطوری میخوای زندگی جمع کنی تو. من مطمئنم اگه بخوای می‌تونی. –حالا ببینم چی میشه. نفسش را بیرون داد. –دوباره میخوای موکولش کنی یه روز دیگه؟ نشه مثل اون بوته‌ی خار. –کدوم؟ –بوته‌ی خاری رو تصور کن که می‌خوای از باغچه‌ی خونت بکنی و بندازیش دور هی امروز و فردا میکنی چند سال میگذره و تو بهش اعتنا نمیکنی به مرور اون قدرت و شادابی جوونیت رو از دست میدی و اون خار هم بزرگتر و ریشه دارتر میشه اونوقت اگر بخواهی خار رو بکنی خیلی سخته، صفات ما هم همینطور هستن. آه از ته دلی کشیدم. –ای‌برادر، خونم کجا بود که باغچه داشته باشه. بعد یک لحظه تصور کردم اگر با راستین ازدواج کنم خانه‌شان باغچه دارد و... با صدای امیرمحسن با اکراه از باغچه‌ی خانه‌ی همسایه دل‌ کندم و به حرفهایش گوش سپردم. –دوباره رفتی تو هپروت؟ اون یه مثال بود خواهر جان. –باشه، چشم، خار رو کلا از ریشه درش‌میارم. گرچه همینجوریشم کلی ریشش قوی شده. صدف با سینی چای وارد شد. با لبخند سینی را جلوی ما گذاشت. از لطفش خجالت کشیدم. تشکر کردم و گفتم: –دستت درد نکنه، ظرفها رو بزار بمونه خودم میشورما. صدف هم لبخند زد. –اتفاقا می‌خواستم بشورم مامان نذاشت گفت اُسوه میاد میشوره. زمزمه کردم: –دستش درد نکنه. بلند شدم که به آشپزخانه بروم. ولی صدای پیامک گوشی‌ام منصرفم کرد. از وقتی گوشی جدید را روشن کرده بودم گوش به زنگ بودم و منتظر پیام پری‌ناز بودم. دلم برای راستین آشوب بود. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 گوشی را از روی کانتر برداشتم و همانطور که صفحه‌اش را روشن می‌کردم به طرف اتاقم راه افتادم. چند پیام داشتم. نورا بارها پیاده داده بود. –کسی پیامی چیزی برایت نفرستاده؟ یک بار دیگر هم گفته بود: – مادر شوهرم خیلی می‌پرسه اگه از آقا راستین پیامی امد به ما اطلاع بده. چرا صدای پیامهایش را نشنیده بودم. با عجله بقیه پیامها را چک کردم. از یک شماره‌ایی که برایم آشنا نبود هم یک پیام آمده بود. فوری بازش کردم. یک ویدیو بدون هیچ توضیحی از آن شماره ارسال شده بود. ترسیدم بازش کنم. نکند دوباره چیزی باشد که حالم را بد کند. دل دل کردم. حتما از طرف پری‌ناز است، شاید شماره‌ی جدیدش است. چاره‌ایی جز دانلود کردن نداشتم. باید به خانواده راستین خبر می‌دادم. دستم را روی ویدیو سُر دادم شروع به چرخیدن کرد. انگار در دلم با هر چرخشش بلوایی به پا میشد. قلبم، رگهایم، جزء جزء بدنم بر علیه من اغتشاش کرده بودند و می‌خواستند به آتشم بکشند. ولی درک نمی‌کردم اعتراضشان برای چه بود. پاهایم دیگر برای ایستادن یاری‌ام نمی‌کردند. روی لبه‌ی تخت نشستم. دستهایم هم معترض بودند و نمی‌خواستند وزن گوشی را تحمل کنند. گوشی را روی تخت گذاشتم. نمی‌دانم چرا اعضای بدنم از من پیروی نمی‌کردند. فقط چشم‌های با دل و جان یاری‌ام می‌کردند و با تمام قدرت به چرخش صفحه زوم کرده بودند. بالاخره فیلم دان شد. دیگر طاقت نداشتم. با احتیاط لمسش کردم. ابتدا تصویر یک تخت بود و کسی که روی آن دراز کشیده بود. تختی با میله‌های فلزی، به نظر قدیمی می‌آمد. پتویی روی فردی که دراز کش بود انداخته بودند که نو به نظر نمی‌رسید. دوربین فقط پاهای فرد را نشان می‌داد. چند ثانیه‌ایی دوربین ثابت بود تا این که کم‌کم به طرف بالا حرکت کرد. خدایا نکند این راستین است و اتفاقی برایش افتاده. احساس کردم دستهایم یک تکه یخ شده‌اند و حس ندارند. زیر بغلم گذاشتمشان و فشارشان دادم. بالاخره با هر جان کندنی بود دوربین به صورت فردی که روی تخت دراز کشیده بود نزدیک شد. تا همینجا هم کافی بود تا تشخیص بدهم خودش است. راستین بود. دوربین روی صورتش زوم کرد. چشم‌هایش بسته بودند. نمی‌دانم خواب بود یا بیهوش. کمی ته ریش داشت. تا به حال با ته ریش ندیده بودمش. اخم ریزی بین دو ابرویش بود، شاید در خواب هم آرامش نداشت. خدا را شکر کردم که زنده است و حالش خوب است. فقط رنگش کمی پریده بود. با دیدن تصویرش دهانم خشک شد و اینبار دیگر چشم‌هایم هم به جوشش درآمدند، طوری که دیگر تصویر را درست نمی‌توانستم ببینم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای حرف زدنش، حمایتهایش، اخم کردنهایش و حتی برای شنیدن جمله‌ی همیشگی‌اش "من اینجا بیشتر از همه به تو اعتماد دارم" دوربین از اتاقی که راستین در آن قرار داشت بیرون آمد و به اتاق کناری‌اش رفت. بعد روی میز جابجا شد و تصویر پری‌ناز جلوی دوربین گوشی‌اش آمد. چشم‌هایم را روی هم فشار دادم تا تصویرش را واضح‌تر ببینم. پری‌ناز لبخند مضحکی زد و گفت: –اُسوه خانم دسته گلی که به آب دادی رو دیدی؟ موقعی که می‌خواستی فرار کنی وقتی راستین بهت گفت برو همون اول می‌رفتی دیگه، مگه مجبور بودی فیلم هندیش کنی و حواس راستین رو پرت کنی، که آخرشم اینجوری بشه؟ البته شانسی که آورد ما زود تونستیم جلوی خونریزیش رو بگیریم، وگرنه الان جنازش رو روی دست مادرش گذاشته بودی. لب زدم. –لال بشی، خدا نکنه. نگاهی به اطرافش انداخت و با یک اعتماد به نفس کاذبی گفت: –الان حالش خیلی خوبه، دکتر گفته بهترم میشه. فقط یه کم درد داشت بهش آرام بخش تزریق کردیم تا راحت بخوابه. این فیلم رو به خانوادش نشون بده که خیالشون راحت بشه. بعدشم بگو اگه پسرشون رو میخوان اول باید تو رو از سر راه من بردارن، تنها راهشم اینه که تو رو شوهر بدن، بعد از گفتن این جمله‌، خنده‌‌ایی کرد و ادامه داد: –باید باکسی ازدواج کنی که من میگم. میخوام بهت بفهمونم که دنبال نامزد یکی دیگه رفتن یعنی چی. همینطور راستینم باید بفهمه وقتی یکی رو وابسته‌ی خودش کرده در برابرش مسئوله، من یک سال فقط با یاد اون خوابیدم و بلند شدم اونوقت حالا به خاطر نوع کارم من رو پس میزنه و به تو می‌گه منتظرم بمون؟ در اینجا مکثی کرد و انگار بغضش را قورت داد و دوباره دنباله‌ی حرفش را گرفت. –راستین یا با من باید باشه یا با هیچ کس. من چشم ندارم اون رو با یکی دیگه ببینم. حتی بمیرم هم بازم نمیخوام اون با کسی به جز من باشه، امیدوارم بفهمی و مثل همیشه لج بازی نکنی، اونی که باید باهاش ازدواج کنی قبلا خواستگاریت امده و توام نظرت بهش مثبت بوده، پس از دید تو پسر خوبیه، نمی‌دونم بعدا چت شده که نظرت عوض شد. حتما چشمت به نامزد من خورده. اوبرای لنز دوربین پشت چشمی نازک کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 –تا تو ازدواج نکنی و نری سر خونه و زندگیت من خیالم راحت نمیشه، فقط اینجوری می‌تونم حذفت کنم و از زندگی خودم بیرونت کنم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی بازم برات فیلم می‌فرستم. فیلم تمام شد ولی من هنوز چشم به صفحه‌ی موبایلم دوخته بودم. باورم نمیشد. با خودم فکر کردم یعنی جدی گفت؟ احساس کردم بعضی حرفهایش را متوجه نشدم. دوباره و چند باره فیلم را نگاه کردم. اثری از شوخی در حرفهایش نبود. یعنی واقعا او هم به اندازه‌ی من به راستین علاقه دارد؟ پس چرا باب میل راستین عمل نمی‌کند؟ چرا اینقدر آزارش می‌دهد؟ نمی‌فهمیدمش. وقتی به خواسته‌ایی که از من داشت فکر کردم دوباره به حرفهایش شک کردم. مگر می‌شود چنین درخواستی؟ او که با راستین از کشور خارج می‌شوند پس به زندگی من چه کار دارد؟ او که را می‌گفت که به خواستگاری من آمده؟ دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. داغ بود. من به راستین قول دادم که تا آخر عمر منتظرش می‌مانم. حالا این دختره‌ی دیوانه چه می‌گفت؟ حقیقتا عقل ندارد. اگر عقل داشت که به خاطر پول دنبال این کارها نمی‌رفت. لحظه‌ایی که راستین به طرفم برگشت و پرسید،"به هر دلیلی اگر نیومدم منتظرم میمونی؟ " برای هزارمین بار جلوی چشم‌هایم رقصید، و من در جواب گفتم:"تا آخر عمرم" حالا... صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و روی زمین سُرش دادم. مغزم خالی شده بود. احساس کردم بادی از گوشهایم با سرعت به طرف مغزم هجوم آورده است. سرم مثل بادکنکی شده بود که یک نفر با تمام قدرت درونش می‌دمد. سرم را روی بالشتی که روی تختم بود فشار دادم فایده‌ایی نداشت سرم بزرگتر میشد. خدایا خودت کمکم کن. اوضاع آنقدر پیچیده شده بود و گره‌ی کور خورده بود که فقط خدا می‌توانست بازش کند. چندین بار خدا را صدا زدم بارها و بارها و بارها، چیزی در من شکست. خرده‌هایش خراش میداد قلبم را، چیزی شبیه یک تکه‌ شیشه‌ی نوک تیز، روی قلبم کشیده میشد. آنقدر قوی که بلند شدم و دستم را ناخوداگاه به روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتم. چند نفس عمیق کشیدم. پایم با گوشی برخورد کرد. با دیدن گوشی یاد تصویر معصوما‌نه‌ی راستین افتادم و گریه‌ام گرفت، دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم تا صدای هق هق گریه‌ام بلند نشود. خدایا اگر مادرش این فیلم را ببیند با من چه برخوردی می‌کند. حتما با حرفهایی که پری‌ناز در فیلم می‌گوید مرا بیشتر از قبل مقصر این حال پسرش خواهد دانست. نمی‌دانم چقدر گریه کرده بودم که همانطور خوابم برد. با صدای آلارم گوشی‌ام چشم‌هایم را باز کردم. اولین چیزی که یادم آمد چهره‌ی راستین در آن فیلم بود. با آن ته ریشش چقدر زیباتر شده بود. پایم را که از تخت بر روی زمین گذاشتم صدف را دیدم که کمی آن طرفتر خوابیده است. پس شب به خانه‌شان نرفته‌اند. به آشپزخانه رفتم تا برای نماز وضو بگیرم. ظرفهای نشسته‌ی داخل سینک جایی برای وضو گرفتن نگذاشته بودند. در دلم به پشتکار مادرم تحسین گفتم و حرفهای امیرمحسن را تایید کردم. چقدر خوب مادر را شناخته بود. خیلی آرام و با طمأنینه شروع به شستن ظرفها کردم. بقیه هم کم‌کم بیدار شدند و نمازشان را خواندند. چیزی به طلوع نمانده بود که کارم تمام شد. همه‌ی جای آشپزخانه را مرتب کردم و دستمال کشیدم. از تمیزی برق میزد. نمازم را که خواندم گوشی‌ام را باز کردم. ناگهان غم عالم به دلم آمد. دو دل بودم که آیا کلیپ را برای نورا بفرستم یا نه، آخر به این نتیجه رسیدم که چاره‌ایی ندارم بالاخره که خبردار می‌شوند پس بهتر است خودم را خرابتر از این نکنم. اصلا شاید با نشان دادن این فیلم به پلیس، بشود سرنخی پیدا کرد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا