eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
488 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.3هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 بعد از نماز دیگر نخوابیدم. امیر محسن هم گوشه‌ی سالن مثل همیشه دستش را روی کتابی سُر می‌داد. هنوز هم خیلی از کتابهایش اینجا بود و به خانه‌اش نبرده بود. بعد از فرستادن پیام پری‌ناز برای نورا قرآن را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به نور قرآن احتیاج داشتم. حتما دلم را آرام و ذهنم را باز می‌کرد تا بهتر فکر کنم. باید این غریب بودن قرآن را در زندگی‌ام کم رنگ می‌کردم. می‌دانستم اگر با او رفاقت کنم هر کاری برایم انجام میدهد. قرآن را بوسیدم و به نیت آزادی راستین شروع به خواندن کردم. صدف تکانی به خودش داد و گفت: –چیکار می‌کنی؟ –قرآن می‌خونم. –دستت درد نکنه، چقدر آشپزخونه رو خوب تمیز کردی. دیشب که امدم دیدم خوابیدی رفتم ظرفها رو بشورم. مامان گفت... –دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. مامان فکر می‌کنه من از روی قصد گاهی کمک نمی‌کنم و دارم می‌پیچونم، البته گاهی اینجوری میشه، اونم اکثرا به خاطر خستگیه، گاهی هم تنبلی. صدف لبخند زد. –باز مامان خیلی برخوردش با تو خوبه، وقتی رفتارت باب میلش نیست بهت بی‌محلی می‌کنه، ولی مامان من همونجا میزنه تو برجکم. یعنی اصلا جرات ندارم مثل تو باشم. با تعجب پرسیدم: –یعنی رابطه‌ی تو هم با مامانت مثل من و... –نه، اتفاقا ما با هم خوبیم. ولی این مسئله تو خانواده ما حل شدس، که مثلا بعد از خوردن غذا همه کمک کنن جمع کنیم و بشوریم. تازه مامانم کاری انجام نمیده، همه‌ی کارها رو من و خواهرم انجام می‌دادیم. حتی اگر خسته باشیم. من اوایل خیلی برام عجیب بود که بعد از خوردن غذا تو میشستی به حرف زدن یا فوقش یکی دوتا چیز از سفره برمی‌داشتی و می‌رفتی خودت رو با چیزی سرگرم می‌کردی و آخر سر گاهی ظرف می‌شستی. عجیب‌تر از اون این بود که مامان بهت هیچی نمی‌گفت، اگرم می‌گفت تو با خنده و بهانه رد می‌کردی و بازم کار خودت رو می‌کردی و بنده خدا مامان دوباره خودش کارها رو انجام میداد و گاهی بقیه کمکش می‌کردن. از حرفهایش به فکر رفتم، تا به حال کسی مرا اینطور تحلیل نکرده بود. پرسیدم: –اون موقع که باهم کار می‌کردیم هم اینجوری در موردم فکر می‌کردی؟ –توی محیط کار رفتارت خیلی فرق داره، کارت رو خوب انجام میدی، شاید چون وظیفه‌ی خودت می‌دونی و بابتش پول می‌گیری اینطوره. شاید فکر می‌کنی توی خونه وظیفه‌ی مامانه که همه‌ی این کارها رو انجام بده و اگرم تو ظرفی میشوری داری بهش لطف می‌کنی. درست می‌گفت من همیشه با خودم می‌گفتم زندگیه مامانمه دیگه پس کارهاشم خودش باید انجام بده منم وقتی ازدواج کردم و رفتم سر خونه و زندگیم اونوقت خودم باید کارهای خونم رو انجام بدم. نگاهم را به صفحه‌ی کتاب مقدسی که در دستم بود دوختم. –تو خودت در مورد مادرت اینطور فکر نمی‌کردی؟ بالشتش را جابجا کرد. –اولا که اصلا جراتش رو نداشتم. دوما الان که خودم ازدواج کردم می‌بینم چقدر این فکرها اشتباهه، چون باعث میشه سردی و دوری تو خانواده بیاره، بیچاره مادرا چهل سال برای ما و بقیه‌ی بچه‌ها زحمت کشیدن دیگه وقت استراحتشونه، یه کم بی‌انصافیه که... با آمدن امیرمحسن حرفش نصفه ماند. –خانم فکر کردم خوابیدی، اگه بیداری بیا با هم بریم هم پیاده روی کنیم، هم نون بگیریم بیاییم. صدف خوشحال بلند شد و دستش را روی چشمش گذاشت. –چشم سرورم. پیشنهادتون قابل ستایشه. حسودی‌ام نشد ولی غبطه‌ خوردم به این همه مهربانی که همیشه در بینشان در رفت و آمد بود. با خودم فکر کردم صدف بیشتر از برادر من برای عمیق شدن این رابطه تلاش می‌کند. پس نوش جانش. ادامه‌ی قرآنم را خواندم. یک جز که تمام شد گوشی را کناری گذاشتم و رفتم صبحانه را آماده کردم. دقیقا همانطور که مادر دوست دارد. سعی کردم به حساسیتهایش حواسم باشم. مثلا حتما در شیشه مربا را باز نگذارم. قبل از پهن کردن سفره زیرانداز بیندازم. برای چای صبحانه لیوان دسته دار باشد نه فنجان. هر چیزی را بعد از انجام کار سر جایش بگذارم حتی اگر پنج دقیقه‌ی دیگر آن وسیله را احتیاج داشته باشم. نان را باید در سبد مخصوصش بگذارم. من هیچ وقت این حساسیتها را رعایت نمی‌کردم، برای همین مادر وقتی از نیمه کار کردنم ناراحت میشد، همیشه می‌گفت کاری انجام ندی بهتره. مهم بودن این چیزها را هیچ وقت درک نکردم. سبد خالی نان را وسط سفره گذاشتم و منتظر آمدن صدف و امیرمحسن شدم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 همگی دور سفره برای خوردن صبحانه نشستیم. لقمه‌ام در دستم مانده بود و چایی‌ام را با آرامش هم میزدم و به اتفاقهای این روزها فکر می‌کردم. به سوختن رستوران پدر، به حرفها و شایعاتی که پشت سرم می‌زنند. به حرفهای پری‌ناز و در خواستش، دلم برای راستین می‌سوخت، چطور در این مدت می‌خواهد تحملش کند. در بین تمام این فکرها راستین و فکرش تنها مانع بزرگی بود برای بلعیدن لقمه‌ام. گاهی که فکرش را امتداد می‌دادم راه گلویم را مسدود می‌کرد و حتی نفس کشیدن را هم برایم سخت می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و جرعه‌ایی از چایی‌ام را خوردم. چاره‌ایی نداشتم باید حداقل لقمه‌ایی که در دستم گرفته‌ام را می‌خوردم. همین که لقمه را در دهانم گذاشتم انگار یک تکه سنگ بود رفت و در انتهای گلویم گیر کرد. برای فرو بردنش مجبور شدم تمام لیوان چایی‌ام را دهانم سرازیر کنم. همین کارم توجه همه را جلب کرد. زود ار سر سفره بلند شدم و گفتم: –امروز باید برم شرکت. اصلا قرار نبود به شرکت بروم نمی‌دانم چطور شد آن حرف را زدم. کسی اعتراضی نکرد. فقط پدر گفت: –صبر کن من می‌رسونمت. حاضر که شدم از اتاقم بیرون آمدم. در اتاق مادر و پدر باز بود و صدای حرف زدنشان می‌آمد. پدر پرسید: –چرا نمیری؟ مادر گفت: –طاقت شنیدن حرف مردم رو ندارم. تو پارک همه همدیگه رو می‌شناسیم، لابد یا میخوان بد نگاه کنن یا میخوان سوال و جواب کنن. پدر آهی کشید و گفت: –تا بوده همین بوده خانم. حرف مردم که تمومی نداره، هر کاری کنی برات حرف درمیارن، تو کار درست رو انجام بده. مادر گفت: –من نمی‌تونم، اگه یکی برگرده بگه دخترش شب معلوم نبوده کجا بوده من میمیرم. پدر گفت: –اگه واسه این که اونا آتیش جهنم رو واسه خودشون میخرن میمیری، حرفی نیست. چون واقعا آدم دلش براشون می‌سوزه، ولی اگر به خاطر دخترت ناراحت میشی روا نیست. دختر ما از گل پاکتره، حالا دیگران میخوام تهمت بزنن باید خوشحالم باشی که اون چهار تا دونه کار خیرشونم میاد تو حساب تو. با شنیدن حرفهایشان عصبی شدم، از دست مردم، از دست همسایه‌ها، از دست همه‌ی کسانی که فقط حرف میزنند. چطور می‌توانند فقط با شنیدن این حرفها آن هم از زبان آدمی که قبولش ندارند قضاوت کنند. پدر از اتاق بیرون آمد و مرا دید. بغض کردم و سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. صدف در حال جمع کردن سفره بود. بهانه‌ی خوبی بود برای نشان ندادن ناراحتی‌ام. کمکش کردم و لیوانها و ظرفهایی که در سینک بود را شستم. بعد هم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و سینک را خشک کردم. مادر پشت کانتر ایستاده بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. پدر کنارش ایستاد و گفت: –اُسوه بابا من جلوی درم. موقع خداحافظی امیر‌محسن رو به پدر گفت: –آقا جان زودتر بیایید باید با هم جایی بریم. پدر بی‌حوصله گفت: –کجا بریم؟ دیگه جایی نداریم. امیرمحسن لبخند زد. –همون دیگه، بریم دنبال یه جا واسه اجاره. پدر گفت: –حالا واسه زیر پله پیدا کردن زیادم عجله نکن. امیر محسن گفت: –وقتی امدید براتون توضیح میدم، یه کم از زیر پله بزرگتره... مادر بین کلام امیرمحسن سر رسید و لقمه‌ایی که در نایلون پیچیده بود به دستم داد. –صبحونه نخوردی، این رو بزار تو کیفت. با بهت لقمه را گرفتم و تشکر کردم. بعد از چند دقیقه‌ایی که بین من و پدر به سکوت گذشت، پدر دستش را روی فرمان کشید و گفت: –گفتم بری سرکار که یه وقت تو خونه فکر و خیال نکنی. فعلا خودم میبرم و میارمت. جلوی در شرکت هم میمونم رفتی بالا مستقر شدی بهم زنگ بزن تا خیالم راحت بشه. –چشم آقا جان. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 وارد شرکت که شدم با دیدن خانم بلعمی همه‌ی حرفهای پری‌ناز یادم آمد. کیفم را روی میزش کوبیدم و گفتم: –برای چی جاسوسی می‌کنی؟ با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و از جایش بلند شد. –من؟ –نه من؟ خیلی نمک نشناسی، اگه می‌دونستم مثل اون رئیست خائنی پادرمیونی نمی‌کردم برگردی سرکارت. به خاطر چی این کارارو می‌کنی‌؟ مگه چقدر بهت پول میده؟ ما اینجا آب می‌خوریم می‌بری میزاری کف دست اون پری‌ناز مثل خودت خائن؟ سرش را پایین انداخت. –بدبخت، اون همه چی رو درمورد تو گفت انکار کردن فایده نداره. با صدای من خانم ولدی از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من گفت: –امدی عزیزم. خداروشکر. بعد بغض کرد و ادامه داد: –وقتی بلعمی ‌گفت دیگه ممکنه نبینیمت از غصه داشتم دق می‌کردم. بعد هم بغلم کرد و بوسید و ادامه داد: –خدا لعنتشون کنه، با جون مردم بازی می‌کنن. من نمی‌دونم اونا با شماها چیکار داشتن؟ از آقا رضا شنیدم که برگشتی خونه. دستم را به طرف بلعمی دراز کردم. –یکیشون اینجاست چرا از خودش نمی‌پرسی؟ ولدی بین انگشت سبابه و شصتش را گاز گرفت و گفت: –استغفرالله، نگو دختر، دوباره این بلعمی چه دسته گلی به آب داده که اینقدر عصبانیت کرده؟ –هیچی؟ فقط چیزایی رو که می‌بینه صادر می‌کنه اونم ریز به ریز. ولدی گنگ گفت: –چیکار می‌کنه؟ بعد فکری کرد و ادامه داد: –من که نمی‌فهمم چی می‌گی ولی تو این چند روزی که نبودی بنده خدا حواسش به همه چی بود. فقط تو بگو ببینم آقا کجاست؟ بلعمی می‌گفت میخوان ببرنش خارجه، آره؟ چپ چپ به بلعمی نگاه کردم. –نکنه واسه کشتن اونم نقشه کشیدید؟ بلعمی با التماس نگاهم کرد و گفت: –نه به خدا، من خودمم نگرانم. پری‌ناز مجبورم کرد جاسوسی کنم. ولدی را کنار زدم و پرسیدم: –مجبورت کرد؟ یعنی چیکارت کرد؟ چاقو گذاشته بود بیخ گلوت؟ –کاش چاقو بود، پای آبروم وسطه، به جون بچم من از روی اجبار خبر میبردم اون و شوهرم... ناگهان حرفش را خورد و بغض کرد. دستم را جلوی دهانم بُردم. –شوهرت؟ شوهرتم با اونا هم دسته؟ کلا خانوادگی با هم همکارید؟ آفرین، چه نون حلالی به بچت میدی بخوره. پس خانوادگی نمکدون می‌شکنید. بعد رو به ولدی گفتم: –تو که گفتی شوهرش مفنگیه! ولدی که انگار این حجم از اطلاعات را یکجا نمی‌توانست بپذیرد روی صندلی که آنجا بود نشست و بدون این که پلک بزند به بلعمی خیره شد و گفت: –منم وقتی دیروز شوهرش رو دیدم شاخ درآوردم. یه جوون قبراق و سرحال بود، اصلا بهش نمیومد که... بلعمی هق هقش بالا رفت. نشست و سرش را روی میز گذاشت و شروع به گریه کرد. من هم کنار ولدی نشستم. دیگر توان ایستادن نداشتم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔ قضاوت ممنوع! حتما این کلیپ یک دقیقه ای از استاد پناهیان رو ببینید... یادم باشه، همه از من بهترن! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍃باتمام‌وجودگناه‌کردیم؛ نه‌نعمت‌هایش‌را‌ازماگرفت‌ و‌نه‌گناهانمان‌رافاش‌کرد؛ اگربندگی‌اش‌رامیکردیم‌چه‌میکرد؟! ‌ |آیت اللّه بهجت| ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍃 کارے‌ڪہ‌برای رضاے‌خداسٺ پس‌گفتنش‌براےچیسٺ؟! | شهید ابراهیم هادی | ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
بعضیا میگن: اصن رفاقت با شهـدا چه معنـی میده؟!🤨 چرا بایـد دوست شهـید انتخاب کنیـم؟! باید عرض کنم خدمتشون ڪه.. زغال‌های خاموش را کنار زغال‌های روشن می‌گذارند تا روشن شود!! چون اثر دارد👌🏻 پس دوستی را انتخاب کنید که به شما انرژی و معنویت ببخشد... وچه دوستـی بهتـر از ؟؟!!😊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
شب‌ها در خانه خدا را بکوب! و دلت را به او بسپار، تنها جایی است که، ساعت کاری ندارد و ورود برای عموم آزاد است..♥️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃چه دلخواه می‌شود روزی که با نام و یاد خدا آغاز شود روزی که با لبخند و عشق و مهربانی شروع شود الهی با توکل بر اسم اعظمت امروزمان را آغاز می‌کنیم 🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷 بيخود اَز خويشَم و دور اَز تو ڪَسےٖ نيسْٺ مَرا بہ تـ♥️ـو اِے عِشق اَز اينٖ فاصلہ ے دور، سلاٰم ✋🍃 🌺 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
❣ وسط‌جاذبه‌ی‌این‌همه‌رنگ... نوکرت‌تابه‌ابدرنگ‌شماست، بی‌خیال‌همه‌ی‌مردم‌شهر ! دلم‌آقابه‌خدا‌تنگ‌شماست ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ زمانی میفهمیم ارزش کار در آخرت رو که دیگه دیر شده از ثواب ها غافلیم😞 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 با صدای در بلعمی سرش را بالا گرفت و با دیدن آقا رضا اشکهایش را پاک کرد. دیگر دلم برای گریه‌هایش نمی‌سوخت. آقا رضا همانجا جلوی در ایستاد و نگاه استفهامی‌اش را بین هرسه‌ی ما چرخاند و در آخر نگاهش روی من ثابت ماند و گفت: –مگه قرار نشد چند روزی نیایید؟ –بلند شدم و گفتم: –نتونستم تو خونه بمونم. بی‌تفاوت به گریه‌ی بلعمی به طرف اتاقش رفت و گفت: –میشه چند دقیقه بیایید؟ به دنبالش راه افتادم. پشت میزش نشست و گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –دوباره چی شده بلعمی داره آبغوره می‌گیره؟ من هم چیزهایی که می‌دانستم مختصرا برایش توضیح دادم. هر جمله‌ام را که می‌شنید پوست صورتش تغییر رنگ می‌داد. در آخر از جایش بلند شد و با صدای دورگه‌ایی گفت: –من می‌دونستم این یه ریگی تو کفششه، زیادی سوال و جواب می‌پرسید. اگه همون دفعه‌ی پیش میزاشتید مینداختمش بیرون الان اینجوری نمیشد. لابد الان داره برات ننه من غریبم درمیاره که اغماض کنیم؟ سرم را پایین انداختم. –نمی‌دونم، میگه مجبور شده، یعنی پری‌ناز مجبورش کرده، باید دلایلش رو بشنویم دیگه. وقتی گفت پای آبروش وسط بوده خب من چی بگم، شاید منم جای اون بودم همین... بلند شد و به طرفم آمد. –آخه خدا عقلم داده. آقا حنیف فیلم راستین رو برام فرستاد. در خواست اون دختره‌ی...دندانهایش را روی هم فشار داد و به طرفم خم شد ادامه داد: –الان اونم از شما درخواست کرده، مگه باید گوش کنید؟ مگه قرار هرکس هرچی به من و تو گفت انجام بدیم؟ خیره شدم به چشم‌هایش و با صدای لرزانی که برای خودم هم غریبه بود گفتم: –هرکس رو نمی‌دونم، ولی من به خاطر آقای چگنی اون کار رو انجام میدم. راست ایستاد و به دهانم زل زد. یک قدم عقب رفت. –شما حالتون خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –میخوام زودتر همه چی به روال عادی برگرده، میخوام آقای چگنی راحت زندگی کنه، خانوادش خیالشون آسوده... آن یک قدم را که عقب رفته بود دوباره جلو آمد. پوزخندی زد و گفت: –یعنی شما اینقدر ساده‌ایید؟ مطمئن باشید هیچ اتفاقی برای راستین نمیوفته، بهتره شما هم زندگی خودتون رو بکنید و اون فیلمهارو جدی نگیرید. –ولی اگر اتفاقی براش بیفته من چطور زندگی کنم؟ مطمئنم خانوادش به خاطر پسرشون از همین امروز ازم میخوان که به درخواست پری‌ناز تن بدم. من نمی‌خوام راستین اذیت بشه، نمیخوام خانوادش... هر دو دستش را مشت کرد و با عصبانیت به هم کوبید و فریاد زد. –هیچی نمیشه، میدونی چرا؟ چون پری‌ناز عاشقه راستینه نمیزاره بهش یه خال بیوفته. اون حرفهاشم بهونس برای نگه داشتن راستین پیش خودش. نمی‌دانم چطور شد که چشم‌هایم را بستم و این جمله را گفتم، اصلا چرا گفتم؟ چرا احساساتم را نتوانستم کنترل کنم؟ شاید حس حسادتم به گلویم چند زد و من هم با صدای بلند گفتم: –خب منم عاشقشم... به محض این که این جمله از گلویم خارج شد دستم را روی دهانم گذاشتم و از خجالت تمام تنم گُر گرفت. حال او برایم از حال خودم عجیب‌تر بود. با چشم‌های از حدقه درآمده و دهان باز مات من شد. همانطور مثل مجسمه مانده بود، حتی پلک هم نمیزد. لحظاتی گذشت و کم‌کم از بهت بیرون آمد و اخم‌هایش درهم شد و سرش را زیر انداخت. من هم شرمگین به طرف اتاق کارم روانه شدم. ظهر شده بود ولی من روی این که از اتاق بیرون بروم را نداشتم. با خودم فکر می‌کردم که چطور برای نماز خواندن بروم. اگر با هم رودر رو شویم چه؟ همان موقع بلعمی با رنگ پریده وارد اتاقم شد. روی صندلی جلوی میزم نشست و التماس آمیز نگاهم کرد. حدس زدم احتمالا آقا رضا حرفی از اخراجش زده که اینطور حالش خراب است. نگاهم را به مانیتورم دادم و گفتم: –چی بهت گفت؟ چشم‌هایش گشاد شد. –پس تو می‌دونی؟ اون که گفت تو خبر نداری. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 اینبار من بودم که سردر گم نگاهش کردم. –فکر می‌کردم اخراجت کنه ولی نه اون به من چیزی گفت نه من گفتم که اخراجت کنه، گرچه حقته. –اخراج چیه؟ تو کی رو می‌گی؟ –آقا رضا دیگه. –نه بابا من که اون رو نمی‌گم. –پس واسه چی رنگت شده مثل گچ دیوار؟ سرش را پایین انداخت. –اون فیلم رو دیدم. –کدوم؟ –همون که پری‌ناز برات فرستاده بود. به صندلی‌ام تکیه دادم و دستهایم را روی سینه جمع کردم. –تازه دیدی؟ فکر می‌کردم با مشورت تو تصمیم می‌گیره، بالاخره هر دوتون تو یه تیم هستید دیگه. نگاهم کرد. اشک در چشم‌هایش حلقه بود. –من بگم غلط کردم تو می‌بخشی؟ دلیلش رو که بهت گفتم. بابا منم آدمم اشتباه کردم الان دارم تاوان پس میدم. من نه با تو دشمنی دارم، نه بد کسی رو میخوام. –خب واسه همین میخوام دلیل کارت رو بدونم دیگه. گوشی‌اش را در دستش جابه جا کرد. –همه چی رو برات توضیح میدم فقط به این شرط که درخواست پری‌ناز رو انجام ندی. آرنجهایم را روی میز گذاشتم و دقیق نگاهش کردم. –یعنی چی؟ خواست اون چه ربطی به تو داره؟ –دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گریه کنان گفت: –ربط داره، من می‌دونم اون میخواد چیکار کنه، الان شوهرم بهم زنگ زد گفت. اخمهایم را در هم کشیدم. –میشه درست حرف بزنی؟ من اصلا نمیفهمم چی میگه، نگفتی شوهرت با پری‌ناز چیکار می‌کنه؟ نکنه اونم نوکرشه؟ دستهایش را پایین انداخت و سرش را به علامت مثبت تکان داد. –توی همون موسسه خراب شده با هم آشنا شدن. پری‌ناز گاهی به خونمون میومد. پری‌ناز من رو تو این شرکت آورد. قبل از من یکی دیگه اینجا کار می‌کرد. اون به خاطر من با آقای چگنی صحبت کرد اون منشی قبلی رو رد کنه بره و من بجاش بیام. وقتی دید سر پول همش با شهرام دعوا دارم و شهرام اکثرا نمیاد خونه، گفت چرا خودت کار نمی‌کنی، که اینقدر هر روز سر این چیزا اعصابت رو خرد نکنی. چون اونم می‌دونست شهرام اهل کار نیست. بعدشم گفت بیام اینجا منشی بشم. اینه که یه جورایی مدیونش شدم. –خب چرا شوهرت نمیاد خونه؟ پس کجا میره؟ –خونه مادرش. –چرا؟ –چون مادرش نمی‌دونه که اون ازدواج کرده، یعنی شهرام بهش نگفته. ابروهایم بالا رفت. –چی؟ یعنی مادر شوهرت نمی‌دونه که نوه و عروس داره؟ –نه. از جایم بلند شدم و میز را دور زدم. یک صندلی آوردم و روبرویش نشستم. –شما یواشکی ازدواج کردید؟ سرش را تند تند تکان داد. –خب نمیشه که، اسمت تو شناسنامه شوهرت... حرفم را برید، ما عقد موقتیم. هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم. چه می‌گفتم، نمیشد سرزنشش کرد چون دیگر کار از کار گذشته بود. –پس پدر و مادرت چطوری قبول کردن؟ –مادرم وقتی دختر بچه بودم فوت کرد و بعد پدرم رفت و زن گرفت. زن بابام می‌خواست از شرم خلاص بشه بابام رو راضی کرد، البته بابام نیازی به اصرار نداشت از اولم کاری به کارم نداشت. –خب خودت چرا قبول کردی؟ –من که از خدام بود. عاشقش بودم. شهرام می‌گفت اگرم باهات ازدواج کنم من نمی‌تونم عقدت کنم چون مادرم میخواد خودش برام زن بگیره. می‌گفت مادرش یه معیارهایی برای عروسش تو ذهنشه که من اونا رو ندارم. می‌گفت نظر مادرش براش خیلی مهمه. صورتم را مچاله کردم و با صدای بلند گفتم: –یعنی شوهرت بهت خیلی راحت گفت تو زن رسمی من نخواهی بود بعد توام قبول کردی؟ دوباره آن سر بدون مغزش را تکان داد. من دوباره پرسیدم: –این معنیش اینه هر وقت مادرش بخواد میره براش زن بگیره که. –دقیقا، از همون اولم این رو خودش گفت. به چشم‌های از حدقه درآمده من نگاه کرد و گفت: –شهرام من رو دوست داره، گفت حتی اگر زن هم بگیرم تو رو ول نمی‌کنم. گفت خواستگاری هر کس برم اولش بهش میگم که یکی از معیارهام اینه که آزاد باشم و اونم آزاد میزارم. نباید کاری به کار هم داشته باشیم. اگر قبول کرد باهاش ازدواج می‌کنم. واقعا شهرام کلا پایبند نیست. اخلاقش اینجوریه. من این رو پذیرفتم. پوزخندی زدم. –پس آقا دنبال خوشگذرونیه؟ تو رو هم ساده گیرآورده. همانطور که لاک ناخنهایش را با استرس می‌کَند گفت: –من عاشقشم، اونم اینطوره فقط... –حتما از روی دوست داشتنشه که تو و بچش رو قایم کرده، آره؟ بلند شدم و دست به کمرم زدم. –تا حالا شده یکی یه کار اشتباه کنه و تو اونقدر حرص بخوری که بخوای سرت رو بکوبی به دیوار؟ هنوز مشغول کَندن ناخنهایش بود. –خودم بارها به خاطر کاری که کردم این کار رو کردم. میدونم اشتباه کردم. ولی من مطمئنم اگر با هر کسی به جز شهرام ازدواج می‌کردم بدبخت میشدم. یعنی فکر شهرام نمیذاشت زندگی کنم. –آهان، الان خیلی خوشبختی؟ لبهایش را گزید و گفت: –کاش فقط خوشبخت نبودم. روی هر چی بدبختی بود رو سفید کردم. میدونی زندگی با یه بچه اونم با شوهری که فقط آخر هفته‌ها میاد یعنی چی؟ وقتی بچم شب و نصفه شب تب می‌کنه و گریه و ناله میکنه نمی‌دونم باید چیکار کنم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 زندگی خیلی مشکلات داره که باید خودم حلش کنم. در حقیقت من تنها زندگی می‌کنم. آدمهای مثل من زندگیشون دو سر سوخته. هیچ وقت نمی‌تونن روی خوشبختی رو ببینن. دوباره روی صندلی نشستم. –چون آدمهایی مثل تو نمیخوان. مثلا اگر تو با یه آدم درست و حسابی ازدواج می‌کردی چی میشد؟ فوقشم یکی دوسال گریه و آه و ناله می‌کردی بالاخره تموم میشد. بعد دیگه درست مثل آدم زندگی می‌کردی و پدر بالای سر بچه‌هات بود. حالا الان بچت کوچیکه نمیفهمه چند سال دیگه میخوای چیکار کنی؟ بچت مدرسه نمیخواد بره. به همه میخوای دروغ بگی؟ میخوای بگی بچم پدر نداره؟ به نظرم تو شوهر نکردی، زن گرفتی. درمانده نگاهم کرد. –یه غلطی کردم خودمم توش موندم. گاهی خیلی پشیمون میشم، ولی چیکار می‌تونم بکنم؟ من ازش یه بچه دارم. خانوادمم فکر می‌کنن دارم خوشبخت زندگی می‌کنم. چون هیچ وقت شکایتی نمی‌کنم. راستش زندگی با بابام برام خیلی زجر آور بود. –با بابات یا زنش؟ –زن بابام کاری به کارم نداشت. هر جا میرفتم میومدم اصلا نمی‌پرسید کجا میرم. دیر میومدم اصلا نگرانم نمیشد. با دوستهای خوبی رفت و آمد نداشتم ولی اون مثل مادرای دیگه نگرانم نمیشد، به قول دخترای امروزی گیر نمیداد. دوستام از این که مادراشون بهشون گیر میدادن ناراحت بودن من از این که زن بابام کاری به کارم نداشت حرص می‌خوردم. –پس اگه کسی بهت گیر نمیداده مشکلت با پدرت چی بوده؟ –همین بی‌تفاوتیش، پدرم همش می‌گفت تو دختر عاقلی هستی و خودت خوب و بد رو تشخیص میدی. واسه راحتی خودش این حرف رو میزد. آخرم تو همین رفت و آمدهای دوستانه شهرام رو دیدم و... آه جگر سوزی کشید و ادامه داد: –الانم پدر و زن بابام کاری به زندگی من ندارن. یه بار که شکایت شهرام رو پیش پدرم کردم گفت: –انتخاب خودت بوده دخترم، ما که نمی‌تونستیم زورت کنیم فراموشش کنی، هر کس خودش باید برای زندگیش تصمیم بگیره. حالا بازم خودت هر تصمیمی بخوای می‌تونی بگیری. اگه اذیت میشی طلاق بگیر خب. –خب چی بگه؟ مگه حرف بدی زده؟ –آره، خیلی حرفش دردآوره، کاش مجبورم می‌کرد طلاق بگیرم و می‌گفت خودم مثل کوه پشتتم. کاش اصلا نمیذاشت عقد موقت بشم، کاش تو گوشم میزد و می‌گفت تو بچه‌ایی خوب و بدت رو نمی‌فهمی و من باید برات تصمیم بگیرم. پوفی کردم و بلند شدم و پنجره را باز کردم. هوا سرد بود ولی لازم بود کمی ببلعمش، چند نفس عمیق کشیدم. بیچاره پدر و مادرها دست ما بچه‌ها موندن. هر کاری هم بکنن باز ما طلبکاریم. دوباره به طرف بلعمی برگشتم. روبرویش ایستادم. –من و باش که فکر می‌کردم شوهرت معتاده، الان که فهمیدم ماجرا چیه بیشتر دارم حرص میخورم. –کاش معتاد بود. کاش بیکار بود. کاش نقص عضو داشت. کاش دست بزن داشت. کاش همه چیز بود ولی اینطور نبود. کاش عاشقش نبودم. چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم. –تا تو خودت نخوای چیزی عوض نمیشه. –چیکار می‌تونم بکنم؟ حرف بزنم میره دیگه نمیاد. من اصلا نمی‌دونم با مادرش کجا زندگی میکنه، نمیدونم خونشون کجاست. –وای بلعمی... واقعا راست میگی؟ –دروغم چیه. –هرچی بیشتر حرف میزنی بیشتر به ...حرفم را نصفه گذاشتم و دوباره گفتم: –دیگه نگو بلعمی، دیگه تعریف نکن. کم‌کم دارم فکر می‌کنم مشکل مغزی چیزی دارشتی و رو دست خانوادت مونده بودی و این شوهرت لطف در حقت کرده و گرفتت. به روبرو خیره شد. –اتفاقا یه بار تو دعواهامون خودش همین رو گفت. –چی گفت؟ –گفت برو خدا رو شکر کن که من امدم گرفتمت وگرنه کی تو رو می‌گرفت. حرصی گفتم: –ولش کن، دیگه در موردش حرف نزن. تو امروز تا من رو سکته ندی ول نمی‌کنی. واقعا یه خسته نباشید جانانه بهت میگم با این شوهر کردنت. لابد واسه دوستاتم تعریف می‌کنی که بالاخره به عشقت رسیدی؟ شروع به تکان دادن پایش کرد. –آره، کلی هم براشون پیاز داغش رو زیاد می‌کنم و میگم دارم کیف دنیا رو می‌کنم و شوهرم خیلی دوسم داره. از حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و در دلم به پدرش حق دادم که نسبت به او بی‌تفاوت باشد. چقدر درست گفته‌اند قدیمیها، "عقل که نباشد جان در عذاب است." من هم چاره‌ایی ندیدم جز بی‌تفاوتی و گفتم: – الان من چیکار می‌تونم برات انجام بدم؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوسٺٺ دارم ولے چون با حجابے بیشٺر🧕 مثڸ خورشیدے ولے پشٺ نقابے بیشٺر ⛅️ شاڸ سبز و سرخ حتے صورٺے بر چهره اٺ خوب مے آید ولے خب رنگ مشڪےبیشٺر😉 ♡مذهبےهاعاشقترند♡ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍁🍂 🌼 طرفـــــ داشتـــــ مےڪرد‌، بهش‌ گفتـــــ : شونه‌هاتو دیدے.. گفتـــــ : مگه‌ چیشده؟ گفتـــــ : یه‌ ڪوله‌ بارے از‌ گناهانِ ‌اون‌ بنده‌ خدا‌ رو شونه‌هاے توعه..! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
حضور زنان در زمره یاران امام عصر 🔹 وجود ۵۰ زن در میان ۳۱۳ یار امام زمان حکایت گر جایگاه ویژه آنان در عصر ظهور است. 🔹 امام باقر علیه السلام می فرمایند: سوگند به خدا ۳۱۳ نفر بدون وعده پیشین گرد می‌آیند که در میان آنان ۵۰ زن است. 📚 العیاشی، ج ۱،ص ۶۴ 🔹 بی شک کارآمدی زنان در عرصه‌هایی جلوه می‌شود که با سرشت و طبیعت او سازگار باشد. سرپرستی و انجام امور بهداشت و درمان را می‌توان یکی از عملکردهای زنان در عصر ظهور برشمرد. 🔹 چنانکه امام صادق می‌فرمایند: همراه مهدی ۱۳ زن هستند‌. آنان مجروحان را مداوا می‌کنند و از بیماران جنگی پرستاری می‌کنند چنانچه زنان در زمان پیامبر اسلام همراه او بودند. 📚 اثبات الهداة، ج ۳،ص ۵۷۵ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
شكر خدا كه ما عاشقِ رنگ شماييم سياهی لشكـــــری از هنــگ شماييم پر از رنگ‌ورياييم،عاشقی بی‌سروپاييم اما بخدا! سخت، دلتنگ شماييم ...💔 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام آن که خالق جهان است امید بی پناه وبی کسان است به نام آن که یاد آوردن او تسلی بخش قلب عاشقان است 🌺🍃روزتون زیبا در پناه امن الهی باتوکل‌به‌نام‌اعظمت ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✿ 💚حسن جانم سنگہاے صحنتان را ما طلایے مےکنیم✾ گنبد و ایوانتان را ما رضائے مےکنیم✾ از برای ڪورے چشم حسودان جہان✾ پنجره فولادتان را ما جهانے مےکنیم✾ 💐 💚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
گاهے‌یک‌جواب‌نیمه‌تلخ‌‌به‌پدرومادر کدورت‌و‌ظلمی‌می‌آوردکه‌صد‌تا‌نماز شب‌خواندن،آن‌را‌جبران‌نمی‌کند ...! 🌿¦⇢ آیت‌اللّٰھ‌فاطمی‌نیا ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa