رختها رو گذاشتم تا وقتی از بیرون اومدم بشورم .
وقتی برگشتم دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیاط نشسته و رختها هم رو طناب پهن شده .
رفتم پیشش و بهش گفتم الهی بمیرم مادر ، تو با یه دست چه طوری این همه لباس رو شستی ؟!
گفت: مادر جون اگه دو دست هم نداشتم باز وجدانم قبول نمیکرد
🌸 من خونه باشم و تو زحمت بکشی🌸
سردار شهید علی ماهانی
1⃣#داستان_شهدا
🆔 @Lotfipour_ir
🌸رفتگر محله چهرهاش را پوشانده بود. معلوم بود همان مرد همیشگی نیست. جلو رفت و سلام داد و فهمید شهردار شهر است! قصه این بود که زن رفتگر محله مریض شده بود. به او مرخصی نمیدادند. میگفتند جایگزین ندارند. رفتگر مستقیم رفته بود پیش شهردار. آقا مهدی باکری خودش جای رفتگر آمده بود سر کار🌸 .
شهید مهدی باکری
2⃣#داستان_شهدا
🆔 @Lotfipour_ir
چشم دوختم به قاب عکس پدرم که روی دیوار نصب بود ، گفتم پدر من نمیشد میذاشتی یدونه پسرت عروسی کنه بعد میذاشتی شهید میشدی؟ تازه ، پدر عروس هم من رو ضایع کرد ، توی خواستگاری گفت پدرت کجاست ؟من یه دانشجوام از خواستگاری و مهریه سر در نمیارم ، برم چی بگم. بابا رفیقات میگن که شهدا حاضرن و ناظرن و دستگیری میکنن . نمیخوای از تنها پسرت دستگیری کنی؟نمیخوای فردا جلوی طایفه عروس سر بلند بشم ؟هق هق گریه میکردم و نفهمیدم کی خوابم برد. در خواب پدرم را دیدم ،دستم را انداختم دور گردنش و گفتم :بابا فردا مراسم منه . گفت میدونم.اصلا نگران نباش ، دوستام هم درست گفتن شهدا حاضرن و ناظرن . به جان بابا فردا یک کاری میکنم که تا همیشه مراسمت زبانزد همه طایفه عروس باشه. فردا یکی از رفیقام میاد درباره مراسم و مهریه صحبت میکنه ، خودش خواستگاری رو مدیریت میکنه .
ساعت سه نیمه شب بود که از خواب بیدار شدم و یک کاغذ برداشتم و همه چیز را در آن نوشتم و بعد گذاشتم در پاکتی و دادم به مادرم . در مراسم نشسته بودم و حس غربت تمام وجودم را گرفته بود . ناگهان گوشی مادرم زنگ زد و مادرم با حالتی خاص گفت :شما الان دم در هستید ؟! بعد در باز شد و 🌸شهید حاج قاسم سلیمانی🌸 وارد مجلس شدند ، همه حاضرین تعجب کرده بودند . شور و شوق فامیل که خوابید حاج قاسم گفتن دخترم مهریه چه قدر؟و همینطور مراسم را مدیریت کرد. من پاکت را به ایشان دادم و ایشان شروع کرد به گریه کردن .
به نقل از فرزند🌸 شهید اکبری 🌸
شهید حاج قاسم سلیمانی
3⃣#داستان_شهدا
🆔 @Lotfipour_ir
سه سالی میشد که منابع آب پایگاه لایروبی نشده بود ،وقتی آب می خوردیم تو لیوانها یه وجب خاک جمع میشد! همون موقع عباس تازه فرماندهی اونجا شده بود دستور داد هر چه سریعتر منبعها رو لایروبی کنند. قیمت گرفتیم دیدیم حداقل ۳۰۰ هزار تومان هزینه داره! اون روزها همچین مبلغی برامون افسانه بود و پایگاه هم نمیتونست برای این کار اینقدر هزینه کنه. وقتی عباس رو در جریان قرار دادیم گفت :
برو گروهانت رو بیار پای منبع. سربازها که اومدن اول از همه خود عباس رفت داخل یکی از منبع ها و شروع کرد به لایروبی... سربازا هم کارو یاد گرفتند؛ همین طور که مشغول کار بودیم دیدم یکی از سربازها ایستاده و به بقیه نگاه میکنه سرش داد زدم و گفتم سرباز به کارت برس ديدم فوراً مشغول به کار شد. جلوتر که رفتم دیدم خود بابائیه .خیلی شرمنده شدم گفتم ببخشید جناب سرهنگ با این سرو صورت خاکی نشناختمتون اونم گفت عیبی نداره ولی سعی کن با سربازا بهتر رفتار کنی تا کمتر اذیت بشن.
خلبان شهید عباس بابایی
4⃣#داستان_شهدا
🆔 @Lotfipour_ir
نزدیک عید بود خانواده بچه هایی که وضعشان خوب بود قرار بود به تفریح و مسافرت بروند ، همسر مصطفی هم دلش میخواست که به سفر بروند اما وقتی عید شد و تعطیلات آغاز شد مصطفی به همسرش گفت ما در این عید نمیتوانیم به سفر برویم و من میخواهم در اینجا بمانم و با بچه هایی که وضعشان از نظر مالی خوب نیست به تفریح و گردش بروم تا وقتی عید تمام میشود و بچه ها همدیگر را میبینند این بچه ها هم حرفی برای گفتن داشته باشند و بگویند ماهم به اینجا ها رفتیم .
شهید دکتر مصطفی چمران
5⃣#داستان_شهدا
🆔 @Lotfipour_ir
همه جا مصطفی سعی میکرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را دربیاورند و بنشینند روی زمین.
وقتی خارجیها میآمدند یا فامیل، رویم نمیشد بگویم کفش دربیاورید. به مصطفی میگفتم «من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختاند». مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! اینطوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش نمیآید روی فرش». از خانهٔ ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از افریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همهٔ آنها را شکستیم. میگفت «اینها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد. به رسم اسلام. به همین سادگی». در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. زیرزمین دفتر نخستوزیری را هم که مال مستخدمها بود به اصرار من گرفت. قبل از این که من بیایم ایران، در دفترش میخوابید. مصطفی حتی حقوقش را میداد به بچهها. میگفت «دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یک جور نداشته باشم، بهتر است».
شهید دکتر مصطفی چمران
6⃣#داستان_شهدا
🆔 @Lotfipour_ir
نشسته بودیم داخل اتاق مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد، دزد با موتور نقش بر زمین شد!تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب بود ، درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ گفت چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... ،دزد گریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش مال حرام زندگی را به آتش می کشد پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
شهید ابراهیم هادی
7⃣#داستان_شهدا
🆔 @Lotfipour_ir
موسسه جبل عامل در لبنان مخصوص پسر ها ومدینه الزهرا مخصوص دختر های یتیم شیعه بود، از چند ساله تا ۱۶ ۱۷ساله. مجتمعی بود فرهنگی که هم مدرسه بود وهم خوابگاه . دکترچمران محبوبیّت خاصی در بین آنهاداشت.یک بار با بی سیم خبر دادند که دکتر دارد برای دیدنتان با ماشین به مدینه الزهرا می آید . به محض شنیدن این مطلب بچه ها ومسئولان مجتمع رفتند و با اسلحه اتوبانی را که از بیروت به سمت دریا می رفت رو بستند .دکتر که از دور آمد و دید راه بسته است تعجب کرد و پرسید : مگه اتفاقی تو مدینه الزهرا افتاده ؟! چرا ماشین های مردم معطلند؟! او بلا فاصله خود را به افراد مسلح رساند وگفت : چرا اتوبان را بستین؟! کی قراره به این جا بیاد؟ وقتی جواب شنید به احترام شما اتوبان را بستیم ، هر دو دستش را بلند کرد و بر سر خود زد و گفت :وای بر من وای بر من ! اگر مردم حلالمون نکنن چی؟بچه ها با تعجب پرسیند :مگه اشتباهی از ما سر زده ؟ دکتر گفت: برای همین چند دقیقه ای که به خاطر من از عمرشون تلف شده فردا باید جوابگو باشیم وبعد دوباره گفت :وای برتو مصطفی باید از تک تکشون حلالیّت بطلبیم او به سراغ ماشین ها رفت سرش را از شیشه تک تک ماشین ها داخل می کرد ومی گفت آقا منو حلال کنید؛ این بچه های منو حلال کنید ، نفهمیدن اشتباه کردن
شهید مصطفی چمران
8⃣#داستان_شهدا
🆔 @Lotfipour_ir
بارها شاهد بودم که ضد انقلاب مي آمد روي بي سيم و فحاشي مي کرد. فحشهاي رکيک هم مي دادند. بعضي از افسران و برادران جوانتر احساساتي مي شدند و تصميم مي گرفتند که جوابشان را بدهند، ولي وقتي بروجردي وارد بي سيم مي شد، ضد انقلاب را نصيحت مي کرد. مي گفت: «شما که دين نداريد، لااقل اخلاق و عفت کلام داشته باشيد و اين حرفهاي رکيک را در فضاي اسلامي اين مملکت نزنيد.»
ما درس اخلاق را از او مي آموختيم، چون در هيچ دانشکده نظامي ننوشته بود که در حين عمليات درس اخلاق به دشمن بدهيد.
بروجردي رسالت آسماني داشت که در صحنه عمليات، اخلاق اسلامي را تعميم بدهد، هم بين دشمن و هم ميان فرماندهان و نيروهاي ارتشي و سپاهي و حتي مردم منطقه.
راوی: برادر ظهوري
شهید محمد بروجردی
9⃣#داستان_شهدا
🆔 @Lotfipour_ir
زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و ُیک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه. من و علی هم از منطقه بر می گشتیم.تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون پرسید:”کجا می رین؟ “مرد گفت: کرمانشاه .علی گفت: رانندگی بلدی گفت بله بلدم!علی رو کرد به من گفت: “سعید بریم عقب مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتاعقب خیلی سرد بود،گفتم:آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟
اون هم مثل من می لرزید، لبخندی زد و گفت :آره، اینا همون کوخ نشینایی هستن که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس.
شهید علی چیت سازیان
0⃣1⃣#داستان_شهدا
🆔 @Lotfipour_ir