eitaa logo
❥︎عشق‌بہ‌ࢪسم‌ شهادت❥︎🇵🇸
687 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
25 فایل
❤️پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا بدرقه با خود حیدر، پیشرو حضرت زهرا اینجا هرکی هرچی داره نظر حسین کرده❤️ ______________________ خوشحالیم که کانال ما رو انتخاب کردید♡
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط این تیکه از مداحی که میگه: ی کنج از حرم بهم جا بده دلم تنگته خدا شاهده 💔
میگم‌احیاناانقدر‌که‌شکایت‌ می‌کنی‌ازنداشته‌هات‌،الله‌وَکیلی‌ چقدر‌واسه"داشته‌هات"‌شکر‌خد‌اکردی؟🚶‍♂
❥︎عشق‌بہ‌ࢪسم‌ شهادت❥︎🇵🇸
یکی‌یکی‌همه‌رفتندوکم‌شدند‌ازمن! -تورفته‌رفته‌به‌جای‌همه‌زیادشدی آقای‌امام‌حسین♥
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - آماده م صبر کن امیرمهدی بیاد بهش بگم کمی اخم کرد مهرداد - محرمین دیگه ؟ سری تکون دادم من‌ - آره مهرداد - بعداً توضیح میدی دیگه ؟ نگاهش کردم ... شماتت بار حرف زد یعنی باید قبلش می گفتم بهشون ... قبل از اینکه محرمیتی صورت بگیره و این لحن یعنی دلخوری ... یعنی از کاری که کردیم راضی نیست گرچه که وقتی می گفتیم در چه وضعی اون صیغه خونده شده از موضعش کمی کوتاه میومد سری به معنای " آره " تکون دادم امیرمهدی که برگشت رفتم طرفش ... رو به روش ایستادم و گفتم: من -ما داریم میریم امیرمهدی - چرا انقدر زود ؟ من - مهرداد و رضوان شام دعوتن سری تکون داد و دست کشید به موهاش امیرمهدی - نرگسم دعوته حواسم نبود دستش رو روی لبش گذاشت و تا زیر چونه ش کشید امیرمهدی - کاش میشد بمونی خودم برسونمت یک ساعت و نیم دیگه صیغه باطل میشه خودمم دلم می خواست کنارش بمونم حداقل همین یک ساعت و نیم رو همین مدتی که امیرمهدی راحت می تونست نگاهم کنه و دستم رو بگیره حالا که همه خبر داشتن نیاز نبود خیلی مراعات کنیم میشد کنار هم بشینیم و اون خیره بشه تو چشمای من و منم محو بشم تو سبزه زار چشماش میشد هوای گرم نفس هاش رو به ریه بکشم و هوای حضورم رو تقدیمش کنم اومدم بگم " منم دلم نمیخواد این یک ساعت و نیم رو بدون تو باشم " که پدرش صدامون کرد - بابا جان یه دقیقه میاین ؟ مهرداد سر به زیر کنار آقای درستکار ایستاده بود ... نگاهی به امیرمهدی کردم شرم تو چشماش باعث شد سر به زیر بندازه خجالت میکشید از پدرش ... مطمئاً برای پنهون کاریمون ... به سمتشون رفتیم بقیه نبودن انگار خودشون رو پنهون کرده بودن که ما راحت حرف بزنیم جلوی آقای درستکار ایستادیم ... مطمئن بودم اگر بخواد امیرمهدی رو سرزنش کنه راستش رو میگم که من از امیرمهدی خواستم صیغه رو بخونه فقط مونده بودم چه دلیلی بیارم ... حضور پویا رو بگم ؟ گفتن از پویا یعنی زیر سوال بردن کامل خودم ... بعدش باز هم اینجوری بهم می گفت بابا جان ؟ با سوالی که از امیرمهدی پرسید دست از فکر و خیال برداشتم و خودم رو سپردم به خدا - محرمین دیگه بابا جان ؟ امیرمهدی سر به زیر آروم ولی محکم جواب داد امیرمهدی - بله - بدون اطلاع آقای صداقت پيشه ؟ امیرمهدی با مکث جواب داد امیرمهدی - بله 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 - کارت درست بوده بابا؟ امیرمهدی سر بلند کرد امیرمهدی -نه ولی مسئله ای پیش اومد که.... - شما باید قبلش با پدرشون تماس می گرفتی امیرمهدی - وقت نبود - محرمیتتون تا چه روزیه ؟ امیرمهدی نیم نگاهی به سمتم انداخت امیرمهدی - یک ساعت و نیم دیگه آقای درستکار لبخندی زد و سر تکون داد - فکر می کردم بیشتر از این باشه امیرمهدی - میخواستم اين چند روز با هم اخرین حرفامون رو بزنیم برای هین تا امروز خوندم - الان وقت خوبیه نه آقا مهرداد ؟ مهرداد سری تکون داد مهرداد - بله آقای درستکار رو کرد به ما دو نفر - دو نفری با هم میرین منزل آقای صداقت پیشه ،من کاری ندارم چه چیزی باعث شده شما محرمیت رو بهترین راه بدونین براش ولی اونجا همه چیز رو مو به مو براشون تعریف می کنین و میگین برای چی صیغه رو خوندین رو به امیرمهدی ادامه داد - عذرخواهی می کنی که بدون اطلاع ایشون بوده تا بعد ببینیم با این اوصاف راضی میشن به شما دختر بدن یانه ! امیرمهدی " چشم " ی گفت و من رفتم تو فکر که یعنی ممکنه بابا مخالفت کنه با ازدواجمون ؟ فقط به خاطر اینکه بدون اجازه ش محرم شدیم ... از طرفی هم خوشحال شدم که حرفی درباره ی پویا وسط نیومد نه آقای درستکار خواست بیشتر بدونه و نه امیرمهدی خواست توضیحی بده این خونواده فرهنگ سرک کشیدن تو کار کسی و برملا کردن راز دیگری رو نداشتن امیرمهدی به طرف مهرداد رفت و دست به طرفش دراز کرد ... مهرداد باهاش دست داد امیرمهدی - شرمنده که ... مهرداد نذاشت ادامه بده مهرداد - میدونم مجبور بودین هر دوتون رو می شناسم امیرمهدی لبخندی زد امیرمهدی - ممنون مهرداد سری تکون داد و " خواهش می کنم " ی گفت باز هم خودم رو به خدا سپردم و همراه امیرمهدی که رفت لباسش رو عوض کرد راهی خونه مون شدیم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 تو ماشین هر دو ساکت بودیم فقط صدای برنامه ی شاد رادیو سکوت بینمون رو می شکست من که اصلاً حواسم نبود که گوینده چی میگه و مطمئن بودم امیرمهدی هم مثل منه نگران برخورد بابا بودم ... یعنی سرمون داد میزد ؟ یا امیرمهدی رو از خونه بیرون میکرد ؟ کاش آروم باهامون برخورد کنه ... بابا می دونست امیرمهدی رو دوست دارم و امیدوار بودم به خاطر همین حس من کوتاه بیاد وسط راه امیرمهدی جلوی گل فروشی نگه داشت و با خرید دسته گل بزرگی دوباره راهی شدیم دسته گلی از رزهای زرد و زنبق بنفش میخواست اینجوری دلجویی کنه ... جلوی در خونه وقتی پیاده شدم دلهره افتاد به جونم مثل کرمی که می لوله و پیش میره از دلم شروع شد و یواش یواش همه ی وجودم رو گرفت دست امیرمهدی رو گرفتم برگشت و نگاهم کرد، گفتم: من - نگرانم لبخندی زد امیرمهدی - توکل بر خدا دلم گرم شد ... زنگ رو فشار دادم و به ثانیه نکشیده در باز شد ... وارد که شدیم مامان و بابا رو منتظر دیدم انگار مهرداد زنگ زده بود و خبرشون کرده بود ... این رو از لباساشون و ظرف میوه ی روی میز فهمیدم ... با تعارف مامان تو هال نشستیم مامان برای پذیرایی بلند شد و گلی که امیرمهدی موقع ورود داده بود دستش با خودش برد که بذاره داخل گلدون امیرمهدی رو کرد به بابا و محکم گفت: امیرمهدی - من اومدم برای عذرخواهی بابا هم محکم و جدی گفت: بابا - کار درستی نکردین اینبار ساکت نموندم من - تقصیر من شد خیلی ترسیده بودم بابا با اخم برگشت به طرفم بابا - مگه چی شده بود؟ نگاهی به امیرمهدی انداختم ... وقت گقتن بود ... اینجا همه از پویا و کارهاش خبر داشتن امیرمهدی همه چی رو دونه به دونه تعریف کرد ... حتی دلخوری خودش و بی خبریمون از هم تو سه روز گذشته رو بابا تو سکوت گوش کرد ... وقتی هم که حرفای امیرمهدی تموم شد باز ساکت بود انگار می خواست عمق دلخوریش از کارمون رو با سکوت نشون بده مامان حین حرف زدن امیرمهدی خیلی آروم پذیراییش رو انجام داده بود و بعدش هم نشست کنارمون اونم سکوت کرده بود و بر خلاف بابا که به امیرمهدی نگاه می کرد خیره بود به صورت بابا ... منم که نگاهم بینشون میچرخید سکوت که طولانی شد و امیرمهدی از نگاه بابا معذب آروم گفت: امیرمهدی - اجازه میدين اين هفته با خونواده ... بابا نذاشت ادامه بده بابا - فعلاً نه و به ظرف میوه ی جلوش خیره شد و این یعنی تنبیه مون کرده که یه مدت از هم دور باشیم امیرمهدی - هر جور شما صلاح می دونین میخواستم بهش التماس کنم که کوتاه بیاد ولی از ترس اینکه نکنه تندی کنه چیزی نگفتم چشم بستم و با خدا راز و نیاز کردم خدا که می دونست چی ازش میخوام ! بازم دنبال چتر حمایتش بودم دعا کن برای من و آرزوهام ... من این حس خوبو فقط از تو می خوام .... من و زیر سایه ت نگه دار که خستم ... هنوز چشم امید رو به مهر تو بستم امیرمهدی نگاه کوتاهی بهم انداخت رو به بابا گفت: امیرمهدی - پس اجازه میدين یه صحبته... بابا سریع نگاهش کرد امیرمهدی - کوتاه ... خیلی کوتاه داشته باشیم ؟ و بعد انگار بخواد دل بابا رو به رحم بیاره اضافه کرد امیرمهدی - بیست دقیقه ی دیگه صیغه باطل میشه 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 بابا نفس عمیقی کشید و با مکت چند ثانیه ای سرش رو تکون داد و به طرف اتاقم اشاره کرد بابا - بفرمایید خوشحال شدم که با این یکی مخالفت نکرد ... سریع بلند شدم و جلوتر از امیرمهدی به سمت اتاقم رفتیم وارد که شدیم در اتاق رو نیمه باز گذاشت ... برگشتم به سمتش من - امیرمهدی لبخندی زد امیرمهدی - من ناراحت نشدم خیلی با ملایمت باهامون رفتار کردن من برای یه دعوای حسابی خودم رو آماده کرده بودم تو اهل زمین وجودت فرشته .... تو هر جا که باشی همونجا بهشته لبخندی زدم من - بابا مهربونه فقط الان یه مقدار ناراحته که ... خودت که میدونی!!! امیرمهدی - آره حق دارن خوشحال شدم که درک میکنه که ناراحت نشده ... اگر پویا بود حتماً بهش بر می خورد ... بازم پویا ؟ چرا این دو تا رو با هم مقایسه می کردم ؟ در حالی که امیرمهدی تک بود... نه ... اصلاً یه دونه بود و مطمئن بودم خدا مثلش رو نیافریده سرش رو کمی کج کرد امیرمهدی - یه سری توضیح بهم بدهکاری که الان اصلاً وقت مناسبی براش نیست پس باشه برای یکی دو روز دیگه هر وقت که آقای صداقت پيشه صلاح دونستن سری تکون دادم من - باشه امیرمهدی - خب من برم هم خیلی خسته م و هم گفتم یه صحبت کوتاه به ناچار قبول کردم رفت سمت در اتاق ولی ایستاد ... نفس عمیقی کشید و در رو آروم بست و برگشت به سمتم سریع اومد جلو و دست هاش رو گذاشت دو طرف صورتم و من رو کمی جلو کشید لبش مماس شد با مرز بین موهام با پیشونیم ... موهایی که چون تو خونه بودیم کمی از شالم بیرون اومده بود آتیش گرفتم ؟ نه یخ کردم؟ نه فقط حس پرواز بهم دست داد بوسه ش عمیق بود و پر مکث ... شیرین بود ولی نه به حدی که بخواد دل آدم رو بزنه مثل عسلی بود که از شهد گلای بهارنارنج به بار نشسته بود ... پر حس بود درست مثل قطعه ی آهنگی که ناخوداگاه باعث میشه حست رو با همخونی یا رقص یا ورجه ورجه کردن بیرون بریزی به قلبم ضربان نداد ... به جاش آرامشی به وجودم تزریق کرد که هیچ وقت تجربه ش نکرده بودم خودش رو کمی عقب کشید و سرش رو گذاشت روی سرم ... عطر تنش رو به ریه کشیدم کی گفته ادمایی مثل امیرمهدی از عطر و ادکلن استفاده نمیکنن ؟ درسته که رایحه ش تیز نبود و با حضورش فضا برای ساعتی عطرآگین نمیشد ولی به اندازه ای بود که من تو اون همه نزدیکی کامل حسش کنم و لذت ببرم رایحه ای که با بوی بدنش هماهنگ شده بود و سرمستم می کرد ... حس کسی رو داشتم که بعد از چند روز گرسنگی لیوان آب میوه ای بهش دادن و سعی داره با مزه مزه کردن هر جرعه ش طعمش رو تو وجودش نگه داره تند تند عطرش رو با تنفس تو حافظه ی وجودم ثبت می کردم ... سرم رو تو سینه ش فشار دادم تجربه ی خوبی بود اون همه نزدیکی ... نه اون می خواست جدا بشه و نه من تمایلی برای عقب نشینی داشتم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
اینقدرےکہ‌توفضاےمجازے‌ رو قمہ‌کشےیہ‌دخترنوجوون‌‌ مانور داده‌میشہ.. روچاقوخوردن‌یہ‌پسرجوون‌ واسہ‌نجات‌دختر‌مردم‌داده‌نشد..🚶🏻‍♂️ ..💔 @mazhbihaeasetrnd