eitaa logo
❥︎عشق‌بہ‌ࢪسم‌ شهادت❥︎🇵🇸
689 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
25 فایل
❤️پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا بدرقه با خود حیدر، پیشرو حضرت زهرا اینجا هرکی هرچی داره نظر حسین کرده❤️ ______________________ خوشحالیم که کانال ما رو انتخاب کردید♡
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 تو ماشین هر دو ساکت بودیم فقط صدای برنامه ی شاد رادیو سکوت بینمون رو می شکست من که اصلاً حواسم نبود که گوینده چی میگه و مطمئن بودم امیرمهدی هم مثل منه نگران برخورد بابا بودم ... یعنی سرمون داد میزد ؟ یا امیرمهدی رو از خونه بیرون میکرد ؟ کاش آروم باهامون برخورد کنه ... بابا می دونست امیرمهدی رو دوست دارم و امیدوار بودم به خاطر همین حس من کوتاه بیاد وسط راه امیرمهدی جلوی گل فروشی نگه داشت و با خرید دسته گل بزرگی دوباره راهی شدیم دسته گلی از رزهای زرد و زنبق بنفش میخواست اینجوری دلجویی کنه ... جلوی در خونه وقتی پیاده شدم دلهره افتاد به جونم مثل کرمی که می لوله و پیش میره از دلم شروع شد و یواش یواش همه ی وجودم رو گرفت دست امیرمهدی رو گرفتم برگشت و نگاهم کرد، گفتم: من - نگرانم لبخندی زد امیرمهدی - توکل بر خدا دلم گرم شد ... زنگ رو فشار دادم و به ثانیه نکشیده در باز شد ... وارد که شدیم مامان و بابا رو منتظر دیدم انگار مهرداد زنگ زده بود و خبرشون کرده بود ... این رو از لباساشون و ظرف میوه ی روی میز فهمیدم ... با تعارف مامان تو هال نشستیم مامان برای پذیرایی بلند شد و گلی که امیرمهدی موقع ورود داده بود دستش با خودش برد که بذاره داخل گلدون امیرمهدی رو کرد به بابا و محکم گفت: امیرمهدی - من اومدم برای عذرخواهی بابا هم محکم و جدی گفت: بابا - کار درستی نکردین اینبار ساکت نموندم من - تقصیر من شد خیلی ترسیده بودم بابا با اخم برگشت به طرفم بابا - مگه چی شده بود؟ نگاهی به امیرمهدی انداختم ... وقت گقتن بود ... اینجا همه از پویا و کارهاش خبر داشتن امیرمهدی همه چی رو دونه به دونه تعریف کرد ... حتی دلخوری خودش و بی خبریمون از هم تو سه روز گذشته رو بابا تو سکوت گوش کرد ... وقتی هم که حرفای امیرمهدی تموم شد باز ساکت بود انگار می خواست عمق دلخوریش از کارمون رو با سکوت نشون بده مامان حین حرف زدن امیرمهدی خیلی آروم پذیراییش رو انجام داده بود و بعدش هم نشست کنارمون اونم سکوت کرده بود و بر خلاف بابا که به امیرمهدی نگاه می کرد خیره بود به صورت بابا ... منم که نگاهم بینشون میچرخید سکوت که طولانی شد و امیرمهدی از نگاه بابا معذب آروم گفت: امیرمهدی - اجازه میدين اين هفته با خونواده ... بابا نذاشت ادامه بده بابا - فعلاً نه و به ظرف میوه ی جلوش خیره شد و این یعنی تنبیه مون کرده که یه مدت از هم دور باشیم امیرمهدی - هر جور شما صلاح می دونین میخواستم بهش التماس کنم که کوتاه بیاد ولی از ترس اینکه نکنه تندی کنه چیزی نگفتم چشم بستم و با خدا راز و نیاز کردم خدا که می دونست چی ازش میخوام ! بازم دنبال چتر حمایتش بودم دعا کن برای من و آرزوهام ... من این حس خوبو فقط از تو می خوام .... من و زیر سایه ت نگه دار که خستم ... هنوز چشم امید رو به مهر تو بستم امیرمهدی نگاه کوتاهی بهم انداخت رو به بابا گفت: امیرمهدی - پس اجازه میدين یه صحبته... بابا سریع نگاهش کرد امیرمهدی - کوتاه ... خیلی کوتاه داشته باشیم ؟ و بعد انگار بخواد دل بابا رو به رحم بیاره اضافه کرد امیرمهدی - بیست دقیقه ی دیگه صیغه باطل میشه 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 بابا نفس عمیقی کشید و با مکت چند ثانیه ای سرش رو تکون داد و به طرف اتاقم اشاره کرد بابا - بفرمایید خوشحال شدم که با این یکی مخالفت نکرد ... سریع بلند شدم و جلوتر از امیرمهدی به سمت اتاقم رفتیم وارد که شدیم در اتاق رو نیمه باز گذاشت ... برگشتم به سمتش من - امیرمهدی لبخندی زد امیرمهدی - من ناراحت نشدم خیلی با ملایمت باهامون رفتار کردن من برای یه دعوای حسابی خودم رو آماده کرده بودم تو اهل زمین وجودت فرشته .... تو هر جا که باشی همونجا بهشته لبخندی زدم من - بابا مهربونه فقط الان یه مقدار ناراحته که ... خودت که میدونی!!! امیرمهدی - آره حق دارن خوشحال شدم که درک میکنه که ناراحت نشده ... اگر پویا بود حتماً بهش بر می خورد ... بازم پویا ؟ چرا این دو تا رو با هم مقایسه می کردم ؟ در حالی که امیرمهدی تک بود... نه ... اصلاً یه دونه بود و مطمئن بودم خدا مثلش رو نیافریده سرش رو کمی کج کرد امیرمهدی - یه سری توضیح بهم بدهکاری که الان اصلاً وقت مناسبی براش نیست پس باشه برای یکی دو روز دیگه هر وقت که آقای صداقت پيشه صلاح دونستن سری تکون دادم من - باشه امیرمهدی - خب من برم هم خیلی خسته م و هم گفتم یه صحبت کوتاه به ناچار قبول کردم رفت سمت در اتاق ولی ایستاد ... نفس عمیقی کشید و در رو آروم بست و برگشت به سمتم سریع اومد جلو و دست هاش رو گذاشت دو طرف صورتم و من رو کمی جلو کشید لبش مماس شد با مرز بین موهام با پیشونیم ... موهایی که چون تو خونه بودیم کمی از شالم بیرون اومده بود آتیش گرفتم ؟ نه یخ کردم؟ نه فقط حس پرواز بهم دست داد بوسه ش عمیق بود و پر مکث ... شیرین بود ولی نه به حدی که بخواد دل آدم رو بزنه مثل عسلی بود که از شهد گلای بهارنارنج به بار نشسته بود ... پر حس بود درست مثل قطعه ی آهنگی که ناخوداگاه باعث میشه حست رو با همخونی یا رقص یا ورجه ورجه کردن بیرون بریزی به قلبم ضربان نداد ... به جاش آرامشی به وجودم تزریق کرد که هیچ وقت تجربه ش نکرده بودم خودش رو کمی عقب کشید و سرش رو گذاشت روی سرم ... عطر تنش رو به ریه کشیدم کی گفته ادمایی مثل امیرمهدی از عطر و ادکلن استفاده نمیکنن ؟ درسته که رایحه ش تیز نبود و با حضورش فضا برای ساعتی عطرآگین نمیشد ولی به اندازه ای بود که من تو اون همه نزدیکی کامل حسش کنم و لذت ببرم رایحه ای که با بوی بدنش هماهنگ شده بود و سرمستم می کرد ... حس کسی رو داشتم که بعد از چند روز گرسنگی لیوان آب میوه ای بهش دادن و سعی داره با مزه مزه کردن هر جرعه ش طعمش رو تو وجودش نگه داره تند تند عطرش رو با تنفس تو حافظه ی وجودم ثبت می کردم ... سرم رو تو سینه ش فشار دادم تجربه ی خوبی بود اون همه نزدیکی ... نه اون می خواست جدا بشه و نه من تمایلی برای عقب نشینی داشتم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 بی اختیار صداش کردم من - امیرمهدی ؟ در همون حالت جواب داد امیرمهدی - جانم ؟ بالاخره گفت ... بالاخره طلسم شکسته شد و یه " جانم " از ته دل نصیبم شد از شدت خوشحالی ضربان قلبم رفت رو هزار ... قبلم هم بی جنبه شده بود ، نه ؟ بی جنبه بود که به مغزم سیگنال فرستاد و مغزم هم در کمال ناباوری بهم فرمان داد که سرم رو بالا بردم و صورتم رو به گودی گردنش نزدیک کردم کار نا تمام توی کوه رو تموم کردم و بوسه ی پر عشقی رو پوستش یادگاری گذاشتم کمی عقب رفت و با چشمای ستاره بارونش نگاهم کرد امیرمهدی - این از تو کوه طلبم مونده بود، نه ؟ هنوز یادش بود ؟ ماجرای توی کوه ؟ پس اون روز می دونست می خوام چیکار کنم که عقب کشید و ازم دور شد ... پس فهمیده بود چه نقشه ای براش داشتم خنده م گرفت ... بیشتر از اونی که فکر می کردم حواسش جمع بود ! با لبخند کج لب هام مشت کم جونی به بازوش زدم من - اذیت نکن خندید امیرمهدی - مگه دروغ میگم ؟ پشت چشمی نازک کردم ... اینبار به خاطر محرم بودن تموم حرکاتم رو زیر نظر داشت من - خیلی دلت بخواد دوباره من رو به طرف خودش کشید و سرم رو مابین شونه و سینه ش قرار دادم امیرمهدی - الان که دلم میخواد ولی خوب ... قول دادم یه صحبت کوچیک باشه و ببین کارمون به کجا کشید دوباره نفس عمیقی کشیدم تا با عطر بدنش جون بگیرم من - میخوای بری ؟ امیرمهدی - اجازه میدی ؟ من - نه امیرمهدی - دلم نمیخواد برم ولی دوست ندارم حرف پدرت رو زمین گذاشته باشم برای یه صحبت کوچیک اجازه گرفتم سرم رو بلند کردم و نگاه دوختم به چشماش من - کاش اين چهار روز یه جور دیگه گذشته بود لبخند زد ... از اونا که نشون می داد حرف دل خودش هم همین بود دو طرف بازوهام رو گرفت و گفت: ‏ امیرمهدی - قول میدم برات جبران کنم لبخندی به لحن پشیمونش زدم من - جبران نمیخوام فقط قول بده که دیگه اخم نکنی بهم به خصوص زمانی که باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم ! سرش رو زیر انداخت و نفس عمیقی کشید امیرمهدی - منم آدمم هر چقدر هم بتونم خودم رو کنترل کنم باز یه جاهایی از دستم در میره آروم گفتم: من - نفسم بالا نمیاد وقتی اخم میکنی 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سر بلند کرد ... دستش رو از روی بازوم برداشت و دست هام رو گرفت ... بالا برد و بوسه ای روش نواخت امیرمهدی - زندگی بالا و پایین زیاد داره خانومم ، نمیشه هميشه خونسردانه رفتار کرد من - بد عادتم کردی از بس هميشه ملایم بودی لبخند زد امیرمهدی - خوبه قول بدم و بد قول بشم ؟ سری تکون دادم من - نه امیرمهدی - پس قول نمیدم ولی تموم سعی ام رو میکنم که کمتر اخم کنم خوبه ؟ لبخند زدم من -خوبه باز دستام رو به لبش نزدیک کرد و انگشتام و پشت دستم رو بوسه بارون کرد ضرب آهنگ بوسه هاش هم مثل خودش ،مثل حرفاش ، مثل رفتارش پر از آرامش بود امیرمهدی - برم تموم وجودم التماس شد به نرفتنش وقتی آدم شیرینی اين همه نزدیکی رو درک کنه محاله رضایت بده به دوری چنگ زدم به آستینش ... چه جوری می تونستم دوریش رو تحمل کنم وقتی یکپارچه تمنای حضورش رو داشتم ؟ انگار انگشتای وصل شده ام به لباسش حرف دلم رو فریاد زد که دست جلو آورد و صورتم رو لمس کرد امیرمهدی - حال من از تو بدتره نگاهی به ساعتش انداخت و اشاره ای بهش کرد امیرمهدی - فقط سه چهار دقیقه مونده و من به ناچار لباسش رو رها کردم دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید ... در اتاق رو باز کرد و با هم وارد هال شدیم ... به محض دیدن بابا دستم رو ول کرد و رو به بابا گفت: امیرمهدی - با اجازه تون ببخشید اگر حرف زدنمون زیاد طول کشید بابا نگاهی بهش انداخت از اونایی که انگار با زبون بی زبونی به ادم حالی می کنه که " می دونستم صحبت کوتاهتون انقدر طول می کشه " بابا سری تکون داد بابا - موردی نداره امیرمهدی رو به مامان و بابا " خداحافظ " ی گفت و به سمت در رفت ... مامان همراه من تا جلوی در خونه اومد امیرمهدی کفش هاش رو پوشید و رو به من که می خواستم باهاش تا جلوی در حیاط برم گفت: امیرمهدی - نمیخواد بیای خسته میشی سرم رو بالا انداختم من - میام امیرمهدی - خسته ای و بعد رو کرد به مامان که داشت با لبخند نگاهمون می کرد امیرمهدی - شما امری ندارین ؟ مامان با همون لبخند جواب داد مامان - نه مادر مراقب خودت باش و تن صداش رو کمی پایین آورد مامان - نگران نباش با پدرش حرف میزنم و راضیش می کنم امیرمهدی لبخند محجوبانه ای زد امیرمهدی - دستتون درد نکنه مامان هم سری تکون داد مامان - خواهش میکنم به طاهره خانوم هم سلام برسون مادر وبا " چشم " امیر مهدی ازمون فاصله گرفت و رفت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 امیرمهدی نگاهم کرد و آروم گفت: امیرمهدی - مراقب خودت باش من --باشه ، نیام ؟ امیرمهدی -نه و خیره نگاهم کرد ... اون دست دست می کرد برای رفتن و من دل دل آروم گفت: امیرمهدی - اگر پدرت حرفی زدن و بازم مخالفت کردن هیچی نگو احترامشون رو نگه دار حتما دلیلی برای این مخالفت دارن اخم کردم من - خب اینجوری که نمیشه امیرمهدی - میشه بزرگترن و احترامشون واجب رو حرفشون حرف نزن سرم رو کج کردم من - باشه نگاهی به ساعتش انداخت امیرمهدی - برم و این یعنی مهلتمون داره تموم میشه از پله ها پایین رفت ... منم همونجا خیره موندم به رفتنش ... ‏ پایین پله ها برگشت و با نگاه به من عقب عقب به سمت در رفت خنده ام گرفته بود ... از ثانیه های اخر هم استفاده میکرد عقب می رفت و من فکر می کردم که چی شد بهش دل بستم ؟ مردی که بذر اطمینان به خود و خداش رو تو وجودم کاشته بود لبخند رو لب هاش مثل قبل ... مثل همون بار اول جادوم کرد ... عجب طعمی داشت آرامش نهفته تو بهشت لبخندش که من رو مست می کرد و از خود بی خود چند قدم مونده به در حیاط باز نگاهی به ساعتش انداخت اخم ظریفی کرد دست بالا برد به علامت خداحافظ و بدون نگاه به من چرخید و پشت به من رفت و این یعنی پایان مهلت محرمیتمون در خونه رو بستم ... دستام نیرویی نداشتن ... انگار به زور دستگیره رو بالا و پایین میکردن با رفتن امیرمهدی همه ی ذوق و شوق منم رفته بود ... مثل نسیمی که آروم میاد و میره و برگای افتاده ی پاییزی رو با خودش همسو می کنه شاید هم تموم شدن مدت صیغه اونجور حالم رو گرفته بود اینکه دیگه تا محرمیت بعدی که زمانش معلوم نبود از اون آغوش پر مهر و اون حرفای آرامش دهنده محروم بودم هر علتی که داشت باعث شده بود حس یأس در وجودم شعله ور شه و از اونجایی که آرامش به من نیومده بود عامل دومی باعث شد اين یأس بیشتر به جونم آتیش بزنه اون عامل هم چیزی نبود غیر از صدای بلند و شماتت گر بابا بابا - من اینجوری بزرگت کردم ؟ برگشتم و نگاهش کردم ... ابروهای در هم گره خورده اش نشون دهنده ی طوفان درونش بود نگاهش پر بود از خط و نشون 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 اصلاً منظورش رو نفهمیدم ... می خواست کدوم کارم رو به روم بیاره ؟ شروع کردم به فکر کردن قطعاً موضوع به پویا ربط داشت ... بابا اما صبر نکرد فکرم نتیجه ای داشته باشه ... با صدای بلندتری ادامه داد بابا - مگه نگفته بودم روابطت با پویا تعریف شده باشه ؟ مگه نگفته بودم هیچ جا با هم تنها نباشین ؟ مگه بهت اخطار نداده بودم ؟ هان ؟ نگفته بودم ؟ از صدای فریادش حین گفتن " نگفته بودم "کمی تو خودم مچاله شدم بابا - فکر می کردی سنم رفته بالا و نمی فهمم جوونی یعنی چی ؟ که من قدیمی ام و شما امروزی ؟ من که دوره ی جوونیم همه چی آزاد بود نمی فهمیدم جوونی کردن چیه ؟ د می فهمیدم که می گفتم از یه حدی جلو تر نرو ! حالا باید بشنوم دختری که بهش اعتماد داشتم و فکر می کردم میتونه خوب و بدش رو درست تشخیص بده گرفتار کارای بی فکرانه ی خودش شده ؟ سر به زیر به شماتت های پی در پی بابا گوش می دادم و دم نمیزدم امیرمهدی تأکید کرده بود چیزی نگم که احترام پدرم رو نگه دارم .‌. از طرفی حرفای بابا درست بود وقتی آدم با بی فکری یه سری خط قرمز ها رو رد می کنه باید منتظر چنین واکنشی يا بدتر هم باشه خط قرمز من و پویا رو مادر و پدرم مشخص کرده بودن ... پس بی راه نبود که سرزنشم کنن بابا بی وقفه گذشته و حرفاشون رو یادآوری می کرد و من افسوس می خوردم که چرا حساسیتشون رو نادیده گرفتم به قول خودش یه چیزی بیشتر از من حالیشون میشد که به طور مداوم نصیحتم می کردن ولی من گوش شنوایی نداشتم به خیال خودم یه ذره جوونی کردن که به جایی بر نمیخورد! خوب اون یه ذره نتیجه اش شده بود این مامان با یه لیوان شربت از آشپزخونه بیرون اومد ... و وسط حرفای بابا گفت: مامان - بسه مرد ،حالا الان چیزی درست میشه ؟ بابا با همون حال عصبانی به طرفش چرخید و در جواب لحن آروم مامان کمی خوددارتر حرف زد بابا- د نمیشه که دارم حرص می خورم دیگه ، اگه به جای خوشگذرونی یه مقدار فکرش رو کار مینداخت الان وضعش اين نبود مامان به طرف من اومد و پشتم قرار گرفت مامان - داره چوب ندونم کاریش رو میخوره دیگه شما کوتاه بیا و فشاری به کمرم داد و من رو به طرف اتاقم هول داد که یعنی برو تو اتاقت بابا - کوتاه اومدم که الان باید بشنوم چیکار کرده و خجالت بکشم مامان -- خودشون دوتا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن شما آروم باش و با یه فشار دیگه به پشت من به طرف بابا رفت و لیوان شربت رو داد دستش مامان - بخور آروم بشی دیگه از این حرفا گذشته آروم آروم به سمت اتاقم به راه افتادم حتماً مامان یه چیزی می دونست که نمی خواست اونجا بایستم و الحق که فکرش درست کار کرده بود چون با ورودم به اتاق شروع کرد به صحبت با بابا و تقریباً یک ساعت بعدش بابا آروم شده بود 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 رگ خواب بابا تو دستش بود و می دونست چه جوری میتونه آرومش کنه ... کاش منم یاد می گرفتم چه جوری امیرمهدی رو آروم کنم البته خودش گفته بود وقتی کنارش نفس میکشم آروم میشه ... یعنی می تونست این حس همیشگی باشه ؟ با یاداوری حرف بابا و به تعویق انداختن مراسم خواستگاریم آه پر سوزی کشیدم اين تنبیه به تنهایی برای من بود یا من و امیرمهدی با هم ؟ هر چی که بود بدجور هر دومون رو پکر کرد گرچه که امیرمهدی تأکید داشت بابا بی دلیل حرفی نزده به طرف قرآنم رفتم ... همون قرانی که امیرمهدی برام خریده بود ... کادوی امیرمهدی ... لبخندی زدم تازه یادم افتاد دو تا کادو بهم بدهکاره برای روزه گرفتنم من که از کادوهام نمی گذشتم قران رو برداشتم و با تفکر درباره ی اینکه حتماً بدهکاریش رو بهش یادآوری می کنم خودم رو با آیه هاش سرگرم کردم تا گذشت زمان رو نفهمم و به راستی که وقتی قران خوندنم تموم شد ساعت ده شب بود و مامان برای شام صدام می کرد *** در رو باز کردم و همونطور که با سرعت کفش هام رو در می اوردم مانتوم رو هم از تنم خارج کردم مامان از اتاقش سریع بیرون اومد و رو به من و رضوان با اخم گفت: مامان - چرا انقدر دیر کردین ؟ دو ساعت دیگه مهمونا میان غر زدم من -وای ... از بس که شیما جون طولش داد رضوان سریع اومد کمکم رضوان - خب وقتی خودت دستور میدی موهام اینجوری باشه آرایشم اونجوری اون بنده ی خدا چه تقصیری داره؟ اخمی کردم من -مثلاً عقدمه ها ! رضوان - اخم نکن آرایشت خراب می شه و رو به مامان گفت: رضوان - نمیدونین که تا اینجا با چه بدبختی ای اومد ؟ شالش رو تا روی صورتش پایین کشیده بود مامان جلو اومد و شالم رو از دستم گرفت ... نگاه خاصی به موهای پیچ دارم انداخت و با لبخند پرسید مامان --حالا این موها ایده ی کدومتون بوده ؟ رضوان - خودش به شیما جون گفت می خوام موهام رو اینجوری کنی که شوهرم خوشش بیاد پشت چشمی نازک کردم من - دوست دارم امشب خوشگل باشم رضوان لبخندی زد رضوان - همه جوره به چشم اون بنده ی خدا خوشگلی وگرنه که انتخابت نمیکرد " بر منکرش لعنت " غلیظی گفتم و رو کردم به مامان من -حالا خوب شدم ؟ مامان با عشق نگاهم کرد مامان - ماه شدی مادر از لحنش لبخند به لب هام هجوم آورد مامان -برو زودتر حاضر شو سری تکون دادم و با نگاهی به لباسای راحتیش گفتم: من - شما هم که هنوز حاضر نشدی 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مامان - رفته بودم لباس بپوشم که شما اومدین الان میرم لباس عوض میکنم و به سمت اتاقش چرخید ‏.. دور تا دور خونه آماده برای پذیرایی از مهمونا رو نگاهی انداختم من - پس بابا کجاست ؟ مامان برگشت و با ابروهای بالا رفته گفت : مامان - می خواستی کجا باشه ؟ ‏حمام چشمام گشاد شد من -الان ؟ مامان - پس کی ؟ اخم کردم من - یعنی این سه ساعتی که من نبودم وقت نشد بره حمام ؟ خب الان مهمونا میرسن با لحن پر از گلایه ای گفت: مامان - تا نیم ساعت پیش داشت با پویا اتمام حجت می کرد که اگر بخواد امشب اذیت کنه میره و شکایتی که پس گرفته رو به جریان میندازه بازم پویا ! ... عین سنجاق قفلی وصل شده بود به زندگیم من - قبول کرد ؟ مامان سری تکون داد مامان - آره البته راست و دروغش با خداست متفکر به رضوان نگاهی انداختم من -یعنی راست گفته ؟ رضوان شونه ای بالا انداخت رضوان - بعید میدونم سری تکون دادم من - منم همینطور و خیره به نقطه ای رفتم تو فکر مگه میشد اون پویای سمج با اون کینه ی شتری ساکت بمونه ؟ نکنه باز هم نقشه داشت ؟ کاملاً دور از ذهن بود که پویا به این راحتی دست از سر من برداره رضوان - به جای فکر کردن بیا برو حاضر شو برگشتم و نگاهش کردم و تازه یادم افتاد هنوز تصمیم نگرفتم چه لباسی بپوشم غرزدنم شروع شد من -حالا چی بپوشم ؟ رضوان - خب همون لباسی که برات خریدن دیگه من -وای ... اون که بالاش فقط دو تا بند داره ناچار میشم چادر سرم کنم رضوان - آخه با این موهای پیج تو پیج لوله شده ات چه جوری میخوای جلوی عموشون شال سرت کنی؟ وای که بازم حاع عموش!!! اگر حاج عموش و پویا رو از روزگارمون حذف می کردیم بقیه ی مسائل و مشکلات خود به خود حل میشد این رو اون شب هم به امیرمهدی گفتم همون شب قبل از ازمایش دادنمون 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 اون شب اومد که حرفای آخر رو بزنیم که من همه چی رو براش توضیح بدم ، گفت که میخواد همه چی رو دقیق بدونه و البته دلایل کارام رو اینکه چرا به پویا علاقه مند شده بودم و رو چه حسابی میخواستم بهش بله بدم ... اینکه چی شد که خودش رو انتخاب کردم و پویا رو رد .... اینکه روابط من و پویا چه جوری ادامه پیدا کرد و خیلی چیزهای دیگه حین حرف زدن من که تقریباً سعی داشتم با ریز بینی همه چی رو مو به مو براش توضیح بدم عصبانی شد ... اخم کرد ... چند دقیقه ای قدم زد مشت به دیوار زد ولی در عوض با من تند نشد ... هوار نکشید ... داد نزد ... حرمت شکنی نکرد مثل هميشه سعی کرد به خودش مسلط باشه ... مدیریت بحرانش عالی بود ... تو بدترین شرایط سعی می کرد بهترین عکس العمل رو نشون بده انگار خدا ساخته بودتش برای همچین کاری ... وسط تنگنای روزگار خوب می تونست تنش ها رو مدیریت کنه که نه سیخ بسوزه و نه کباب و من دلم به همین کارش خوش بود که تو زندگیمون با تدبیر با مشکلات برخورد می کنه و نمی ذاره شیرینی زندگیمون طعم گس و ناجور بگیره با کمک رضوان لباس سبز رنگی که جزو خریدای عقدم بود تنم کردم ... یه لباس ماکسی که بالاش فقط دو تا بند نازک داشت و تا بالای زانوم تقریباً به تنم می چسبید در عوض پایینش کمی آزادانه می ایستاد رضوان هم لباسش رو عوض کرد و اومد جلوی آینه کنارم ایستاد نگاهش کردم ... لباس ماکسی ماشی رنگش بی نهایت برازنده اش بود ... هم کاملاً پوشیده و هم بی نهایت شیک بود میدونستم که چادر سرش میکنه به خصوص جلوی حاج عموی امیرمهدی با تحسین نگاهش کردم من - چه بهت میاد این لباس لبخندی زد رضوان - سلیقه ی مهرداده با حسرت لبخندی زدم ... کاش لباس منم سلیقه ی امیرمهدی بود ... چون محرم نبودیم لباسم رو ندیده بود برای خرید لباس من و مامان و رضوان با نرگس و طاهره خانوم رفته بودیم صدای مهرداد از پشت در اتاق حواسمون رو از اینه پرت کرد مهرداد - حاضرین ؟ رضوان به سمت در چرخید رضوان - آره بیا تو مهرداد اومد داخل ... تو کت شلوار خوش دوختش حسابی به دل می نشست نگاهی پر مهر بهم انداخت مهرداد - به به چه خوشگل شدی ، همین اول کاری میخوای پسر مردم رو دیوونه کنی ؟ پشت چشمی نازک کردم من - آدم که زن خوشگل میگیره باید فکر اینجاهاش هم باشه مهرداد - نگفتم که خوشگلی گفتم خوشگل شدی امیرمهدی صبح که از خواب بیدار میشی ببینتت تازه میفهمه چه کلاه گشادی سرش رفته خم شدم و کفش پاشنه دارم رو در اوردم من - جرأت داری یه بار دیگه تکرار کن دویید سمت هال و با صدای بلند حین خندیدن گفت: مهرداد - به جون خودم راست میگم چشمات همچین پف می کنه آدم با چینیا اشتباه میگیرتت میخواستم کفشم رو پرت کنم طرفش که صدای آیفون مانع شد ... صدای زنگ آیفون دوبار پشت سر هم نشون دهنده ی اومدن اولین گروه مهمونا بود به نظرم زود اومده بودن ... نگاهی به ساعت انداختم ... یعنی حاضر شدنمون نزدیک به یه ساعت طول کشیده بود سریع در اتاق رو بستم و دستپاچه به رضوان گفتم: من -وای ... حالا چیکار کنم ؟ اخمی کرد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 رضوان - آروم باش ، مانتو سفیدت رو تنت کن و یه شال بنداز سرت و برو تو اتاق عقد من برات چادر میارم از اونجام بیرون نیا با همه از دور سلام و احوالپرسی کن با اين آرایش نیای بیرون و همین اول کاری شوهرت رو عصبانی کنیا من - وای خدا ...نمیشد یه امشب رو کوتاه بیاین؟ ‏اخمش بیشتر شد رضوان -نه خیر سریع کاری رو که گفته بود انجام دادم اولین مهمونا خونواده ی امیرمهدی بودن و خاله ام اینا ... نرگس به محض ورود اومد تو اتاق عقد اتاق قدیم مهرداد که حالا یه سفره ی گرد با تورهای سبز و یاسی رنگ در حاشیه اش داخلش پهن بود تمام ظروف داخل سفره مروارید های یاسی رنگ بود که در کنار شمع های بلند سبز رنگ جلوه ی خاصی پیدا کرده بود نرگس در اتاق رو بست و اومد طرفم نرگس - وای چه ناز شدی شالت رو بردار ببینم لبخندی زدم و شالم رو برداشتم ... با ابروهای بالا رفته از ذوقش گفت: نرگس - وای ... چیکار کردی ! من - خوشش میاد نرگس ؟ اخم ظریفی کرد نرگس -- تو که میدونی برات می میره لبخند زدم رفت سمت در اتاق و طاهره خانوم رو صدا کرد ... طاهره خانوم که وارد اتاق شد با تحسین نگاهی بهم انداخت طاهره خانوم - الهی دورت بگردم مادر ، ماه بودی ماه تر شدی برم بگم یه اسپندی برات دود کنن میترسم خودم امشب چشمت بزنم " خدا نکنه ای " گفتم و به سمتش رفتم بعد از روبوسی با طاهره خانوم نرگس در اتاق رو باز کرد و به رضوان اشاره کرد بیاد داخل اتاق ... رضوان بعد ورود چادر سفید گل داری داد دستم و بعد رفت به کمک نرگس تا شمع های داخل سفره رو روشن کنن چادر رو باز کردم و به کمک طاهره خانوم انداختم رو سرم و جلوش رو کامل پایین کشیدم که اگر مردی داخل اتاق اومد نتونه صورتم رو کامل ببینه با اومدن مهمونا و عاقد امیرمهدی اومد و کنارم نشست ... سرم به قدری پایین بود که صورتم رو نمیدید ولی در عوض من از دیدنش تو اون کت شلوار قهوه ای شکلاتیش که با اينکه مد روز نبود ولی بهش می اومد کیف کردم کمی بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت: امیرمهدی - خوبی ؟ با همون حالت جواب دادم من - خوبم ، تو خوبی ؟ امیرمهدی - من عالیم انرژی توی صداش ذوق من رو هم بیشتر کرد ... غیر از بابا و آقای درستکار و مهرداد بقیه ی مردا بیرون اتاق ایستاده بودن امیرمهدی خم شد و قرآن طلایی رنگ رو برداشت ... بازش کرد و گذاشت روی پامون تور بزرگی بالای سرمون قرار گرفت و با بلند شدن صدای عاقد همه سکوت کردن از توی اینه شمعدون رو به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو مهریه ام بود نگاهی به مامان که داشت روی سرمون قند می سابید انداختم لبخند و اشکش قاطی شده بود نگاهم رو دوختم به آیه ها و منتظر شدم تا به وقتش " بله "ی از ته دلم رو برای یه عمر زندگی در کنار امیرمهدی به زبون بیارم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
وقتی برای اولین بار دیدمت فکر نمیکردم انقدر بهت وابسته بشم♥:)) 🌸