eitaa logo
❥︎عشق‌بہ‌ࢪسم‌ شهادت❥︎🇵🇸
688 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
25 فایل
❤️پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا بدرقه با خود حیدر، پیشرو حضرت زهرا اینجا هرکی هرچی داره نظر حسین کرده❤️ ______________________ خوشحالیم که کانال ما رو انتخاب کردید♡
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 بعد هم با حالت حق به جانب اضافه کرد مامان - شما بگو من بد میگم ؟ میگم بذار این خواستگارا بیان آخه آشنای عمته ممکنه بهش بر بخوره و فکر کنه داریم براش طاقچه بالا میذاریم دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره حالام که قرار نیست اتفاق خاصی بیفته میان یه نظر ببینش شاید مهرش به دلت افتاد، بد میگم تو رو خدا ؟ بابا آلوش رو با چاقو قطعه قطعه کرد و گفت: بابا - شما درست میگی و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت بابا - چرا بهونه میگیری مارال ؟ مادرت داره درست میگه پسره هیچی کم نداره اخم کردم اصلاً مایل نبودم این بحث ادامه داده شه برای همین خودم رو آماده کردم برای بهونه گیری و گفتم من - آخه ماه رمضون ... مامان پرید وسط حرفم مامان - ماه رمضون وقت خواستگاری نیست و روزه ایم و بعد افطار حال ندارم و حالا چه عجله ایه و این حرفا رو بذار کنار نمیخوایم آپولو هوا کنیم که!!! و رو به بابا گفت مامان - این دختر متوجه نیست خیر و صلاحش رو میخوایم بابا - همین هفته میگیم بیان تو هم پسره رو ببین و باهاش حرف بزن اگر به نظرت خوب بود که بهشون میگیم یه مدت با هم رفت و آمد داشته باشین و ببینین به تفاهم میرسین یا نه ، اگر هم نه که بهشون جواب منفی میدیم اینکه کار سختی نیست که دائم ازش فرار میکنی اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان برای بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت بابا - همین که گفتم وقتی دستشون تو یه کاسه بود من حریفشون نمیشدم حتی هیچ بنی بشری نمیتونست با کارشون مخالفت کنه پس به ناچار سکوت کردم و همین سکوت از نظرشون شد رضایتم و انقدر مامان رو خوشحال کرد که روز بعد وقتی رضوان اومد خونه مون با خوشحالی خبر رو بهش داد رضوان با لبخند نگاهم کرد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 بی اختیار صداش کردم من - امیرمهدی ؟ در همون حالت جواب داد امیرمهدی - جانم ؟ بالاخره گفت ... بالاخره طلسم شکسته شد و یه " جانم " از ته دل نصیبم شد از شدت خوشحالی ضربان قلبم رفت رو هزار ... قبلم هم بی جنبه شده بود ، نه ؟ بی جنبه بود که به مغزم سیگنال فرستاد و مغزم هم در کمال ناباوری بهم فرمان داد که سرم رو بالا بردم و صورتم رو به گودی گردنش نزدیک کردم کار نا تمام توی کوه رو تموم کردم و بوسه ی پر عشقی رو پوستش یادگاری گذاشتم کمی عقب رفت و با چشمای ستاره بارونش نگاهم کرد امیرمهدی - این از تو کوه طلبم مونده بود، نه ؟ هنوز یادش بود ؟ ماجرای توی کوه ؟ پس اون روز می دونست می خوام چیکار کنم که عقب کشید و ازم دور شد ... پس فهمیده بود چه نقشه ای براش داشتم خنده م گرفت ... بیشتر از اونی که فکر می کردم حواسش جمع بود ! با لبخند کج لب هام مشت کم جونی به بازوش زدم من - اذیت نکن خندید امیرمهدی - مگه دروغ میگم ؟ پشت چشمی نازک کردم ... اینبار به خاطر محرم بودن تموم حرکاتم رو زیر نظر داشت من - خیلی دلت بخواد دوباره من رو به طرف خودش کشید و سرم رو مابین شونه و سینه ش قرار دادم امیرمهدی - الان که دلم میخواد ولی خوب ... قول دادم یه صحبت کوچیک باشه و ببین کارمون به کجا کشید دوباره نفس عمیقی کشیدم تا با عطر بدنش جون بگیرم من - میخوای بری ؟ امیرمهدی - اجازه میدی ؟ من - نه امیرمهدی - دلم نمیخواد برم ولی دوست ندارم حرف پدرت رو زمین گذاشته باشم برای یه صحبت کوچیک اجازه گرفتم سرم رو بلند کردم و نگاه دوختم به چشماش من - کاش اين چهار روز یه جور دیگه گذشته بود لبخند زد ... از اونا که نشون می داد حرف دل خودش هم همین بود دو طرف بازوهام رو گرفت و گفت: ‏ امیرمهدی - قول میدم برات جبران کنم لبخندی به لحن پشیمونش زدم من - جبران نمیخوام فقط قول بده که دیگه اخم نکنی بهم به خصوص زمانی که باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم ! سرش رو زیر انداخت و نفس عمیقی کشید امیرمهدی - منم آدمم هر چقدر هم بتونم خودم رو کنترل کنم باز یه جاهایی از دستم در میره آروم گفتم: من - نفسم بالا نمیاد وقتی اخم میکنی 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛